امام على علیه السلام و مخالفان - قسمت اول
بسم رب المهدی
اشهد ان
مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله
قاتلیک یا فاطمه الزهرا
سلام الله علیها
امام على علیه السلام و مخالفان - قسمت اول
نویسندگان: احمدحسين شريفى و حسن يوسفيان
فهرست :
- مقدمه
- دوران خلفاى سه گانه
- امام و غصب خلافت
- بيان دلايل برترى خويش
- اقدام عملى
- هوشيارى در برابر فرصتطلبان
- بهانههاى مخالفان براى كنار گذاشتن امام
- پرهيز از خويشاوندسالارى
- جلوگيرى از بحران
- سختگيرى امام در اجراى عدالت
- جوانى و كمتجربگى
- شوخطبعى
- نامزد شدن براى خلافت
- بىاعتنايى به سيره خلفا
- دلايل امام براى كنارهگيرى
- شيوه امام در ابراز مخالفت
- خوددارى از بيعت داوطلبانه
- انتقاد از عملكرد خلف
- حمايت از منتقدان سياسى
- ناديده گرفتن فرمان خلف
- جايگاه امام در حكومت خلف
- بالاترين مرجع علمى
- مدافع سنت نبوى
- پشتيبان حدود الهى
- منادى صلح و وحدت
- كارشناس امور سياسى
- دوران حكومت علوى
- مخالفان سياسى در دوران حكومت
- قاعدين
- ناكثين
- قاسطين
- مارقين
- علل مخالفت با حكومت امام علىعليه السلام
- دنياطلبى
- رياستخواهى
- كينههاى پنهان
- چهار. جهل و نادانى
- پنج. عدالتگريزى
- بهانههاى مخالفان براى رويارويى با امام
- قتل عثمان
- همگانى نبودن بيعت
- اجبارى بودن بيعت
- شيوه امام علىعليه السلام در مواجهه با مخالفان
- گفت و گو
- مدارا
- شدت و قاطعيت
- آداب اخلاقى در نبرد با مخالفان
- پرهيز از شروع جنگ
- مصونيت پيامرسانان دشمن
- خوشرفتارى با ناتوانان
- فتوت و جوانمردى
- كتابنامه
- پى نوشتها
مقدمه
رفتار سياسى امير مؤمنان، پرتوى از سير و سلوك دينى و جلوهاى از سرسپردگى او در برابر فرمان الهى است. امامعليه السلام چه هنگامى كه به سكوت و كنارهگيرى بيست و پنج ساله تن مىدهد و چه آن زمان كه رهبرى سياسى جامعه اسلامى را بر عهده مىگيرد، در پى آن است كه نشانههاى دين را در جاى خود بنشاند و حدود الهى را از پايمال شدن برهاند. (1) از اين رو، در سيره امام علىعليه السلام ردپايى از رفتار صرفا سياسى نمىتوان يافت؛ (2) هر چند بيشتر مخالفان و برخى از هواداران، به چيزى جز سكوت نمىانديشند و انگيزههاى دينى را در قلمرو جهتگيرىهاى سياسى خود راه نمىدهند. به هر حال، بررسى رفتار متقابل امام و مخالفان سياسى را در دو بخش پى مىگيريم:
بخش اول: دوران خلفاى سه گانه
امام علىعليه السلام از آغاز خلافت ابوبكر (11 ه .) تا قتل عثمان (35 ه .) دوران سخت و طاقتفرسايى را پشت سر گذاشت كه حوادث آن به خار در چشم و استخوان در گلو مىمانست . از فعاليتهاى امام در اين دوران طولانى، جز برههاى از آغاز و انجام آن (جريان سقيفه و شورش عليه عثمان) گزارش چندانى به دست نرسيده و تاريخ از قهرمان بىهماورد سالهاى آغازين اسلام، زاهدى خانهنشين را به نمايش گذاشته است. با اين همه، آنچه در گوشه و كنار كتابهاى تاريخى و روايى آمده، اندكى از تلاشهاى دينى ـ سياسى امير مؤمنان را مىنماياند و از آن حضرت، سياستمدارى دينباور و مصلحى نيكانديش به تصوير مىكشد. جا دارد ارزيابى اجمالى امام را از عملكرد خلفا و رفتار سياسى خويش، طليعه اين گفتار سازيم : هان! به خدا سوگند فلان [ ابوبكر] جامه خلافت را پوشيد و مىدانست خلاف جز مرا نشايد، كه آسياسنگ تنها گرد استوانه به گردش درآيد... چون چنين ديدم، دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم و ژرف بينديشيديم كه چه بايد، و از اين دو، كدام شايد؟ با دست تنها بستيزيم، يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟... چون نيك سنجيدم، شكيبايى را خردمندانهتر ديدم و به صبر گراييدم؛ حالى كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته... تا آن كه نخستين، راهى را كه بايد پيش مىگرفت و ديگرى [ عمر] را جانشين خويش گرفت... شگفتا ! كسى كه در زندگى مىخواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد، كوشيد تا آن را به عقد ديگرى درآرد. خلافت را چون شترى ماده ديدند و هر يك به پستانى از او چسبيدند و سخت دوشيدند و تا توانستند نوشيدند. سپس آن را به راهى در آورد ناهموار، پرآسيب و جانآزار... من آن مدت دراز را با شكيبايى به سر بردم، رنج ديدم و خون دل خوردم. چون زندگى او به سر آمد، گروهى را نامزد كرد و مرا در جمله آنان درآورد. خدا را چه شورايى! من از نخستين چه كم داشتم كه مرا در پايه او نپنداشتند و در صف اينان داشتند. ناچار با آنان انباز و با گفت و گوشان دمساز گشتم. اما يكى از كينه راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديد، و اين دوخت و آن بريد، تا سومين [ عثمان] به مقصود رسيد و همچون چارپا بتاخت و خود را در كشتزار مسلمانان انداخت، و پياپى دو پهلو را آكنده كرد و تهى ساخت. خويشاوندانش با او ايستادند و بيتالمال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر كه مهار برد و گياه بهاران چرد، چندان اسراف ورزيد كه كار به دست و پايش پيچيد و پرخورى به خوارى، و خوارى به نگونسارى كشيد. (3)
امام و غصب خلافت
هنگامى كه اندوه رحلت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله، امير مؤمنان را بىتاب ساخته و تدفين پيكر آن حضرت، وى را از هر انديشه ديگرى باز داشته بود، (4) گروهى مهاجر و انصار در سقيفه بنىساعده گرد آمدند و بر سر تعيين خليفه و جانشينى پيامبر، به نزاع پرداختند. شايستگى امام براى خلافت به اندازهاى ترديدناپذير بود كه عبدالرحمنبن عوف، يكى از دلايل برترى مهاجران را براى تصدى خلافت، وجود علىبن ابىطالبعليه السلام در ميان آنان دانست و با زيركى، نام ابوبكر و عمر را نيز در كنار نام على نشاند. انصار اين سخن را تا اندازهاى پذيرفتنى يافتند و بر شايستگى امام علىعليه السلام چنين تأكيد ورزيدند: «آرى، در ميان مهاجران شخصى است كه اگر خلافت را بپذيرد، هيچ كس ياراى هماوردى با او را ندارد.» (5) با اين همه، انگيزههايى كه در آينده به برخى از آنها اشاره خواهد شد، زمام حكومت را به دست كسان ديگرى داد (6) و امامعليه السلام را از دستيابى به حق خود بازداشت. موضعگيرى امام در برابر اين رويداد، در قالب شيوههاى زير بود:
.1 بيان دلايل برترى خويش
امامعليه السلام گاه با اشاره به حق شرعى خود براى خلافت، (7) مردم را به ياد سفارشهاى پيامبر مىانداخت، و گاه راه جدال احسن را پيش مىگرفت. مثلا در برابر كسانى كه انتخاب خليفه را شورايى مىدانستند، مىفرمود: فان كنت بالشورى ملكت امورهم / فكيف بهذا والمشيرون غيب؛ (8) «اگر با شورا كار آنان را به دست گرفتى، چه شورايى بود كه رأىدهندگان در آن جا حاضر نبودند.» گاه نيز بر شايستگىهاى ذاتى خويش انگشت مىنهاد و اهل بيت را در دين و سياست، آگاهتر از همگان به شمار مىآورد. (9)
.2 اقدام عملى
امير مؤمنانعليه السلام براى برگرداندن خلافت به مسير واقعى خويش، به گفتار و نصيحت بسنده نمىكرد و با بهرهگيرى از شخصيت معنوى همسر گرامىاش، فاطمه زهراعليها السلام شبانه به در خانه مهاجران و انصار مىآمد و از آنان مىخواست تا سرهاى خود را به نشانه بيعت و از جان گذشتگى بتراشند و سحرگاهان آمادگى خود را آشكار سازند؛ اما جز چند نفر انگشتشمار، كسى به پيمان خود وفا نكرد. (10) بعدها، معاويه با يادآورى اين رويداد، به نكوهش از اقدام امام عليه خلفا مىپردازد و عافيتطلبى و عهدشكنى مردم را نشانه باطل بودن امام مىشمارد! به ياد مىآورم زمانى را كه با ابوبكر صديق بيعت شد و تو همسرت را بر درازگوشى سوار كردى و دست در دست فرزندانت، حسن و حسين، تمام پيشينيان و اهل بدر را به يارى خود خواندى... و از آنان عليه يار و همنشين رسول خدا مدد خواستى. اما جز چهار يا پنج نفر هيچ كس به ياريت نشتافت؛ در حالى كه اگر بر حق بودى، كسى از پاسخ مثبت روى برنمىتافت. (11) به همين دليل، منزل امام علىعليه السلام، پناهگاهى براى مخالفان سياسى گرديد و گروهى از كسانى كه از بيعت با خليفه سر باز مىزدند، در آنجا گرد آمده، به رايزنى پرداختند . كارگزاران حكومت در اقدامى شتابزده ـ كه بعدها خود ابوبكر بهشدت از آن واقعه، اظهار پشيمانى كرد ـ (12) به اجتماع اصحاب در خانه على يورش آوردند و تحصنكنندگان را به آتش زدن خانه و ساكنانش تهديد نمودند. (13) اين برخورد خشونتآميز نشان داد كه منزل دختر گرامى رسول خداصلى الله عليه وآله نيز جاى امنى براى مخالفان خليفه نيست و آنان راهى جز بيعت پيش روى خود ندارند.
.3 هوشيارى در برابر فرصتطلبان
اختلاف مسلمانان در تعيين جانشين پيامبرصلى الله عليه وآله، فرصتطلبانى چون ابوسفيان را به اين طمع خام انداخت كه از موقعيت پيشآمده براى اهداف خود بهره بگيرند و با جانبدارى از امام علىعليه السلام نهال تفرقه را بكارند و ميوه براندازى نظام نوپاى اسلامى را بچينند. (14) به گمان ابوسفيان، فضاى جامعه را گرد و غبارى فرا گرفته بود كه جز با بارش خون فرو نمىنشست؛ (15) از اين رو، با خواندن اشعارى تحريكآميز، امام علىعليه السلام را سزاوارترين مردم براى حكومت شمرد و بنىهاشم را به مخالفت با پيمان سقيفه فرا خواند. به آنان نويد مىداد كه در اين راه، مدينه را از جنگجويان پياده و سواره پر خواهد كرد و... . امام علىعليه السلام كه پيش از هر چيز به بقاى اسلام و وحدت جامعه مىانديشيد، دست رد به سينه ابوسفيان زده، با جملهاى آتشين او را به جاى خود نشاند: به خدا قسم، تو جز فتنهانگيزى مقصود ديگرى ندارى و دير زمانى است كه بدخواهى را براى اسلام پيشه خود ساختهاى. ما را به خيرخواهى تو نيازى نيست. (16)
بهانههاى مخالفان براى كنار گذاشتن امام
در طول دوران خلفا و بهويژه در نشست سقيفه و رويدادهاى پس از آن، دلايل گوناگونى براى كنار گذاشتن حضرت علىعليه السلام از خلافت مطرح گرديده كه با معيارهاى اسلامى سازگارى چندانى نداشته، به ارزشهاى جاهلى برمىگردد. در اين جا اشارهاى گذرا به اين دلايل مىكنيم:
.1 پرهيز از خويشاوندسالارى
عمربن خطاب در گفتوگو با عبداللهبن عباس، دليل كنار گذاشته شدن بنىهاشم را از حكومت، كراهت قريش از اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان مىشمارد. (17) گويا آنان بر اين باور بودند كه اين امر، زمينه فخرفروشى بنىهاشم را فراهم مىآورد . (18) ابنعباس اين استدلال كه اجتهاد در برابر نص است و خواه ناخواه، معيار گزينش پيامبر را نيز به زير سؤال مىبرد، چنين پاسخ گفت: «در اين صورت، آنان از حكم خدا روى برتافته و فرمان الهى را ناپسند شمردهاند.» حقيقت اين است كه منزلت والاى امام علىعليه السلام چنان كه خود نيز فرمودهاند، (19) نه فقط به دليل خويشاوندى با پيامبر، كه براساس شايستگىهاى او نيز بوده است؛ شايستگىهايى كه دوست و دشمن بدان معترفند. بعدها خليفه دوم، به رغم ديدگاه قبلى خويش، امام علىعليه السلام را يكى از شش نفرى مىشمرد كه شايسته خلافتند و بايد از ميان خود، خليفه بعدى را برگزينند. امامعليه السلام، هر چند پيشاپيش از نتيجه تصميمات شورا آگاه بود، براى نشان دادن تناقض گفتار با كردار خليفه دوم، (20) از ورود در آن خوددارى نفرمود. (21)
.2 جلوگيرى از بحران
نقشآفرينان سقيفه با وجود اعتقاد به شايستگى امام علىعليه السلام، انتخاب وى را زمينهساز فتنه و آشوب شمرده، دستيابى امام را به خلافت به مصلحت جامعه اسلامى ندانستند. (22) دشمنى ديرينه اعراب با امير المؤمنان، يكى از دلايلى است كه به گمان اينان، مدعاى پيشگفته را موجه مىسازد. (23) ابن عباس ـ كه همدم خليفه دوم و روايتگر بسيارى از سخنان او است ـ در پاسخ به عمر كه دشمنى قريش را با امامعليه السلام يكى از دلايل كنار گذاشتن وى مىشمرد، مىگويد: با اين سخن، از چه كسى عيبجويى مىكنى؟ از خدايى كه پيامبر را بر آنان برانگيخت؟ يا از پيامبر(ص) كه حق رسالت را به جا آورد؟ يا از علىعليه السلام كه در راه خدا با آنان به جهاد پرداخت؟ (24) بهراستى، كسانى كه خود را خليفه و جانشين رسول خداصلى الله عليه وآله مىدانند، چگونه مىتوانند جهاد را با مشركان، ارزشى منفى به شمار آورده، به ترويج كينههاى جاهلى بپردازند ! آيا مىتوان به رهاورد بعثت رسول خداصلى الله عليه وآله پايبند بود و همچنان سخنانى از اين دست بر زبان جارى ساخت: «چه كنم كه قريش تو را دوست نمىدارد؛ زيرا [تنها] در بدر هفتاد نفر از آنان را به هلاكت رساندى». (25)
.3 سختگيرى امام در اجراى عدالت
امام علىعليه السلام بارها در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله نشان داده بود كه در اجراى عدالت اهل تساهل و مداهنه نيست و در اين راه از هيچ كوششى دريغ نمىورزد. سختگيرى امام در مصرف اموال عمومى تا آن جا بود كه گروهى از مردم از آن حضرت به پيشگاه رسول خداصلى الله عليه وآله شكايت برده، و از تندى و خشنونت ايشان گله كردند. اما پاسخ رسول خداصلى الله عليه وآله سند افتخارى ديگر براى امير المؤمنان بود و حقمحورى وى را در يادها زنده كرد: لاتشكوا عليا فوالله انه لختى فى ذات الله؛ (26) «از على شكايت نكنيد؛ زيرا او در امور الهى سختگير و سازشناپذير است.» با اين حال، پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام، اين ويژگى امام علىعليه السلام يكى از عواملى بود كه وى را از دستيابى به خلافت بازداشت، چنان كه خليفه دوم مىگويد: على،... سزاوارترين مردم براى حكومت است، ولى قريش تاب عدالت او را ندارد؛ زيرا اگر حكومت را بر عهده گيرد، راهى براى گريز از حق باقى نمىگذارد، و در آن صورت، مردم بيعت خود را مىشكنند و در برابر او مىايستند. (27)
.4 جوانى و كمتجربگى
يكى از نكاتى كه آشنايان با فرهنگ و تاريخ اسلامى را به شگفتى وامىدارد، اين است كه در سقيفه و پس از آن، بارها شايستگى افراد را با معيارهايى همچون كهنسالى و ريشسفيدى سنجيدهاند (28) و سيره و سخنان رسول خداصلى الله عليه وآله را در اين باره ناديده گرفتهاند. پيامبر گرامى اسلامصلى الله عليه وآله در واپسين روزهاى زندگى خويش، اسامةبن زيد، نوجوان 18 ساله را به فرماندهى سپاه مسلمانان گماشت و پيرمردان شصت ساله را به اطاعت از او خواند . (29) پيش از آن نيز رسول خداصلى الله عليه وآله بارها چنين گزينشهايى كرده و حقجويان را با ارزشهاى اسلامى آشنا ساخته بود. (30) با اين همه، ابوعبيده جراح يكى از كسانى است كه بر جوانى و كمتجربگى امير مؤمنان تأكيد مىورزد! و با لحنى دلسوزانه، وى را به بيعت با ابابكر فرا مىخواند، و سپس به سخنان خويش اين نويد را مىافزايد كه اگر على پس از ابابكر زنده بماند و عمر طولانى بيابد، مردم شايستگىهاى علمى و دينى وى را ناديده نمىگيرند و به حكومتش مىگمارند. (31) عمر نيز بارها اين نكته را خاطر نشان مىكرد و سالخوردگى ابابكر را دليل بر شايستگى وى براى خلافت مىشمارد. اما بر اساس منابع تاريخى، از پاسخ به اين سؤالها در مىماند كه چرا رسول خداصلى الله عليه وآله آن هنگام كه على را در پى ابابكر فرستاد تا پيام برائت را از او بستاند و خود بر مشركان بخواند، سن آن حضرت را كوچك نشمرد؟ (32) چرا خداوند از ميان مسلمانان، علىعليه السلام را به برادرى رسول خويش برگزيد؟ (33) چرا پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله بارها با گفتار و كردار خود بر برترى وى تأكيد ورزيد؟ و... .
.5 شوخطبعى
خليفه دوم كه در عيبجويى از امام علىعليه السلام به زمامداران پيش و پس از خود يارى فراوان رسانده، شوخطبعى آن حضرت را بهانه كرده، هيبت و صلابت خلافت را با طبع شوخ آن گرامى ناسازگار مىخواند. (34) اين در حالى بود كه همگان شوخىهاى لطيف و موقرانه رسول خداصلى الله عليه وآله را به ياد مىآوردند، و كسانى نيز جرأت كرده، با استناد به سيره پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله دستاويز عمر را سست مىنمودند. (35) سستى اين بهانه آن گاه روشنتر مىگردد كه شوخطبعى امام را با عيوبى كه عمر براى ديگران بر شمرده است، بسنجيم. خليفه دوم آن گاه كه به تعيين جانشينى براى خود مىانديشيد، شش نفر را شايستهتر از ديگران خواند و با اين حال، عيبهايى نيز براى آنان برشمرد: عبدالرحمن در سست رأيى چنان است كه انگشتر حكومت را به دست زنش خواهد كرد؛ سعدبن ابىوقاص مرد جنگ است، نه مرد حكومت؛ عثمان اگر به حكومت دست يابد، خويشاوندانش را بر گرده مردم سوار مىكند و ... در اين ميان، براى كسى چون علىبن ابىطالب، چه عيبى مىتوان يافت جز آن كه امرؤ فيه دعابه! (36) گفتنى است كه عمروبن عاص يكى از كسانى است كه بعدها از اين عيبتراشى سود مىجويد و تلاش مىكند تا براى شاميان ناآگاه، از امام علىعليه السلام فردى ياوه گو و خوشگذران ترسيم كند. در خطبهاى از نهجالبلاغه در اين باره چنين آمده است: شگفتا از پسر نابغه ! شاميان را گفته است من مردى بيهودهگويم با لعب بسيار؛ عبث كارم و كوشا در اين كار . همانا آنچه گفته نادرست بوده و به گناه دهان گشوده... به خدا سوگند، ياد مرگ مرا از بيهودهگويى باز مىدارد و فراموشى آخرت او را نگذارد كه سخن حق بر زبان آرد. (37)
.6 نامزد شدن براى خلافت
افزون بر دلايل پيشين كه بيشتر از سوى نخبگان و سياستبازان مطرح شده است، بسيارى از مردمان عادى با برداشتى نادرست از مسأله بيعت، (38) تنها گذاشتن امير مؤمنان را با اين دليل ساده، موجه مىساختند كه پيش از آن كه على به سراغ ما بيايد، با ابوبكر بيعت نمودهايم، (39) و سر در گرو فرمانبردارى از وى نهادهايم. (40) براى نمونه، پس از رويداد سقيفه، امامعليه السلام در برابر كسانى كه از او بيعت با خليفه را مىخواستند، فضايل خويش را برشمرد و از مردم خواست تا خلافت را به مسير واقعىاش برگردانند. در اين هنگام، بيشتر ابنسعد انصارى به سخنان امامعليه السلام اين گونه پاسخ داد: به خدا قسم اگر مردم پيش از بيعت با ابابكر اين سخنان را مىشنيدند، همه با تو بيعت مىكردند و راه اختلاف را نمىپيمودند؛ اما تو در خانه نشستى و در سقيفه حاضر نبودى. مردم گمان كردند كه به حكومت تمايلى ندارى. اكنون ديگر كار از كار گذشته است و بيعت ما با ديگرى صورت گرفته است. (41) امام علىعليه السلام در رد استدلال آنان به بيان اين نكته بسنده كرد كه سزاوار نبود جنازه پيامبر را در خانه واگذارد و بر سر جانشينى وى با مردم به نزاع برخيزد.
.7 بىاعتنايى به سيره خلفا
پس از آن كه خليفه دوم، تعيين جانشينى خود را بر عهده شوراى ششنفره نهاد، و به رأى عبدالرحمنبن عوف امتيازى ويژه بخشيد، (42) عبدالرحمن تدبيرى انديشيد كه بر اساس آن، از يك سو همچنان امام علىعليه السلام را از دستيابى به حكومت باز دارد، و از سوى ديگر، افكار عمومى را نيز قانع سازد. از اين رو، اين شرط تازه را مطرح ساخت كه خليفه آينده بايد تعهد كند كه افزون بر عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر، سيره ابوبكر و عمر را نيز در پيش گيرد. (43) چنان كه انتظار مىرفت، امام از پذيرش اين شرط خوددارى كرد، و سرانجام خلافت به عثمان رسيد. به حتم اگر امامعليه السلام شرط عبدالرحمن را هم مىپذيرفت، همچنان با بهانههايى واهى، وى را از دستيابى به خلافت باز مىداشتند و تنها نتيجهاى كه بهدست مىآمد، تأييد عملكرد دو خليفه پيشين بود. (44) به هر حال، توده مردم بدون آن كه به فريبكارى عبدالرحمن واكنشى نشان دهند، براى بيعت با خليفه جديد ازدحام كردند و امامعليه السلام در حالى كه صف مردم را مىشكافت و از روى ناچارى براى بيعت به سوى خليفه مىشتافت مىفرمود: «نيرنگ؛ چه نيرنگى!» (45) شگفتا از سخن نويسنده بزرگ اهل سنت كه گفته است: «ترس امامعليه السلام از آن بود كه مبادا شرايط به گونهاى باشد كه از پيروى سيره ابوبكر و عمر باز ماند و طاقت و توان آن دو را در خود نيابد؛ هر چند حوادث آينده نشان داد كه توانايى علىعليه السلام همسان توانايى ابوبكر و عمر و بلكه بيش از آنان است.» (46) اين تحليل با سخنانى كه از امامعليه السلام گزارش شده، سازگار نيست؛ چنان كه در برخى از منابع، پاسخ امام به عبدالرحمن چنين نقل شده است: با وجود كتاب خدا و سنت پيامبر، نياز به سيره كسى نيست. مقصود تو از اين شرط آن است كه خلافت را از من دور گردانى. (47)
دلايل امام براى كنارهگيرى
امام علىعليه السلام پس از آن كه از دستيابى به حق شرعى خود باز ماند، سكوت و كنارهگيرى را پيشه خود ساخت و از قيام مسلحانه تن زد. شجاعت و دلاورى امير مؤمنان كه در جنگهاى صدر اسلام به اثبات رسيده است، ترديدى در اين نكته باقى نمىگذارد كه دليل اين سكوت تلخ را بايد در عواملى غير از ترس از مرگ جستو جو كرد؛ چنان كه خود آن حضرت در اين باره مىفرمايد: اگر بگويم، گويند خلافت را آزمندانه خواهان است، و اگر خاموش باشم، گويند از مرگ هراسان است. هرگز! من و از مرگ ترسيدن؟ پس از آن همه ستيز و جنگيدن. به خدا سوگند، انس پسر ابوطالب به مرگ بيش از دلبستگى كودك به پستان مادر خويش است. اما [من] چيزى مىدانم كه بر شما پوشيده است و گوشتان هرگز نشنيده است. (48) از سخنان امام علىعليه السلام اين نكته بهروشنى برمىآيد كه اگر آن حضرت به اندازه كافى يار و همراه مىداشتند، دست به قيام مىزدند، و حق غصبشده خويش را مىستاندند؛ (49) چنان كه در پاسخ به ابوسفيان، كه امام را به قيام دعوت مىنمود. فرمود: لو وجدت اربعين ذوى عزم لناهضت القوم؛ (50) «اگر چهل نفر با اراده مرا همراهى مىكرد، برمىخاستم.» پس از بيعت با عثمان، جندببن عبدالله از امير مؤمنان خواست تا با بيان فضايل خويش، دست به روشنگرى زند و مردم را به يارى خويش طلبد. وى بر اين گمان بود كه از هر صد نفر، دستكم ده نفر به نداى امام پاسخ مثبت خواهند داد. اما تحليل امام ـ كه بعدها خود جندب بر درستى آن گواهى داد ـ اين بود كه از هر صد نفر، دو نفر نيز به يارى حق نمىشتابند و عافيتطلبى را پيشه خود مىسازند. (51) اين وضعيت، امام را بر سر دو راهى سختى قرار داد؛ چنان كه در خطبه شقشقيه مىگويد: هان ! به خدا سوگند فلان [ ابابكر] جامه خلافت را پوشيد و مىدانست خلافت جز مرا نشايد.. . چون چنين ديدم دامن از خلافت درچيدم و ژرف بينديشيدم كه چه بايد، و از اين دو، كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم، يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟... چون نيك سنجيدم، شكيبايى را خردمندانهتر ديدم و به صبر گراييدم. (52) از مجموعه سخنان امام علىعليه السلام دو دليل اساسى براى اين سكوت مىتوان يافت؛ بدين شرح:
يك. حفظ وحدت جامعه نوپاى اسلامى: اگر امير المؤمنانعليه السلام براى ستاندن حق خويش به شمشير دست مىبرد، بىگمان، گروهى از روى ايمان و عقيده و پارهاى ديگر از سر انگيزههاى غير دينى، از وى جانبدارى مىكردند و آتش جنگى را شعلهور مىساختند؛ آتشى كه فرو نشاندن آن جز با پرداخت بهاى سنگين ممكن نمىگشت، و چه بسا منافقان داخلى و دشمنان خارجى فرصت را غنيمت شمرده، در پى خشكاندن ريشه اسلام برمىآمدند.
از اين رو، امام عليه السلام بارها بر اين نكته تأكيد مىكرد كه سكوت و خانهنشينىاش براى آن است كه مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و خونهاى بسيار بر زمين ريزد. (53) امير مؤمنانعليه السلام حكومت را نه به انگيزه رياستطلبى و خواهشهاى نفسانى، كه براى برپا داشتن حدود الهى مىخواست؛ از اين رو، بهراحتى حق شخصى خويش را فداى مصلحت جامعه اسلامى كرد و حكومتى را كه دستيابى به آن بهايى به گرانى فروپاشى نظام اسلامى فراهم گردد، پوچ و بىارزش مىدانست. نيك مىدانيد كه من به خلافت از ديگران سزاوارترم. به خدا سوگند بدانچه كرديد گردن مىنهم، چند كه مرزهاى مسلمانان ايمن بود، و كسى را جز من ستمى نرسد، من خود اين ستم را مىپذيرم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشم مىدارم، و به زر و زيورى كه در آن بر يكديگر پيشى مىگيريد، ديده نمىگمارم. (54) دو. جلوگيرى از تزلزل عقيدتى: يكى ديگر از دلايل چشمپوشى امام از خلافت، جلوگيرى از تزلزل عقيدتى و بازگشت سستايمانان به آيينهاى جاهلى است. (55) بسيارى از قبايلى كه به دور از مدينه مىزيستند و از مسلمانى آنان چند صباحى بيش نمىگذشت، براى ارتداد و پشت كردن به آموزههاى نبوى، آمادگى فراوانى داشتند و اندك تزلزلى در حكومت مركزى، كافى بود تا آنان را به دين جديد بدبين كند و به آيينهاى پيشين خود باز گرداند. افزون بر اين، پس از رحلت رسول خداصلى الله عليه وآله، مدعيان دروغين پيامبرى عرصه را براى تاخت و تاز آمادهتر مىديدند و مسيحيان و يهوديان نيز از هيچ كوششى براى تبليغ دين خويش و تضعيف اسلام دريغ نمىكردند. (56) بر آنچه گفته شد، اين نكته را نيز بايد افزود كه بسيارى از مسلمانان، ايمان و اعتقاد خود را به حيات شخص رسول اكرمصلى الله عليه وآله گره زده بودند و با رحلت ايشان در برابر تندباد حوادث سخت مىلغزيدند؛ چنان كه قرآن كريم در نكوهش گروهى از رزمآوران جنگ احد، مىفرمايد: وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افإن مات او قتل انقلبتم على اعقبكم. (57) و محمد جز فرستادهاى نيست كه پيش از او [هم] پيامبرانى [آمده] و گذشتهاند. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، از عقيده خود برمىگرديد؟ اين حقايق موجب گرديد كه ابوبكر در ماههاى آغازين خلافتش با بحرانى به نام بحران ارتداد رو به رو گردد (58) و براى سركوبى مرتدان از امام علىعليه السلام يارى جويد. هر چند برخى از انديشمندان معاصر تلاش كردهاند تا اين ارتداد را صرفا قيامى عليه دولت مركزى بخوانند، (59) پارهاى از آنها اين توجيه را بر نمىتابد و جز بازگشت به كفر و بتپرستى، معناى ديگرى نمىيابد. در واقع، يكى از عواملى كه بر بيعت امام علىعليه السلام با خليفه اول تأثير فراوان نهاد، اين بود كه كارگزاران خليفه بر اين نكته تأكيد مىورزيدند كه اگر امام بيعت نكند، هيچ كس خود را براى نبرد با مرتدان آماده نمىسازد و به جنگ آنان نمىرود . (60) امير مؤمنانعليه السلام با اشاره به اين رويداد و يادآورى نقشى كه براى حفظ اسلام بر عهده داشت، (61) فرمود: به خدا در دلم نمىگذشت و به خاطرم نمىرسيد كه عرب خلافت را پس از پيامبر(ص) از خاندان او برآرد؛ يا مرا پس از وى از عهدهدار شدن آن باز دارد. و چيزى مرا نگران نكرد و به شگفتم نياورد، جز شتافتن مردم بر فلان از هر سو و بيعت كردن با او. پس دست خود باز كشيدم، تا آن كه ديدم گروهى در دين خود نماندند، و از اسلام روى بر گرداندند و مردم را به نابود ساختن دين محمد(ص) خواندند. پس ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم، رخنهاى در آن ببينم يا ويرانيى كه مصيبت آن بر من سختتر از محروم ماندن از خلافت است... پس در ميان آن آشوب و غوغا برخاستم، تا جمع باطل بپراكنيد و محور نابود گرديد، و دين استوار شد و بر جاى بيارميد. (62)
شيوه امام در ابراز مخالفت
كنارهگيرى و خانهنشينى امير مؤمنانعليه السلام به معناى آن نبود كه آن حضرت لب از سخن فرو بندند و در برابر عملكرد خلفا جز تسليم و سرسپارى، راهى ديگر پيش نگيرند؛ بلكه امام عليه السلام با شيوههاى گوناگون، مخالفت خود را اعلام مىداشتند و بدون آن كه به وحدت و انسجام جامعه خدشهاى برسانند، همواره معترض سياسى شناخته مىشدند. در اين جا برخى از شگردهاى امام را در ابراز مخالفت، از نظر مىگذرانيم:
.1 خوددارى از بيعت داوطلبانه
براساس عرف سياسى زمان خلفا، تمامى كسانى كه حكومت را به رسميت مىشناختند، وفادارى خود را با انجام بيعت، نشان مىدادند و خوددارى از اين كار، بهويژه از سوى افراد سرشناس و نامآور، گناهى نابخشودنى به شمار مىآمد. امير مؤمنانعليه السلام با هيچ كدام از خلفا از سر شوق و رغبت بيعت نكرد و جز بر اثر تهديد و شمشير، دست بيعت نداد. هر چند وقايعنگار مغرض و دروغپردازى چون سيفبن عمر (63) بيعت امام را با خليفه اول به گونهاى به تصوير مىكشد كه گويا ايشان براى اين كار سر از پا نمىشناخته و تأخير را در آن روا نمىدانستهاند؛ (64) اما اين روايت جز در گوشهاى از كتابهاى تاريخى جايگاهى نيافته و همچون ديگر حكايات اين راوى، بر بىاعتبارى وى افزوده است. بيشتر انديشمندان سنى بر اين باورند كه بيعت امام، يقينا پس از شهادت همسرش روى داده است و برخى از اينان تاريخ تقريبى آن را شش ماه پس از آغاز خلافت ابابكر دانستهاند. (65) امير مؤمنان خود در پاسخ به نامهاى از معاويه، به چگونگى اين بيعت اشاره كرده و پيشاپيش تلاش برخى از نويسندگان را براى اختيارى انگاشتن آن ناكام گذاشته است: گفتى مرا چون شترى بينىمهار كرده مىراندند تا بيعت كنم. به خدا كه خواستى نكوهش كنى، ستودى، و رسوا سازى و خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد و در دين خود بىگمان؟ يقينش استوار و از دودلى بر كنار؟ (66) بيعت امام با دو خليفه ديگر نيز، پس از تهديد و اكراه بود. به تعبير دقيق، اساسا بيعت وفادارى نبوده است؛ چنان كه پس از انتخاب عثمان، عبد الرحمنبن عوف شمشير از نيام بيرون كشيد و همراه با چند تن ديگر امام را ـ كه با حالتى خشمگين نشست شورا را ترك مىگفت ـ از نيمه راه باز گرداند و به بيعت با عثمان فرا خواند. (67) امامعليه السلام ـ كه همچون گذشته راهى جز بيعت پيش روى خود نمىديد ـ بر ناخشنودى خود با اين سخن تأكيد ورزيد: «اين، اولين بار نيست كه عليه ما بسيج مىشويد.» (68)
.2 انتقاد از عملكرد خلفا
امام علىعليه السلام در دوره بيست و پنج ساله خانهنشينى، در نقد عملكرد خلفا كوتاهى نكرد و تكليف شرعى خود را در اين باره نيز ادا فرمود. چنان كه وقتى خليفه دوم اموال برخى از كارگزاران متخلف را مصادره مىكرد و سپس با باز گرداندن نيمى از اموال به آنان، در مسئوليتهاى پيشينشان باقى گذاشت، با اين اعتراض امام روبهرو شد كه اگر آنان با خلافكارى به اين ثروت دست يافتهاند، چگونه همچنان نيمى از آن را در اختيار مىگيرند و به كار پيشين خود باز مىگردند؟
اين انتقادها در زمان عثمان ـ كه كجروى را از حد گذرانده و زمينه آشوب عمومى را فراهم ساخته بود ـ به اوج خود رسيد و در قالبهاى گوناگونى رخ مىنمود. بارها امام علىعليه السلام صداى اعتراض مردم را به گوش عثمان مىرسانيد و عزل واليان خطاكار را از وى مىطلبيد، (69) و در اين راستا خشم خود را از عملكرد خليفه اين چنين آشكار مىساخت: حق سنگين و تلخ است و باطل سبك و دلپسند. تو كسى هستى كه از سخن راست به خشم مىآيى و از سخن دروغ خشنود مىشوى... از خدا بترس و از اعمالى كه مردم را به ستوه آورده است، توبه نما. (70) چرا دست سفيهان بنىاميه را از ناموس مسلمانان و اموال آنان كوتاه نمىگردانى؟ به خدا قسم، اگر در غرب عالم يكى از كارگزاران تو ستمى نمايد، تو نيز در گناه او سهيمى. (71) بذل و بخشش بىحساب بيت المال، (72) خوددارى از اجراى حدود الهى، (73) گرايش به خويشاوندسالارى، (74) و انتخاب مروانبن حكم براى مشاورت و رايزنى، (75) از ديگر كجروىهاى عثمان بود كه اعتراض شديد امام را برانگيخت. مروان كسى بود كه در زمان پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و دو خليفه نخست به همراه پدرش در تبعيد به سر مىبرد؛ (76) اما همو در دربار خليفه سوم چنان منزلتى يافت كه با كارشكنىهاى خود تلاشهاى اصلاح گرايانه امير مؤمنان را بىثمر مىساخت و به فرموده امام، جز به تباه ساختن عقل و دين خليفه خرسند نبود. مروان آن گاه از تو راضى مىگردد كه دين و عقلت را بربايد و همچون شتر كجاوهكش هر جا كه خواهدت بكشاند. به خدا قسم، مروان دين و انديشه درستى ندارد و در نيمه راه تنهايت مىگذارد. (77) معاويه در يكى از نامههاى خود به امام علىعليه السلام رفتار آن حضرت را با خلفا بهشدت نكوهش مىكند و بهويژه بر عيبجويى امام از دين و عقل عثمان تأكيد مىورزد. (78) تلاش معاويه بر آن است كه از خلفا چهرهاى نقدناپذير ترسيم كند و رفتار امام رابا آنان از سر انگيزههاى نفسانى بشمارد. امير مؤمنانعليه السلام در پاسخ، با اشاره به اين كه معاويه شايستگى آن را ندارد كه از امام بازخواست نمايد، بر حقانيت راه خويش و به جا بودن انتقادها تأكيد مىورزد. و پنداشتى كه من بد همه خليفهها را خواستم و به كين آنان برخاستم. اگر چنين است ـ و سخنت راست است ـ تو را چه جاى بازخواست است؟ جنايتى بر تو نيايد تا از تو پوزش خواستن بايد... و از اين كه بر عثمان به خاطر برخى بدعتها خرده مىگرفتم، پوزش نمىخواهم. اگر ارشاد و هدايتى كه او را كردم، گناه است، «بسا كسا كه سرزنش شود و او را گناهى نيست.» (79)
.3 حمايت از منتقدان سياسى
امير مؤمنان، علىعليه السلام هم خود به كجروىهاى خلفا اعتراض مىكرد و هم منتقدان سياسى را در چتر حمايتى خويش قرار مىداد و هر چه را در توان داشت براى يارى آنان به كار مىگرفت. خليفه سوم از اين شيوه امام چنين به مردم شكايت مىبرد: «او نه تنها خود از من خرده مىگيرد، بلكه از عيبجويان ديگر نيز پشتيبانى مىكند.» (80) يكى از اين منتقدان، ابوذر غفارى است كه عملكرد دستگاه خلافت را بر نمىتابد و بىمهابا خليفه و كارگزارانش را به فساد مالى متهم مىسازد و در اين باره، اين حديث را از پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله روايت مىكند: «هر گاه فرزندان ابوالعاص به سى نفر برسند، اموال الهى را دست به دست مىگردانند و بندگان خدا را غلامان خود مىسازند و از دين، تنها، براى فريب مردم بهره مىگيرند.» (81) عثمان درباره اين حديث نظر امير مؤمنانعليه السلام را جويا شد و ناباورانه اين پاسخ را دريافت كرد: من اين حديث را از پيامبر نشنيدهام؛ با اين حال، اباذر درست مىگويد؛ زيرا از رسول خدا(ص) شنيدم كه مىفرمود: «آسمان بر راستگوتر از اباذر سايه نيفكنده و زمين صريحگوتر از وى به خود نديده است.» به هر حال، افشاگرىهاى اباذر عرصه را بر خليفه تنگ ساخت و راهى جز تبعيد وى پيش رويش نگذاشت. امام علىعليه السلام به همراه گروهى از فرزندان و ياران خويش، اباذر را در آخرين لحظههاى جدايى همراهى كرد و فرمان خليفه را در اين باره ناديده گرفت. مروانبن حكم كه از سوى عثمان مأموريت داشت تا مردم را از بدرقه اباذر باز دارد، با تازيانه و نهيب امام روبهرو گرديد و از ترس پا پس كشيد . تندى امير مؤمنانعليه السلام با خليفه، آخرين بدرقه راه ابوذر بود.
عثمان گفت: «بايد قصاص مروان را بدهى.» امام فرمود: «چه قصاصى؟» گفت: «پيشانى مركبش را با تازيانه نواخته و ناسزايش گفتهاى... .» علىعليه السلام فرمود: «اين مركب من است، اگر بخواهد مىتواند قصاصش نمايد. اما اگر به من ناسزا گويد، به خدا قسم من نيز نظير آن را به تو باز خواهم گرداند و البته جز سخن راست و حقيقت بر زبان نخواهم راند» . عثمان گفت: «وقتى تو او را ناسزا گفتهاى، چرا او نگويد؟ به خدا قسم، جايگاه تو نزد من برتر از مروان نيست.» در اين هنگام علىعليه السلام به خشم آمد و فرمود: «آيا با من چنين سخن مىگويى و مرا با مروان برابر مىانگارى! به خدا قسم، من از تو برترم و پدر و مادرم از پدر و مادر تو گرامىترند.» (82) رحلت غريبانه و جانگداز اباذر، عثمان را از ادامه كارش باز نداشت و همچنان انديشه تبعيد كسان ديگرى چون عماربن ياسر را در سر مىپروريد. (83) امام علىعليه السلام كه در پى افزايش آگاهى مردم، افكار عمومى را با خود همراه مىديد ـ بر حمايت خود از منتقدان سياسى افزود و از تبعيد عمار جلوگيرى كرد. البته اين كار، پس از آن بود كه گفت و گوهاى تندى ميان امام و عثمان رخ داد. عثمان: تو خود براى تبعيد سزاوارترى؛ زيرا عمار و ديگران را كسى جز تو بر من نشورانده است.
علىعليه السلام: به خدا قسم تو توانايى اين كار را ندارى و هرگز بر عمار دست نمىيابى ... اما اين كه مردم بر تو مىشورند، چيزى جز اعمال ناشايست تو آنان را به اين كار وا نمىدارد. (84) جندببن كعب، (85) ابا ربيعه، (86) عبدالرحمنبن حنبل (87) و عبداللهبن مسعود (88) نيز از شمار كسانىاند كه از حمايت امام برخوردار شدند و با ميانجىگرى ايشان از شكنجه و زندان رهيدند؛ هر چند پيش از آن كه امامعليه السلام به يارى ابنمسعود، قارى بزرگ قرآن و صحابى جليلالقدر پيامبر اسلام، بشتابد، هواداران خليفه او را از مسجد بيرون رانده، بهشدت بر زمين كوبيدند و دندههاى پهلويش را خرد كردند. (89)
.4 ناديده گرفتن فرمان خلفا
يكى ديگر از جلوههاى مخالفت امام علىعليه السلام با خلفا، ناديده گرفتن فرمان آنان بود. امامعليه السلام جز در مواردى كه به مصلحت جامعه اسلامى بود، از همكارى با خلفا خوددارى مىورزيد و نه تنها امر و نهىهاى خلاف شريعت، (90) بلكه هر فرمانى را كه سودش تنها به دستگاه خلافت مىرسيد، ناديده مىانگاشت. ابابكر تمايل فراوانى داشت كه از دلاورى و نامآورى على ـ عليه السلام ـ بهره گيرد و در جنگها فرماندهى سپاهش را به وى سپارد؛ اما مشاورانى چون عمروعاص با اين استدلال كه علىعليه السلام از تو فرمان نمىبرد، (91) خليفه را از طرح پيشنهادش باز مىداشتند. در همين باره گفت و گوى ميان ابابكر و عمر را از نظر مىگذرانيم. [ابابكر] گفت: «در خاطر من مىآيد كه علىبن ابىطالب را به حرب اشعثبن قيس و اتباع او فرستم كه او به رأى و رأفت و فضل و شجاعت و علم و فراست و رويت و هدايت معين و ممتاز است. اين قفل او گشايد و اين كار از دست او برآيد.» فاروق گفت : «راست فرمايى. على بدين صفات متجلى است. اما من از يك چيز ترسانم و چاره آن نمىدانم . و آن اين است كه دانم على در اين كار احتياط تمام واجب دارد و اگر عياذ بالله او به جنگ آن جماعت رغبت ننمايد... هيچ آفريده رغبت مخاصمت ايشان نكند و به حرب ايشان مبادرت ننمايد.» (92) خليفه دوم نيز از سرپيچى امام از فرمان وى گلهمند بود، (93) و چه بسا كسانى را واسطه مىساخت تا امام را به همكارى با حكومت وادارند؛ اما امير مؤمنان جز به مصلحت اسلام نمىانديشيد و در صورت نياز، از ارائه نظرهاى كارشناسانه دريغ نمىورزيد؛ ولى همچنان درخواست خلفا را براى همكارى همه جانبه با آنان، ناديده مىگرفت. (94) اين شيوه امام در دوران خليفه سوم نيز ادامه يافت و حتى شدت بيشترى نيز گرفت؛ چنان كه در ماجراى تبعيد ابوذر، امير مؤمنان در پاسخ به اين سخن عتابآلود عثمان كه «مگر نمىدانستى من همگان را از همراهى و مشايعت اباذر باز داشتهام» فرمود: گمان مىكنى هر فرمانى كه دهى، هرچند با حكم الهى و راه حق ناسازگار باشد، ما از آن پيروى مىكنيم ! به خدا چنين نخواهيم كرد. (95)
جايگاه امام در حكومت خلفا
در دوران زمامدارى خلفاى سهگانه، امام علىعليه السلام به مقتضاى مصلحت جامعه اسلامى، نقشهاى گوناگونى را بر عهده مىگرفت: گاه گره از مشكلات علمى خلفا مىگشود و زمانى به بهترين تدبير ره مىنمود. در كنار اين همكارى، در دفاع از حدود الهى و سنت نبوى تلاشى فراوان داشت و در برابر آشوبهاى داخلى، پرچم صلح و وحدت برمىافراشت. در اينجا به برخى از اين نقشها اشاره مىكنيم:
.1 بالاترين مرجع علمى
سيره پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله آميختگى دين و سياست را به مردم آموخته و اين توقع را پديد آورده بود كه خليفه پيامبر نيز بايد افزون بر اجراى برنامههاى اقتصادى، سياسى و نظامى، مشكلات دينى آنان را پاسخ گويد و درباره خطاكاران براساس عدالت و با ميزان شرع داورى كند. خلفاى سهگانه به اعتراف خود، بارها در اين مسائل در مىماندند و چارهاى جز پناه بردن به امام علىعليه السلام نداشتند. قضاوتهاى شگفتانگيز امير مؤمنان، (96) نمونهاى از امداد علمى آن امام گرامى به خلفا است كه بارها سخنانى از اين دست را بر زبان خليفه دوم جارى مىساخت: لولا على لهلك عمر؛ (97) «اگر على نبود، نابودى عمر قطعى بود.» و اعوذ بالله من معضلة ليس لها ابوالحسن؛ (98) «به خدا پناه مىبرم از مشكلى كه ابوالحسن آن را نگشايد.»
نمونهاى ديگر از كمكهاى علمى امام به خلفا، تعيين مبدأ تاريخ است. خليفه دوم در سال شانزدهم هجرى، درباره مبدأ تاريخ اسلامى به رايزنى پرداخت. گروهى ميلاد پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و پارهاى ديگر مبعث آن حضرت را پيشنهاد نمودند؛ اما امام علىعليه السلام گزينه سومى را پيش نهاد؛ هجرت. خليفه اين پيشنهاد را پسنديد و هجرت پيامبر را مبدأ تاريخ اسلامى كرد. (99)
.2 مدافع سنت نبوى
امير مؤمنانعليه السلام بارها با يادآورى سنت پيامبر گرامى اسلامصلى الله عليه وآله، خلفا را از كجروى باز مىداشت؛ چنان كه وقتى در زمان خليفه دوم اموال فراوانى به سوى خزانه مسلمين سرازير شد، از عمر خواست تا اين اموال را پيش خود نگه ندارد و ميان مسلمانان تقسيم كند؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله تا زمانى كه دينارى در بيتالمال بود، آرامش و آسودگى نداشت. (100) چگونگى بهره بردارى از زر و زيورهاى آويخته به كعبه، از ديگر امورى بود كه اگر درباره آنها به راهنمايى امامعليه السلام عمل نمىشد، به مخالفت با سنت پيامبر مىانجاميد و به تعبير خليفه، به افتضاح و رسوايى مىكشيد: لولاك لافتضحنا. در اين باره در نهجالبلاغه چنين آمده است: و گفتهاند كه در روزگار خلافت عمربن خطاب از زيور كعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت. گروهى گفتند: «اگر آن را به فروش رسانى و به بهايش سپاه مسلمانان را آماده گردانى، ثوابش بيشتر است. كعبه را چه نياز به زيور است؟» عمر قصد چنين كار كرد و از اميرالمؤمنين پرسيد، فرمود: «قرآن بر پيامبر(ص) نازل گرديد و... در آن روز، كعبه زيور داشت و خدا آن را بدان حال كه بود گذاشت. آن را از روى فراموشى رها ننمود و جايش بر خدا پوشيده نبود. تو نيز آن را در جايى بنه كه خدا و پيامبر او مقرر فرمود.» (101) با اين حال، درباره برخى از بدعتها، مخالفت امام علىعليه السلام سودى نبخشيد و مصلحتسنجىهاى سطحىنگرانه سنت پيامبر را زير پا نهاد. عمره تمتع يكى از كارهايى بود كه عمر ـ با اعتراف به اين كه در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله روا بوده است ـ فتوا به حرمتش داد و مردم را از آنجا بازداشت. (102) چنين فرمانهايى توده مردم را از سنت پيامبر دور مىساخت، اما اعمال كسانى چون امير مؤمنان همواره نمايانگر اسلام راستين بود و حقجويان را به سوى سنت نبوى ره مىنمود . در همين مسئله، امامعليه السلام در پاسخ به عثمان كه بدعت خليفه دوم را بر سنت نبوى مقدم مىداشت، فرمود: «من سنت رسول خداصلى الله عليه وآله را براى خشنودى خاطر هيچ كس رها نمىكنم.» (103) سنت پيامبر در زمان عثمان، چنان نحيف شده بود كه خليفه سوم خطبه نماز عيد را ـ برخلاف سنت پيامبر و سيره دو خليفه پيشين ـ بر نماز مقدم داشت؛ در سفر به منى، به جاى دو ركعت، چهار ركعت نماز به جا آورد؛ (104) در حال احرام، خوردن گوشت صيد را براى خود حلال شمرد و... . (105) اعتراض امام علىعليه السلام به اين بدعتها، پاسخهايى اين چنين را به دنبال داشت: رأى رأيته؛ (106) «اين، نظرى بود كه من به آن رسيدم.» وانك لكثير الخلاف علينا؛ (107) «تو همواره بر آنى كه با ما مخالفت ورزى»
.3 پشتيبان حدود الهى
از ديدگاه امام علىعليه السلام همه مردم در پيشگاه قانون برابرند و عواملى همچون وابستگى به دستگاه خلافت، نمىتواند گروهى را از مجازات برهاند و حكم الهى را به تعطيلى كشاند . حكومت كوتاه امير مؤمنان، نشاندهنده سازشناپذيرى آن حضرت در اجراى عدالت است و موضعگيرىهاى امام در زمان خلفا نيز ستيز ايشان را با تبعيضهاى ناروا نيك مىنماياند. در اينجا به بيان دو حكايت در اين باره بسنده مىكنيم.
وقتى خليفه دوم بر اثر ضربات كارى ابو لؤلؤ در بستر بيمارى افتاد، فرزند خليفه، عبيد اللهبن عمر، چند نفر از جمله دختر ابولؤلؤ را به اتهام توطئه براى كشتن خليفه به قتل رساند. (108) عمر وصيت كرد كه پس از مرگش عبيدالله را محاكمه كنند و در صورتى كه نتوانست ادعاى خود را اثبات كند، او را قصاص كنند. (109) پس از مرگ عمر، عثمان نظر صحابه رسول خداصلى الله عليه وآله را در اين باره جويا شد و بيشتر آنان بر اجراى وصيت خليفه دوم تأكيد كردند؛ اما عثمان با پذيرش اين توجيه كه سزاوار نيست خانواده عمر در يك زمان به سوگ دو نفر نشينند، از اجراى حكم الهى سر باز زد و عبيدالله را زير چتر حمايتهاى خود گرفت. (110) امام علىعليه السلام بهشدت از اين ماجرا بر آشفت و فرمود كه اگر بر عبيدالله دست يابد، قصاص بىگناهان را از وى مىستاند. (111) اين عزم در زمان خليفه سوم جامه عمل نپوشيد. پس از نشستن حضرت بر كرسى خلافت، عبيد الله از ترس اجراى عدالت به معاويه پناه برد و سرانجام در جنگ صفين به هلاكت رسيد. (112) حكايت ديگر، داستان معروف شرابخوارى وليدبن عقبه است. وى ـ كه برادر رضاعى خليفه بود و حكومت كوفه را نيز بر عهده داشت ـ رسوايى را به آنجا رساند كه شبى را تا صبح با نديمان و همپيالههاى خويش به نوشيدن شراب گذراند و سپس با حالت مستى قدم به محراب مسجد نهاد و به امامت جماعت ايستاد. گمان مردم به ناهوشيارى وليد آن گاه به يقين رسيد كه ديدند امام جماعتشان نماز صبح را چهار ركعت اقامه كرد و سپس گفت: «اگر خواهيد، باز هم خواهم افزود!» اين اعمال ناشايست مردم را به اعتراض واداشت؛ به گونهاى كه گروهى بر وى حمله بردند و در حالى كه مست و لايعقل بر تخت افتاده بود، انگشترش را از دستش خارج ساخته، براى شكايت به خليفه روى آوردند. خليفه به جاى آن كه به گواهى شاهدان گوش دهد و وليد را محاكمه كند، شاكيان را از خود راند و ادعاى آنان را دروغ خواند. آنان ناچار نزد امام علىعليه السلام آمدند و آنچه بر ايشان گذشته بود، باز گفتند. امير مؤمنانعليه السلام، عثمان را در اين باره نكوهيد و فرمود: «شاهدان را از خود راندى و حدود الهى را ميراندى .» سرانجام خليفه چارهاى جز تن دادن به محاكمه وليد نيافت و پس از آن كه گناهكارى او به اثبات رسيد، اجراى حد الهى را فرمان داد. هيچ يك از حاضران، آمادگى آن را نداشت كه خشم و غضب خليفه را بر جان بخرد و حد الهى را بر وليد جارى سازد. سرانجام امير مؤمنان، خود تازيانه را به دست گرفت و آماده اجراى حد گرديد. وليد خواست بگريزد؛ اما قهرمان بىهماورد اسلام بىدرنگ او را بر زمين كوبيد و در برابر اعتراض عثمان كه گفت: «تو حق چنين كارى را ندارى» فرمود: «وقتى فسق ورزد و از اجراى حد الهى را برنتابد، از اعمال تندتر از اين نيز خوددارى نخواهم كرد.» (113)
.4 منادى صلح و وحدت
چنان كه پيشتر يادآور شديم، يكى از دلايل اصلى سكوت بيست و پنج ساله امامعليه السلام حفظ وحدت و يكپارچگى جامعه اسلامى بود. توانايى امام براى ايجاد آشوب و بلوا كمتر از كسانى نبود كه در دوران حكومت پنج ساله آن حضرت دست به شورش زدند و جامعه اسلامى را با زيانهاى جبرانناپذير روبهرو ساختند. اما آنان به چيزى جز اهداف شخصى خود نمىانديشند؛ در حالى كه امامعليه السلام مصلحت جامعه اسلامى را بر همه چيز مقدم مىداشت. امير مؤمنانعليه السلام، در گفتارى درباره طلحه و زبير، بر اين تفاوت انگشت نهاده، پس از اشاره به سكوت طولانى خويش، يادآور مىشوند كه آن دو، بدون آن كه شايسته خلافت باشند، يك سال و حتى يك ماه نيز تاب نياوردند و باب تفرقه را در حكومت اسلامى گشودند. (114) شورش عمومى عليه خليفه سوم، از آن دسته رويدادهايى بود كه مىتوانست مورد بهره بردارى مخالفان سياسى حضرت قرار گيرد و راه رسيدن به مقصودشان را هموار سازد؛ اما امير مؤمنانعليه السلام ـ كه منادى صلح و وحدت است ـ به جاى آن كه به آتش اين فتنه دامن زند، تمام تلاش خود را براى فرو نشاندن آن به كار گرفت. (115) از يك سو از مردم مىخواست كه خشم خود را فرو نشانند و به خليفه فرصت دهند تا آب رفته را به جوى باز گرداند و عدل و دادگرى را پيشه خود سازد، و از سوى ديگر، خليفه را بيم مىداد كه مبادا با پافشارى بر اعمال ناشايست خود، پيشواى مقتول اين امت باشد و در جنگ و خونريزى را به روى مردم بگشايد. من تو را به خدا سوگند مىدهم تا امام كشتهشده اين امت مباشى؛ چه گفته مىشد كه: «در اين امت، امامى كشته گردد و با كشته شدن او، در كشت و كشتار تا روز رستاخيز باز شود، و كارهاى امت بدو مشتبه ماند، و فتنه ميان آنان بپراكند؛ چنان كه حق را از باطل نشناسند، و در آن فتنه با يكديگر بستيزند و در هم آميزند.» براى مردان همچون چاروايى به غارت گرفته مباش كه تو را به هر جا خواست براند؛ آن هم پس از ساليانى كه بر تو رفته و عمرى كه از تو گذشته. (116)
.5 كارشناس امور سياسى
خلفا نه تنها در امور فقهى و قضايى، بلكه در مسائل سياسى و نظامى نيز از دانش گسترده امام علىعليه السلام بهرههاى فراوان مىبردند و خود را بىنياز از آن نمىشمردند. براى نمونه، امامعليه السلام در پاسخ به رايزنى ابابكر براى نبرد با روميان، وى را به اين كار تشويق كرد و به او بشارت پيروزى داد. (117) اين بشارت، افزون بر پيشگويى غيبى، بيانگر ديدگاه كسى بود كه بينش نظامى او بارها از آزمونهاى گوناگون سرفراز بيرون آمده و عزت را براى مسلمانان به ارمغان آورده بود. خليفه دوم ـ كه بيشتر جنگها و فتوحات اسلامى در زمان او روى داد ـ در بهرهگيرى از دانش و بينشهاى امام، پيشتاز ديگر خلفا بود، و افزون بر آن، از ايمان استوار و پايدارى آن حضرت در برابر تهديد دشمنان، فراوان دلگرمى يافته است. براى مثال، هنگامى كه عمر از فراهم آمدن سپاه عظيم ايرانيان براى نبرد با مسلمانان آگاه گرديد، بيم و اضطراب فراوانى بر او مستولى گشت و از مردم درباره چگونگى برخورد با اين رويداد هراسانگيز نظرخواهى كرد. چند تن از سران مهاجر و انصار، ديدگاه خود را در اين باره اعلام داشتند؛ اما به تعبير خود خليفه، هيچكدام نتوانستند در اين زمينه با ابوالحسن برابرى كنند. (118) امام در بخشى از سخنان خود، از خليفه مىخواهد خود در مدينه بماند و كس ديگرى را به فرماندهى سپاه بگمارد. دليل اين ديدگاه كارشناسانه در سخنان امام بهخوبى تبيين گرديده است: جايگاه زمامدار در اين كار، جايگاه رشتهاى است كه مهرهها را به هم فراهم آورد و برخى را ضميمه برخى ديگر دارد. اگر رشته ببرد، مهرهها پراكنده شود و از ميان رود، و ديگر بهتمامى فراهم نيايد. و عرب امروز اگر چه اندكند در شمار، اما با يكدلى و يكسخنى در اسلام، نيرومندند و بسيار. تو همانند قطب بر جاى بمان و عرب را چون آسياسنگ گرد خود بگردان، و به آنان آتش جنگ را برافروزان؛ كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى، عرب از هر سو تو را رها كند، و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مىگذارى، براى تو مهمتر باشد از آنچه پيش روى دارى.
همانا عجم اگر فردا تو را بنگرد، گويد: «اين ريشه عرب است؛ اگر آن را بريديد، آسوده گرديديد»، و همين سبب شود كه فشار آنان به تو سختتر گردد و طمع ايشان در تو بيشتر .
اين كه گفتى آنان به راه افتادهاند تا با مسلمانان پيكار كنند، ناخشنودى خداى سبحان از عزم آنان به جنگ با مسلمانان از تو بيشتر است و او بر دگرگون ساختن آنچه خود ناپسند مىدارد، تواناتر. اما آنچه از شمار آنان گفتى، ما، در گذشته نمىجنگيديم به نيروى بسيارى، بلكه مىجنگيديم با چشمداشتن به پيروزى و يارى. (119)
بخش دوم: دوران حكومت علوى
حكومت پنج ساله امير المؤمنانعليه السلام، آموختنىهاى بسيار دارد و تصويرى زيبا از سياستمدارى دينى را به نمايش مىگذارد. برخورد متقابل امام و مخالفان سياسى، نمايانگر رويارويى فضايل والاى انسانى و اميال و رذايل نفسانى است و نشان مىدهد كه چگونه مردان الهى براى مخالفان خود بيش از خود آنان دل مىسوزانند و همواره در انديشه هدايت آنان به سر مىبرند؛ چنان كه امامعليه السلام درباره قاتل خود فرمود: اريد حياته و يريد قتلى؛ (120) «من زندگى او را مىخواهم و او مرگ مرا.»
مخالفان سياسى در دوران حكومت
امام علىعليه السلام در دوران كوتاه حكومت خويش، بهطور كلى با چهار گروه مخالف روبهرو بود كه هر يك از سويى بر اصلاحات علوى مىتاختند و امام را از پرداختن به برنامههاى حكومتى خود باز مىداشتند. پيش از بيان اين مخالفتها، تصويرى كلى را از اين گروهها از نظر مىگذرانيم.
.1 قاعدين
نخستين گروه مخالف امام علىعليه السلام، شمار اندكى از مهاجران و انصار بودند كه از پيوستن به «جماعت» و تن دادن به «بيعت» خوددارى كردند؛ كسانى مانند عبداللهبن عمر، سعدبن ابىوقاص، حسانبن ثابت، زيدبن ثابت، اسامةبن زيد، محمدبن مسلمة، كعببن مالك و عبداللهبن سلام. (121) بيشتر اينان از زمره كسانىاند كه امام علىعليه السلام درباره آنها فرمود: خذلو الحق ولم ينصروا الباطل؛ (122) «حق را خوار كردند و باطل را نيز يار نشدند.» البته برخى بر اين باورند كه بيعت با امام، بيعتى عمومى بود كه هيچكس از آن تخلف نكرد. بر اين اساس، اين گروه نيز همانند ديگران، حكومت امام على را به رسميت شناختند، اما از همراهى با وى در جنگها خوددارى كردند. (123) به هر حال، اين افراد هر چند خطرى جدى براى حكومت علوى به حساب نمىآمدند، كنارهگيرى آنان ـ كه اغلب از صحابه مشهور و با نفوذ پيامبر بودند ـ دستاويزى براى ديگر مخالفان مىگرديد. امام علىعليه السلام بر خلاف خلفاى پيشين، كسى را وادار به بيعت نكرد و با برخى از اين افراد، درباره دلايل قعودشان گفت و گو نمود؛ (124) هر چند به مخالفت كسانى چون حسانبن ثابت و عبداللهبن سلام از آغاز اعتنايى نكرد و در پاسخ كسانى كه از او مىخواستند تا آنان را به بيعت با خود فرا خواند، فرمود: لا حاجة لنا فيمن لا حاجة له فينا؛ (125) «ما به كسى كه نيازى به ما ندارد، احتياجى نداريم.»
.2 ناكثين
دسته دوم از مخالفان امام علىعليه السلام، كسانى بودند كه به رهبرى طلحه، زبير و عايشه، نخستين جنگ داخلى را عليه حكومت نوپاى علوى به راه انداختند. اينان كه اصحاب جمل نيز خوانده مىشوند، نخست خلافت امام را پذيرفتند و با او بيعت كردند؛ اما پس از مدت كوتاهى به انگيزههاى گوناگون، پيمان خويش گسستند و به همين دليل، گروه ناكثين (پيمانشكنان) خوانده شدند. آنان حركت خود را از مكه آغاز كردند و پس از مدتى به بصره يورش بردند و استاندار بصره، عثمانبن حنيف را بهطرز فجيعى از شهر بيرون كردند. بدين ترتيب پس از گذشت حدود پنج يا شش ماه از دوران خلافت امام علىعليه السلام آشكارا دست به قيامى مسلحانه عليه حكومت اسلامى زدند. (126) جنگ جمل هر چند بيش از يك روز به طول نينجاميد، زيانهاى مادى و معنوى فراوانى بر جاى گذاشت. دستكم پنج هزار نفر از سپاهيان امام به شهادت رسيدند و بيش از يك سوم سپاه جمل كشته شدند. (127) در برافروختن آتش اين فتنه، دسيسهها و فريب كارىهاى معاويه را نبايد ناديده گرفت. وى با فرستادن نامههايى جداگانه براى طلحه و زبير به آنان وعده خلافت داد، و حتى بهدروغ نوشت كه از مردم شام براى آنان بيعت گرفته است. (128) امير المؤمنانعليه السلام با اشاره به اين توطئه، مىفرمايد: شگفتا كه آنان به خلافت ابوبكر و عمر تن دادند، اما بر من ستم روا داشتند! در حالى كه مىدانستند من از آن دو كمتر نيستم... معاويه از شام براى آنان نامه نوشت و فريبشان داد؛ اما آنان اين مسئله را پنهان داشتند و با شعار خونخواهى عثمان، سبك مغزان را فريفتند. (129)
.3 قاسطين
سومين گروه مخالف امام علىعليه السلام، معاويه و ياران او بودند كه قاسطين (ستمگران) نام گرفتهاند. اينان از آغاز، حكومت امير مؤمنان را به رسميت نشناختند و جنگ پر حادثه و طولانى صفين را پديد آوردند. اين جنگ حدود چهار ماه پس از واقعه جمل آغاز گرديد (130) و به كشته شدن شمار فراوانى از سپاهيان دو طرف انجاميد. اين نبرد طولانى، شهادت بيست و پنج هزار نفر از سپاهيان امام علىعليه السلام و كشته شدن چهل و پنج هزار تن از لشكريان معاويه را در پى داشت (131) و در حالى كه ساعاتى چند به پيروزى نهايى سپاه امامعليه السلام باقى نمانده بود، با حيلهگرى عمروبن عاص و سادهلوحى و خيانت برخى از لشكريان امام علىعليه السلام، به سود معاويه پايان يافت و با پديد آوردن ماجراى حكميت، خود، سرآغاز فتنهاى ديگر گشت .
.4 مارقين
خوارج، چهارمين گروهى بودند كه در برابر حكومت امام علىعليه السلام صفآرايى كردند . اينان كه تا واپسين روزهاى جنگ صفين از سپاهيان امير مؤمنان به شمار مىآمدند، بر اثر سادهلوحى در دام عمروبن عاص گرفتار آمدند و امام را به پذيرش صلح وادار ساختند. اين گروه، پس از آن كه به اشتباه خود پى بردند، به جاى عبرتگيرى از حوادث گذشته و اعتماد به علم و دانش بيكران علوى، پيوسته بر لغزشهاى خود افزودند و سرانجام راه قيام و خروج عليه حكومت اسلامى را در پيش گرفتند و با ايجاد رعب و وحشت و كشتن مردم بىگناه، امنيت جامعه را مختل كردند. شمار خوارج در آغاز به دوازده هزار نفر مىرسيد؛ (132) اما روشنگرىها و نصايح امام علىعليه السلام، دستكم دو سوم آنان را از صف مخالفان بيرون كشيد (133) و گروه باقيمانده، جز شمارى اندك در ساعات آغازين جنگ نهروان به هلاكت رسيدند. (134) نبرد با خوارج، هر چند توان نظامى و مادى چندانى نمىخواست، به لحاظ معنوى نيروى فراوانى مىطلبيد و از حساسترين جنگهاى امام علىعليه السلام به شمار مىرفت؛ زيرا اين گروه غالبا از قاريان قرآن بودند و پيشانى پينه بسته آنان، حكايت از تعبد و شب زندهدارى آنان مىكرد. امام علىعليه السلام، خود، در اين باره مىفرمايد: من فتنه را نشاندم و كسى جز من دليرى اين كار را نداشت؛ از آن پس كه موج تاريكى آن برخاسته بود، و گزند آن همه جا را فراگرفته. (135)
علل مخالفت با حكومت امام علىعليه السلام
در تحليل و ريشهيابى حوادث اجتماعى، بايد همه عوامل فرهنگى، سياسى، اجتماعى و اقتصادى مربوط به آن را بررسيد و اين، كارى است بسيار حساس و دشوار؛ بهويژه اگر مربوط به قرنهاى گذشته باشد، و سختتر هنگامى است كه دستهاى تحريفگر، آن را به شوائب بسيار آلوده باشند . با توجه به اين نكته، در اينجا با بهرهگيرى از منابع موجود، به مهمترين انگيزههاى مخالفان سياسى حكومت امام علىعليه السلام، اشاره مىكنيم.
يك. دنياطلبى
امام علىعليه السلام در يك تحليل كلى، انگيزه مشترك مخالفان خود را دنياطلبى دانسته، مىفرمايد: چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته شكستند، و گروهى از جمع دينداران بيرون جسته و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند ـ يا شنيدند و كار نبستند ـ، كه مىفرمايد: «سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمىجويند و راه تبه كارى نمىپويند، و پايان كار، ويژه پرهيزگاران است.» آرى به خدا دانستند، ليكن دنيا در ديده آنان زيبا بود، و زيور آن در چشمهايشان خوش نما. (136) دنياطلبى، هر چند عنوان عامى است عام كه دوستى جاه و مقام و ديگر انگيزههاى نفسانى را در بر مىگيرد؛ اما آنچه در اينجا بيشتر مورد تأكيد است، گرايش به ثروت و زراندوزى است. امير مؤمنان هنگامى زمام حكومت را به دست گرفت كه ارزشهاى اصيلى چون زهد و سادهزيستى، از جامعه اسلامى رخت بربسته و جاى خود را به انباشت سرمايههاى هنگفت و زندگى اشرافى داده بود. صحابه پرآوازه پيامبر نيز از اين آسيب در امان نمانده بودند و برخى از آنان با همين انگيزه از حكومت علوى كناره گرفته، يا بر آن شوريدند.
قاعدين، نخستين گروه مخالف امام علىعليه السلام، دلايل گوناگونى را براى مخالفت خود برشمردند؛ (137) اما نقش دنياطلبى را، دستكم درباره برخى از آنان، نمىتوان ناديده گرفت؛ چنان كه برخى از مورخان، علت خوددارى زيدبن ثابت و كعببن مالك را از بيعت با امام علىعليه السلام همين مسئله دانستهاند. (138) بهراستى كسى كه سرمايه او به اندازهاى باشد كه شمشهاى طلا و نقرهاش را با تبر پاره كنند، (139) چگونه مىتواند با حكومت عدل علوى كنار آيد؟
نگاهى به كارنامه اقتصادى سران فتنه جمل نيز بهخوبى نشان مىدهد كه دنياطلبى و اشرافى گرى نقش عمدهاى در برافروختن آتش اين جنگ داشته است. طلحةبن عبيدالله در سايه بخششها و عنايات خليفه سوم به چنان ثروتى دست يافته بود كه يكى از بزرگترين سرمايهداران آن روزگار به شمار مىآمد. (140) هداياى دريافتى وى از خليفه، افزون بر درهمها، شمشهاى طلا و باغها و زمينهاى پردرآمدى همچون نشاستج، دويست هزار دينار بوده است. (141) زبيربن عوام نه تنها در مدينه داراى زندگى تجملى و اشرافى بود، در شهرهاى مختلف جهان اسلام مانند مصر، اسكندرية، كوفه و بصره، نيز زمينها و خانههايى داشت. (142) امام علىعليه السلام از همان آغاز خلافت خويش بهصراحت اعلام داشت: «آنچه عثمان تيول برخى كرده و اموالى كه به ناحق بخشيده است، به بيتالمال باز خواهد گرداند.» (143) كسانى چون طلحه و زبير آن گاه به جدى بودن اين هشدار پى بردند كه در عمل ديدند امامعليه السلام ميان آنان و ديگران فرقى نمىگذارد و همگان را به يكسان در بيت المال سهيم مىكند . اينان كه در زمان خلفا با شيوهاى ديگر خو گرفته و به بهانه مجاهدتهاى خود در صدر اسلام به امتيازهاى ويژهاى دست يافته بودند، به سيره عمر استناد مىكردند و مىگفتند : «عمر در تقسيم بيتالمال اين گونه عمل نمىكرد.» امام علىعليه السلام در پاسخ، با يادآورى سنت رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «آيا بايد سنت رسول خدا را واگذاريم و سيره عمر را در پيش گيريم؟» (144) دنياطلبى گروه قاسطين نيز بىنياز از بيان است. در ابتداى حكومت امام علىعليه السلام، عمروبن عاص در نامهاى به معاويه نوشت: «هر كار كه مىتوانى انجام ده؛ زيرا فرزند ابوطالب، چنان كه چوب را پوست مىكنند، تو را از هر مال و سرمايهاى كه دارى، جدا خواهد كرد.» (145) خود عمروبن عاص نيز در پاسخ به دعوت معاويه براى همكارى با وى اعلام داشت كه دين خود را جز به بهاى دنيايى آباد نمىفروشد؛ چنان كه امام علىعليه السلام در اين باره مىفرمايد : «او با معاويه بيعت نكرد، مگر بدان شرط كه او را پاداشى رساند و در مقابل ترك دين خويش لقمهاى بدو خوراند.» (146) ياران آگاه و با بصيرت امام علىعليه السلام نيز به خوبى از انگيزههاى دنيوى معاويه و لشكريانش آگاهى داشتند؛ چنان كه يكى از آنان در جنگ صفين مىگويد: اى امير مؤمنان، اين مردم اگر خدا را مىخواستند، يا براى خشنودى او كار مىكردند، با ما مخالفت نمىورزيدند؛ ولى اينان براى فرار از برابرى و از سر خودخواهى و انحصارطلبى، و به دليل ناخشنودى از جدا شدن از دنيايى كه در دست دارند... با ما مىجنگند. (147) درباره خوارج نهروان نيز نمىتوان تأثير اين عامل ـ در معناى گسترده آن ـ را ناديده گرفت. دنياطلبى هر چند با شبزنده دارى و نماز و روزه طولانى ناسازگار مىنمايد، بسيارند كسانى كه دين را پلى براى رسيدن به دنيا مىسازند و از عبادت و پرستش، نصيبى جز رنج و فرسايش تن نمىبرند. مالك اشتر چه زيبا به اين نكته اشاره كرده و پرده از رياكارى خوارج برداشته است؛ آنجا كه مىگويد: «اى گروه پيشانىسياه! گمان مىكرديم نماز شما از سر بىرغبتى به دنيا و شوق به لقاء الله است؛ در حالى كه اكنون مىبينيم از مرگ گريزان و به سوى دنيا شتابانيد.» (148) در واقع، خوارج نهروان را مىتوان از آن دسته مردمانى شمرد كه امير مؤمنان درباره آنان فرمود: با اعمال آخرت، دنيا مىطلبند، و با اعمال دنيا در پى كسب مقامهاى معنوى نيستند . خود را كوچك و متواضع جلوه مىدهند، گامها را رياكارانه كوتاه برمى دارند، دامن خود را جمع كرده، خود را همانند مؤمنان واقعى مىآرايند، و پوشش الهى را وسيله نفاق و دورويى و دنياطلبى مىسازند. (149)
دو. رياستخواهى
دوستى جاه و مقام، يكى ديگر از علل مخالفت با حكومت امام علىعليه السلام بود. بهويژه در جنگهاى جمل و صفين. شوراى تعيينشده از سوى عمر، سبب گرديد تا كسانى مانند طلحه و زبير چشم طمع به خلافت بدوزند و خود را همسنگ امام علىعليه السلام بپندارند. (150) جز آن، عوامل ديگرى نيز وجود داشت كه اميد آن دو را براى دستيابى به خلافت تقويت مىكرد؛ عواملى همچون ارتباط نزديك با عايشه، (151) يكى از سرسختترين و پرنفوذترين منتقدان عثمان؛ ناآگاهى نسل جديد مسلمانان از احاديث نبوى در شأن امام علىعليه السلام؛ انزواى سياسى امام و پيروانش در دوران بيست و پنج ساله حكومت خلفا، و پيشينه درخشان طلحه و زبير در صدر اسلام. (152) اين عوامل و نيز نقش كليدى طلحه و زبير در فراخوانى معترضان سياسى از گوشه و كنار جهان اسلام براى شورش عليه عثمان، (153) سبب شده بود كه هم خود و هم بسيارى از مردم آنان را خليفههاى بالقوه بدانند. (154) با اين همه، پس از قتل عثمان، اوضاع بر وفق مراد آنان پيش نرفت و در كمال ناباورى مشاهده كردند كه تقريبا همه انقلابيون و مردم مدينه به سوى امام علىعليه السلام مىگرايند و سند خلافت را برازنده او مىدانند. از اين رو، براى آن كه به كلى از صحنه سياسى طرد نگردند و در حكومت جديد نيز جايگاه ويژهاى بهدست آورند، خود را پيشقدم كرده ـ به اتفاق مورخان ـ نخستين كسانى بودند كه با امام علىعليه السلام، خليفه جديد بيعت كردند . (155) پس از آن كه مراسم بيعت به پايان رسيد، طلحه و زبير نزد امام آمده، خواستار مشاركت در امر حكومت شدند (156) و چنين ادعا كردند كه بيعت آنان از آغاز به همين انگيزه بوده است، (157) و بايد در امور حكومتى با آنان رايزنى كند. (158) اما پاسخهاى منطقى امير مؤمنان، اين مقصود را براى آنان دستنايافتنى مىنمود. از اين رو، از امام خواستند تا دستكم برخى از مناطق، همچون بصره و كوفه (159) را به آنان واگذارد و ستمى را كه در زمان عثمان بر آنان رفته است (!) جبران نمايد. (160) امامعليه السلام در برابر اين پيشنهاد، يادآور شد كه تنها كسانى را به زمامدارى بر مىگزيند كه به دينباورى و امانتدارىشان اطمينان يابد. (161) اين سخنان، بذر نوميدى را در دل طلحه و زبير پاشيد و انديشه براندازى حكومت نوپاى امام علىعليه السلام را در ذهن آنان پرورانيد. (162) هر چند طلحه و زبير در دشمنى با امام علىعليه السلام همداستان بودند، رياستطلبى آنان به اندازهاى بود كه يكديگر را نيز بر نمىتابيدند و حتى بر سر امامت جماعت نيز با يكديگر درگير مىشدند؛ (163) چنان كه امير مؤمنان رفتار آن دو را با يكديگر چنين پيشگويى كرد: هر يك از دو تن كار را براى خود اميد مىدارد، ديده بدان دوخته و رفيقش را به حساب نمىآرد. نه پيوندى با خدا دارند و نه با وسيلتى روى بدو مىآرند. هر يك كينه ديگرى را در دل دارد، و زودا كه پرده از آن بردارد. به خدا اگر بدانچه مىخواهند برسند، اين، جان آن را از تن بيرون سازد و آن، اين را از پا دراندازد. (164) در سرپيچى معاويه از پذيرش خلافت امام علىعليه السلام نيز نقش حب رياست نمودى روشنتر از آفتاب دارد. معاويه كه در طى دو دهه، پايههاى حكومت خود را در شام استوار كرده بود، نيك مىدانست كه بيعت با امير مؤمنان، معنايى جز كنارهگيرى از حكومت شام نخواهد داشت . از اين رو، با اعتراف به شايستگى امام علىعليه السلام براى خلافت، مسئله حكومت را فراتر از چنين داورىهاى ارزشمدارانه مىشمرد. (165) او كه بارها انگيزههاى نفسانى خود را آشكار ساخته بود، سالها بعد در خطابهاى رسما اعلام كرد كه جنگ وى با علويان نه براى روزه و نماز و حج و زكات، كه به طمع حكومت و رياست بوده است. (166)
سه. كينههاى پنهان
يكى از جدىترين عوامل مخالفت برخى از افراد و گروهها با امام علىعليه السلام، بغضها و كينههاى درونى آنان بود؛ يعنى همان عاملى كه در سقيفه موجب كنار گذاشتن امام شد. بيست و پنج سال پس از آن نيز نه تنها از ميان نرفت كه عميقتر شده بود. امير مؤمنان، خود، در اين باره مىفرمايد: مرا چه با قريش ـ اگر با من به جنگ برآيد ـ به خدا سوگند، آن روز كه كافر بودند با آنان پيكار نمودم و اكنون كه فريب خوردهاند آماده كارزارم . من ديروز هماورد آنان بودم و امروز هم پى پس نمىگذارم. به خدا قريش از ما كينه نكشيد، جز براى آن كه خدا ما را بر آنان گزيد. آنان را ـ پرورديم ـ و در زمره خود درآورديم . (167) بسيارى از محققان بر اين نكته تأكيد دارند كه دشمنى عايشه با امام علىعليه السلام نيز ريشه در كينههايى دارد كه از زمان پيامبرصلى الله عليه وآله در دل خود مىپرورانيد . (168) وى كه خود از سرسختترين مخالفان عثمان بود، با شنيدن خبر قتل عثمان و بيعت مردم مدينه با امام علىعليه السلام، از نيمه راه به مكه بازگشت و علم مخالفت با امام را در كنار حجر اسماعيل برافراشت، (169) و با سخنرانىهاى احساسى و عاطفى خود مردم را براى انتقام خون خليفه مظلوم! بسيج كرد، و بدين ترتيب، مكه پايگاهى شد براى تجهيز نيروهاى مخالف امام.
كينههاى درونى بنىاميه نسبت به امامعليه السلام نيز زبانزد همگان است و يكى از دلايل اصلى دشمنىها و جنگافروزىهاى آنان؛ چنان كه كسانى همچون مروانبن حكم، سعيدبن عاص و وليدبن عقبه بهصراحت، كشته شدن پدران و خويشاوندانشان را به دست امام علىعليه السلام دليل ناخشنودى خود از آن حضرت قلمداد كردند. (170) معاويه نيز كه برادر، دايى و جدش به دست امير مؤمنانعليه السلام كشته شده بودند، بهخونخواهى از آنان، (171) نه تنها امامعليه السلام بلكه اصل اسلام را آماج كينهورزىهاى خود قرار داد و در پى زدودن نام پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله از جامعه بود. بر اين اساس، امير مؤمنان، جنگ صفين را مولود كينههاى بدر و احد و دشمنىهاى زمان جاهليت خوانده است. (172)
چهار. جهل و نادانى
يكى از بنيادىترين دلايل مخالفت با امام علىعليه السلام، ناآشنايى مردم با آموزههاى دينى، فقر فرهنگى و تحجر و قشرىگرى بود كه بخش عمدهاى از آن، ريشه در سياستهاى نادرست خلفاى پيشين داشت. وقتى هدف اصلى حكومت، افزايش كمى جمعيت مسلمانان و توسعه جغرافيايى جهان اسلام باشد و اقدامات فرهنگى شايستهاى براى افزايش آگاهىهاى دينى مردم صورت نگيرد، بلكه بالاتر از آن، كتابت و ترويج احاديث پيامبر نيز ممنوع شود، نتيجهاى جز سر برآوردن افراد و گروههاى سطحىنگر و ظاهرگرا را نمىتوان انتظار داشت.
امير مؤمنانعليه السلام از همان آغاز، با توجه به اين وضعيت و اشاره به اين نكته، از مردم مىخواهد كه او را واگذارند و حكومت را به ديگرى سپارند. مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد، كه ما پيشاپيش كارى مىرويم كه آن را به رويهها است و گونهگون رنگها است. دلها برابر آن بر جاى نمىماند و خردها بر پاى. همانا كران تا كران را ابر فتنه پوشيده است و راه راست ناشناسا گرديده. (173) امام علىعليه السلام در زمانى حكومت اسلامى را به دست گرفت كه بسيارى از مسلمانان تصور درستى از تعاليم اسلامى نداشتند و حقيقتجويى، جاى خود را به شخصيتبينى داده بود. قشرىگرى و تحجر به جايى رسيده بود كه برخى از بزرگان صحابه از بيم اين كه مبادا مجبور شوند روياروى برادران مسلمان خود قرار گيرند، از بيعت با امامعليه السلام تن زدند. (174) شخصيتبينى و حقيقتناشناسى در آن حد بود كه در جنگ جمل، برخى از ياران امام علىعليه السلام وقتى در سپاه مقابل خود، افراد خوشسابقهاى مانند طلحه و زبير و شخصيتى چون عايشه، همسر پيامبر را ديدند، در حقانيت جنگ با آنان به ترديدى جدى گرفتار آمدند؛ (175) بهگونهاى كه صحابى جليل القدرى چون خزيمةبن ثابت، هرچند به صحنه نبرد آمد، شمشير خود را از نيام بيرون نياورد! (176) در جنگ صفين نيز سطحىنگرى و ظاهربينى، بسيارى از ياران امام علىعليه السلام را به ترديد كشانده بود. آنان از اين كه مىديدند هر دو گروه به يك گونه و به يك سو نماز مىخوانند، به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر اسلام گواهى مىدهند و كتاب آسمانى يكسانى را مىخوانند، سخت بهكام شك و اضطراب غلتيده بودند.
اگر حضور شخصيتى مانند عمار ـ كه پيامبر اكرم خطاب به او فرموده بود: تقتلك الفئة الباغية؛ (177) «تو را گروه ستمگر خواهند كشت» ـ در سپاه امام علىعليه السلام نمىبود، بهيقين گروهى از اين افراد، از همان آغاز دست از حمايت امام بر مىداشتند. وقتى شخصيتى همچون خزيمه در حقانيت مبارزه با قاسطين ترديد مىكند و منتظر سرنوشت عمار مىماند تا پس از آن، گروه طغيانگر را بشناسد، (178) از افرادى كه پيامبر را نديده و در بدر و احد و حنين نجنگيدهاند، چه انتظارى مىرفت؟
از سوى ديگر، از ياران ناآگاه امام كه بگذريم، در ميان مخالفان آن حضرت نيز، بهصورتى برجستهتر، با ويژگىهايى همچون ظاهرپرستى، سطحىنگرى و تقليد كوركورانه غوغا مىكرد . براى نمونه، گروهى از اصحاب جمل، در اطراف شتر عايشه طواف مىكردند و فضولاتش را به دست گرفته، مىبوييدند و مىگفتند: «از سرگين شتر مادرمان، بوى مشك برمىخيزد!» (179) همچنين مردم شام، سادگى و نادانى را به آن جا رساندند كه حاضر شدند نماز جمعه را روز چهارشنبه بهجا آرند! (180) معاويه، خود، نمونهاى از جهالت و نادانى پيروانش را به رخ امام علىعليه السلام مىكشد و به او هشدار مىدهد كه با چنين كسانى به نبرد با وى خواهد آمد. (181) جاى شگفتى نيست كه چنين مردمى بر اثر تبليغات زهرآگين معاويه به اين باور برسند كه على و يارانش مسلمان نيستند و نماز بهجا نمىآورند (182) و نيز قاتل واقعى عمار، على است كه او را به جنگ آورده، نه معاويه! (183) امام علىعليه السلام چه زيبا به وصف مردم شام مىپردازد؛ آن جا كه مىفرمايد: [مردم شام، مردمىاند] كه بايستى احكام دينشان اندوزند و ادبشان بياموزند و تعليمشان دهند و كارآزمودهشان كنند. و بر آنان سرپرست گمارند، و دستشان گيرند و ـ آزادشان نگذارند . نه از مهاجرانند و نه از انصار، و نه از آنان كه در خانه ماندند، در ايمان استوار. (184) درباره خوارج نهروان نيز ترديدى نيست كه نادانى، سطحىنگرى، نداشتن تحليل درست سياسى و ناآگاهى از حقايق و معارف اسلامى، اصلىترين دلايل مخالفت آنان با امام علىعليه السلام بوده است. (185) اين ويژگىها باعث گرديد كه آنان بهآسانى در دام حيلههاى معاويه و عمروعاص گرفتار آيند و به تعبير امام علىعليه السلام آلت دست شيطان شوند. (186) تنگنظرى و تحجر خوارج به جايى رسيده بود كه با اندكبهانهاى، مخالفان خود را به ارتداد متهم كرده، به قتل آنان فتوا مىدادند. از اين رو، عبداللهبن خباب را به جرم حمايت از امام علىعليه السلام بهگونهاى فجيع به شهادت رساندند و شكم همسر باردار او را دريدند. با اين حال، وقتى يكى از آنان خرمايى را از روى زمين برمىدارد، او را سرزنش مىكنند كه چرا در اموال مردم بدون اجازه تصرف مىكند! (187)
پنج. عدالتگريزى
عدالتگريزى صاحبان قدرت و وابستگان آنان، يكى ديگر از ويژگىهاى جامعه در عهد امام علىعليه السلام بود. اين در حالى است كه امامعليه السلام عدالت اجتماعى را در سرلوحه اهداف خويش قرار داده بود و مىكوشيد تا ابعاد گوناگون آن را به اجرا درآورد. در اين جا به برخى از اين ابعاد اشاره مىكنيم.
الف. الغاى امتيازات طبقاتى: از زمان خليفه دوم، شيوه تقسيم غنايم بر پايه برترى قريش بر غير قريش، مهاجر بر انصار و عرب بر عجم استوار بود. هر كس از منظر خلفا سابقه طولانىتر و درخشانترى در اسلام داشت، از مواهب و عطاياى بيشترى برخوردار مىشد. اين، خود شكاف عظيم طبقاتى و راه تبعيض نژادى را در جامعه اسلامى گشود. طبيعى است كه امير مؤمنانعليه السلام براساس پايبندى به آموزههاى اسلامى و بر پايه تعهدى كه به بيعتكنندگان سپرده بود، نمىتوانست با اين سياستها كنار آيد. از اين رو، از همان آغاز، مبارزه با اين آفت اجتماعى را در دستور كار خويش قرار داد و در دومين روز پس از بيعت، در اجتماع بزرگ مدينه فرمود: اى مردم، هر گاه من كسانى از شما را كه در دنيا فرو رفته، براى خود زمينهاى آباد و جويبارها فراهم ساختهاند و بر اسبهاى راهوار سوار مىشوند و كنيزان زيبارو به خدمت مىگيرند... از اين كار باز دارم و به حقوق شرعىشان آشنا سازم، مبادا بر من خرده گيرند و بگويند كه فرزند ابوطالب ما را از حقوق خويش محروم ساخت. هر كس كه مىپندارد به دليل همراهى و مصاحبت با پيامبر بر ديگران برترى دارد، بايد بداند كه برترى حقيقى و مزد و پاداش آن نزد خداوند است. هر انسانى كه به نداى خدا و فرستاده او پاسخ مثبت داده و اسلام را برگزيده باشد و رو به قبله ما آورد، در حقوق و حدود اسلامى همسان ديگران است. شما بندگان خدا هستيد و مال نيز مال او است. پارسايان را در پيشگاه خداوند نيكوترين پاداش و برترين ثوابها است و خداوند دنيا را اجر و پاداش آنان قرار نداده است. (188) از همان روز نخستين نغمههاى شوم مخالفت از گوشه و كنار برخاست. طلحه، زبير، عبداللهبن عمر، سعيدبن عاص، مروانبن حكم و شمارى ديگر از اشراف و سرمايهداران مدينه هنگام تقسيم بيتالمال حاضر نشدند. (189) آنان چگونه مىتوانستند بپذيرند كه سهم آنان با سهم بردگان ديروزشان يكسان است؟ واكنش برخى از شيعيان و نزديكان امام علىعليه السلام در برابر اين تصميم، بهخوبى نمايانگر آن است كه سياست تبعيض نژادى و طبقاتى خلفاى پيشين تا چه اندازه در عمق جان مردم رسوخ كرده و تحمل عدالت و برابرى را دشوار ساخته بود. چنان كه ام هانى، خواهر امام علىعليه السلام، از اين كه ميان او و كنيز عجمىاش در تقسيم بيتالمال تفاوتى گذاشته نشده است، به شگفتى درآمد و زبان به اعتراض گشود. (190) شبيه اين اعتراض از زبان زنان ديگرى نيز شنيده شد. اما پاسخ قاطع امام در برابر همه اين گونه اعتراضها آن بود كه در تقسيم بيتالمال، به اندازه پر مگسى عرب را بر عجم برترى نمىدهد. (191) گروهى از شيعيان، از سر خيرخواهى نزد امير مؤمنان آمدند و از وى خواستند تا بهطور موقت، بزرگان و اشراف را بر ديگران برترى دهد و پس از آن كه پايههاى حكومتش استوار گرديد، به شيوه عدل و دادگرى رفتار كند. امامعليه السلام در پاسخ فرمود: مرا فرمان مىدهيد تا پيروزى را بجويم به ستم كردن درباره آن كه والى اويم؟ به خدا كه نپذيرم تا جهان سرآيد، و ستارهاى در آسمان پى ستارهاى برآيد. اگر مال از آن من بود، همگان را برابر مىداشتم، تا چه رسد كه مال، مال خدا است. (192) به هر حال، پافشارى امام بر اجراى عدالت، گروهى از زيادهخواهان را از گرد ايشان پراكنده كرد و به سوى دربار معاويه كشاند. خود آن حضرت در نامهاى به سهلبن حنيف، استاندار مدينه، از او مىخواهد كه از دشمنى عدالتگريزان، غمگين نشود و دريغ نخورد. دريغ مخور كه شمار مردانت كاسته مىگردد و كمكشان گسسته... آنان مردم دنيايند؛ روى بدان نهاده و شتابان در پىاش افتاده. عدالت را شناختند و ديدند و شنيدند و به گوش كشيدند. و دانستند مردم به ميزان عدالت در حق يكسانند، پس گريختند تا تنها خود را به نوايى برسانند. (193) ب. مصادره ثروتهاى نامشروع: نكته ديگرى كه امام علىعليه السلام بر آن پاى مىفشارد، مصادره اموال نامشروع و غير قانونى است. براساس فرمان امام، همه موالى كه در گذشته به ناحق بذل و بخشش شدهاند، حتى اگر به كابين زنان رفته باشد، مىبايست به بيتالمال باز گردد: «به خدا اگر ببينم كه به مهر زنان يا بهاى كنيزكان رفته باشد، آن را باز مىگردانم؛ كه در عدالت گشايش است و آن كه عدالت را بر نتابد، ستم را سختتر يابد.» (194) در واكنش به اين تصميم، برخى از كسانى كه در زمان عثمان به نان و نوايى رسيده بودند، به تكاپو افتاده، از امام خواستند كه گذشته را ناديده انگارد و از مصادره اموالى كه در زمان خلفا براى آنان فراهم آمده است، در گذرد. اينان بهصراحت اعلام داشتند: «ما امروز به شرطى با تو بيعت مىكنيم كه اموالى را كه در زمان عثمان بهدست آوردهايم، براى ما بگذارى.» (195) اما پاسخ امام به آنان اين بود: «گذشت زمان حقوق الهى را از ميان نمىبرد»: فان الحق القديم لايبطله شىء. (196) ج. اجراى احكام و حدود الهى: يكى ديگر از عوامل مخالفت با امام علىعليه السلام، اجراى دقيق و بىمجامله حدود الهى به دست ايشان بود. شواهد نشان مىدهد كه بر اثر سياستهاى نادرست خلفاى پيشين، برخى چنين پنداشتند كه خليفه اسلامى مىتواند به صلاحديد خود حدود الهى را تعطيل كند يا از اجراى آن حق افراد خاصى درگذرد؛ چنان كه عثمان از قصاص فرزند خليفه دوم خوددارى ورزيد و فشار افكار عمومى و درخواست صحابه بزرگ پيامبر را در اين باره ناديده گرفت. عبيداللهبن عمر كه چند نفر را بدون آن كه نقش آنان در كشتن عمر اثبات شده باشد، به قتل رسانده بود، نه تنها از دام مجازات رهايى يافت، بلكه خليفه وقت زمين بزرگ و حاصلخيزى را در اطراف كوفه بدو بخشيد كه به «كوفه كوچك ابن عمر» (197) مشهور گشت. امام علىعليه السلام از همان زمان اعلام كرد كه اگر بر وى دست يابد، او را قصاص خواهد كرد. (198) از اين رو، پس از بيعت مردم مدينه با امامعليه السلام، عبيدالله بىدرنگ به سوى شام گريخت و يكى از فرماندهان سپاه معاويه شد. (199) معاويه نيز نيك مىدانست كه آنچه عبيدالله را به سوى او كشانده، چيزى جز فرار از مجازات نبوده است. (200) نجاشى نيز يكى ديگر از كسانى است كه پافشارى امام بر اجراى حدود الهى، او را به سپاه معاويه ملحق كرد. وى در جنگ صفين از ياران امام بود و با اشعار حماسى خود روحيه مجاهدان را تقويت مىكرد. پس از بازگشت به كوفه، لب به شراب گشود و به فرمان امير مؤمنانعليه السلام، حد شرعى درباره او جارى گشت. اين مسئله موجب شد كه وى و برخى ديگر از يمنىهاى مقيم كوفه بهخشم آمده، دست از امام بشويند و رو سوى معاويه كنند. (201) آنان چنين مىپنداشتند كه به دليل خدمات نجاشى به اسلام، نبايد حكم الهى درباره او به اجرا درآيد!
بهانههاى مخالفان براى رويارويى با امام
مخالفان سياسى امام علىعليه السلام انگيزههاى نفسانى خود را در زير پردههاى عقل و شرع مىپوشاندند و به ترفندها و بهانههاى گوناگونى توسل مىجستند تا شايد بتوانند مشروعيت حكومت علوى را نقض، و مخالفت خود را با امام توجيه كنند. در اينجا به مهمترين بهانههاى آنان اشاره مىكنيم.