نفاق و منافقان در نگاه امام علی ‏عليه السلام - قسمت دوم

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نفاق و منافقان در نگاه امام علی ‏عليه السلام - قسمت دوم

...

زيان‏هاى نفاق

.1 تباهى ايمان

اولين و بارزترين اثر تخريبى نفاق ، تباهى و فساد ايمان است. (109) آرى، منافق اندكى از كافر پيش است . او گاه در پرتو برق جهيده بر قلبش ، گامى برمى‏دارد، و اگر به ريسمان هدايت الهى چنگ زند، مى‏تواند بر ترديد و شكش غلبه، و بيمارى درونى خود را معالجه كند، و كورسوى ايمان نهفته در درون را پاس دارد تا بادها و طوفان‏هاى كفر و الحاد آن را خاموش نكند. همچنان كه اگر مؤمنى ، ايمان خود را پاس ندارد و از فتنه‏ها و شبهه‏ها با چراغ تقوا و پروا بيرون نيايد و با ريا و دورويى ، درون خود را پنهان دارد و فقط از سر همراهى با جماعت، به جهادى و نمازى حاضر شود ، به‏تدريج به كفر و بى‏ايمانى نزديك مى‏شود. از اين رو ايمان و نفاق گردهم نمى‏آيند و هر يك ديگرى را كنار مى‏زند و مؤمن از نفاق مبرا است . (110) بر اين اساس، انسان مؤمن در روابط اجتماعى و معاشرتى خود نيز دو رو و دو چهره نبوده و اهل ريا و تزوير نيست .

 

.2 نپذيرفتن حكمت

حكمت به معناى دانش استوار و جلوگيرنده از نابخردى و نادانى ، تنها با آموختن و دانش‏اندوزى به دست نمى‏آيد . حكمت به معناى حقيقى آن، يعنى مقدمات علمى ، عملى و روحى براى نيل به هدف والاى انسانيت، در دل‏هايى مى‏پايد كه پله اول آموختن را پشت سر گذشته و به مدد طاعت خداى متعال و تقوا و ملازمت حق و اطاعت راستين از دين و دورى از ريا و ديگر گناهان كبيره به پله سوم نزديك شده است كه همان نور الهى است و به همه كس داده نمى‏شود . حكمت در اين معناى حقيقى و حديثى، در دل مؤمنان محبوب خدا جاى مى‏گيرد، نه منافقان مبغوض نزد خدا. اگر هم منافقى با جد و جهد، اصطلاحاتى را هم فرا گيرد و گام اول را بردارد، به دليل بى‏تقوايى و معصيت ، به جايى نمى‏رسد؛ به گفته امام على: إن الحكمة لا تحل قلب المنافق إلا وهي على إرتحال؛ (111) «حكمت به دل منافق فرو نمى‏آيد، مگر آن كه در حال كوچ است .» و در حقيقت دل منافق، سراى حكمت نيست و اگر براى مدتى اندك در آن‏جا فرود مى‏آيد، در نخستين فرصت كه از دهان او به بيرون مى‏جهد. امام به اين نكته تصريح كرده است : «سخن حكيمانه در پى جايگاه اصلى‏اش، آن قدر در سينه منافق بالا و پايين مى‏رود تا آن را بر زبان آورد و مؤمن بشنود و بربايد كه وى شايسته آن و بدان سزاوارتر است . (112) »

 

.3 بى‏آبرويى

منافق در قيامت با هردو چهره واقعى و ظاهرى خود مى‏آيد و رسوا مى‏شود. منافق زبان‏بازى كه نقش‏هاى گوناگونى را بازى كرده است، با زبان‏هايى آغشته به زبانه‏هاى آتش به صحنه مى‏آيد و در روز «كشف سرائر»، باطنش نموده و چهره‏اش گشوده مى‏شود و ندا درمى‏دهند : هذا الذي كان في الدنيا ذا وجهين وذا لسانين؛ (113) «اين كسى است كه در دنيا دو رو و دو زبانه بود.»

امام على‏عليه السلام از اين رخداد دهشتناك حذر مى‏دهد و مى‏فرمايد : «از نفاق برحذر باشيد كه دو رو، پيش خدا آبرو ندارد . (114) »

 

.4 بى‏اعتمادى

زيان بزرگ نفاق در معاشرت‏ها و روابط اجتماعى ، بى‏اعتمادى مردم به شخص دو رو و در نتيجه خارج شدن او از گردونه كارى و گروه‏هاى اجتماعى است . انسان‏ها به كسى كه در هرجا چهره‏اى دارد و زبانش نه مطابق حقيقت كه موافق منافعش مى‏چرخد، اعتماد نمى‏كنند. چنين كسى با نظر و عقيده كسى مخالفت نمى‏ورزد و همواره خود را موافق نشان مى‏دهد و چون اين موافقت ، دروغين و تصنعى است، بالاخره افشا شود و حتى موافقت‏هاى واقعى او نيز معلوم نمى‏گردد . از اين رو حضرت على‏عليه السلام مى‏فرمايد : «آن كه نفاقش فراوان گردد ، وفاقش معلوم نشود . (115) »

 

درمان نفاق

.1 بهره گيرى از قرآن

نفاق نيز مانند بسيارى از امراض درونى ، درمان‏پذير است. راهى كه امام على‏عليه السلام در پيش روى ما مى‏نهد ، بهره‏گيرى از قرآن است . امام در خطبه بلندى، خطاب به اصحابش ، آنان را به روى آوردن به قرآن سفارش مى‏كند و به شفاخواستن از آن در بيمارى‏ها و يارى خواهى در گرفتارى‏ها فرمان مى‏دهد و سپس مى‏فرمايد : فإن فيه شفاء من اكبر الداء وهو الكفر والنفاق والغي والضلال ، فاسألواالله؛ (116) «بى‏گمان درمان بزرگ‏ترين دردها يعنى كفر و نفاق و گمراهى و سرگشتگى، در قرآن است .» اين راه درمان كه خود برگرفته از قرآن است (117) ، در ديگر تعاليم حضرت تأكيد شده است (118) . افزون بر اين، امام خبر از تعليم نبوى مى‏دهد و آيه هايى را ارائه مى‏كند كه در سوره بقره تا مزمل پراكنده‏اند؛ اما همگى مشتمل بر «تهليل»اند. امام على‏عليه السلام قرائت اين آيه ها را در صبح هر روز مايه ايمنى قلب از شقاق و نفاق مى‏داند. (119) آرى، اين راه درمان نيز همچون ديگر شيوه‏هاى درمانى ، شرطها و زمينه‏هايى دارد . چه، به‏عيان مى‏بينيم كه بسيارى از منافقان ، قاريان قرآنند، اما تلاوتشان جز بر خسارت و نجاست روحى آنان نمى‏افزايد. (120) حضرت على‏عليه السلام در خطبه‏اى ديگر، برخى از اين شرطها را بيان كرده است و بقيه را در تعاليم ديگر امامان مى‏توان يافت. (121) امام على‏عليه السلام مى‏فرمايد : بر شما باد كه ملازم كتاب خدا باشيد؛ زيرا كه ريسمان محكم، نور آشكار، درمانى سودبخش و [شربتى‏] براى فرو نشاندن عطش است. نگاهدارنده كسى است كه بدان چنگ مى‏زند و رهايى‏بخش آن كه بدان بياويزد .. . كسى كه آن را گويد ، راست گويد و آن كه بدان عمل كند ، گوى سبقت را بربايد. چنان‏كه هويدا است ، گفتار و كردار قرآنى شفاى نفاق است، نه ادعا و قرائت زبانى . ترديدى نيست كه بايد قرآن بر قلب و زبان حاكم باشد كه معناى حقيقى تلاوت و تدبر همين است، (122) و قرائت بى‏اثر و بى‏خاصيت، قرائت نيست. (123)

 

.2 دعا

بى گمان دعا و درخواست از خداوند در همه امور كارساز و راه‏گشا است. از جمله در درمان دردهاى روحى و روانى و پيشگيرى از ابتلا به آنها. امام على در همين زمينه و براى پيشگيرى از رخنه نفاق و منزه ماندن روح از اين صفت زشت در تعقيب نماز عشا چنين دعا مى‏كند : اللهم طهر لسانى من الكذب و قلبى من النفاق و عملى من الرياء و بصرى من الخيانة...؛ «خدايا زبانم را از دروغ و دلم را از نفاق و عملم را از ريا و ديده‏ام را از خيانت پاك و منزه بدار.»

 

برخورد با منافقان

امام على‏عليه السلام از دوران جوانى خود با مسئله نفاق و منافقان درگير بوده است و براى حمايت از پيامبر خداصلى الله عليه وآله، همواره دشمنان و منافقان را زير نظر داشت . در جنگ احد بار سنگين خيانت و عقب‏نشينى منافقان را با بدنى مجروح و خسته تحمل كرد و در جنگ تبوك ، در چهره يك جانشين با صلابت براى رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله ، منافقان مدينه و پيرامون آن را نااميد و نقشه‏هاى آنان را خنثا كرد. امام كه خطاب قرآنى واغلظ عليهم (124) را بارها به گوش شنيده و در عمل پيامبر مشاهده كرده بود، در دوران خلافت خود نيز بدان شيوه عمل كرد . او بى‏هيچ پروايى معاويه سردسته منافقان (125) را بركنار كرد و پس از اتمام حجت بر او ، به جنگ وى شتافت و پيش از آن ناكثين و حاميان منافق (126) آنان را درهم كوبيد. امام در دوران حكومت خود ، سياست را به صداقت آميخت؛ كارگزاران نادرست و غير صالح را نه از سر تجاهل و مداهنه باقى گذارد و نه به قصد فريب و خدعه ، لحظه‏اى با آنان دوستى كرد . حتى با خوارج نيز دورويى نكرد و به رغم آن كه مى‏توانست به ظاهر و به زبان ، توبه مطلوب آنان را به زبان بياورد و خود را از شرارت آنان آسوده نگه دارد ، اما براى حفظ عصمت ولايت و عزت حكومت علوى از گناه ناكرده معذرت نخواست و تحمل توهين‏ها و سختى‏ها را تاوان حفظ كيان امامت كرد. (127) امام‏عليه السلام با صراحت اصلاحات خود را اعلان كرد و پيش از بيعت و پس از آن ، برنامه يكسان خود را بازگفت. او نه از روى خودرأيى و بى‏سياستى، بلكه براى حفظ صداقت ، به مشاور امين خود ابن عباس و اندرز سياسى مغيرة بن شعبه گوش نداد و از همان آغاز و به‏صراحت معاويه را بركنار كرد تا جلوه‏اى از حكومت صادقانه ـ و نه منافقانه ـ را به نمايش گذارد . (128) اما اين همه بدان معنا نيست كه امام على‏عليه السلام در دوران حكومت كوتاه خود از منافقان و فتنه آنان غافل شد و مردم را متوجه دسيسه‏هاى آنان نكرد . امام با سخنرانى‏ها و موضعگيرى خود ، خطاب قرآنى جاهد الكفار والمنافقين واغلظ عليهم (129) را پيش رو نهاد و با منافقان سياسى و دينى برخوردى افشاگرانه كرد.

امام على‏عليه السلام در دوران خلافتش با دو دسته عالمان منافق و سياستمداران دورو روبرو بود و هر دو دسته را افشا كرد و از مردم خواست كه آنان را بشناسند و همان گونه كه قرآن از مسلمانان خواسته، با آنان دوستى نورزند (130) ؛ آنان را دشمن قطعى و حتمى خود بدانند (131) ؛ همواره از آنان مانند شى‏ء نجس و پليد، اعراض و اجتناب كنند (132) و با امر به معروف و نهى از منكر، بينى منافقان را به خاك بمالند (133) . خطبه بلند حضرت در بيان ويژگى‏هاى منافقان، شامل چنين تحذير و هشدارى است (134) ، و تمثيل منافق به درخت «حنظل» براى شناساندن منافق و ويژگى‏هاى او به مردم است: «مثل منافق، مانند درخت حنظل است كه برگ‏هايش سرسبز ولى طعم آن تلخ است . (135) » در سخنى جامعه‏شناسانه ، وجود منافقان عالم‏نما را گوشزد مى‏كند و مى‏فرمايد : شما در عصرى هستيد كه گوينده به حق، اندك و زبان به راستى ناگشاده و ملازم حق خوار است . اهل آن همگى سازشكار و جوانشان تندخو و پيرشان گنهكار و عالمشان منافق و نزديكشان ، بيرون رونده‏اند. كهتر ايشان ، مهترشان را بزرگ نمى‏دارد و توانگرشان از فقيرشان دستگيرى نمى‏كند . (136) » از نظر تاريخى مى‏توان مصداق‏هايى همچون ابوموسى اشعرى و عبدالله بن عمر را در نظر آورد و برخورد منافقانه ابن عمر را در بيعت نكردن و خيانت ابوموسى اشعرى را در يارى نرساندن به امام در جنگ جمل به ياد آورد (137) امام در نامه‏اش به محمد بن ابى بكر، هنگامى كه او را به جانب مصر روانه مى‏كند، از همين منافقان برحذرش مى‏دارد و آن را بر هشدار پيامبر مبتنى مى‏كند كه فرمود: «من بر امتم از مؤمن و مشرك نمى‏ترسم؛ چه، مؤمن را خداوند با ايمانش باز مى‏دارد و مشرك را خدا به سبب شركش قلع و قمع مى‏كند . بلكه من از آن كه در درون منافق و به زبان عالم مى‏نمايد، مى‏ترسم . آنچه [نيكو] مى‏دانيد، مى‏گويد و آنچه منكر مى‏دانيد ، مى‏كند. (138) » امام همچنين در وصيتش به كميل كه افزون بر كمالات اخلاقى و عرفانى، مدتى ولايت « هيت » را در شمال غربى انبار به عهده داشت (139) ، فرمان مى‏دهد از منافقان بپرهيزد و با خائنان مصاحبت نكند (140) نيز به فردى از شيعيانش مى‏فرمايد : «بكوش تا زير بار احسان منافقى نروى. (141) » اين همه تحذير و هشدار تنها براى جلوگيرى از تبعيت كوركورانه از منافقان و مصاحبت هميشگى با آنان است؛ وگرنه گرفتن دانش‏ها و حكمت‏هاى عاريتى عالم منافق، روا و بلكه مطلوب است . امام در سخن والايى ، حكمت را گمشده مؤمن مى‏داند و او را به اين گمشده سزاوارتر . الحكمة ضالة كل مؤمن فخذوها ولو من أفواه المنافقين

و البته حكمت‏آموزى، با قراردادن منافق به عنوان معلم رسمى، فرق مى‏كند. در تعلم رسمى و مصاحبت هميشگى ، بخشى از روحيات و اخلاق و آداب آموزگار به جوينده علم انتقال مى‏يابد و حتى اگر در ظاهر چنين ننمايد ، غير مستقيم و پنهانى به روح انسان نفوذ مى‏كند. از اين رو از معلم منافق بايد حذر كرد. اما سخنان گاه و بيگاه و تك‏گويى‏ها چنين خطرى ايجاد نمى‏كند و مشمول قاعده پذيرش حق از هركسى مى‏گردد و مصداق حديث انظر إلى ما قال ولا تنظر إلى من قال. (142) در زمينه نفاق سياسى نيز مى‏توان نمونه‏هاى تاريخى بسيارى آورد . حضرت على‏عليه السلام افزون بر ابتلا به منافقان آشكارى چون معاويه و طلحه و زبير و حاميان آنان، به منافقان پنهان، چون شبث بن ربعى (143) ، عمرو بن حريث (144) و ابو برده (145) و از همه منافق‏تر، اشعث بن قيس، در داخل سپاه خود گرفتار بود . اشعث از سران قبيله كنده يمن و از منافقان روزگار و رأس نفاق در زمانه خود بود . پس از اسلام آوردنش ، مرتد شد و چون سپاه خليفه اول، محاصره‏اش كرد، پس از فدا كردن هشتصد نفر از قبيله‏اش، براى خود و ده نفر ديگر از خانواده‏اش، امان گرفت، و از اين رو نزد زنان قبيله‏اش، به «عرف النار» كه كنايه از خيانتكار است، ملقب گشت .

او در سپاه على‏عليه السلام به عنوان سردار قبيله كنده جاى گرفت و در واپسين روزهاى جنگ صفين ، منافقانه و مرموزانه ، سپاه امام را از جنگ با معاويه دلسرد كرد و به بهانه دفاع از كوفه و صلح‏طلبى معاويه ، سپاه على را به عقب‏نشينى خواند. او خود با خوارج نهروان همراه نشد ، اما دست فتنه‏انگيز وى براى تاريخ باز شده است . برخى منشأ همه فتنه‏هاى دوره حكومت امام على را اشعث مى‏دانند (146) و از اين رو او را با عبدالله بن ابى سلول سركرده منافقان مدينه در زمان حضرت رسول‏صلى الله عليه وآله مى‏سنجند. امام على‏عليه السلام به نفاق او آشكارا تصريح و او را بر فراز منبر كوفه افشا كرد. (147) خطاب حضرت در برابر اعتراضى است كه اشعث در ميان خطبه به ايشان كرد، و استدلال حضرت را به زيان ايشان خواند. حضرت پس از نگاهى از سر بى‏اعتنايى به او پاسخ داد: تو چه مى‏دانى كه چه چيز به زيان من و چه چيز به سود من است؟ لعنت خدا و لعنت لعنت‏كنندگان بر تو باد ، اى بافنده پسر بافنده ، اى منافق پسر كافر!

به خدا سوگند كه تو يك بار در كفر و يك بار در اسلام اسير شدى و در هيچ‏كدام مال و حسب و نسبت باعث رهايى‏ات نشد . بى‏گمان مردى كه شمشير [مرگ‏] را به سوى قومش بكشاند و مرگ را به سوى ايشان براند ، سزاوار است كه نزديكان ، دشمنش بدارند و دوران ، از او ايمنى نيابند .

 

كتابنامه

.1 قرآن كريم.

.2 اقبال الاعمال، سيدبن طاووس (ت 664 ه .ق)، تحقيق جواد قيومى، چاپ اول، مكتب‏الاعلام الاسلامى، قم / 1414 ه . ق.

.3 امالى طوسى، شيخ طوسى (ت 460 ه . ق)، تحقيق قسم‏الدراسات الاسلامية، مؤسسه بعثت، چاپ اول، نشر و چاپ دارالثقافة، قم / 1414 ه . ق.

.4 تاريخ يعقوبى، احمدبن ابو يعقوب (ت 284 ه .ق)، دار صادر، بيروت، نشر مؤسسه فرهنگ اهل بيت‏عليه السلام، قم.

.5 تحف‏العقول عن آل الرسول‏صلى الله عليه وآله، ابن شعبه حرانى (ت قرن 4 ه .ق)، تحقيق على‏اكبر غفارى، چاپ دوم، جامعه مدرسين حوزه علميه، قم / 1363 ه . ش.

.6 تنبيه الخواطر و نزهة النواظر (مجموعه ورام)، ابوالحسين ورام‏بن ابى فراس (ت 605 ه .ق)، بيروت، دارالتعارف و دار صعب.

.7 جعفريات (اشعثيات)، ابوالحسن محمدبن محمدبن اشعث كوفى (ت قرن چهارم ه . ق) تهران، مكتبه نينوا، (همراه با

.8 قرب‏الاسناد چاپ شده است).

.9 خصال، شيخ صدوق (ت 381 ه .ق)، تحقيق على‏اكبر غفارى، جماعة المدرسين فى‏الحوزة العلمية، قم.

.10 دستور معالم الحكم، قاضى قضاعى (ت قرن 6 ه .ق) چاپ اول، دارالكتاب العربى، بيروت /1401 ه . ق.

.11 دعائم الاسلام، قاضى نعمان مغربى (ت 363 ه .ق)، تحقيق آصف‏بن على‏اصغر فيضى، دارالمعارف، قاهره /1383 ه . ق.

.12 شرح نهج‏البلاغة، ابن ابى‏الحديد (ت 656 ه .ق)، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ اول، كتابخانه آيت‏الله نجفى مرعشى، نشر دار احياء الكتب العربية، 1378 ه .ق.

.13 شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار، قاضى نعمان مغربى (ت 363 ه .ق)، تحقيق سيد محمدرضا حسينى جلالى، مؤسسه نشر اسلامى، قم. .14 عيون‏الحكم والمواعظ، على‏بن محمد الليثى الواسطى (ت قرن 6 ه . ق)، شيخ حسين حسنى بيرجندى، چاپ اول، دارالحديث، قم / 1376 ه .ش.

.15 غررالحكم و دررالكلم، عبدالواحد آمدى تميمى (ت 550 ه .ق)، تحقيق مير سيد جلال‏الدين محدث ارموى، چاپ سوم، دانشگاه تهران، 1360 ه .ش.

.16 العين، خليل فراهيدى (ت 175 ه . ش)، تحقيق دكتر مهدى مخزومى، چاپ دوم، دارالهجرة، ايران /1409 ه . ق.

.17 غريب الحديث، ابو عبيد قاسم‏بن سلام هروى (ت 224 ه .ق)، دارالكتاب العربى، چاپ اول، 1384 ه . ق.

.18 فتوح، ابن اعثم كوفى (ت 314 ه .ق)، تحقيق على شيرى، دارالارضوان، چاپ اول، بيروت /1411 ه . ق

.19 قصص الانبياء، ابوالحسين سعيدبن عبدالله راوندى معروف به قطب‏الدين راوندى (ت 573ه .ق)، تحقيق غلامرضا عرفانيان، چاپ اول، آستان قدس رضوى، مشهد /1409ه . ق.

.20 العلم والحكمة فى‏الكتاب والسنة، محمد الريشهرى، معاصر، دارالحديث، قم / 137ه . ق.

.21 كافى، كلينى (ت 329ه .ق)، تحقيق على‏اكبر غفارى، چاپ دوم، دارالكتب الاسلاميه، تهران / 1389ه .ق.

.22 محاسن، احمدبن خالد برقى (ت 274ه .ق)، تحقيق سيد جلال‏الدين محدث ارموى، تهران، دارالكتب الاسلاميه.

.23 مصباح الشريعة، منسوب به امام صادق‏عليه السلام (ت‏148ه .ق)، مؤسسه اعلمى، بيروت / 1400 ه . ق.

.24 مشكاةالانوار، ابوالفضل على طبرسى (ت قرن 7 ه .ق)، تحقيق مهدى هوشمند، چاپ اول، دارالحديث، قم / 1418 ه .ق.

.25 لسان العرب، علامه ابن منظور (ت 711 ه .ق)، چاپ اول، بيروت، دار احياءالتراث العربى .

.26 معجم مقائيس اللغة، ابوحسين احمدبن فارس (متولد 395ه .ق)، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، مكتبه و مطبعه حلبى، مصر / 1389 ه . ق.

.27 مختار الصحاح، محمدبن ابى‏بكربن عبدالقادر (ت 711 ه .ق)، تحقيق احمد شمس‏الدين، دارالكتب العلميه، بيروت / 1415 ه .ق.

.28 ميزان الحكمة، محمد الريشهرى، معاصر، تحقيق و نشر دارالحديث، چاپ اول، ويرايش و تنقيح دوم، قم / 1416ه .ق.

.29 الميزان فى تفسير القرآن، علامه محمدحسين طباطبايى (ت 1402 ه .ق)، نشر جامعه مدرسين حوزه علميه قم.

.30 مسند احمدبن حنبل، (دوره 6 جلدى)، امام احمدبن حنبل (ت‏241 ه . ق) چاپ دار صادر، بيروت.

.31 معجم كبير، سليمان‏بن احمد طبرانى (ت 360 ه .ق)، تحقيق حمدى عبدالمجيد سلفى، چاپ دوم، قاهره، احياء التراث العربى، مكتبه ابن تيمية.

.32 موسوعة الامام على‏عليه السلام فى‏الكتاب والسنة والتاريخ، محمد الريشهرى، معاصر، با همكارى محمدكاظم طباطبايى و محمود طباطبايى‏نژاد، چاپ اول، دارالحديث، قم / 1421ه .ق.

.33 نثر الدر، ابوسعيد منصور آبى (ت 421 ه . ق)، تحقيق محمدعلى قرنة، الهيئة المصرية العامة للكتاب، (بى‏تا).

.34 موسوعه نضرة النعيم، گروه نويسندگان به اشراف صالح حميد و عبدالرحمان ملوح، معاصر، چاپ اول، عربستان سعودى، جده / 1418 ه .ق.

.35 وسائل الشيعة، شيخ حر عاملى (ت 1104 ه . ق)، تحقيق ربانى شيرازى، بيروت، دار احياء التراث العربى.

.36 نورالثقلين، شيخ عبد على‏بن جمعه عروسى حويزى (ت 1112 ه . ق)، مؤسسه اسماعيليان، قم / 1412 ه .ق.

.37 بحار الانوار، علامه محمدباقر مجلسى (ت 1110 ه .ق)، تحقيق و نشر: دار احياءالتراث، چاپ اول، بيروت / 1412 ه . ق.

.38 چهل حديث، امام خمينى‏رحمه الله (ت 1368 ه .ش)، مركز نشر فرهنگى رجاء، چاپ اول، چاپ گلشن، تهران / 1368 ه . ش.

.39 نهج‏البلاغة، ابوالحسن سيد رضى (ت 406 ه . ق)، تحقيق سيد كاظم محمدى و محمد دشتى، چاپ سوم، انتشارات امام على‏عليه السلام، قم / 1369 ه . ش.

پى‏نوشتها:

1) بقره ، آل عمران ، نساء ، مائدة ، انفال ، توبه ، عنكبوت ، احزاب ، فتح ، حديد ، حشر و تحريم .

2) غرر الحكم ، حديث 735: النفاق ستين الأخلاق.

3) غرر الحكم، حديث . 4540

4) ما أقبح بالانسان ظاهرا موافقا وباطنا منافقا (غررالحكم، حديث 9559). ما أقبح بالانسان أن يكون ذا وجهين (غررالحكم، حديث 9663) .

5) غرر الحكم، حديث . 4540

6) تحف العقول ، ص . 115

7) دستور معالم الحكم، ص 60؛ عيون الحكم والمواعظ، ص 79، ح . 1926

8) فاياكم والتلون في دين الله ، فإن جماعة فيما تكرهون .. .. (نهج البلاغه ، خطبه 176) .

9) العين، ج 5 ،ص 177؛ الصحاح، ج 4، ص 1560؛ القاموس المحيط، ج 3، ص 286؛ تاج العروس، ج 13، ص .463

10) معجم مقاييس اللغة ، ج 5، ص 454 و . 455

11) لسان العرب ، ج 10 ص 359 ؛ تاج العروس، ج 13، ص . 463

12) علامه طباطبايى مى‏گويد: نفاق در عرف قرآن اظهار ايمان و ابطان كفر است. (تفسير الميزان، ج 19، ص 278)

13) بنگريد به گفته ابوعبيد و ابن انبارى در: لسان العرب ، ج 10، ص 359 ، و تاج العروس، ج 13، ص . 463

14) بحار الانوار، ج 68 ،ص 241 ـ .309

15) بحار الانوار، ج 68 ،ص .265

16) علامه مجلسى، نخستين روايت باب نفاق را در بحار الانوار كه به گونه‏اى تفسير عنوان باب است، به روايتى از امام رضا اختصاص داده كه ناظر به همين معناى مشهور است .

17) بحار الانوار، ج 72 ، ص .108

18) بحار الانوار، ج 72 ، ص .271

19) و ماهم بمؤمنين. (بقره، آيه 8)

20) جامع العلوم والحكم، ص 375، به نقل از نضرة النعيم ، ج 10 ، ص .5605

21) ر.ك: بحار الانوار، ج 68، ص 275؛ معانى الاخبار، ص 395، ح .51

22) دليل اين همزاد بودن را علامه طباطبايى‏رحمه الله در تفسير الميزان بيان كرده‏اند . بنگريد به: الميزان ، ج 19، ص .287

23) امام خمينى، چهل حديث، شرح حديث نهم، ص .135

24) غرر الحكم، ح .3309

25) مذبذبين بين ذلك لا الى هؤلاء ولا الى هؤلاء. (سوره نساء، آيه 143) نيز بنگريد به سوره توبه، آيه . 110

26) ر.ك: سوره بقره، آيه 9؛ سوره نساء، آيه .142

27) غرر الحكم، حديث . 1289

28) غرر الحكم، حديث 6855 و ح .154 حديث دوم لفظ كل را ندارد .

29) تحف العقول ، ص . 212

30) غرر الحكم، حديث 6288 و . 6289

31) غرر الحكم، حديث . 1785

32) براى آگاهى بيش‏تر از چند و چون رابطه علم و ايمان، بنگريد به، رى شهرى، محمد، العلم والحكمة في الكتاب والسنة، بخش اول و نيز مدخل كتاب.

33) غرر الحكم، حديث . 10130

34) غرر الحكم، حديث . 10129

35) غرر الحكم، حديث .10067

36) ر.ك: ميزان الحكمة ، عنوان 161: الدنيا،ابواب 1221،1222، 1225؛ غررالحكم، حديث 3518 : إن الدنيا لمفسدة الدين ومسلبة اليقين وإنها لرأس الفتن واصل المحن .

37) غرر الحكم، حديث . 10405

38) نثر الدر، ج 1 ، ص . 289

39) خصال، ج 1، ص 69، ح 104؛ مشكاةالانوار، ص .135

40) غرر الحكم، حديث . 9644

41) بحار الأنوار، ج 78 ، ص 56 ، ح . 119

42) غرر الحكم، حديث 1282 و 7234 و . 10957

43) ر.ك: ميزان الحكمة، عنوان 473: اللسان ، باب . 3564

44) نهج البلاغه، خطبه . 176

45) غرر الحكم، حديث . 4222

46) غرر الحكم، حديث . 1578

47) غرر الحكم، حديث . 1853

48) بحار الانوار، ج 35 ، ص .340

49) غرر الحكم، حديث . 1576

50) النفس الأمارةالمسولة بالسوء تتملق تملق المنافق وتتصنع بشيمة الصديق الموافق. غررالحكم، حديث .2106

51) ر.ك: تبيان، ج 1، ص . 54

52) غرر الحكم، حديث 6244 ؛ جاحظ، مائة كلمة، ص 51، ح . 68

53) ر.ك: بقره، آيه . 13

54) غرر الحكم، حديث . 2008

55) سوره مجادله، آيه . 19

56) نهج البلاغة، خطبه 194؛ غرر الحكم، حديث 11042 و . 2627

57) سوره منافقون، آيه .4

58) كافى، ج 1، ص 63، ح .1

59) سوره محمد، آيه .30

60) بحار الأنوار، ج 71 ، ص 283 ، ح . 33

61) نهج البلاغه، حكمت .26

62) شرح ابن ابى الحديد، ج 20 ،ص 280 ،ح . 218

63) مسند احمد بن‏حنبل، ج 4، ص 288؛ سنن دارمى، ج 2، ص . 246

64) اقبال الأعمال، ج 3 ، ص . 299

65) علم و حكمت در قرآن و حديث، ج 1، ص 160 ـ . 163

66) بحار الأنوار، ج‏70 ، ص 59 و . 39

67) محاسن برقى، ج 1 ، ص 226 ، ح 150؛ كافى ، ج 2 ، ص 54 ،ح .4 شيخ حر عاملى اين حديث را با احاديث هم‏خانواده‏اش، در باب نهم از ابواب صفات قاضى آورده و از آن براى حل احاديث متعارض سود جسته است.(وسائل‏الشيعه ، ج‏18، ص‏78، ح‏10)

68) تنبيه الخواطر، ج 2، ص 117 ؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص . 208

69) غرر الحكم، حديث . 3551

70) من أنعم الله عليه بنعمة فعرفها بقلبه ، فقد أدى شكرها . (كافى، ج 2، ص 96، ح 15) نيز گفته خدا به موسى‏عليه السلام : يا موسى شكرتني حق شكري حين علمت أن ذلك مني . (راوندى، قصص الأنبياء، ص 161، ح 178)

71) غرر الحكم، حديث 5661 و . 5662

72) كافى، ج 2، ص 46، ح . 1

73) غرر الحكم، حديث . 1176

74) مصباح الشريعه، ص 140، باب 66؛ بحار الانوار، ج 70، ص 394، ح .1

75) سوره توبه، آيه .98

76) للمتكلف ثلاث علامات : يتملق إذا حضر ويغتاب إذا غاب ويشمت بالمصيبة . (نور الثقلين، ج 4 ، ص 473، ح 97)

77) غرر الحكم، ح .7083

78) الغيبة جهد العاجز. (نهج البلاغة، حكمت 461)

79) غرر الحكم: حديث . 899

80) حاطب بن ابى بلتعه كسى بود كه خبر لشكركشى پيامبر(ص) را به مكه، در نامه‏اى نوشت و پنهانى براى مشركان مكه ارسال كرد. خداوند پيامبر(ص) را از اين امر آگاه و ايشان هم امام على را مأمور دستگيرى پيك و گرفتن نامه كرد.

81) غرر الحكم، حديث . 969

82) همان، حديث . 10132

83) دعائم الإسلام، ج 1، ص . 245

84) سوره صف، آيه . 2

85) سوره صف، آيه .3

86) پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله در وصيتش به امام على‏عليه السلام مى فرمايد: «باطنت مانند ظاهرت باشد و اين‏گونه نباشد كه ظاهرت نيكو و باطنت زشت باشد، و گرنه از منافقان خواهى بود.» (خصال، ج 2،ص 544 ، ح 19)

87) خصال، ج 2، ص .614

88) امام على: «النفاق أخو الشرك.» (غررالحكم، حديث 483)

89) امام على: «اعلموا أن يسير الرياء شرك.» (تحف العقول، ص 151)

90) غرر الحكم، حديث 3214 و . 3309

91) وإذا قاموا إلى الصلاة قاموا كسالى يراؤون الناس ولا يذكرون الله إلا قليلا.

92) كافى، ج 2، ص 501، ح . 2

93) جعفريات، ص 234، ابن اعثم، فتوح، ج 4، ص . 272

94) امام على: «عهد الى رسول الله أن لا يحبنى الا مؤمن ولا يبغضنى الا منافق.» (سنن نسايى، ج 8، ص 117؛ كنز الفوائد، ج 2، ص 83)

95) نهج البلاغه، حكمت .45 نيز بنگريد به: بحار الانوار، ج 33، ص 284 و ج 35، ص 316 و ج ، 39 ص 291، باب .87

96) شرح الاخبار، ج 1، ص 153، ح .95 برقى در محاسن، حديثى را نقل مى‏كند كه اشاره به كاربرد اين روش در هر عصر دارد. حديث چنين است: محمد بن علي أو غيره رفعه قال قلت لأبي عبد الله أكان حذيفة بن اليمان يعرف المنافقين؟ فقال: رجل كان يعرف اثني عشر رجلا و أنت تعرف اثني عشر ألف رجل إن الله تبارك و تعالى يقول: «لتعرفنهم في لحن القول» فهل تدري ما لحن القول؟ قلت: لا والله قال: بغض علي‏بن‏أبي‏طالب و رب الكعبة.(محاسن، ج 1، ص 168، ح 132)

97) شرح الاخبار، ج 1، ص 153، ح 96.؛ ابن شهر آشوب در مناقب اين مطلب را اين‏گونه تأييد مى‏كند : «ابن عقدة و ابن جرير بالإسناد عن الخدري و جابر الأنصاري و جماعة من المفسرين في قوله ـ تعالى ـ و لتعرفنهم في لحن القول ببغضهم علي‏بن‏أبي‏طالب.» (ج 3، ص‏8، ح‏35)

98) كافى، ج 2، ص 46، ح . 3

99) كافى، ج 2، ص 658، ح .4

100) سوره بقره، آيه 10: في قلوبهم مرض. نيز سوره توبه، آيه . 125

101) ميزان الحكمة، ج 4، عنوان «نفاق» ، باب «علة النفاق» ص 3338؛ جاحظ، مائة كلمه، ج 4، ص 33 : نفاق المرء ذلة .

102) الغيبة جهد العاجز. (نهج البلاغة، حكمت 461)

103) النفاق مبنى على المين.» (غررالحكم، حديث 1156)

104) الكذب يودي إلى النفاق.» (غرر الحكم، حديث 1181)

105) لا يكذب الكاذب الا من مهانة نفسه.» (ميزان الحكمة، ج 3 ، عنوان الكذب ، باب علة الكذب، ص‏2676، حديث 17427)

106) قال أمير المؤمنين ع: «إياكم و المراء و الخصومة فإنهما يمرضان القلوب على الإخوان و ينبت عليهما النفاق.» (كافى، ج 2، ص 300، ح 1)

107) كافى، ج 2، باب «صفة النفاق و المنافق»، ص .393

108) بحار الانوار، ج 78، ص 10، ح .67

109) النفاق يفسد الإيمان (غرر الحكم: حديث 741) .

110) الإيمان برئ من النفاق (غرر الحكم: حديث 1244).

111) عيون الحكم والمواعظ، ص 57، ح . 1469

112) امالى طوسى، ص 625، ح .1291 مشابه اين سخن در نهج‏البلاغه (حكمت 79) نيز آمده است .

113) خصال، ص 38، ح . 16

114) غرر الحكم، حديث . 2694

115) همان، حديث . 8136

116) نهج البلاغة، خطبه . 176

117) سوره اسراء، آيه 82: وننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين. و سوره يونس ، آيه 57: يا أيها الناس قد جاءتكم موعظة من ربكم وشفاء لما في الصدور وهدى ورحمة للمؤمنين . و نيز سوره فصلت ، آيه . 44

118) ر.ك: ميزان الحكمة، ج 3، باب «القرآن أحسن الحديث» ص .2518

119) ر.ك: بحار الانوار، ج 95، ص 287، ح .4

120) قرآن به اين معنا اشاره كرده است؛ بنگريد به: سوره اسراء، آيه 82 و سوره توبه، آيه 125 و نيز روايت نبوى : اكثر منافقي امتي قراؤها. (مصباح‏الشريعه، ص 373)

121) ر.ك: تنبيه الخواطر، ج 2، ص . 236

122) ر.ك: ميزان الحكمه ، ج‏4، باب «حق التلاوة»، ص . 2525

123) همان، ج‏4، باب «من يلعنه القرآن» ، ص . 2529

124) يا أيها النبى جاهد الكفار والمنافقين واغلظ عليهم. (سوره توبه، آيه 73؛ سوره تحريم، آيه 9).

125) بنگريد به: خطاب‏هاى امام به معاويه در جريان جنگ تبليغاتى پيش از واقعه صفين. (بحارالانوار، ج 32 ، ص 612 و ج 33، ص 87)

126) امام پس از غلبه بر ناكثين، خطاب به شورشگران بصره فرمود: «فيكم ختم النفاق.» (بحار الانوار، ج‏32 ،ص 226، ح 176)

127) ر.ك: موسوعة الامام على فى الكتاب والسنة والتاريخ، ج 7، فصل نخست.

128) ر.ك: همان، ج 4 ، مدخل و فصل الاصلاحات العلويه.

129) يا أيها النبى جاهد الكفار والمنافقين واغلظ عليهم. (سوره توبه، آيه 73؛ سوره تحريم، آيه 9)

130) فلا تتخذوا منهم أولياء. (سوره نساء ، آيه 89 و 140)

131) هم العدو فاحذرهم. (سوره منافقون، آيه 4)

132) فأعرضوا عنهم ، إنهم رجس. (سوره توبه، آيه 95)

133) خصال، ص 232، ح .74

134) احذركم أهل النفاق فإنهم الضالون المضلون. (نهج البلاغه، خطبه 194)

135) غرر الحكم، حديث . 9878

136) غرر الحكم، حديث 3857؛ نهج البلاغه، خطبه .230

137) طبرانى، معجم كبير، ج 19، ص 388، ح 910؛ كافى، ج 1، ص 397، ح . 1

138) نهج البلاغه ، نامه . 27

139) موسوعة الامام على فى الكتاب و السنة و التاريخ، ج 12، ص .272

140) بحار الانوار، ج 77، ص 271 ،ح 1 و ج 78، ص 9، ح .16

141) بحار الانوار، ج 75، ص 384، ح .7

142) غرر الحكم، حديث 5048 و 10189؛ جاحظ، مائة كلمه، ص 27 ، ح .11

143) بحار الانوار ، ج 33، ص .384

144) همان .

145) همان، ج 32، ص .353

146) شرح نهج البلاغه، ج 2 ، ص 279، به نقل از موسوعة الامام على فى الكتاب و السنة و التاريخ، ج 12، ص . 53

147) نهج‏البلاغه، خطبه .210

نفاق و منافقان در نگاه امام علی ‏عليه السلام - قسمت اول

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نفاق و منافقان در نگاه امام علی ‏عليه السلام - قسمت اول

نویسنده: هادى مسعودى

فهرست :

-  نكوهش و هشدار

-  نفاق در لغت و اصطلاح
-  گونه‏هاى نفاق
-  ويژگى‏هاى منافقان
-  شك و ترديد
-  عبرت‏نگرفتن
-  علم بى‏عمل
-  پارسايى دروغين
-  دنيا طلبى
- نگه نداشتن زبان
- ويژگى‏هاى منافقان اجتماعى ـ اخلاقى
- آراستگى دروغين
- چاپلوسى
- چندرنگى
- آسان‏گيرى بر خود و سخت‏گيرى بر مردم
-  ويژگى عملكرد منافقان
-  راه‏هاى شناخت نفاق و منافقان
- لحن گفتار
- نحوه رفتار
- تكلف ورزيدن
- غيبت كردن
- خيانت ورزيدن
- حق‏كشى
- ظاهرسازى
- ذكر اندك
-  دشمنى با چهره‏هاى تابناك دين
-  ريشه‏هاى نفاق
- ستيزه جويى
-  رذيلت‏هاى اخلاقى
-  زيان‏هاى نفاق
- نپذيرفتن حكمت
- بى‏آبرويى
- بى‏اعتمادى
- درمان نفاق
- دعا
- برخورد با منافقان
- كتابنامه
- پى‏نوشتها

---------------------------------------------------

نكوهش و هشدار

بيمارى اخلاقى، نفاق، درد هميشگى انسان‏ها و ملت‏ها بوده است و منافق خارى خليده در جان گروه‏ها و اجتماعات بشرى. زشتى اين بيمارى و اثرهاى زيانبارش در جوامع بشرى و بيش از آن در روان و جان مبتلاى به آن، منشأ نكوهش آن در قرآن و سيره معصومان‏عليه السلام شده است.

پرداختن به نفاق و منافقان در دوازده سوره قرآنى (1) ، افزون بر سوره ويژه آنان ، مى‏تواند خطر اين خوى زشت انسانى را به ما بنماياند ؛ به‏خصوص اگر شيوه اجمال‏گويى و رازگويى قرآن را در نظر آوريم. هم از اين رو مذمت‏ها و هشدارهاى معلم قرآن (پيامبر) و مؤول آن (امام على) در اين‏باره، افزون‏تر از بسيارى عيب‏هاى اخلاقى است. اين هشدارها هم متوجه خود منافقان و انسان‏هايى است كه در معرض ابتلاى به آنند و هم خطاب به جامعه‏اى كه وجود چنين منافقانى آن را آزار مى‏دهد، و گاه از آن غافل است .

امام على‏عليه السلام نفاق را ننگ خصلت‏هاخوانده است (2) ؛ يعنى هر خصلت زيبايى بر اثر اتصاف به آن به زشتى مى‏گرايد، و اگر مانند صداقت و خوشرويى باشد، نابود مى‏گردد. چه، خوشرويى دورو و صداقت دروغين، معنايى نداشته ننگ اخلاقى محسوب مى‏شود . امام على در نكوهش نفاق به اين بسنده نكرده، مى‏فرمايد : شر الأخلاق الكذب والنفاق (3) ؛ «بدترين خوى‏ها ، دروغگويى و دورويى است .» آن امام گرامى، دورويى و ظاهرسازى را براى انسان بسيار زشت مى‏داند (4) و فرمان به اجتناب از آن مى‏دهد: تجنبوا البخل والنفاق فهما من أذم الأخلاق (5) ؛ «از بخل و نفاق دورى كنيد كه آن دو از نكوهيده‏ترين خوى‏هايند .»

نفاق‏پيشگى را مبغوض خداوند مى‏داند و مى‏آگاهاند: واعلموا أن الله ـ عزوجل ـ يبغض من عباده التلون (6) ؛ «بدانيد كه خداى ـ عز و جل ـ از چندرنگى بندگانش نفرت دارد .»

ناگفته نماند كه اين تلون و چندرنگى، در دين و عقيده، بسى زشت‏تر و خطرناك‏تر است. از اين رو امام على‏عليه السلام به صراحت از آن نهى مى‏كنند: احذر التلون فى الدين (7) ؛ «از چندرنگى در دين بپرهيز.» زيرا به حتم دورويى و نفاق ، موجب تفرقه و شكاف در جامعه مى‏گردد و منافقان را از جامعه كنار مى‏زند (8) و مانع بهروزى آنان و پيروزى امت اسلامى مى‏گردد. شاهد اين ادعا جنگ احد و نيز تاريخ همه انبياى الهى و مصلحان اجتماعى است .

 

نفاق در لغت و اصطلاح

ماده «ن ، ف ، ق» در لغت عرب براى دو معناى اصلى و چند معناى فرعى به كار رفته است. دو معناى اصلى آن، يكى «تمام و فنا شدن» و ديگرى «پوشيده و پنهان داشتن» است. از معناى نخست ، استعمال‏هاى «نفقت الدابة» به معناى تمام شدن عمر چهارپا و «نفق نفقة القوم» به معناى تمام شدن زاد و توشه است. در معناى دوم، واژه‏هاى «نفق» به معناى تونل و راه زيرزمينى و «نافقاء» در برابر «قاصعاء» به معناى يكى از دو سوراخ لانه موش صحرايى به كار رفته‏اند. (9) برخى نيز احتمال داده‏اند كه اين دو معنا، به يك ديگر بازگشته، يك ريشه دارند. (10) به گفته ابن منظور در لسان العرب و فيروز آبادى در تاج العروس، عرب ماده و هيئت‏هاى گوناگون «نفق» را براى انسان به كار نمى‏برد (11) و تنها پس از كاربرد قرآنى آن ، معناى اين واژه در زبان عرب توسعه يافت . قرآن با استخدام اين لفظ براى كسى كه كفر خود را پوشيده مى‏دارد و اظهار ايمان مى‏نمايد (12) ، به يكى از وجوه پنهان روح و بيمارى‏هاى نهان انسان اشاره كرد. به گفته بسيارى از لغويان و مؤلفان غريب الحديث، اين استخدام با معناى لغوى نفاق تناسب دارد و بر اساس اين تشبيه ساخته شده است كه منافق نيز داخل «نفق» يا «نافقاء» مى‏شود تا خود را پنهان بدارد و اگر بتواند بگريزد. (13) پيامبرصلى الله عليه وآله و مسلمانان صدر اسلام با فهم همين معنا، اين واژه و مفهوم قرآنى را بر كسى تطبيق مى‏كردند كه به‏ظاهر ، ادعاى مسلمانى، و در باطن با كافران سر و سرى داشت، و در درون و نهان شكاك و مردد و گاه كافر مطلق بود و در برون مسلمان مى‏نمود . با رواج اين استعمال و كاربرد آن در ديگر مصداق‏ها، همچون انسان خيانتكار ، رياكار و كسى كه حضور و غيبتش يكى نيست ، توسعه معنايى نفاق افزون‏تر گشت؛ تا آن جا كه بر حسب نظر برخى، قابليت تقسيم به دو دسته كلى، يعنى نفاق اكبر و اصغر يافت كه ما در اين‏جا آن را نفاق سياسى و نفاق اجتماعى و يا نفاق اعتقادى در برابر نفاق عملى مى‏ناميم. توجه به اين گستره معنايى، در سير بحث و فهم احاديث و نيز در جاى خود ديدن و نهادن دستورات گوناگون دينى در برخورد با منافقان ، تأثيرى بسزا دارد .

 

گونه‏هاى نفاق

محدث بزرگ شيعه، علامه مجلسى، منافق را همچون مسلمان و مؤمن داراى گونه هاى متفاوتى مى‏داند. ايشان در معناى اسلام و ايمان به پيروى از روايات (14) ، اسلام را همان شهادتين زبانى و اقرار ظاهرى مى‏داند؛ اما ايمان را برتر و نيازمند اعتقاد قلبى و عمل خارجى دانسته، تسليم درونى را ستون اصلى خيمه ايمان مى‏شمرد. (15) منافق را نيز كسى مى داند كه اظهار اسلام مى‏كند و در باطن كافر است و اعتقاد قلبى و تسليم درونى ندارد. وى اين معنا را مشهور مى‏داند (16) و ريا و اظهار دوستى دروغين و نيكو نمودن و بد بودن و ظاهرسازى و صالح نبودن را از گونه‏هاى ديگر نفاق مى‏شمرد. (17) در جايى ديگر، نفاق نوع اول را ويژه دوران صدر اسلام، و منافقان دوره هاى متأخر و معاصر را از نوع دوم مى‏داند. (18) اين نظر، پذيرفتنى است؛ زيرا قرآن نيز منافقان را مؤمن نمى داند (19) و همان گونه كه گذشت، منافق از ديدگاه وحى ـ كه درون را به‏عيان مى‏بيند ـ كافرى بيش نيست كه در لباس اسلام درآمده است.

در ميان اهل سنت نيز اين تلقى وجود دارد. ابن رجب حنبلى مى‏گويد : نفاق از نظر شرعى دو گونه است:

يكى نفاق اكبر و آن اين است كه انسان به‏ظاهر خود را مؤمن به خدا و فرشتگان و كتاب‏ها و پيامبران و روز قيامت نشان دهد و در باطن مخالف همه يا بخشى از آن باشد و اين همان نفاق صدر اسلام است كه قرآن به نكوهش اهلش پرداخته و آنان را كافر دانسته و خبر از دوزخى بودنشان داده است .

دوم نفاق اصغر يا نفاق عملى است و آن اين است كه انسان به‏ظاهر كارى كند و قصدش چيز ديگرى باشد. (20) منظور از معناى دوم، ظاهرسازى و رياكارى است؛ زيرا ريا ارائه عمل و تظاهر به عبادت و سلوك است، بدون اعتقاد درونى؛ اگرچه ممكن است رياكار به اصل خدا و معاد و نبوت، ايمان و اقرار داشته باشد . از اين رو مى‏توانيم اين نفاق را نفاق عملى ـ در مقابل نفاق اعتقادى نوع اول ـ بدانيم و چنين منافقى را از سلك مؤمنان به شمار آوريم؛ اگر چه از پايين‏ترين آنان. زيرا ايمان نيز درجات و مراتبى دارد كه در برخى از آنها، اعتقاد و تسليم قلبى محض كافى است (21) . حال اگر در معناى نخست دقيق شويم و به انگيزه‏هاى منافقان صدر اسلام ـ كه كافرانى مسلمان‏نما بودند ـ بنگريم، به اين نكته مى‏رسيم كه اظهار ايمان به خدا و رسول و قرآن تنها يك سپر سياسى براى زندگى در جامعه دينى مدينه بوده است . به عبارت ديگر ماهيت اين برخورد منافقانه ، تفاوتى با ساير نفاق‏ها و جاسوسى‏هاى سياسى در ديگر جوامع ندارد، ولى از آن‏جا كه در جامعه مدينه ، دين حاكم است و سياست و مدنيت با ايمان و ولايت آميخته است ، سياستمداران منافق همراهى سياسى ظاهرى را در اظهار ايمان و قبول پايه‏هاى دينى حكومت مى‏ديدند و گرنه همچون ساير منافقان سياست‏پيشه و جاسوسان حرفه‏اى، هيچ تمايلى به اداى فرايض دينى و اطاعت اوامر رهبرى از خود نشان نمى‏دادند . نتيجه اين كه اصل همراهى با جامعه و فرهنگ سياسى حكومت، الزام مى‏كرد كه منافقان چهره‏سازى اعتقادى و عملى كنند و پرده نفاق بر بى‏ايمانى خويش بيندازند. به حتم اين نفاق سياسى كه تا عميق‏ترين اعتقادات قلبى و درونى راه پيدا مى‏كند و در برابر برترين موجود عالم، يعنى رسول خدا مى‏ايستد، بدترين و زشت‏ترين نوع نفاق است كه متأسفانه با اسلام همزاد بوده و آثار مخرب آن در دوره حكومت و زندگى امام على‏عليه السلام بسى عيان‏تر است. (22) بدين روى برخى انواع نفاق را مراتب نفاق تعبير گفته و برحسب شدت و ضعف ناشى از متعلق و يا كسى كه با آن برخورد منافقانه مى‏شود ، تقسيم كرده‏اند .

امام خمينى‏رحمه الله در كتاب اربعين خود مى‏فرمايد : و نيز نفاق به حسب متعلق، فساد آن فرق دارد؛ زيرا گاهى نفاق كند در دين خدا و گاهى در ملكات حسنه و فضايل اخلاق و گاهى در اعمال صالحه و مناسك الهيه و گاهى در امور عاديه و متعارفات عرفيه، و همين‏طور گاهى نفاق كند با رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله و ائمه هدى‏عليه السلام و گاهى با اوليا و علما و مؤمنين و گاهى با مسلمانان و يا ساير بندگان خدا از ملل ديگر . البته اينها كه ذكر شد در زشتى و وقاحت و قباحت فرق دارند؛ اگرچه تمام آنها در اصل خباثت و زشتى شركت دارند و شاخ و برگ يك شجره خبيثه هستند . (23) نفاق، به واقع يك صفت و ويژگى روحى ـ روانى است كه برحسب شدت و ضعف آن و مقتضيات زمان، گاه منافق را براى جلب منافع مادى و زودگذر دنيوى ، به ستايش و چاپلوسى و ابراز محبت و دوستى دروغين با خلق خدا وا مى‏دارد؛ حال آن كه دل در گرو اموال و جاه و مقام مردم نهاده است، نه ويژگى‏هاى انسانى آنها. گاه نيز به صورت برخورد منافقانه با پيامبر و اعتقادات اصلى دين ظهور مى‏كند، و گاه براى جاى گرفتن در صف مؤمنان به رياكارى و تظاهر و اعمال و عبادات است، و حتى در مرتبه شديد آن، به صورت امر به عبادت و دعوت به طاعت رخ مى‏نمايد كه امام على آن را شديدترين نوع نفاق خوانده است (24) . توجه به دو گونه اصلى نفاق ، يعنى نفاق اعتقادى ـ سياسى و اخلاقى ـ اجتماعى ، شدت و ضعف تحذيرها و هشدارها را توجيه مى‏كند .

 

ويژگى‏هاى منافقان

اگرچه ويژگى‏هاى منافقان نيز برحسب گونه‏هاى آنان قابل تقسيم است، ويژگى‏هاى مشترك نيز دارند. مبناى تقسيم و جداسازى ويژگى‏ها مناسبت هر ويژگى و فراوانى آن در گروهى از منافقان است .

.1 ويژگى‏هاى منافقان اعتقادى ـ سياسى

 

1ـ.1 شك و ترديد

مهم‏ترين ويژگى اين نوع از منافقان، شك و ترديد درونى و قلبى آنان است . چنين انسانى چون نتوانسته است به علم و يقين نايل آيد و خود را از نظر فكرى و روحى قانع سازد، در وادى حيرت و ترديد باقى مى‏ماند (25) . او به تصور اين كه ديگران را فريفته است، خود را فريب داده است. (26) بر اين اساس حضرت على‏عليه السلام به پيروى از قرآن مى‏فرمايد : المنافق مكور مضر مرتاب؛ (27) «منافق، نيرنگباز و و زيانبار و مردد است.» در كلامى ديگر، اين ويژگى را ميان همه منافقان، مشترك مى‏داند: كل منافق مريب. (28)

 

1ـ.2 عبرت‏نگرفتن

لازمه حركت انديشمندانه انسان، عبور از وادى شك است كه يقين بسيط را به يقين مركب و عميق‏تر مبدل مى‏سازد . اما عبور از اين وادى ، شوق و انگيزه و حق مدارى مى‏خواهد كه منافق از همه اينها محروم است . منافق خود نمى‏خواهد و نمى‏طلبد و نمى‏پذيرد و از اين رو در شك مى‏ماند . منافق نه درست مى‏نگرد تا عبرت بگيرد و نه درست مى‏انديشد . هرگاه چرخ گردون او را بركشد، به جاى بهره‏گيرى از فرصت مغتنم، سر به طغيان مى‏گذارد ، و هرگاه گرفتارى‏ها و بلايا بدو روى آورند، به جاى تنبه و هوشيارى، زبان به شكوه و ناله مى‏گشايد . ... منافق چون بنگرد ، سرگرم و سر به هوا است و چون سكوت كند ، با غفلت و بى‏خبرى است و چون سخن بگويد ، لغو و بيهوده بگويد و چون بى‏نياز شود ، سركشى كند و چون به‏سختى افتد ، زبونى نمايد . زود ناخشنود و دير خشنودى مى‏شود ، [نعمت‏] اندك او را بر خدا خشمناك كند، و فراوانش خشنودش نسازد . نيت شر بسيار دارد و برخى را جامه عمل مى‏پوشاند و بر آنچه نتوانسته افسوس مى‏خورد كه چرا نكرده است؟! (29) اگر اين سخن را با توصيف مؤمن و شيوه و ويژگى‏هاى او مقايسه كنيم ـ كه «چون بنگرد عبرت گيرد و چون سكوت كند بينديشد و چون سخن گويد ذكر گويد و چون بى‏نياز شود شكر كند و چون به سختى افتد ، بشكيبد ؛ زودخشنود و ديرخشم است»ـ به‏آسانى فهميده مى‏شود كه عبرت نگرفتن و نينديشيدن و ياوه بافتن ، چگونه بر دورى منافق از مسير تكامل مى‏افزايد و او را در وادى حيرت و سرگردانى باقى مى‏گذارد . آرى پرگويى و بيهوده‏بافى، فرصتى به ذكر و تفكر نمى‏دهد و ميل به شرارت و طغيان ، آرامش روحى منافق را سلب مى‏كند، و اگر بر اين همه، ناخشنودى و ناخرسندى او را از هستى و خداوندگار هستى بيفزاييم، چه مجالى براى عبرت و هدايت، براى او باقى مى‏ماند؟

 

1ـ.3 علم بى‏عمل

منافق حتى اگر خود را به زيور دانش بيارايد و اندوخته‏اى فراچنگ آورد و در شمار فرهيختگان نيز درآيد، باز در تنگناى خودساخته‏اش گرفتار است و بى‏آن‏كه به هدف نزديك گردد ، بار خود را سنگين‏تر ساخته است ؛ زيرا او جايگاه علم و دانش را نشناخته است و به جاى آن كه با نور علم ، درون خويش را روشن سازد، تنها زبان خود را به معدودى الفاظ و اصطلاحات گشوده است . او در زبان و گفتار ، عالم مى‏نمايد و در عمل و كردار ، جاهل است؛ داناى زبانى و نادان رفتارى . امام همام ، على‏عليه السلام مى‏فرمايد : علم المنافق في لسانه ، علم المؤمن في عمله؛ (30) «دانش منافق در زبان او است ؛ دانش مؤمن در كردارش.»

در حقيقت ، آنچه منافق دارد چيزى جز پوسته علم و نمايشى از آن نيست ؛ زيرا اگر علم او حقيقى و واقعى بود ، از ايمان جدا نبود، كه به گفته والاى همو : الإيمان والعلم أخوان توأمان ، ورفيقان لا يفترقان (31) ؛ «ايمان و علم ، برادران همزادند و دو رفيق‏اند كه از هم جدا نمى‏شوند.»

بنابراين، از آن‏جا كه منافق دانا از ايمان تهى است ، به قاعده ملازمه ، دانشى نيز ندارد . (32)

 

1ـ.4 پارسايى دروغين

همان گونه كه منافق ، تنها از علم ، اصطلاحات و پوسته آن را فرا گرفته و آن را تنها به زبان مى‏آورد، ورع و تقواى او نيز در مرحله ادعا و حرف مى‏ايستد و به جوارح و جوانح و عملش سرايت نمى‏كند . به گفته شيواى امام على‏عليه السلام «پارسايى منافق ، جز در زبان او نموار نمى‏شود.» (33) حال آن‏كه ورع مؤمن در عملش آشكار است. (34) وقتى ورع ، برخاسته از دين، و تابعى از آن باشد، روشن است كه منافق دين ندارد . امام به اين نكته هم تصريح كرده است : ورع الرجل على قدر دينه؛ (35) «ورع مرد به اندازه دين او است .»

 

1ـ.5 دنيا طلبى

دنياطلبى با چهره‏ها و نمودهاى گوناگون، همواره و همه‏جا آفت دين و ديندارى است . اين معنا آن‏چنان مسلم و مبرهن است كه نيازى به استدلال ندارد و شواهد و آيات و روايات چنان فراوانند كه انتخاب يكى از ميان آن همه، دشوار مى‏نمايد؛ (36) اما آنچه به بحث منافق و ويژگى او مربوط است ، دنياطلبى به بهانه امور اخروى است كه زشت‏ترين و زيانبارترين و خطرناك‏ترين گونه دنياطلبى است.

مولاى متقيان از اين خصلت منافقان خبر داده و ما را از درغلتيدن به دام آن برحذر داشته است : كار آخرت را وسيله دنياطلبى، و دنياى زودگذر را بر آخرت ترجيح مده كه اين ، خصلت منافقان و خوى بى‏دينان است . (37) اين دسته از منافقان، از آن رو كه دين را به بازى مى‏گيرند، و گروهى را فاسد و گروهى را به دين و ديندارى بدبين مى‏كنند از بقيه زيانبارترند . اين گرگان در لباس ميش كه زبان‏هايى شيرين‏تر از عسل و دل‏هايى تلخ‏تر از گياه حنظل دارند، به خيال خدعه و نيرنگ با خدا و خلق خدا ، براى دنيا در دين تفقه مى‏كنند و براى عمل نكردن مى‏آموزند و سخن از آخرت را وسيله‏اى براى رسيدن به دنيا مى‏كنند، و از اين رو ديرتر از منافقان ديگر كشف و رسوا مى‏شوند و از پس سال‏ها مراقبت دائمى و دقت كافى ، از پرده برون مى‏افتند . نگرانى امام‏عليه السلام نيز به همين رو بود كه فرمود:

إن أخوف ما أخاف عليكم إذا تفقه لغير الدين وتعلم لغير العمل وطلبت الدنيا بعمل الآخرة؛ (38) «ترسناك‏ترين چيزى كه بر شما مى‏ترسم ، آن است كه براى غير دين تفقه شود و براى جز عمل آموخته گردد و دنيا با عمل آخرت طلب شود .»

على‏عليه السلام خود به شرارت اين دسته از عالمان مبتلا بود و طعم تلخ فريبكارى آنان و فريب‏خوردن جاهلان را چشيده بود و از اين درد جانكاه مى‏ناليد: دو انسان دنيايى پشتم را شكستند: انسانى به‏زبان دانا و به‏عمل فاسق، و انسانى‏نابخرد ولى عابد. آن يك با زبان‏آورى از رسيدن به فسقش جلو مى‏گيرد و اين يك با عبادت خود از جهلش. پس، از فاسق عالم و جاهل عابد بپرهيزيد كه اين دو، هر مفتونى را فتنه‏اند و من خود از پيامبر خدا شنيدم كه مى‏گفت: اى على،هلاكت امت من به دست هر منافق زبان آور است. (39)

 

1ـ .6 نگه نداشتن زبان

زبان با همه كوچكى‏اش، معيار ارزش انسان، اين موجود پيچيده هستى است. به فرموده امام على‏عليه السلام انسان بدون آن، مجسمه‏اى و يا جنبنده‏اى بيش نيست (40) و در كنار عقل و خرد ، جوهره انسان را شكل مى‏دهد (41) و وسيله سنجش انسان و خرد او است. (42) از اين رو سنگينى آن ، وزن انسان را افزون مى‏كند و سبكى آن از قدر و منزلتش مى‏كاهد . لغزش زبان ، لغزش انسان است و زيبايى آن ، زيبايى گوينده. اين تأثير عميق و نقش مهم زبان، است كه موجب صدور فرمان‏هاى شديد و فراگيرى از ائمه دين‏عليه السلام در مورد حفظ و حتى حبس زبان شده است. (43) پيشوايان دين از ما خواسته‏اند كه زبان را نيز چونان بقيه اعضا، به فرمان عقل دين خود درآوريم و پيش از هر كار انديشه كنيم و جلوتر از هرعضو ، مغر را قرار دهيم كه اگر چنين كنيم عقل را بها داده، دين خود را حفظ كرده‏ايم؛ و گرنه بر اساس آنچه از امام على نقل شده است به جرگه سفها پيوسته، در ميان منافقان جاى مى‏گيريم . زبان مؤمن در پشت قلب او است و قلب منافق در پشت زبانش؛ زيرا مؤمن هرگاه اراده سخن كند در درون بدان مى‏انديشد ، پس اگر نيكو باشد ، آشكارش مى‏كند و اگر بد باشد ، پوشيده‏اش مى‏دارد. و[لى‏] بى‏گمان منافق هرچه بر زبانش بيايد مى‏گويد؛ بى‏آن‏كه بداند چه به سود او است و چه به زيانش . (44)

 

.2 ويژگى‏هاى منافقان اجتماعى ـ اخلاقى

همان گونه كه پيش‏تر گفته شد، ويژگى‏هاى منافقان را بى‏آن‏كه آهنگ تمايز كامل و خط كشى هندسى داشته باشيم، به حسب افراد، تقسيم كرديم. در اين‏جا خاطرنشان مى‏كنيم كه شخصيت پيچيده انسان، امكان تفكيك كامل و روشن صفات در هم فرو رفته او را نمى‏دهد. از اين رو تنها ملاك تقسيم ويژگى‏ها و اختصاص هردسته به تعدادى از آنها، شيوع و فراوانى بيش‏تر آن در هر دسته است .

اينك از منافقانى سخن خواهيم گفت كه شك و ترديد آنان نه در اعتقادات ظاهرى كه در توحيد واقعى است و از اين رو در معاشرت‏ها و رفتارهاى اخلاقى ـ اجتماعى خود، به شرك خفى و ريا گرفتار آمده‏اند.

 

<>2ـ.1 آراستگى دروغين

انسان منافق، تنها در انديشه حفظ خويش و نشان دادن چهره‏اى مقبول از خود است . او بايد چنين باشد؛ زيرا در صورت كشف باطن و حقيقت او ، نه كسى با او دوستى مى‏كند و نه محبت كسى را جلب مى‏كند . او بايد چنان ظاهر را بيارايد و خود را آراسته به سجاياى اخلاقى نشان دهد كه ديده‏ها از ظاهر او به باطنش نپردازند. از آن رو او به‏دروغ و نيرنگ متوسل مى‏شود تا زيورهاى بدلى بر روح خود بياويزد و به جاى پيراستن جان، عيان را بيارايد. سخن امام على‏عليه السلام در همين باب است : بالكذب يتزين اهل النفاق؛ (45) «منافقان به دروغ ، خود را مى‏آرايند .» و المنافق قوله جميل و فعله الداء الدخيل؛ (46) «منافق ، گفتارش زيبا و كردارش بيمارى درون است .» منافق زيبا مى‏نمايد و زيبا مى‏گويد تا بيمارى درونى خويش را بپوشاند و هدف خود را مخفى نگاه دارد، و تا آن‏جا كه بتواند در دل‏ها نفوذ كند و انسان‏ها را بفريبد و به كام خود برسد . زيبا و شيوا سخن گفتن در همه جامعه‏ها و براى همه انسان‏ها جذاب بوده و شگرد هميشگى رهبران و افراد سودجو است . اين ويژگى، شباهت بسيارى به خصلت ديگر منافقان، يعنى چاپلوسى و تملق دارد.

 

<>2ـ.2 چاپلوسى

منافقان در روابط اجتماعى خود بدون آن كه به ضوابط اخلاقى پايبند باشند و تنها براى كسب منفعت آنى و زودگذر دنيايى، خود را به قطب‏هاى قدرت در جامعه نزديك مى‏كنند و با به كار بستن شيوه‏هاى غير اخلاقى ـ از دروغ و ريا گرفته تا تملق و ثنا خود را در دل صاحبان مال و مقام جاى مى‏دهند . اينان كه راه نفوذ در ديگر انسان‏ها را آموخته و نقطه ضعف و قوت هركسى را پيدا كرده‏اند، با ستايش‏ها و تملق نابجا ، دامى پنهان مى‏گسترند و شكار خود را صيد مى‏كنند . با گستاخى و بى‏شرمى داد سخن مى‏دهند، و ناكرده را كرده و ناگفته را گفته جلوه مى‏دهند و خود و ممدوح خود را به شقاوت مى‏اندازند. امام على‏عليه السلام اين ويژگى تركيبى منافق را چنين بيان كرده است : «منافق، بى‏شرم، كودن ، چاپلوس و تيره‏بخت است .» (47) گفتنى است كه سركرده منافقان مدينه، عبدالله بن ابى سلول نيز با همين شيوه قصد اغفال على را ـ به خيال خود ـ مى‏كند؛ اما با كلام كوبنده حضرت روبه‏رو مى‏گردد «اى عبد الله ، تقوا پيشه كن نه نفاق كه منافق بدترين آفريده خدا است.» (48) شايد حديث ديگر امام‏عليه السلام نيز ناظر به همين ويژگى باشد؛ آن جا كه مى‏فرمايد : المنافق لسانه يسر وقلبه يضر؛ (49) «زبان منافق شادمان مى‏كند و دلش زيان مى‏رساند .» در حديث ديگرى كه نفس اماره را به منافق تشبيه كرده است ، وجه شبه آن دو را تملق نام مى‏برد. (50)

 

2ـ.3 چندرنگى

از آن‏جا كه منافق در زندگى و اعتقادات خود، مردد و مذبذب است و وابستگى عقيدتى به هيچ مكتبى ندارد ، در زندگى روزمره و معاشرت اجتماعى خود نيز ثابت و استوار نيست و همواره به رنگ‏هاى محيط، گروه، دوستان و آشنايان درمى‏آيد . اگر روزى ، توانگرى و گشاده‏دستى و خرج و انفاق در راه و كار مخصوصى ، رواج يابد ، او را از توانگران و سخاوتمندان مى‏بينم و اگر روزگارى ، درويشى و صوفيگرى سكه رايج بازار فخر فروشان گردد ، او را با كشكول گدايى مشاهده مى‏كنيم . اين تلون و رنگ به رنگى به منافق امكان زيستن و ايمنى مى‏دهد ؛ زيرا شناخته نمى‏شود و همرنگى با محيط ، او را يكى از اجزاى حقيقى و درست كار پيرامونش نشان مى‏دهد . او به‏واقع بى‏رنگ و بى‏چهره است و هرلحظه و هرجا به مقتضاى حال رنگ عوض مى‏كند. نه عقد قلبى دارد كه بر آن بايستد و نه جوهره‏اى كه با رنگ خود نمايان شود. منافق با اين كار از دنياى خود محافظت مى‏كند؛ چهره ساختگى‏اش را پوششى براى درون نازيبايش مى‏سازد؛ اظهار خير مى‏كند، اما در باطن جز شر و زشتى ندارد. (51) برخلاف شخص تقيه‏كننده كه باطنى نيكو و سيرتى زيبا دارد، اما در تنگناى زمانه و فشار روزگار، خود را بد سرشت و زشت نشان مى‏دهد تا در نهان دين خود را حفظ كند. منافق با جماعت، همرنگ است و اگر بميرد ، بر خاكستر و يا خاك كردنش ميان هندو و مسلمان نزاع درمى‏گيرد . هيچ كس او را دشمن خود نمى‏پندارد و او نيز دشمنى‏اش را بروز نمى‏دهد. او مبنايى براى رعايت امور اخلاقى ندارد و به فرموده امام على : عادة المنافقين تهزيع الأخلاق؛ (52) «به تغيير همواره خلق و خوى خود، عادت كرده است.»

 

2ـ.4 آسان‏گيرى بر خود و سخت‏گيرى بر مردم

اگرچه منافق با چاپلوسى و زبان‏بازى ، خود را نزديك و صميمى نشان مى‏دهد و ادعاى محبت و علاقه دارد، در درون نه دوستدار است ، نه عيب‏پوش؛ بلكه كوچك‏ترين عيب‏ها را ديده و براى وقتى مناسب، ذخيره كرده است . او تنها با زبان به مردم احترام مى‏گزارد و به تحسين و تكريم ظاهرى آنها مى‏پردازد؛ اما در پس اين ظاهرسازى، مردم را نادان و حتى سفيه مى‏داند (53) ، و در عوض خود را صالح و مصلح و بى‏عيب و نقص مى‏بيند . امام على‏عليه السلام در همين باره مى‏فرمايد : المنافق لنفسه مداهن وعلى الناس طاعن؛ (54) «منافق نسبت به خود مسامحه روا مى‏دارد و بر مردم خرده مى‏گيرد.»

 

ويژگى عملكرد منافقان

امام همام ، على بن ابى‏طالب‏عليه السلام در خطبه مشهور خود كه بسيارى از ويژگى‏هاى منافقان را آشكار مى‏كند، بيش‏تر به نوع عملكرد و شيوه‏هاى كارى آنان نظر دارد. امام در اين خطبه ، روانكاوى ژرف منافقان را با نحوه عملكرد آنان در اجتماع ، به هم مى‏آميزد و چنان شخصيت آنان را ترسيم مى‏كند كه مى‏توان از آن، الگوى روانشناسى منافقان را رسم كرد: شما را از منافقان برحذر مى‏دارم؛ زيرا آنان مردمانى گمراهند و گمراه كننده. خود لغزيده‏اند و ديگران را مى‏لغزانند. به رنگ‏هاى گوناگون و حالت‏هاى مختلف درمى‏آيند . با هر وسيله و از هر طريقى آهنگ [فريب و گمراهى‏] شما مى‏كنند و در هر كمين‏گاهى به كمين شما مى‏نشينند.

دل‏هايشان بيمار است و ظاهرشان آراسته و پاك. مخفيانه عمل مى‏كنند و چون خزنده‏اى زهرناك آهسته مى‏خزند و بى‏خبر زهر خود را مى‏ريزند. شرح و بيانشان دارو است و گفتارشان شفا؛ اما كردارشان درد بى‏درمان. به رفاه و آسايش مردم حسادت مى‏ورزند و به آتش بلا و گرفتارى دامن مى‏زنند و نوميد مى‏كنند. در هر راهى، به خاك هلاكت افكنده‏اى و براى نفوذ در هر دلى، وسيله‏اى، و براى هر غم و اندوهى، اشك‏هايى [دروغين‏] دارند. به هم مدح و ستايش وام مى‏دهند و از يك‏ديگر انتظار پاداش [و ستايش متقابل‏] دارند. اگر چيزى بخواهند، پافشارى مى‏كنند و اگر سرزنش كنند پرده‏درى مى‏نمايند و اگر داورى كنند زياده‏روى مى‏كنند . در مقابل هر حقى باطلى در بغل دارند و در برابر هر راستى، خميده‏اى و براى هر زنده‏اى، قاتلى و براى هر درى، كليدى و براى هر شبى، چراغى. چشم نداشتن و بى‏نيازى را دستاويز طمع قرار مى‏دهند، تا از اين راه بازار خود را گرم كنند و كالاهايشان را تبليغ نمايند . مى‏گويند و شبهه مى‏پراكنند. وصف مى‏كنند و حقيقت را وارونه جلوه مى‏دهند. راه [ورود به مسير باطل‏] را آسان مى‏كنند و تنگه [آن را] كج و دشوار رو مى‏سازند [تا افراد به‏آسانى به باطل در آيند و در پيچ و خم آن سرگردان و بيرون شدنشان دشوار شود.] اينان دار و دسته شيطان و زبانه‏هاى انبوه آتشند. «آنان گروه شيطانند و بدانيد كه گروه شيطان همان زيانكارانند . (55) » (56) منافق گاه قدمى پيش مى‏گذارد و نه تنها خود را مؤمن كه دانشمند متعهد و دوستدار نشر و پخش دانش و دين مى‏نمايد و با جعل حديث و نقل آن، در متدينان و حتى در دين رخنه مى‏كند . اين گروه در دوره گرايش مسلمانان به حديث، بيش‏ترين سوء استفاده‏ها را كردند؛ تا جايى كه محدثان درست‏انديش، به نقد و تصفيه روايات همت گماردند. سليم بن قيس از نخستين كسانى است كه به وجود اين شگرد منافقانه و احاديث مخالف و ساختگى پى برد و براى حل آن، به خدمت امام على‏عليه السلام رسيد. امام در كلامى مفصل او را از دسيسه منافقان آگاه كرد و با تقسيم محدثان به چهار گروه، منافقان را گروه نخست آنان شمرد: حديث از چهار دسته ـ كه پنجمى ندارد ـ به تو مى‏رسد: مرد منافقى كه اظهار ايمان مى‏كند و خود را مسلمان نشان مى‏دهد و هيچ ابايى از دروغ‏بستن بر پيامبر خداصلى الله عليه وآله ندارد و آن را گناه نمى‏داند و اگر مردم مى‏دانستند كه او منافق و دروغگو است، از او نمى‏پذيرفتند و تصديقش نمى‏كردند. ولى او را از صحابه حضرت رسول مى‏پندارند و مى‏گويند او پيامبرصلى الله عليه وآله را ديده و از او شنيده است. مردم از او حديث مى‏گيرند و به حال او آگاه نيستند. در حالى كه خداوند از منافقان خبر داده و آنان را توصيف كرده و فرموده است : «هنگامى كه آنان را مى‏بينى، از شمايلشان خشنود مى‏شوى و چون سخن گويند، به گفتارشان، گوش مى‏دهى.» (57) اين منافقان پس از پيامبر باقى ماندند و با دروغ و تزوير و تهمت، به زمامداران گمراه و دعوت‏كنندگان به آتش ،نزديك شدند و آنان نيز ولايت كارها را به آنان سپردند و برگرده مردمان سوارشان كردند، و با كمك آنان دنيا را خوردند. مردم با پادشاهان و دنيا هستند؛ مگر كسى كه خداوند او را حفظ كند. (58)

 

راه‏هاى شناخت نفاق و منافقان

بخش پيشين، بيان ويژگى‏هاى منافقان را بر عهده داشت و شناخت ويژگى‏ها، خود به شناسايى دارنده آنها كمك مى‏كند؛ به شرط آن كه ظاهر شود و از پرده برون افتد . در اين فصل به ويژگى‏ها و نشانه‏هاى آشكار منافقان مى‏پردازيم ؛ علامت‏هايى كه هر يك از آنها مى‏تواند حقيقت درونى انسان‏هاى مؤمن‏نما و كفرگرا را به ما بنماياند .

 

.1 لحن گفتار

نخستين راه شناخت منافقان، دقت در سخنان ايشان است ؛ يعنى همان خصيصه زبان‏آورى كه بزرگ‏ترين پوشش و پناه منافق است . چه، هر سلاحى كه بسيار به كار گرفته شود ، طرز كارش معلوم و اسرارش آشكار خواهد شد و سرانجام در آن‏جا كه سلاح از كار مى‏افتد و يا خطا مى‏كند ، راه رخنه به درون آن كشف مى‏شود .

امام على‏عليه السلام در ارائه اين راه نقشى ممتاز دارد و افزون بر ارائه، مستند قرآنى آن را نيز نشان داده است: خداوند چهار چيز را در كتابش تصديق كرده است... مرد در زير زبانش نهفته است ؛ چون سخن بگويد ، آشكار شود . پس خداوند متعال نازل فرمود : «و بى‏گمان آنان را از لحن گفتارشان مى‏شناسى (59) (60) منافق هر چند خوددار و راز نگه دار باشد، سرانجام بر اثر فشارهاى درونى، راز خود را بيرون مى‏افكند و با نيش و كنايه‏هايش خود را افشا مى‏كند. او مى‏كوشد با تعبيرات موذيانه هم آزار برساند و هم موضع مخالف خود را پنهان كند؛ غافل از آن كه نيتش از سخنش هويدا است و مصداق اين قاعده كلى است كه: ما أضمر أحد شيئا الا ظهر فى فلتات لسانه؛ (61) «هيچ كس چيزى را پنهان نكرد، مگر آن كه در لغزش‏هاى زبانش و خطوط چهره‏اش پديدار شد.»

امام على‏عليه السلام در سخن بلند ديگرى بر اين راهكار صحه مى‏گذارد: على لسان المؤمن نور يسطع وعلى لسان المنافق شيطان ينطق؛ (62) «بر زبان مؤمن نورى است كه مى‏درخشد و بر زبان منافق، شيطانى است كه سخن مى‏گويد .» شايد گفته شود كه اين راهكار، ارجاع به يك معيار مشخص و معين نيست و نمى‏توان آن را تحت ضابطه و قاعده درآورد ؛ زيرا حواس ما به درك «لحن القول» ، «نور ساطع» و «شيطان ناطق» راهى ندارند و ممكن است در تشخيص به خطا رويم و يكى را به جاى ديگرى بگيريم .

پاسخ اجمالى اين است كه ابزارهاى شناخت متعددند و دل يكى از آنها است . معرفت شهودى و فطرى قلب زمينه خطاب نبوى و تعليم محمدى را فراهم مى‏آورد: استفت قلبك وان أفتوك الناس؛ (63) «از دلت بپرس؛ اگر چه مردم بر[خلاف‏] آن فتوايت دهند .» امام على‏عليه السلام در دعاى شعبانيه مى‏فرمايد : و أنر أبصار قلوبنا بضياء نظرها إليك حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور؛ «ديده دل‏هايمان را با نور نظرش به تو ، روشنى بخش تا ديده دل حجاب‏هاى نور را نيز بدرد.» (64) اين معنا كه دل مانند سر، دو چشم و دو گوش دارد، از ديدگاه روايات مسلم است؛ (65) اما گردش و چرخش شيطان‏ها در پيرامون دل آدمى، او را از اين طريق شهود و نظر به ملكوت محروم مى‏كند. (66) به مدد اين وسيله و راهكار، مى‏توان از عملكرد منافقان در زمينه تحريف معارف دينى و دخالت در فرهنگ مذهبى جلو گرفت و مهم‏ترين اثر تخريبى آنان را مانع شد . از اين رو حضرت براى شناسايى حديث‏هايى كه به وسيله منافقان، ساخته و پرداخته مى‏شد، به همين طريقه اشاره كرده، مى‏فرمايند : «بر هرحقى ، حقيقتى و بر هر صوابى نورى است؛ پس موافق كتاب را بگيريد و مخالفش را واگذاريد.» (67) دستيابى به اين تشخيص و مجهز شدن به اين سلاح، به جامعه امكان مى‏دهد تا منافقان خرد و كلان را بشناسد و از ميان خود براند . اين طريقه و نشانه، گرچه تنها راه شناخت منافقان نيست، مهم‏ترين آنها است. از اين رو امام على‏عليه السلام آن را بر ديگر نشانه‏هاى منافق مقدم داشته و فرموده است :

للمنافق ثلاث علامات : يخالف لسانه قلبه وقوله فعله وسريرته علانيته؛ (68) «منافق را سه نشانه است : زبانش با دلش، گفتارش با كردارش، و درونش با نمودش، يكسان نيست .»

 

.2 نحوه رفتار

2ـ.1 خمودى و ناسپاسى

ديگر علامت آشكار منافق كه پيوستگى كاملى با حقيقت او دارد، چگونگى رفتار وى با ديگران است. منافق برخلاف مؤمن كه با صلابت و اطمينان به صحنه عمل مى‏آيد و كارى متقن و شايسته ارائه مى‏دهد ، شكاكانه و مردد وارد عمل مى‏شود. امام على‏عليه السلام مى‏فرمايد : «بى‏گمان يقين مؤمن در كردارش و شك منافق در رفتارش ديده مى‏شود .» (69) منافق به فرجام كارش و نتيجه عملش اميدى و يقينى ندارد و از اين رو تنها براى نشان دادن همراهى ظاهرى و موافقت دروغين، با كسالت به نماز و بى جسارت به جهاد درمى‏آيد . او اعتقاد چندانى به خداوند هستى ندارد تا به او عشق بورزد و عاشقانه به كار پردازد . او نه خدايى مى‏شناسد و نه بهشتى و نه نعمتى . خود را مديون كسى نمى‏داند تا سپاسش بگزارد و احسانى نمى‏بيند تا شكرش به‏جا آرد و اگر هم سپاسى بگزارد، از زبانش تجاوز نمى‏كند و به عمل نمى‏رسد. چه ، شكر حقيقى جز عرفان قلبى و شناخت باطنى نعمت و بهره‏گيرى از آن در راه اطاعت و رضايت خدا نيست (70) . منافق بر اثر شك در موجد نعمت‏ها و نديدن وظيفه عبوديت براى خود از اينها محروم است . چه زيبا امام على‏عليه السلام تفاوت شكر منافق و مؤمن را بيان فرموده است :

شكر المؤمن يظهر في عمله ، شكر المنافق لا يتجاوز لسانه (71) ؛ «سپاسگزارى مؤمن در عملش نمايان مى‏گردد و شكر منافق از زبانش در نمى‏گذرد .»

اين‏جا است كه تأثير اعتقاد در عمل ظاهر مى‏شود و شك، موجب كسالت و خمودى مى‏گردد و احساس سپاس و تلاش را نابود مى‏كند و موجب سرزدن چنان اعمال زشت و نادرستى مى‏شود كه انكار قلبى او را آشكار مى‏كند و او را در رديف كافران قرار مى‏دهد. از اين رو امام على‏عليه السلام پديدار شدن اعمال خبيث كافران و منافقان را راهى برا ى شناسايى آنان مى‏داند (72) .

 

2ـ.2 تكلف ورزيدن

مؤمن فقط از خدا بيم دارد و به همو اميد مى‏ورزد . نه طمعى به كسى و نه ترسى از شخصى دارد. از اين رو اعمال خود را تنها با يك معيار مى‏سنجد و آن رضايت خدا است . نه قضاوت كسى جز خدا برايش اهميتى دارد و نه به تأثير ديگر چيزها معتقد است. او به فكر خشنود كردن همگان نيست تا براى خريدن محبت همه، بهايى سنگين را بپردازد و از اين رو تكلفى ندارد. منافق عكس اين است . او به‏زحمت و دشوارى ، خود را آن‏گونه كه نيست مى‏نمايد و آنچه ندارد نشان مى‏دهد و تا آن‏جا تصنعى و متكلفانه رفتار مى‏كند كه خوى و منش وى شود .

امام على‏عليه السلام به اين رفتار منافق اشاره كرده‏اند:

«تكلف از اخلاق منافقان است . (73) » ديگر احاديث وارده در معناى تكلف نيز با اين معنا همسو است. امام صادق نفاق را اساس تكلف مى‏داند (74) و رسول خداصلى الله عليه وآله تملق و غيبت و شماتت مصيبت زده (75) را از نشانه‏هاى متكلف مى‏داند (76) كه هر سه در منافق به چشم مى‏خورد. 2ـ.3 موافقت ظاهرى

گذشت كه منافق به دنبال دنياى خود است؛ از اين رو نه خود را مسئول مى‏داند و نه به سرنوشت ديگران مى‏انديشد. او در پى آن است كه كسى از او نرنجد و به منافع دنيايى‏اش لطمه‏اى نزند و برايش اهميتى ندارد كه اظهار نظرش به زيان دين و دنياى چه كسى مى‏انجامد از اين رو به جلب موافقت همه مى‏پردازد و براى چنين مقصودى خود را رياكارانه با هركس و هرگروهى ، موافق جلوه مى‏دهد و همراهى ظاهرى و نمايشى مى‏كند . با كسى نزاع نمى‏كند و نغمه مخالفت در هيچ مسئله‏اى از او شنيده نمى‏شود . امام على‏عليه السلام به اين نكته اشاره كرده و فرموده است: كثرة الوفاق نفاق؛ (77) «موافقت فراوان [نشانه‏] نفاق است .»

 

2ـ.4 غيبت كردن

غيبت، كوشش انسان ناتوان براى سرپوش گذاشتن بر عقده‏هاى درونى خويش است. (78) انسان ضعيف با درك عجز خود از ضربه زدن به كسى و جلو گرفتن كارى ، به پشت صحنه مى‏رود و با بيرون ريختن شكوه‏هاى درون به بدگويى و افشاى اسرار ديگران مى‏پردازد . منافق نيز كه ذليل و حقير است، در پيش رو به تعريف و تمجيد و تملق مى‏پردازد و در پشت سر به بدگويى و غيبت. از اين رو حضرت على‏عليه السلام غيبت كردن را علامت نفاق دانسته‏اند (79) ؛ نشانه‏اى كه بر دروغ بودن بسيارى از دوستى‏ها و ابراز محبت‏هاى ظاهرى گواهى مى‏دهد .

 

2ـ .5 خيانت ورزيدن

انسانى كه به ورطه نفاق و دو رويى مى‏غلتد و به جاى اتكال بر دوستان واقعى، چشم اميد به خارج از قدرت و حكومت خودى مى‏بندد و براى روز مباداى خيالى خويش ، دستاويزى در آن سوى مرزهاى عقيدتى ، جغرافيايى و سياسى مى‏جويد و شفيع و واسطه‏اى دست و پا مى‏كند ، سرانجام به خيانت مى‏افتد . او براى جلب محبت و حمايت دوستان خيالى‏اش ، اسرارى را از جبهه خودى به دشمن گزارش مى‏كند و همچون حاطب بن ابى بلتعه مرتكب خيانت مى‏گردد . (80) همه ستون پنجم‏ها و جاسوس‏هاى نظامى و غير نظامى از اين آبشخور مى‏نوشند و دشمنان يك ملت و كشور، از چنين منافقانى سود مى‏جويند .

چنين است كه حضرت على‏عليه السلام نفاق را اوج خيانت دانسته‏اند. (81)

 

2ـ.6 حق‏كشى

زندگى در يك جامعه بشرى ،مسئوليت‏هايى را بر عهده هر عضو مى‏گذارد، و افراد با عمل به آنها از احترام اجتماعى و قانونى برخوردار مى‏شوند . اين تعهدات ، متقابل و بر اساس قاعده عمومى عدل و انصافند و با معيار و قاعده حق ، سنجيده مى‏شوند . اگر قواعد عمومى و مسئوليت‏هاى اجتماعى براى فردى غير قابل قبول و يا همراه شك و ترديد باشد ، او مى‏كوشد تا هرگاه و هرجا و تا آن اندازه كه ممكن است، از زير بار اين مسئوليت‏ها شانه خالى كند و حق و حقوق ديگر افراد اجتماع را نپردازد . اين حقوق چه مالى و چه معنوى ، تكاليفى را در پى دارد كه بر شخص ناهمگون با اجتماع سنگين مى‏نمايد . كسى كه فقط از روى حقارت و خوارى نفس ، با اجتماع همراهى مى‏كند و تنها در پى امنيت خويش است، نه به فرهنگ و آداب و قوانين اجتماع محل زندگى خود اعتقاد و علاقه دارد، نه به امنيت جامعه مى‏انديشد و نه به سامان يافتن آن اهميتى مى‏دهد ؛ به جهاد برنمى‏خيزد و پشتيبانى مالى و حقوق و ماليات واجب خود را ادا نمى‏كند .

دو حديث گرانبها از امام على‏عليه السلام ناظر به همين حالت در پاره‏اى از انسان‏ها است:

«به خدا سوگند ، جز كافر منكر و منافق ملحد، امنيت را از اهلش بازنداشت و حق را از مستحقش دور نكرد . (82) »«پيامبر خدا از اين‏كه انسان زكات مالش را از رهبرش پوشيده بدارد، نهى كرد و فرمود : پوشيده داشتن آن از نفاق است . (83) »

 

2ـ .7 ظاهرسازى

آشكارترين علامت نفاق، همان است كه در خطاب الهى به مسلمانان صدر اسلام آمده است . لم تقولون ما لا تفعلون؛ (84) «چرا چيزى را مى‏گوييد كه نمى‏كنيد.» كبر مقتا عندالله أن تقولوا ما لا تفعلون؛ (85) «نزد خدا بسيار نفرت‏انگيز است كه چيزى را بگوييد كه نمى‏كنيد .»

حضرت على‏عليه السلام نيز اين نكته قرآنى را كه با بيانى ديگر از زبان پيامبر اكرم شنيده (86) بود، ويژگى منافق مى‏شمرد. امام در مجلس علمى‏اى كه با اصحابش داشته و چهار صد نكته را به آنان آموخته از ايشان مى‏خواهد تا با هم مهربان و دوست و اهل بذل و بخشش باشند و همچون منافق نباشند كه فقط مى‏گويد و توصيف و ظاهرسازى مى‏كند (87) . در جايى ديگر، اين ويژگى را بارزترين علامت نفاق شمرده و كسى را كه به نماز و روزه و جهاد و تقوا سفارش مى‏كند و فرمان مى‏دهد ، اما خود به هيچ يك پايبند نيست، آشكارترين منافق ناميده است . از اين‏جا است كه ريا و نفاق با هم ارتباط پيدا مى‏كنند و سپس هر دو در شرك به هم مى‏پيوندند . چه، نفاق برادر شرك (88) و ريا شرك پنهان (89) است . منافق جلوتر از ديگران مى‏دود تا او را نبينند و چون به‏گمان خود از ديدرس همگان دور شد، تسليم هوس‏ها ، شهوت‏ها و طمع‏هاى خويش مى‏شود و آنچه را نهى كرده بود، مرتكب مى‏شود، يا آنچه را بدان فرمان داده بود ، براثر كسالت و سستى از ياد مى‏برد . چنين كسانى كه مدعى دروغين پاكى و اخلاقند و پرچم مقدس امر به معروف و نهى از منكر را دستاويز پنهان داشتن نهان خود مى‏كنند ، در لسان حضرت از بارزترين مصداق‏هاى منافقانند: «آشكارترين منافق كسى است كه به اطاعت [خدا] فرا خواند و خود بدان عمل نكند و از معصيت بازدارد و خود از آن دست نكشد .» (90) در نقل ديگرى از اين حديث ـ كه در فصل «گونه‏هاى نفاق» به آن اشاره شد ـ به جاى كلمه «أظهر» واژه «أشد» آمده است. بدين ترتيب شدت نفاق، راز سر به مهر منافق را برملا مى‏سازد و هيچ پوششى مانع از بروز آن نمى‏شود . زيرا كسى كه به مردم فرمان نيكى مى‏دهد ، زير ذره‏بين مردم قرار مى‏گيرد و دقت بيش‏تر ، درون او را آشكارتر مى‏سازد و هرچه فرمان‏ها بيش‏تر و عمل‏ها كم‏تر و تخالف و ناهمگونى گفتار و كردار بيش‏تر باشد ، نفاق شديدتر است و زودتر نمايان مى‏گردد .

 

.3 ذكر اندك

نشان ديگر منافقان ، يادكرد اندك خدا است . آنان از آن رو كه اعتقاد چندانى به خداوند ندارند، به ياد او نيز نمى‏افتند. تنها بارقه‏هاى رحمت الهى و حوادث طبيعى، ممكن است آنان را به ياد خدا اندازد؛ يا براى تظاهر و رياكارى به حلقه ذكرى و نماز جماعتى حاضر شوند . آنان خدا را در نهان ياد نمى‏كنند و خدا اين را آشكار كرده است. امام على‏عليه السلام با اشاره به اين افشاگرى، آن را سبب نزول آيه 142 سوره نساء مى‏داند كه حضور منافقان را در صف‏هاى نماز كسالت‏بار توصيف كرده و ذكر آنان را قليل دانسته است. (91) امام على‏عليه السلام مى‏فرمايد :« منافقان، خداوند را تنها آشكارا ياد مى‏كردند و در نهان نه. از اين رو خداوند فرمود : يراؤون الناس ولا يذكرون الله إلا قليلا.» (92) امام على‏عليه السلام خود از اين ويژگى براى شناخت منافقان معاصر سود برده است . ايشان در پاسخ به كسى كه درباره ماهيت خوارج پرسيده بود، مى‏فرمايد: «آنان نه مشركند و نه منافق . مشرك نيستند، چون از شرك گريختند، و منافق نيستند چون منافقان، خدا رابسيار اندك ياد مى‏كنند و حال آن كه خوارج نهروان پيشانى پينه‏بسته دارند.» در نتيجه امام آنان را از باغيان و خارج‏شوندگان از جرگه اسلام مى‏داند. (93)

 

.4 دشمنى با چهره‏هاى تابناك دين

سنت الهى در پيشرفت دين بر آن قرار گرفته كه گروندگان و پيروانش به مجاهدت بپردازند و با يارى دادن دين خدا، از او يارى و نصرت بگيرند. منافقان كه پيروزى و نصرت دين را بر نمى‏تابند، انصار دين را به ديده دشمنى مى‏نگرند و كينه آنان را به دل مى‏گيرند.

امام على كه تابناك‏ترين مجاهد و شاخص‏ترين يارى‏دهنده پيامبرصلى الله عليه وآله است، حب و بغض او مصداق بارز اين قاعده گشته است . امام بر اساس عهد (94) و تعليم نبوى، از اين نكته نيك آگاه بود؛ زيرا وقتى مشاوران اندرزگو، جذب مخالفان را با بذل و بخشش توصيه مى‏كردند، فرمود: اگر با اين شمشيرم به بالاى بينى مؤمن بزنم تا مرا دشمن بدارد، دشمنم نخواهد داشت و اگر دنيا را با همه ثروت‏هايش به پاى منافق بريزم تا مرا دوست بدارد، دوست نخواهد داشت. زيرا قضاى الهى بر زبان پيامبر امى گذشته است كه فرمود: «اى على مؤمن تو را دشمن و منافق تو را دوست نمى‏دارد.» (95) كاركرد تاريخى و وقوع عملى اين روش را در صدر اسلام نيز مى‏توان ديد. جابر بن عبدالله مى‏گويد: ما منافقان را از دشمنى‏شان با على بن ابى‏طالب مى‏شناختيم (96) و ابو سعيد خدرى «لحن القول» را در سوره محمدصلى الله عليه وآله، به بغض امام على تفسير مى‏كند (97) . به روايت امام على‏عليه السلام پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرموده‏اند: «اگر كسى از امتم همه عمرش را عبادت كند، اما با بغض خاندان و پيروانم خدا را ملاقات كند، خداوند قلبش را جز به نفاق نخواهد گشود. (98) » از امام صادق‏عليه السلام نيز روايت شده است: «حق كسى را كه عمر خود را در اسلام سپرى كرده و حامل قرآن را و امام عادل را، جز منافق رسوا، انكار نمى كند. (99) »

 

ريشه‏هاى نفاق

.1 حقارت درونى

نفاق به تصريح قرآن، بيمارى روحى است (100) و از ديدگاه احاديث، مهم‏ترين علت آن ذلت و حقارت درونى منافق است . احاديث كه همگى از امام على‏عليه السلام هستند، يك‏صدا اين نكته را تأكيد مى‏كنند كه نفاق انسان ناشى از ذلتى است كه او در خود مى‏يابد. (101) تحليل‏هاى روانكاوانه نيز اين حقيقت را تأييد مى‏كنند. منافق، از بيم افشاى رازش، هماره خوار و مضطرب است. از يك سو ترس از گردن نهادن به تكاليف و از سوى ديگر ترس ناشى از مخالفت آشكار و پذيرفتن تبعات آن، گريبان او را مى‏گيرد و ترس جز ناشى از ضعف و حقارت نيست . ظهور رفتارى همچون تملق و چاپلوسى در ظاهر، و غيبت و بدگويى در خلوت كه جهد عاجز و ناتوان است، (102) از همين ذلت درونى سرچشمه مى‏گيرد. اگر به معناى حقيقى نفاق كه از گونه‏هاى دروغ است، توجه كنيم، فرموده على‏عليه السلام را بهتر خواهيم فهميد: «نفاق بر كذب بنا نهاده شده است (103) » و «دروغ سر از نفاق درمى آورد (104) » و «چون دروغ خود از خوارى و ذلت نفس زاييده مى‏شود (105) ، پس به‏آسانى مى‏توان نفاق را معلول حقارت انسان دانست.»

 

.2 ستيزه جويى

اگر عامل پيشين، درون‏شخصيتى و نهفته در روح منافق باشد، ستيزه‏جويى و خصومت را مى‏توان زمينه و عامل بيرونى پيدايش نفاق دانست. كشمكش‏ها و درگيرى‏هاى لفظى، خطى و فكرى و مجادله‏هاى شديد سياسى و جناحى هر گاه به درازا كشد، هر دو سوى نزاع را خسته و آشفته مى‏كند و زمينه مساعدى براى در لاك خود خزيدن، از سطح به عمق رفتن و دو چهرگى فراهم مى‏آورد. برخوردهاى جان‏فرسا و بيم از مخالفت‏هاى لجبازانه، هر دو طرف و يا حد اقل يكى از آنان را به سكوت و اعلام رضايت ظاهرى و يا حتى موافقت نمايشى وامى‏دارد تا با پنهان شدن در پشت پرده نفاق و دورويى، خود را حفظ كند و نيروى خود را براى موقعيتى مناسب نگه دارد. بدين‏سان دل و جان، بيمار و آفت زده مى‏شود. حضرت على‏عليه السلام اين معنا را چه زيبا ترسيم كرده است! آن جا كه مرا و خصومت را سبب مريضى قلب و زمينه رويش نفاق مى‏داند: (106)

 

.3 رذيلت‏هاى اخلاقى

امام على‏عليه السلام علت‏هاى ديگر نفاق را نيز برشمرده‏اند. امام چهار ستون نفاق را عبارت مى‏دانند از: هوا و هوس ، سستى و سهل انگارى ،كينه و طمع. سپس هريك از اين چهار ركن اصلى را به چهار شاخه تقسيم كرده و فرموده‏اند: نفاق بر چهار پايه استوار است : هوس و سهل‏انگارى و خشم وطمع.

هوس، خود، چهار شعبه دارد: ستم و تجاوز و شهوت و سركشى.

هر كه ستم كند گرفتارى‏هايش زياد شود و تنها ماند و از كمك به او خوددارى شود. هر كه تجاوز كند، كسى از شرارت‏ها و بدى‏هايش در امان نباشد و دلش سالم نماند و در برابر خواهش‏هاى نفسانى خوددار نباشد. هر كه شهوات خود را تعديل نكند، در پليدى‏ها فرو رود، و هر كه از روى عمد و بدون دليل، سركشى كند، گمراه شود.

سهل انگارى را نيز چهار شعبه است : غفلت و مغرور شدن [به رحمت حق‏] و آرزو و ترس و تعلل ورزيدن. و اين از آن رو است كه ترس، از حق باز مى‏دارد و تعلل، موجب كوتاهى كردن در عمل مى‏شود، تا آن كه اجل در رسد، و اگر آرزو نبود، انسان حساب كار خود را مى‏دانست و اگر از حساب كار خود آگاه مى‏شد، از ترس و وحشت درجا مى‏مرد.

خشم هم بر چهار شعبه است : خودبرتربينى، فخرفروشى، غرور و عصبيت. هر كه خودبرتربين باشد، به حق پشت كند؛ هر كه فخرفروشى كند، از صراط راستى منحرف شود و به گناه درافتد؛ هر كه غرور داشته باشد، بر گناهان اصرار ورزد، و هر كه عصبيت پيشه كند، از حق منحرف شود و به باطل گرايد. پس، چه بد خصلتى است خصلتى كه نتيجه آن پشت‏كردن به حق و گناه و اصرار بر گناه و انحراف از راه راست باشد.

طمع را نيز چهار شعبه است : شادمانى و سرمستى و خيره‏سرى و فزونخواهى. شادمانى كردن نزد خداوند خوشايند نيست و سرمستى تبختر و خودپسندى است و خيره‏سرى بلايى است كه آدمى را به كشيدن بار گناهان وامى‏دارد و فزونخواهى سرگرمى و بازى و گرفتارى و جايگزين كردن چيز پست‏تر [ دنيا] به جاى چيز بهتر [ آخرت‏] است.

اين است نفاق و پايه‏ها و شاخه‏هاى آن. (107) حديث ديگرى نيز از امام على‏عليه السلام‏در دست است كه گر چه در مقام تحذير از دوستى با افرادى با ويژگى‏هاى نامطلوب است، از آن جا كه امام در پايان حديث، اين صفات زشت و نامطلوب را موجب نزديكى انسان به نفاق مى‏داند و حتى برخى از آنها مانند ريا و غيبت از نشانه‏هاى نفاق به شمار مى‏روند، مى‏توان سبب هاى نفاق را از آن بيرون كشيد: بپرهيز از كسى كه چون با او سخن بگويى ملولت كند و چون با تو سخن گويد، غمگينت كند و چه شادمانش سازى يا به وى زيان برسانى، با تو خواهد آمد و اگر [روزى‏] از تو جدا شود، در غياب تو، آنچه را دوست ندارى مى‏گويد و اگر مانعش شوى، به تو افترا مى‏بندد و اگر با وى موافقت كنى، به تو حسد مى‏ورزد و اگر مخالفتش كنى، با تو دشمنى و ستيزه‏جويى مى‏كند. از جبران خوبى‏هايى كه به وى شده، ناتوان است؛ اما در برابر كسى كه به وى ستم كرده زياده‏روى مى‏كند. همراهش اجر مى‏برد و او بار سنگين گناه را. زبانش عليه او است، نه براى او، و دلش سخنش را نگه نمى دارد. براى ستيزيدن مى‏آموزد و براى ريا تفقه مى‏كند. به سوى دنيا مى‏شتابد و تقوا را وا مى‏گذارد. پس چنين كسى از ايمان دور، به نفاق نزديك، از هدايت دورافتاده و با گمراهى همراه است. (108)

...

برای دیدن ادامه مطلب لطفا کلیک کنید 

كار، اشتغال و توليد از ديدگاه امام على عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

كار، اشتغال و توليد از ديدگاه امام على عليه السلام

نویسنده: حسن نظرى

فهرست :
- مقدمه
- جايگاه فلسفى نيروى انسانى در رابطه با طبيعت
- ساحت جامعه‏شناختى كار، اشتغال و توليد
- هنجار
- ارزش
- فرهنگ
- هنجارآفرينى
- سنت رفتارى امام على عليه السلام
- سنت گفتارى امام على عليه السلام
- هنجار بودن كار و ناهنجار بودن تنبلى:
- بهره‏ورى كار
- تقواى اجتماعى كار
- رويكرد اقتصادى به كار، اشتغال و توليد
- اصول زيرساختى و راهبردى
- عدالت
- تعليم و تربيت (استصلاح مردم)
- شكوفايى بخش‏هاى مهم اقتصادى
- اصل درآمد مردم به منزله درآمد خزانه دولت
- كتابنامه
- پى‏نوشته

----------------------------------------------------------

مقدمه

هر نظام اقتصادى كه يكى از وظايف مهم خود را ايجاد زمينه كار، اشتغال و افزايش توليد بداند، به‏طور طبيعى نخست شرايط مناسب بينشى، رفتارى، ارزشى و فرهنگى كار، اشتغال و توليد را فراهم مى‏كند. آن‏گاه مكانيزم‏هاى اقتصادى را هماهنگ و سازگار با عناصر فرهنگى به‏كار مى‏گيرد. بى‏شك كاستى باور و بينش در مورد كار مثبت و ضعف ارزشى تلاش و پشتكار در سطح جامعه، رفتارهاى متناسب با شكوفايى توليد و اشتغال را به‏شدت تحت‏تأثير قرار مى‏دهد و درنهايت مكانيزم عرضه و تقاضاى كار را بى‏كشش مى‏سازد. در چنين وضعيتى نه متغير دستمزد در جانب عرضه كارساز است و نه متغير سود و درآمد در جانب تقاضا مى‏تواند نقش چشمگيرى داشته باشد.

از اين رو ابتدا، جايگاه نيروى انسانى عامل كار را از جهت بينشى و فلسفى در تدبير جهان، و آن‏گاه بعد جامعه‏شناختى اين عامل و در نهايت اصول و شرايط اقتصادى كار، اشتغال و توليد را از ديدگاه امام على ـ عليه‏السلام ـ برمى‏رسيم.

 

گفتار اول: جايگاه فلسفى نيروى انسانى در رابطه با طبيعت

در تدبير تكوينى و اداره واقعى جهان ماده، انسان جايگاه فعال و اثرگذار خود را دارد . به طبيعت اين‏گونه نبايد نگاه كرد كه نسبت به‏نيازهاى انسان بيگانه است؛ همچنان‏كه نبايد انسان را به‏گونه‏اى نگريست كه گويى طبيعت در مقابل او مانند دژى تسخيرناپذير و مقاوم خلق شده است. هم طبيعت آن‏چنان خلق وتدبير شده است كه منافع ونيازهاى انسان را در دل خود جاى داده و هم انسان آن‏گونه است كه مى‏تواند برطبيعت سلطه متناسب خود را پيدا كند. امام على ـ عليه‏السلام ـ در فراز زير به همين قدرت انسان بر استخدام و تسخير طبيعت اشاره مى‏فرمايد: بدانيد زمينى كه شما را بر پشت خود مى‏برد، و آسمانى كه بر شما سايه مى‏گسترد، پروردگار شما را فرمان بردارند و بركت آن دو بر شما نه از راه دلسوزى است و نه به‏خاطر جستن نزديكى و نه به اميد خيرى است كه از شما دارند، بلكه به سود شما مأمور شدند و گردن نهادند، و براى مصلحت شما برپاشان داشتند، و ايستادند. (1) انسان بدين‏گونه آفريده نشده است كه بر قسمتى از طبيعت تسلط پيدا كند و قسمتى ديگر از قلمرو بهره‏بردارى‏هاى او خارج بماند. و اهل زمين را از نهانگاه زمين برآورد و آنان‏را با همه وسائل زندگى در روى زمين قرار داد. سپس خداوند سبحان سطوح بى‏آب و علف زمين را كه آب‏هاى چشمه‏سارها به بلندى‏هاى آن سطوح نمى‏رسيد و جويبارهاى رودخانه‏ها وسيله‏اى براى رسيدن به آن سطوح پيدا نمى‏كردند، رها نفرمود و ابر نمودار براى آن سطوح مرتفع كه مرده‏هاى آنها را احيا كند و گياهش را بروياند، خلق كرد. (2) اين تسخير بدان جهت انجام مى‏پذيرد كه انسان برخى از نيازهاى اساسى را مى‏بايد از دل اين طبيعت استخراج كند. در تدبير جهان، اين رمز و راز مورد توجه مدبر آن بوده است كه آن‏را عقيم و نازا نسبت به برخى از خواسته‏هاى طبيعى انسان وانگذارد. انسان روى زمين نيازمند آب و غذا است و طبيعت مادى نيز اين آب و غذاى مورد نياز را در نهان خود نهفته دارد. خداوند سبحان با اين [خلقت عظيم‏] توشه [مادى و معنوى‏] براى مردم و روزى براى جانوران عنايت فرمود ... او حضرت آدم را پس از توبه بر زمين فرود آورد تا با نسل خود زمين را آباد نمايد. (3) در اين نظام هستى زمين را با همه استعدادهاى بى‏شمارش مهد و گاهواره انسان و با همه گستردگى‏اش فراش و زيرپاى او قرار داد. پس آن‏را براى آفريدگان خويش همچون گاهواره كرد، و چون بستر برايشان بگسترد. (4) توجه به جايگاه فلسفى و بينشى انسان در رابطه با طبيعت، از آن رو در خور امعان نظر است كه اولا انسان در چرخه توليد عاملى اساسى است، و حتى در به‏دست آوردن تكنولوژى و به‏كارگيرى فن توليد مى‏بايد برنيروى انسانى به‏عنوان عامل سرنوشت‏ساز، توجه درخور جايگاه فلسفى و واقعى او شود؛ ثانيا اين طبيعت هرچند مقهور انسان و بهره‏رسان مى‏شود، همه داده‏هاى خود را بدون زحمت و رنج علمى حساب شده در اختيار انسان مى‏گذارد و انسان نيز بدون تلاش و آگاهى از راز و رمز گسترده و پيچيده طبيعت نمى‏تواند آن‏را مهد پيشرفت خود قرار دهد؛ ثالثا در وابستگى عينى طبقات جامعه به يكديگر و تأثيرگذارى هر طبقه بر سرنوشت ديگر طبقات، موقعيت ممتاز سه‏طبقه توليدكننده كالا و خدمت (صاحبان صنعت، كشاورزان و بازرگانان) آن‏گونه كه در كلام امام على ـ عليه‏السلام ـ انعكاس يافته، تبيين شود. (5)

 

گفتار دوم: ساحت جامعه‏شناختى كار، اشتغال و توليد

بررسى ابعاد گوناگون جامعه‏شناختى كار، اشتغال و توليد، مى‏طلبد كه مفاهيم هنجار، ارزش و فرهنگ به‏طور فشرده تبيين شود تا اين‏كه هريك از روايات، گفتمان‏ها و رفتارهاى امام على ـ عليه‏السلام ـ در جايگاه متناسب و منطقى خود مورد استشهاد و استدلال قرار گيرد و اگر دستورى به عنوان هنجار يا روايتى در بعد ارزشى كار يا رفتارى به‏عنوان تجلى فرهنگ كار به ما رسيده است، به‏طور صحيح و منطقى بدان‏ها استناد شود.

 

الف. هنجار

رفتارها در سطح جامعه بدون «شيوه» انجام نمى‏پذيرند. بنابراين هنجار يعنى مقياس و قاعده رفتار كه نه فقط افراد براى انجام كارها از آن پيروى مى‏كنند، بلكه در عين حال رفتار انسان‏ها نيز با آن سنجيده مى‏شود. (6) اين قواعد رفتارى براساس ميزان مقبوليت آنها نزد افراد جامعه، به‏طور طبيعى و متعارف و يا براساس دستور مافوق، به هنجارهاى درونى (7) و بيرونى (8) تقسيم پذيرند.

 

ب. ارزش

ارزش، عبارت است از يك نوع درجه‏بندى و امتيازبندى پديده‏ها ـ اعم از رفتار و اشيا از جهت خوبى و بدى، مثبت و منفى. اهميت ارزش از آن جهت است كه ارزيابى ما نسبت به اشيا و رفتارهاى خود و ديگران مبنا و ملاك قرار مى‏گيرد. از اين رو ارزش موجب مى‏شود كه جهت رفتارها مشخص شود و درنتيجه جهت‏گيرى ارزشى شكل گيرد. (9) نكته اساسى كه بايد بدان توجه داشت و در بحث ارزش كار مى‏توان از آن استفاده كرد، اين است كه نيازهاى انسان‏ها بدون وسيله و واسطه ارضا نمى‏شوند؛ مثلا براى تأمين نياز به همسر پول و براى تحصيل پول، كار و تلاش ضرورى است. از اين رو تأمين نياز به همسر، ارزشى است كه زنجيره تحصيل پول و كار در راستاى آن قرار مى‏گيرد. هم دسترسى به همسر ارزش مى‏شود و هم تحصيل پول از راه كار. بر همين اساس مى‏توان ارزش را به صورت زير تقسيم كرد:

.1 ارزش غايى

آنچه كه بالذات و به خودى خود براى انسان ارزشمند است، ارزش غايى ناميده مى‏شود.

.2 ارزش ابزارى

آنچه كه خود ارزش ندارد، بلكه وسيله‏اى است براى دستيابى به امر ديگرى، ارزش ابزارى دارد. در واقع چون در جهت رسيدن به مطلوب واقعى قرار گرفته است، ارزشمند شده است. اين تقسيم‏بندى از آن رو است كه همه رفتارهاى ارزشى، ارزش بالذات ندارند؛ همچنان‏كه همه آنها ارزش ابزارى تلقى نمى‏گردند.

 

ج. فرهنگ

مجموع ويژگى‏هاى رفتارى و عقيدتى اكتسابى اعضاى جامعه را مى‏توان فرهنگ آن جامعه دانست . (10) عنصر تعيين‏كننده در اين تعريف، «اكتساب» است كه از يك طرف فرهنگ را از پديده‏ها و رفتارهايى كه نتيجه وراثت و زيست‏شناختى است، متمايز مى‏سازد، و از طرف ديگر موجب مى‏شود كه همه بخش‏هاى زندگى انسان‏ها را شامل شود.

با توجه به اينكه ويژگى اساسى و قوام و ماهيت فرهنگ به عنصر اكتسابى بودن آن است، مى‏توان چنين نتيجه گرفت كه قواعد و نرم‏هاى اجتماعى كه براى تأمين نيازها و ارزش‏هاى جامعه‏اند، بخشى از فرهنگ آن جامعه را پديد مى‏آورند. رفتار كارى در جامعه قاعده و نرم دارد. اگر اين قاعده و نرم كار مفيد باشد، يا كار مفيد شيوه تأمين نيازهاى مختلف جسمى، روحى و اجتماعى در سطح جامعه تلقى شود، فرهنگ كار و تلاش به‏طور مثبت شكل گرفته است. در مقابل اگر از روش بيكارى يا كار غيرمفيد، يا كارهاى زيان‏آور، تأمين نياز شد، فرهنگ مناسب كار شكل نگرفته است. به ديگر سخن، قاعده و نظم كارى جامعه هرگاه براساس كار سازنده همراه با دقت و پشتكار انجام پذيرد ـ به‏گونه‏اى كه كار با مشخصات فوق جايگاه هنجارى داشته باشد و تخلف از آن ناهنجارى به حساب آيد ـ و يا اين‏كه كار با ويژگى‏هاى مثبت آن، تأمين‏كننده موقعيت، احترام و عزت نفس در سطح روابط اجتماعى تلقى شود، عنوان ارزش اجتماعى به خود مى‏گيرد، و در اين صورت كار مفيد همراه با دقت و ابتكار، وارد حوزه «فرهنگ» مى‏شود و طبعا فرهنگ مناسب كار و بهره‏ورى كار، شكل مى‏گيرد.

بنابراين در صورتى كه كار مفيد با بهره‏ورى بالا اولا در سطح وسيع در بين اكثر افراد جامعه گسترش يابد و در واقع به «هنجار» تبديل شود. ثانيا يك ارزش تلقى شود، كار مثبت و سازنده، هم «هنجار» مى‏شود و هم «ارزش» و به‏طور طبيعى فرهنگ مناسب و كارساز كار تحقق يافته و كاركرد مثبت خود را در زمينه تأمين نيازهاى اساسى جامعه از قبيل علم، تكنولوژى آموزش، بهداشت، معمارى، كشاورزى، امور دفاعى، ارتباطات، قضاوت، اقتصاد، ورزش و... ارائه مى‏دهد؛ زيرا «هنجار» و «ارزش» دو عنصر اساسى فرهنگ به حساب مى‏آيند. اما چگونه مى‏توان پديده رفتارى همانند كار مفيد و سازنده را در سطح جامعه تبديل به «هنجار» و «ارزش» نمود تا اين‏كه وارد قلمرو فرهنگ جامعه شود؟

 

هنجارآفرينى

براى تبديل يك پديده رفتارى به «هنجار» مى‏بايد بين آورنده هنجار و مخاطبان و اعضاى جامعه و پديده موردنظر، رابطه مثبت وجود داشته باشد. فردى كه هنجار را مى‏آورد، مى‏بايد اعضاى جامعه او را پذيرفته باشند و آنچه كه به عنوان هنجار در پيام خود دارد، مى‏بايد مورد نياز جامعه باشد تا اين‏كه از آن استقبال شود. با اين پيش فرض‏ها، اين پديده رفتارى به سرعت تبديل به هنجار مى‏گردد. (11) براين اساس اگر نسبت عملى و گفتارى امام على ـ عليه‏السلام ـ در مورد كار و تلاش مفيد و منظم به جامعه رسانده شود، بى‏شك جامعه به‏طور طبيعى آن‏را به‏عنوان «هنجار» و «ارزش» مى‏پذيرد. زيرا سيره هنجارآورى همانند او كه از نظر جامعه اسوه كامل در تمام ابعاد حيات فردى، اجتماعى، دنيوى و اخروى است، به‏سرعت الگو و مقياس رفتارى جامعه خواهد شد. به‏شرط اين‏كه سيره وى آن‏طور كه از متون اسلامى استفاده مى‏شود، شفاف و بى‏پيرايه به مخاطبان و اعضاى جامعه، هماهنگ با نياز زمان ابلاغ گردد. به ديگر تعبير، باور و شناخت اعضاى جامعه در هر زمان نسبت به گفتار و رفتار امام على ـ عليه‏السلام ـ در مورد اصل كار مفيد، انواع كار، بهره‏ورى كار، نظم كارى و ديگر چالش‏هاى فرهنگ كارى كه جامعه با آن دست به گريبان است، بهترين زمينه‏اى است كه اين گفتار و رفتار تبديل به هنجار و ارزش گردد؛ به‏شرط اين‏كه روح زمان در اين سنن كارساز دميده شود و حساسيت‏هاى زمانه در ابلاغ اين سنن مورد غفلت پيام‏رسانان قرار نگيرد. اكنون سنت رفتارى و آن‏گاه سنت گفتارى او را در وجوه مختلف كار برمى‏رسيم:

 

.1 سنت رفتارى امام على عليه السلام

شيوه عملى آن حضرت اشتغال به اصل كار مفيد بود؛ بدون اين كه شكل كار براى او مطرح باشد . اين‏كه برخى تصور مى‏كنند كه اگر انسان براى خود كار كند، با موقعيت اجتماعى او سازگار است و اگر براى دستمزد باشد، جايگاه اجتماعى او حفظ نشده است. فرهنگ كار مى‏طلبد كه موقعيت اجتماعى افراد، كار و تلاش را اين‏گونه طبقه‏بندى نكنند؛ بلكه در نگرش جامعه، موقعيت اجتماعى بايد نسبت به انواع كار حساسيت منفى نداشته باشد و هر كار مفيد و سازنده‏اى عزت و احترام اجتماعى را به دنبال داشته باشد و هيچ نوع كار سازنده‏اى با موقعيت و جايگاه اجتماعى افراد، ناسازگار تلقى نگردد. امام على ـ عليه‏السلام ـ بر طبق نص زير در بيرون مدينه اجير شد تا آب حمل كند: روزى در مدينه گرسنگى شديد بر من عارض شد. در اطراف مدينه به‏دنبال كار بودم. زنى را ديدم كه مقدارى كلوخ جمع كرده و مى‏خواهد آن‏را گل كند. با او قرار گذاشتم هر ظرف آب در ازاى يك دانه خرما. شانزده ظرف آب آوردم تا اين‏كه دستانم تاول زد. پس مقدارى آب نوشيدم و از زن در مقابل كار خرما خواستم؛ او هم شانزده دانه خرما به من داد. نزد پيامبر ـ صلى‏الله عليه وآله ـ آمدم و جريان را گفتم و با هم خرما خورديم». (12) در روز ديگر بيل بدست مى‏گيرد و زمين را آماده كشت مى‏نمايد. امام صادق ـ عليه‏السلام ـ فرمود: على‏بن ابى‏طالب ـ صلوات‏الله عليه با بيل زمين را آماده كشت مى‏كرد. (13) در روايت ديگر فرمود: امام على ـ عليه‏السلام ـ از خانه خارج مى‏شد، در حالى كه با خود بار هسته خرما حمل مى‏كرد. (14) بر همين اساس ابن ابى‏الحديد درباره آن حضرت چنين تصريح مى‏نمايد: او با دستان خود كار مى‏كرد. هماره زمين را كشت و آبيارى، و هسته خرما را غرس مى‏نمود و در عين حال بعد از آباد كردن، مزارع را وقف فقرا مى‏نمود. (15) بنابراين سنت عملى حضرت عليه السلام اشتغال به كار مفيد و سازنده بوده است. در نظر او مكانت و موقعيت ممتاز اجتماعى او هيچ‏گاه تنافى با اصل كار كردن و يا كار براى ديگران نداشت. مهم در رفتار و سيره عملى آن حضرت، كار مثبت و سازنده بود و از اين جهت مى‏تواند اسوه و الگوى كامل كار مفيد براى جامعه اسلامى باشد.

 

.2 سنت گفتارى امام على عليه السلام

رواياتى كه از امام على ـ عليه‏السلام ـ درباره كار و تلاش نقل شده است، از جهت هنجارى بودن و ارزشى بودن مفاد آنها، بهره‏ورى كار، نظم كارى، به چند دسته تقسيم مى‏شود:

 

الف. هنجار بودن كار و ناهنجار بودن تنبلى:

امام على عليه السلام مى‏فرمايد: مبغوض مى‏دارم كسى را كه نسبت به كار حيات مادى‏اش تنبل و بى‏اعتنا است؛ زيرا كسى كه نسبت به زندگى دنيايش چنين است، در مورد آخرتش تنبل‏تر و بى‏اعتناتر است. (16) و در روايت ديگر فرمود:

هرچند كار و تلاش همراه با زحمت و رنج است، بيكارى پيوسته منشأ فساد و تباهى است. (17) ب. ارزشى بودن كار: هر پديده اعم از رفتار و كالا كه براى رفع نياز انسان به كار مى‏آيد، ارزش پيدا مى‏كند. مثلا گرسنگى يك نياز است و ماده غذايى كه اين نياز اساسى را اشباع مى‏نمايد، ارزش و مطلوبيت ابزارى پيدا مى‏كند. كار و اشتغال نيز چون وسيله و طريق تأمين نيازهاى گوناگون مادى انسان است، ارزش ابزارى دارد؛ همچنان‏كه بيكارى به‏طور طبيعى منشأ فقر و تنگدستى و ناكام ماندن خواسته‏هاى انسان مى‏گردد و درنتيجه ارزش ابزارى منفى به خود مى‏گيرد.

امام على ـ عليه‏السلام ـ در اين باره مى‏فرمايد: آن‏گاه كه پديده‏ها با يكديگر جفت و جور شدند، تنبلى و ناتوانى نيز در كنار هم قرار گرفتند، فقر و تنگدستى را پديد آوردند . (18) در اين روايت فقر كه پديده‏اى منفى، و بيكارى عامل و منشأ آن است، ارزش ابزارى منفى پيدا مى‏كند. در مقابل كار و تلاش، ارزش ابزارى مثبت دارد. همچنان‏كه در روايت زير كارهاى مختلف، سبب و طريق معيشت تلقى شده است: ان معايش الخلق خمسة: الامارة والعمارة والتجارة والاجارة والصدقات واما وجه العمارة فقوله تعالى هو انشأكم من الارض واستعمركم فيها (19) فاعلمنا سبحانه انه قد امرهم بالعمارة ليكون ذالك سببا لمعايشهم لمايخرج من الارض من الحب والثمرات ومما جعله الله معايش للخلق. (20) اين روايت در وسيله بودن كارهاى مختلف جهت تأمين معيشت انسان صراحت دارد. در ديگر نظامهاى اجتماعى نيز عنصر كار ارزش ابزارى دارد و چون انسان در حيات طبيعى‏اش به دنبال تأمين نيازهاى معيشتى خود مى‏باشد و كار براى رفع اين نوع نيازها است و در نتيجه نقش ارزش ابزارى مى‏يابد، بر همين اساس در تئورى‏هاى علم اقتصاد در مورد نيروى كار در جانب عرضه، متغير اصلى را دستمزد به حساب مى‏آورند. از منظر اين تئورى‏ها انسان اقتصادى، انسان طبيعى است كه نگرش، منش و رفتار او تأمين نيازهاى طبيعى فردى ـ اجتماعى خود است. در واقع اين نيازهاى طبيعى است كه انگيزه‏هاى متفاوت را به عامل مؤثر در پيدايش پديده كار، تبديل مى‏كنند. انسان طبيعى بر پايه اين انگيزه‏ها، دست به كار و تلاش مى‏زند و بى‏شك تا آن‏جا كه اين انگيزه‏ها برد و كشش دارند، عامل كار (نيروى انسانى) تلاش مى‏نمايد . اين انگيزه‏ها به‏طور فشرده عبارتند از: انگيزه‏هاى بيرونى مانند نيازهاى اقتصادى، ميل به پيوستگى به ديگران، كسب عزت و احترام در جامعه، و انگيزه‏هاى درونى همچون تمايل به تحرك و فعاليت، تجربه و شناسايى موقعيت و خوديابى. (21) اين انگيزه‏هاى بيرونى و درونى هرچند از اين جهت كه عامل كار براساس انگيزه بيرونى وسيله هدف ديگرى قرار مى‏گيرد، و براساس انگيزه درونى، خود هدف مى‏شود نه وسيله، باهم تفاوت دارند، ولى در هر دو فرض كار در راستاى تأمين نيازهاى طبيعى انسان قرار مى‏گيرد. انسان طبيعى خواسته‏هاى طبيعى دارد كه كار و تلاش يا يكى از اين خواسته‏ها است (ارزش غايى طبيعى) يا وسيله‏اى است براى تأمين نيازهاى ديگر (ارزش طبيعى ابزارى). از روايتى هم كه كار را در زمينه عمارت و آبادانى يكى از عوامل و اسباب معيشت معرفى مى‏كند، مى‏توان ارزش طبيعى ابزارى كار را استفاده كرد. نكته اساسى كه بايد بدان توجه داشت، اين است كه انسان طبيعى، نيازهاى طبيعى دارد و عنصر كار را وسيله اين نيازهاى طبيعى قرار مى‏دهد . از اين جهت كار داراى ارزش ابزارى است؛ ولى اگر همين انگيزه‏هاى طبيعى را به‏گونه‏اى به حيات انسانى ـ نه طبيعى ـ ارتباط بدهيم، كار نيز ارزش غايى مى‏يابد.

براساس آموزه‏هاى دينى، اگر كسى به انگيزه دستمزد گرفتن و تأمين معيشت و رفاه خود و خانواده خود، كار و تلاش كند، يك درجه از تقوا را تحصيل كرده است و براساس اين انگيزه كار ارزش غايى پيدا مى‏كند، نه ارزش ابزارى؛ زيرا چنين كارى در واقع يك نوع انجام وظيفه دينى است. امام على ـ عليه‏السلام ـ در دو روايت زير، همين نوع ارزش را مى‏شناسانند : هيچ تلاش صبح هنگامى در راه خدا به فضيلت كار صبح هنگام، در جهت رفاه و آسايش فرزند و خانواده نمى‏رسد. (22) كسى كه از سر دلسوزى بر پدر يا فرزند يا همسر به دنبال امر دنيايش باشد، چهره او در قيامت همانند ماه شب چهارده است. (23) در واقع اين نوع روايات، در قوى‏ترين انگيزه انسان طبيعى براى كار و تلاش و تحصيل درآمد، خدشه نمى‏كنند؛ بلكه همين انگيزه طبيعى را جهت مى‏دهند. به اين صورت كه تلاش و تحصيل درآمد براى معيشت خود و خانواده را يكى از وظايف و مسئوليت‏هاى دينى او مى‏شمرند. با اين جهت جديد، ارتباط انگيزه طبيعى از حوزه حيات طبيعى قطع، و وابسته به حيات انسانى مى‏شود و در سايه همين جهت‏يابى انگيزه ماهيت كار و تلاش به‏علاوه ماهيت فيزيكى، حقوقى، اجتماعى، اقتصادى، جوهره ارزشى نيز پيدا مى‏كند. اگر اين جهت‏يابى انگيزه طبيعى كار نبود، ويژگى‏هاى فيزيكى، حقوقى، اجتماعى، اقتصادى را داشت، ولى ماهيت ارزشى نداشت؛ همچنان‏كه از روايت زير همين واقعيت را مى‏توان استفاده كرد: مردى به امام صادق ـ عليه‏السلام ـ گفت: دنبال دنيا هستم و رسيدن به آن را دوست دارم. امام پرسيد: براى چه رسيدن به دنيا را دوست دارى؟ جواب داد: براى اين‏كه نيازهاى خود و خانواده‏ام را برآورده و با آن به صله رحم، صدقه، حج و عمره بپردازم. امام فرمود: «اين طلب دنيا نيست، بلكه طلب آخرت است . (24) انسان طبيعى مى‏كوشد نيازهاى مادى‏اش را با درآمد حلال پاسخ گويد. اما همين انسان طبيعى مى‏تواند جهت ديگرى به انگيزه طبيعى خود بدهد: به اين صورت كه درآمد خود را در راه اداى وظايف و مسئوليت‏هاى مختلف دينى‏اش به كار اندازد. در اين صورت همان انگيزه با اين جهت‏يابى، جوهره فعاليت اقتصادى را تغيير مى‏دهد و واقعيت ارزشى بدان مى‏بخشد. بنابراين كار و تلاش مى‏تواند درجه‏اى از فضيلت را بيافريند و ارزشى غايى ـ ذاتى داشته باشد. اين شيوه، بخشى از رويكرد ارزشى كار است. به همين جهت تعبير مى‏شود كه درجه‏اى از تقوا و ارزش را مى‏تواند داشته باشد، بخش ديگر اين رويكرد را مى‏توان عميق‏تر مطرح نمود و در سايه آن مى‏بايد تلاش و كار على‏بن ابى‏طالب ـ عليه‏السلام ـ را به‏مثابه الگو و هنجار اجتماعى جامعه انسانى در هر زمانى تفسير كرد. اين رويكرد را كه در واقع يكى از چالشهاى اجتماعى جامعه ما است با نام تقواى اجتماعى كار برخواهيم رسيد.

 

بهره‏ورى كار

پديده بيكارى يكى از مشكلات جدى جوامع امروزى، و مهم‏تر از آن بيكارى پنهان است كه در واقع روى ديگر سكه كاهش بهره‏ورى كار به حساب مى‏آيد. جامعه ما نيز در كنار بيكارى حاد و فراگير، مشكل كاهش بهره‏ورى را نيز رنج دارد. (25) اين كاهش بهره‏ورى عوامل گوناگون دارد كه بايد در جاى مناسب خود بررسى علمى شود. آنچه در اين‏جا بايد بدان توجه شود، اين است كه امام على ـ عليه‏السلام ـ سفارش مى‏فرمايد كه هر كارى را بايد با علم و مهارت لازم پيش برد. كار با دانش و مهارت همانند گام برداشتن در طريق روشن است. (26) ارزش هر فردى به اندازه حسن و درستكارى او است. (27) طبيعى است كه با كاربردى كردن دو عنصر مهارت و درستكارى مى‏توان بهره‏ورى كار را افزايش و در نتيجه بيكارى پنهان جامعه را كاهش داد.

 

تقواى اجتماعى كار

در نظام‏هاى اجتماعى، انگيزه كار در قشرهاى متوسط، تحصيل درآمد است، و در قشر مرفه، كسب موقعيت اجتماعى؛ زيرا برخى مشاغل مى‏تواند موقعيت اجتماعى ويژه در پى داشته باشد . معمولا در نظام‏هاى اجتماعى قدرت‏سالار، هر شغلى كه به رأس هرم قدرت، بيش‏ترين ارتباط و تعامل را داشته باشد، موقعيت اجتماعى مهم‏ترى را فراهم مى‏سازد. بر همين اساس تنها انگيزه كار، هميشه تحصيل درآمد نيست، بلكه گاه كسب موقعيت اجتماعى است. (28) در اين گونه نظام‏ها ممكن است فردى توان لازم كارى يا امانت و درستكارى شغلى را نداشته باشد ولى مسئوليت آن كار را به‏عهده گيرد و اين پديده معمولى و متعارفى است كه نياز به بحث ندارد. در نظام‏هاى اجتماعى شايسته‏سالار، شايستگى شغلى و مهارت، عامل تعيين‏كننده است. كسى كه شغلى را عهده‏دار مى‏شود، توان همه‏جانبه آن كار را بايد داشته باشد؛ بدون اين توان، شايستگى معنا ندارد. اكنون مفهوم تقواى اجتماعى كار، معطوف به شايستگى كار به معناى غنى آن است. ممكن است از واژه «تقوا» و «شايستگى كارى» چنين فهميده شود كه مراد رعايت حدود شرعى و قانونى كار است؛ يعنى هركس تا آن‏جا كه براى او مقدور است، اين حدود را مورد توجه قرار دهد و در ميدان كار آنها را زيرپا نگذارد؛ ولى چنين تفسيرى نمى‏تواند حدود توان و قدرت كارى را هم پوشش دهد. مثلا اگر پزشكى حدود شرعى و قانونى كار خود را رعايت كند و دست به كار طبابت شود، هرچند توان متعارف اين شغل را نداشته باشد، بر اساس اين تعريف بايد بتوان گفت كه تقواى پزشكى را رعايت كرده است؛ اما اگر توان و مهارت كارى را در مفهوم تقواى كارى وارد كنيم، اين مفهوم در نهان خود دو عنصر را به يك نسبت شامل مى‏شود: يكى امانت دارى كه همان رعايت حدود شرعى و قانونى كار است، و ديگرى توان و مهارت كارى. تقواى كارى در روابط اجتماعى مى‏طلبد كه نسبت به آن كار هم درست‏كار و امين بود و هم توان‏مند و ماهر، و به طور طبيعى هر مقدار كه مهارت بيش‏ترى باشد، خدمت بيش‏ترى مى‏توان به‏جامعه ارائه داد و هر مقدار كه بتوان خدمت بيش‏تر و حساس‏ترى ارائه داد، فضيلت وتقواى بيش‏ترى را كسب كرده‏ايم.

در اين صورت موقعيت اجتماعى مهم‏ترى را در نظام شايسته‏سالار تحصيل كرده‏ايم. ولى اين موقعيت اجتماعى دقيقا در گرو كيفيت بهتر كار ـ هم از جهت مهارت و هم از جهت درستكارى ـ است. با اين رويكرد در درك مفهوم تقوا و جامعيت آن، بايد شيوه امام على ـ عليه‏السلام ـ را در مورد كار و تلاش تفسير كرد، و آن‏را الگو و هنجار كارى جامعه قرار داد؛ چه اين‏كه كار و تلاش آن حضرت، نمادى از مهارت و درستكارى و اخلاص است.

 

گفتار سوم: رويكرد اقتصادى به كار، اشتغال و توليد

نامه امام على ـ عليه‏السلام ـ به والى شايسته خود، مالك اشتر را مى‏توان منشور حكومت و تبيين ديدگاه‏هاى آن حضرت در مسائل گوناگون حياتى جامعه دانست. در ابتداى اين منشور، اهداف كلى آن و آن‏گاه راهكارهاى تحقق آنها را بيان فرموده‏اند.

اين اهداف عبارتند از: جباية خراجها، وجهاد عدوها، واستصلاح اهلها، وعمارة بلادها. (29) فرايند «عمارت بلاد» بدون «استصلاح مردم» و تربيت و تعليم افراد جامعه ممكن نيست؛ همچنان‏كه تربيت و تعليم در جامعه بدون تأمين امنيت (جهاد عدو) و تأمين مخارج اين اهداف (جباية خراج) امكان ندارد.

جا دارد ارتباط منطقى و واقعى و نظامدار بين هريك از اين اهداف را با يكديگر از يك طرف، و ارتباط آنها را با راهكارهاى آنها از طرف ديگر، مورد توجه قرار داد؛ زيرا در يك ساختار و چينش خاص، اين اهداف و راهكارها زمينه پيدايش و ظهور دارند؛ مثلا آبادانى شهرها، در هر مرحله تاريخى يك پديده اجتماعى است كه در سايه اشتغال تحقق مى‏يابد. اشتغال يعنى تأمين تقاضاى كار از طريق نيروى انسانى كه در جانب عرضه، جوياى كار است.

در صورتى كه توليد كالا و خدمت در سطح جامعه پويايى لازم را نداشته باشد، تقاضاى مؤثر براى عامل كار شكل نمى‏گيرد و درنتيجه جامعه با پديده بيكارى مواجه مى‏گردد. همچنين اگر توليدكننده، نيروى كار مورد نياز خود را نتواند تأمين كند، به‏طور طبيعى ـ تا آن‏جا كه توليد وابسته به نيروى كار است ـ مواجه با ركود مى‏گردد و درنتيجه نه اشتغال تحقق مى‏يابد، نه عمارت و آبادانى. بنابراين «عمارت بلاد» اشتغال را مى‏طلبد و اشتغال در سايه تعادل دو عنصر اساسى زير شكل مى‏گيرد: .1 توليد (تقاضاى كار)؛ .2 نيروى انسانى مناسب توليد (عرضه كار).

بى‏شك هم توليد و هم تأمين نيروى انسانى مناسب، دو پديده اجتماعى است كه مناسبات و شرايط اجتماعى هماهنگ را مى‏طلبد. چرخه توليد كالا و خدمت و تأمين نيروى انسانى ماهر و كارآزموده، نه در خلأ اجتماعى شكل مى‏گيرد و نه در سايه روابط ناهنجار اجتماعى. از اين رو مى‏كوشيم ساختار كلى و اصول و شرايط ضرورى اشتغال و توليد، به عنوان زيرساخت اجتماعى ـ اقتصادى «عمارت بلاد» از ديدگاه امام على ـ عليه‏السلام ـ به تصوير كشيده شود. طبيعى است كه با پيدايش اين اصول كلى و اساسى، مسير اشتغال ـ توليد، در جامعه هموار مى‏گردد.

 

اصول زيرساختى و راهبردى

.1 عدالت اجتماعى (زمينه‏ساز مشاركت مردم)؛

.2 تعليم و تربيت (تربيت نيروى انسانى ماهر)؛

.3 شكوفايى بخش‏هاى مهم اقتصادى (زراعت، صنعت و تجارت)؛

.4 اصل درآمد مردم به منزله درآمد خزانه دولت

 

.1 عدالت

بى‏شك عدالت اجتماعى برآيند حاكميت عدالت در نهادهاى مختلف جامعه از قبيل اقتصاد، تعليم و تربيت، قضاوت و قانون‏گذارى است. با تحقق عدالت در اين شئون و وجوه اساسى جامعه، عدالت اجتماعى شكل مى‏گيرد. از اين رو امام على ـ عليه‏السلام ـ عدالت را شرط ضرورى استوارى روابط مردم و حاكميت و آهنگ پيشرفت جامعه مى‏داند: پس خداى سبحان برخى از حق‏هاى خود را براى بعض مردمان واجب داشت و آن حق‏ها را برابر هم نهاد، و واجب شدن حقى را مقابل گزاردن حقى گذاشت وحقى بركسى واجب نبود، مگر حقى كه برابر آن است گزارده شود، و بزرگ‏ترين حق‏ها كه خدايش واجب كرده است، حق والى بر رعيت است و حق رعيت بر والى، كه خداى سبحان آن را واجب نمود، و حق هريك را به عهده ديگرى واگذار فرمود و آن‏را موجب برقرارى پيوند آنان كرد و ارجمندى دين ايشان. پس حال رعيت نيكو نگردد، جز آن‏گاه كه واليان نيكو رفتار باشند. پس چون رعيت حق والى را بگزارد، و والى حق رعيت را به جاى آرد، حق ميان آنان بزرگ‏مقدار بشود، و راه‏هاى دين پديدار و نشانه‏هاى عدالت برجا، و سنت چنان‏كه بايد اجرا، پس كار زمانه آراسته گردد و طمع در پايدارى دولت پيوسته و چشم آز دشمنان بسته، و اگر رعيت بر والى چيره شود و يا والى بر رعيت ستم كند، اختلاف كلمه پديدار گردد و نشانه‏هاى جور آشكار و تبهكارى در دين بسيار. (30) عدالت در اين نص، همان رعايت حقوق متقابلى است كه خداوند براى تنظيم روابط و تعيين حدود و مرزهاى حاكميت و ملت، وضع نموده است. فرض بر اين است كه با اجراى اين حقوق متقابل، طبيعى‏ترين رابطه ميان مسئولان نهاد حكومت و مردم، و در نتيجه زمينه مشاركت مردم در حوزه سياست، اقتصاد، فرهنگ، دفاع، امنيت، بهداشت، آموزش و ... فراهم مى‏گردد. زيرا مردم هرگز به دولت و دولتمردانى كه حقوق آنان را زير پا مى‏گذارند، اعتماد نخواهند كرد. و با از بين رفتن اعتماد عمومى، جامعه نسبت به اين نهاد بى‏اعتنا و گاه بيگانه مى‏گردد .

منطقى‏ترين فضاى عمومى جامعه اين است كه ملت نيازمندى‏هاى خود را به آسانى تمام به مسئولان گوشزد كنند، و دست‏اندركاران و كارگزاران هم بدون ابهام داده‏هاى آمارى و اطلاع‏رسانى را از متن جامعه دريافت نمايند، و درنتيجه زمينه‏سازى مشاركت و فراخوانى مردم براى رفع نيازها، توفيق مى‏يابد. نص و دستورالعمل زير را مى‏توان نمونه‏اى روشن از اين روابط شفاف و بى‏پيرايه دانست: گروهى از حوزه مأموريت تو نزد من آمدند و چنين اظهار كردند كه اگر نهر متروك و غيرقابل استفاده آنها لايروبى و حفارى شود، بلاد آنها آباد، بر اداى خراج توانمند و درآمد مسلمين از اين جهت افزوده مى‏شود و از من درخواست كردند براى تو نامه‏اى بنگارم، كه در انجام چنين كارى آنها را جمع كنى و نيروى آنها را در حفر و عمران نهر و تأمين هزينه آن به كارگيرى. اما دوست ندارم كسى را به كارى مجبور سازى كه از آن كراهت دارد و بدان بى‏ميل است. اگر نهر، آن‏چنان است كه آنها گفتند، من اجابت خواست آنها را به تو ارجاع مى‏دهم، هركس كه دوست دارد در اين عمران مشاركت كند، از او بخواه كه تلاش كند. در نتيجه، نهر از آن كسانى است كه كار كرده‏اند، نه افرادى كه نسبت به آن، رغبتى نشان ندادند، و اگر دست به عمران نهر زدند و وضعيت مالى آنها تقويت شد، از نظر من بهتر است تا اين‏كه در ضعف درآمد مالى باقى بمانند. (31) نكاتى كه از اين سخنان نغز و راهگشا مى‏توان دريافت، بدين قرارند:

.1 امام على ـ عليه‏السلام ـ تأكيد و اصرار دارند كه مشاركت مردم، با خواست و رضايت آنان باشد، نه به تحميل و اجبار.

.2 عمران و آبادانى، خواست امام على ـ عليه‏السلام ـ است. او به مسئول مربوط دستور مى‏دهد كه اگر چنين عمران و توليدى به‏دست مردم صورت گيرد، خواست و مطلوب او نيز انجام پذيرفته است.

.3 مسئولان وظيفه دارند چنين عمرانى را تسهيل و زمينه اشتغال مردم را فراهم نمايند.

.4 بعد از عمران و آبادانى، عدالت نيز مورد توجه قرار گيرد: آنان‏كه دست به كار اين عمران شده‏اند در آن سهم دارند، نه آنان‏كه هيچ‏گونه كار سازنده‏اى به عهده نگرفته‏اند .

 

.2 تعليم و تربيت (استصلاح مردم)

تعليم و تربيت يكى از وظايف مهمى است كه حاكميت عموما و امامت خصوصا به‏عهده دارد. همچنان‏كه اشاره شد امام على ـ عليه‏السلام ـ در منشور حكومتش (عهدنامه مالك اشتر) يكى از اهداف حاكميت خود را استصلاح مردم (تعليم و تربيت) مى‏داند و در مورد ديگر، يكى از حقوق مردم را تعليم و تربيت آنها بيان مى‏فرمايد:

شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد، و آداب آموزم تا بدانيد. (32) سخن زير نيز بر همين واقعيت دلالت دارد: امام على ـ عليه‏السلام ـ آن‏گاه كه از جهاد فارغ مى‏گشت، به تعليم مردم و قضاوت ميان آنها مى‏پرداخت. (33) بديهى است كه رويكرد تعليم و تربيت در عصر امام على ـ عليه‏السلام ـ به آموزه‏هاى تربيتى، سياسى، اجتماعى و اخلاقى است و در آن عصر، مبارزه با جهل، كوته‏بينى، ظاهرنگرى، سطحى‏نگرى و ساده‏لوحى اجتماعى كه زمينه آسيب‏پذيرى جامعه را فراهم مى‏آورد، مسأله حياتى و سرنوشت‏ساز بوده است. واژه «استصلاح» نيز ناظر به همين ضلع از آموزش است.

اداره حكيمانه جامعه آن روز كه در آن سطح از روابط اجتماعى ـ اقتصادى بودند، همين نوع تعليم و تربيت را مى‏طلبيد؛ ولى در عصر حاضر، نهاد تعليم و تربيت بايد جهت «استصلاح» و پيشرفت فرهنگى مردم ـ افزون بر رشد فرهنگ عمومى و تقويت وفاق اجتماعى و محو آسيب‏هاى گوناگون اجتماعى ـ به آموزش و فرادهى مهارت و فن نيز بپردازد.

يكى از زير ساخت‏هاى مهم و سرنوشت‏ساز اشتغال و توليد، تربيت نيروى انسانى كارآفرين است. هر مقدار كه نظام تعليم و تربيت پيشرفته‏تر باشد، استعدادهاى مختلف افراد جامعه شكوفاتر، و درنهايت كارآفرينى و ايجاد شغل‏هاى كيفى و جديد بيش‏تر خواهد بود. به ديگر سخن، محرك اساسى توسعه جامع و همه جانبه در جامعه، توسعه نيروى انسانى آن جامعه است و بار سنگين اين توسعه بر دوش نظام تعليم و تربيت است كه در جاى مناسب خود مى‏بايد مورد بحث قرار گيرد. آنچه كه در اين‏جا مهم است و بايد بدان توجه شود، اين است كه در منشور حكومت امام على ـ عليه‏السلام ـ به اين اصل كه هر كارى را بايد به كسى دارد كه داراى تجربه لازم آن است، تصريح شده است. در واقع همان توان و مهارت كارى مورد توجه و توصيه آن حضرت بوده است: و عاملانى اين چنين را در ميان كسانى جو، كه تجربت دارند و حيا، از خاندان‏هايى پارسا كه در مسلمانى قدمى پيش‏تر دارند. (34) در واقع كارگزارانى مى‏توانند مسئوليت مديريت را به‏عهده گيرند كه هم تجربه كارى دارند وهم صداقت و درستكارى.

 

.3 شكوفايى بخش‏هاى مهم اقتصادى

الف. كشاورزى: بخش كشاورزى از نظر امام على ـ عليه‏السلام ـ جايگاه ويژه‏اى دارد؛ به‏گونه‏اى كه صلاح و نفع و خير مردم به وضعيت طبقه كشاورز وابسته است. بر همين اساس هماره مدارا كردن با دهقانان را توصيه مى‏فرمود و به فرماندهان نظامى نيز دستور مى‏داد كه از جانب آنان به كشاورز ظلم و ستم نشود. (35) بر همين اساس سياست مالى و جمع‏آورى «خراج» را به‏گونه‏اى تعيين مى‏فرمايد كه جانب عدالت و انصاف مراعات گردد: پس داد مردم را از خود بدهيد و در برآوردن حاجت‏هاى آنان شكيبايى ورزيد، كه شما رعيت را خزانه‏دارانيد و امت را وكيلان و امامان را سفيران. حاجت كسى را روا ناكرده مگذاريد، و او را از آنچه مطلوب او است بازمداريد. (36) بى‏شك بخش كشاورزى در آن زمان با در اختيار داشتن زمين و آب و نيروى حيوانى، به شكوفايى و بهره‏دهى دست مى‏يافت، ولى در عصر كنونى، برآوردن نياز و حاجت كشاورزان به اين نيست كه فقط سه عامل فوق را در اختيار داشته باشند، بلكه زنجيره نيازهاى متفاوت آنان بايد به‏طور منطقى برآورده شود تا اين‏كه زمينه شكوفايى كشاورزى فراهم گردد؛ زنجيره‏اى كه از كشت و داشت و برداشت شروع مى‏شود و تا تثبيت قيمت محصولات و بيمه كردن آنها و بازاريابى و صادرات به بازارهاى رقابتى جهان ادامه مى‏يابد. اين زنجيره اگر يك حلقه مفقوده داشته باشد ـ مثلا قيمت محصولات دچار نوسان چشمگير باشد ـ براى ناكامى سياست‏هاى اقتصادى اين بخش كافى است.

ب. صنعت و تجارت: جامعه از طبقات مختلفى تشكيل شده است كه عبارتند از: نظاميان، كشاورزان، قضات، كاتبان خاص و عام (هيئت وزرا و معاونان) كارمندان، بازرگانان، صاحبان صنعت و محرومان و ناتوانان. بى‏شك سرنوشت اين طبقات در عينيت جامعه و حيات اجتماعى به يكديگر وابسته است. منشأ اين وابستگى در عبارات زير به‏طور فشرده بيان شده است: و كار اين جمله (سپاهيان، كشاورزان، قضات، عاملان و نويسندگان) استوار نشود جز با بازرگانان و صنعتگران كه فراهم مى‏شوند و با سودى كه به‏دست مى‏آرند، بازارها را برپا مى‏دارند، و كار مردم را كفايت مى‏كنند، در آنچه كه ديگران مانند آن نتوانند. (37) اثر وجودى صنعتگران اين است كه كفايت مى‏كنند كار مردم را زيرا با كمك گرفتن از فكر و بازوى خود، مصنوعاتى از كالاهاى سرمايه‏اى و مصرفى مى‏سازند كه ديگران توان ساخت آن را ندارند و فلسفه وجودى بازرگانان اين است كه اين مصنوعات را به بازارهاى مصرف مى‏رسانند و درنتيجه چرخه توليد را به گردش در مى‏آورند. اگر مصنوعات صاحبان صنعت از رهگذر تجارت به بازارهاى مصرف روانه نگردد، ادامه توليد و رونق صنايع دچار مشكل مى‏شود و در نتيجه طبقاتى مانند كشاورزان، نظاميان، قضات و كارمندان به اين نوع كالاهاى ابزارى و مصرفى دست پيدا نمى‏كنند. بر همين اساس فرمود قوام و استوارى ديگر طبقات به دو طبقه بازرگان و صنعتگر است. به ديگر سخن، در هر دوره از تاريخ حيات اجتماعى انسان، طبقه كشاورز نيازمند به صنايع و ابزارآلات كشت؛ نظاميان و سپاهيان نيازمند ساز و برگ نظامى، قضات و ديگر كارگزاران دولت وابسته به درآمد ماليات (خراج)اند كه اگر صاحبان صنعت نيازهاى آنان را فراهم و توليد نكنند و بازرگانان آنها را به بازارهاى مصرف نرسانند، بى‏شك روابط اجتماعى دچار اختلال مى‏گردد. همچنان‏كه صاحبان صنعت و كشاورزان، براى برخوردارى از امنيت، وفاق، نظم اجتماعى، زمينه‏سازى قراردادها، و اجراى آنها به نظاميان، قضات و كارگزاران دولتى نيازمندند.

در فراز ديگرى نيز به همين اثر وجودى بازرگانان و صنعتگران تصريح، و با تأكيد فراوان مى‏فرمايند: ديگر اين‏كه نيكى به بازرگانان و صنعتگران را بر خود بپذير، و سفارش كردن به نيكويى درباره آنان را به عهده گير. چه كسى كه بر جاى بود و چه آن كه با مال خود از اين سو بدان سو رود و با دسترنج خود كسب كند كه آنان مايه منفعتند و پديدآورندگان وسيلت‏هاى موردنياز و آسايش و آورنده آن از جاهاى دوردست و دشوار، در بيابان و دريا و دشت و كوهسار، جايى كه مردم در آن‏جا گرد نيايند و در رفتن بدان‏جا دليرى ننمايند . اين بازرگانان مردمى آرامند و نمى‏ستيزند، و آشتى‏اند، و فتنه‏اى نمى‏انگيزند. (38)

 

.4 اصل درآمد مردم به منزله درآمد خزانه دولت

رابطه اقتصادى حاكميت با مردم را از دو منظر متفاوت مى‏توان بر رسيد: در يك نگاه دولت نسبت به اداى وظايفى مسئوليت دارد. تأمين امنيت، كالاهاى عمومى كه بخش خصوصى دست به كار توليد آنها نمى‏شود، و زمينه‏سازى فرايند توسعه و رشد، بر عهده دولت است و طبعا هزينه اين امور را بايد از محل ماليات‏ها تأمين كند. اين نگاه مى‏طلبد كه دولت درآمدهاى خود را با سياست‏هاى مختلف اعتبارى مالى افزايش دهد تا اين‏كه با قدرت هرچه بيش‏تر بتواند به وظايف خود عمل كند و درنتيجه درآمد دولت نسبت به درآمد مردم اولويت پيدا مى‏كند. نگاه ديگر اين است كه دولت يكى از وظايف مهم خود را افزايش درآمد مردم تلقى نمايد. باور مسئولان و مديران ميانى و پايين اين است كه اگر درآمد مردم هرچه بيشتر باشد، درآمد دولت نيز به همان نسبت افزايش مى‏يابد، هرقدر ملت فقيرتر باشد، به همان نسبت بخش عمومى دچار فقر خواهد بود. با اين نگاه سعى تمام دولتمردان و كارمندان بر اين خواهد بود كه زمينه كاهش فقر عمومى فراهم شود و در نتيجه مديران نه‏تنها موانع حركت توليد كالا و خدمت را برمى‏دارند، بلكه خود دست به كار شتاب بخشيدن به اين حركت مى‏شوند.

امام على ـ عليه‏السلام ـ بر اين سياست تأكيد ويژه دارد: و آنچه بدان بار آنان را سبك گردانى بر تو گران نيايد، چه آن اندوخته‏اى بود كه به تو بازش دهند، با آبادانى كه در شهرهايت كنند و آرايشى كه به ولايت‏ها دهند؛ نيز ستايش آنان را به خود كشانده‏اى و شادمانى كه عدالت را ميانشان گسترانده‏اى، حالى كه تكيه بر فزونى قوت آنان خواهى داشت بدانچه نزدشان اندوخته‏اى. از آسايشى كه برايشان اندوخته‏اى و اطمينانشان كه با عدالت خود به‏دست آورده و مدارايى كه كرده‏اى و بسا كه درآينده كارى پديد آيد كه چون آن را به عهده آنان گذارى با خاطر خوش بپذيرند. (39) با توجه به مفاد اين دستورالعمل اولا درآمد مردم از جهت اقتصادى ذخيره خزانه دولت به حساب مى‏آيد، ثانيا رابطه عدالت‏گونه مردم با دولت مستحكم‏تر مى‏گردد و اعتماد مردم برانگيخته مى‏شود. اين دستورالعمل و نگاه كه درآمد مردم و قدرت توليد آنها را درآمد خزانه دولت به حساب مى‏آورد، در روابط اقتصادى جامعه، ساختار متناسب را مى‏طلبد.

 

كتابنامه

.1 قرآن كريم.

.2 نهج‏البلاغه، محمد دشتى ـ كاظم محمدى، مؤسسة النشر الاسلامى.

.3 آناتومى جامعه، فرامرز رفيع‏پور، شركت سهامى انتشار، تهران / .1378

.4 اصول كافى، كلينى، محمدبن يعقوب، دارالكتب الاسلامى، تهران/ .1367

.5 الارشاد، شيخ مفيد.

.6 الحياة، محمدرضا الحكيمى، محمد الحكيمى، على الحكيمى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران / .1367

.7 بحارالانوار، محمدباقر مجلسى، بيروت.

.8 جامعه‏شناسى نظم، مسعود چلپى، نشر نى، تهران/ 1375

.9 درآمدى بر جامعه‏شناسى، بروس كوئن، ترجمه محسن ثلاثى، فرهنگ معاصر، تهران/ .1370

.10 شرح نهج‏البلاغه، ابن ابى‏الحديد.

.11 مستدرك نهج‏البلاغة.

.12 مطالعات آماده‏سازى تدوين برنامه سوم توسعه اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى جمهورى اسلامى ايران، جلد سوم، نيروى انسانى بازاركار، اشتغال، ص‏32، سازمان برنامه و بودجه، تهران / .1379

.13 موسوعة الامام على‏بن ابى‏طالب.

.14 نهج‏السعادة، الجزء الرابع، ص‏15، الشيخ محمدباقر المحمودى، مؤسسة المضامين الفكرى، بيروت / 1968 ميلادى.

.15 وسائل الشيعه.

پى‏نوشتها:

1) نهج‏البلاغه، خطبه .143

2) نهج‏البلاغه، خطبه .91

3) نهج‏البلاغه، خطبه .91

4) نهج‏البلاغه، خطبه .211

5) تفصيل اين بحث در گفتار سوم خواهد آمد.

6) فرامرز رفيع‏پور، آناتومى جامعه، شركت سهامى انتشار، 1378، ص .181

«~ Internalized ( 7 ~»

8) آناتومى جامعه، ص‏219ـ . 220

«~ onientation ـ Value ( 9 ~»

10) بروس‏كوئن، درآمدى بر جامعه‏شناسى، ترجمه محسن ثلاثى، تهران، فرهنگ معاصر، ص 37؛ آناتومى جامعه، ص‏ .297

11) آناتومى جامعه، ص‏ .504

12) محمدرضا، محمد و على حكيمى، الحياة، ج 5، ص 323، به نقل از كشف الغمه، ج 1، ص 175ـ .176 بحارالانوار، ج 41، ص .33

13) كافى، ج‏5، ص‏ .74

14) همان، ص‏ .75

15) شرح نهج‏البلاغه، ج‏15، ص‏147؛ موسوعة على‏بن ابى‏طالب، ج‏4، ص‏ .170

16) موسوعة على‏بن ابيطالب، ج‏4، ص‏ .169

17) شيخ مفيد، الارشاد، ص‏ .158

18) كافى، ج‏5، ص‏ .86

19) هود، آيه .61

20) وسائل الشيعه، ج‏13، ص‏195؛ بحارالانوار، ج‏93، ص‏ .47

21) مسعود چلپى، جامعه‏شناسى نظم، ص‏265 ـ .266

22) موسوعة الامام على‏بن ابى‏طالب‏ج‏4، ص‏ .169

23) همان، ص‏ .170

24) كافى، ج‏5، ص‏ .72

25) از مقايسه بهره‏ورى نيروى كار در انتهاى دوره بيست ساله (1375ـ1355) با ابتداى آن، كاهشى در حدود 5/27 درصد را مى‏توان به‏دست آورديعنى بهره‏ورى نيروى كار در سال 1375 تنها 5/72 درصد بهره‏ورى نيروى كار در سال 1355 است. به عبارتى با فرض ثبات بهره‏ورى نيروى كار در طى اين دوره ارزش افزوده كل بخش‏ها در سال 1375 با 10566 هزار نفر شاغل استحصال مى‏شد؛ در حالى كه به علت كاهش بهره‏ورى نيروى كار، اين به عنوان ارزش افزوده توسط 14572 نفر شاغل به‏دست آمده است. به ديگر تعبير حدود 4006 هزار نفر از شاغلين در سال 1375 نسبت به سال 1355 دچار بيكارى پنهان بوده‏اند.

ر.ك: مطالعات آماده‏سازى تدوين برنامه سوم توسعه اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى جمهورى اسلامى ايران، جلد سوم، نيروى انسانى بازاركار، اشتغال، ص‏32، تهران، سازمان برنامه و بودجه، .1379

26) نهج‏البلاغه، حكمت .480

27) همان، حكمت .1122

28) مسعود چلپى، جامعه‏شناسى نظم، ص‏ .270

29) نهج‏البلاغه، نامه .53

30) نهج‏البلاغه، خطبه .216

31) مستدرك نهج‏البلاغة، ج‏5، ص‏ .359

32) نهج‏البلاغه، خطبه .34

33) الحياة، ج‏5، ص‏ .323

34) نهج‏البلاغه، نامه 53 (نامه به مالك اشتر).

35) البحار، ج‏103، ص‏172؛ موسوعة الامام على عليه السلام، ج‏4، ص‏ .172

36) نهج‏البلاغه، نامه .51

37) نهج‏البلاغه، نامه .53

38) نهج‏البلاغه، نامه .53

39) نهج‏البلاغه، نامه .53

سعادت در انديشه اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

سعادت در انديشه اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام

نویسنده: دكتر محسن جوادى

فهرست :

-  مقدمه
-  خيرات بيرونى
-  فضيلت‏هاى اخلاقى
-  عدل
-  صبر
-  صدق
-  فضيلت عقلى
-  فضايل دينى (الهياتى)

-------------------------------------------------

مقدمه

سعادت يا نيك‏بختى، نامى است كه معمولا انسان‏ها به مطلوب نهايى خود مى‏دهند؛ اما به رغم توافقى كه در ناميدن مطلوب نهايى به سعادت دارند، در تعريف آن بر يك عقيده نيستند . به گفته ارسطو، گروهى آن را لذت و كامجويى مى‏پندارند و گروهى شرف و حرمت اجتماعى، و حكيمان آن را نظرپردازى و انديشيدن به واقعيت‏هاى غايى هستى مى‏دانند. افزون بر اين، گاهى يك شخص، ديدگاه‏هاى مختلفى درباره سعادت مى‏يابد؛ مثلا هنگام بيمارى، سعادت را سلامتى، هنگام فقر و تنگدستى آن را پول و ثروت و ... مى‏داند. (1) اما دشوارى شناخت سعادت، نبايد ما را از تلاش براى درك آن بازدارد؛ زيرا هر اقدامى بدون آن مانند تيراندازى در تاريكى است، كه در آن اميدى به اصابت نيست.

از مسائل مهم و بحث‏انگيز درباره سعادت، در فلسفه اخلاق جديد به‏ويژه در بحث از نظريه ارسطويى سعادت، موضوع بسيط يا مركب‏بودن آن است. ابتدا ويليام هاردى از دو اصطلاح «غايت جامع» (2) و «غايت غالب» (3) براى اشاره به اين موضوع بهره گرفت كه مورد توجه فيلسوفان اخلاق نيز قرار گرفت. (4) براساس تفسير«غايت جامع»، سعادت مفهومى است كه بيش از يك مؤلفه دارد كه هركدام به‏استقلال، سازنده آنند. (5) ولى براساس تفسير «غايت غالب»، تنها يك چيز است كه سعادت را مى‏آفرينند و هر چيز ديگرى هم كه به نام سعادت خوانده شود، مقدمه يا وسيله‏اى است كه ما را به آن مؤلفه بسيط مى‏رساند؛ ولى خود سزاوار عنوان سعادت نيست.

برخى از شارحان ارسطو، وى را معتقد به تفسير «غايت غالب» مى‏دانند و مى‏گويند: «سعادت از نظر ارسطو فقط در نظرپردازى و شهود حقايق عالم هستى است (6) و حتى فضيلت‏هاى اخلاقى هم براى كمك به آن، داراى ارزش هستند.» (7) .در جهان اسلام نيز برخى از متفكران بزرگ مانند فارابى و ابن‏سينا در شمار معتقدان به تفسير «غايت غالب» به حساب آمده‏اند؛ زيرا از ديدگاه آنان، سعادت فقط در اتصال به عقل فعال و استغراق در شهود عالم ملكوت است و هر چيز ديگرى تنها در صورت كمك به اين حالت، درشمار مطلوب‏هاى آدمى قرار مى‏گيرد و هرگز تاب هم‏ارزى با آن را ندارد. (8) در مقابل، برخى از شارحان ارسطو، وى را مدافع تفسير «غايت جامع» از سعادت مى‏دانند؛ زيرا به گزارش آنان، ارسطو سعادت را داراى دو مؤلفه و يا ـ برحسب برخى تفسير ها ـ بيش‏تر مى‏داند كه هركدام ارزش استقلالى دارند اكثر شارحان طرفدار تفسير جامع، تعداد مؤلفه‏هاى سعادت را دو چيزى مى‏دانند كه عبارت است از «فعاليت اخلاقى» و «فعاليت عقلى».

شايد بتوان ديدگاه امام على‏عليه السلام را درباره سعادت، نوعى تفسير غايت جامع دانست؛ زيرا از ديدگاه امام، سعادت داراى مؤلفه‏هاى متفاوت و مختلفى است كه داراى ارزش استقلالى است؛ به‏طورى كه فقدان هريك از اين مؤلفه‏ها به سعادت آدمى آسيب مى‏رساند.

اينك مؤلفه‏هاى سعادت را در انديشه امام على‏عليه السلام برحسب ترتيب اهميت، به‏اختصار بر مى‏شماريم.

 

مؤلفه‏هاى سعادت در انديشه امام‏على‏عليه السلام

.1 خيرات بيرونى

در كلام امام على‏عليه السلام اشاره‏هايى به آنچه ارسطو «خيرات بيرونى» (9) مى‏نامد، وجود دارد. مراد ارسطو از خيرات بيرونى، مزايا و برترى‏هايى مانند ثروت، زيبايى، شهرت خوب، حسب و نسب و...است كه خارج از روح آدمى و معمولا غير اختيارى بوده، به بدن يا موقعيت اجتماعى او مربوط است. (10) حضرت على‏عليه السلام از زيبايى، كه يكى از خيرات بيرونى است، به عنوان كم‏ترين حد سعادت نام مى‏برد: الصورة الجميله اقل السعادتين، (11) و يا به تعبير ديگرى آن را آغاز مرز و حريم سعادت مى‏داند: حسن الصورة اول السعادة (12) و درباره شهرت خوب مى‏فرمايند كه عنوان و سرآغاز كتاب سعادت انسان با مدح و ثناى ديگران از او رقم مى‏خورد: عنوان صحيفة السعيد حسن الثناء عليه (13) . روايت‏هاى ديگرى نيز هست كه داشتن همسرى زيبا يا خانه‏اى فراخ را از مؤلفه‏هاى سعادت آدمى شمرده‏اند.

يكى از مهم‏ترين خيرات بيرونى، وجود محيط اجتماعى مناسب است. انسان هرچند اسباب رفاه و نيكبختى را داشته باشد، اگر دوستان و برادران خود را در رنج و تيره روزى ببيند، نمى‏توان گفت كه او خوشبخت است. امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند كه نمى‏توان برادران خود را در رنج ديد و سعادتمند بود: ما سعد من شقى اخوانه (14) . شايد با توجه به اين نكته بوده است كه ارسطو و حكيمان بزرگ مسلمان مانند فارابى، درپى بحث از سعادت به گفت و گو درباره سياست كشيده مى‏شوند و پس از كتاب اخلاق، كتاب سياست مى‏نگارند؛ زيرا سعادت فرد را كه غايت اخلاق است، موقوف بر سعادت جمع كه موضوع سياست است، مى‏ديدند.

ثروت و دارايى نيز، يكى از مؤلفه‏هاى سعادت به‏شمار آمده است و فقر و تنگدستى در كلام امام‏عليه السلام بدبختى بزرگى شمرده شده است: الفقر مع الدين الشقاء الاكبر، (15) و حتى مرگ بزرگتر: الفقر الموت الاكبر. (16) به‏هرحال، مى‏توان گفت كه خيرات بيرونى در سعادت انسان سهم دارند و از عناصر سازنده آن به‏شمار مى‏آيند و ارزش استقلالى دارند؛ هرچند درجه و اهميت آنها در مقايسه با مؤلفه‏هاى ديگر سعادت بسيار پايين است.

درباره تعيين خيرات بيرونى سهيم در سعادت انسان و نيز درجه‏بندى ميزان سهم هريك از آنها نكات تأمل برانگيزى در متون روايى وجود دارد كه پژوهشگران عرصه دين بايد به آنها بپردازند .

 

فضيلت‏هاى اخلاقى

فضيلت‏هاى اخلاقى يكى از مؤلفه‏هاى مهم سعادت انسان است؛ اما به گفته ارسطو: «نخست بايد ديد فضيلت چيست؟» چون نيك‏بختى فعاليت نفس موافق فضيلت كامل است، اكنون بايد بپرسيم كه فضيلت چيست. شايد از طريق اين تحقيق بتوانيم ماهيت سعادت را نيز روشن‏تر ببينيم. (17) خود او فضيلت را چنين تعريف مى‏كند: «فضيلت، ملكه‏اى است كه حد وسطى را انتخاب كند كه براى ما درست و با موازين عقلى سازگار است.» (18) هرچند تصور ارسطو از فضيلت، آن را مختص حالت‏هاى روحى رسوخ‏يافته (ملكه) مى‏سازد، ديگران آن را وصف افعال آدمى هم مى‏آورند.

واژه فضيلت يا فعاليت اخلاقى، در نظر فيلسوفان يونان محتواى دينى نداشت و مقولاتى مانند ايمان، تعبد و توكل به خداوند را دربر نمى‏گرفت. براين اساس در مكتوبات فلسفى اخلاق، مراد از فعاليت اخلاقى عبارت از آن دسته از اعمال يا ملكات نفسانى است كه صرف‏نظر از ديدگاه دينى، واجد ارزش اخلاقى نيز هستند؛ هرچند ازنگاه دين هم فضيلت اخلاقى به‏حساب آيند. فضيلت‏هايى مانند شجاعت، عفت و عدالت، سرفصل‏هاى اصلى فعاليت‏هاى اخلاقى به معناى مورد نظرند. (19) توماس آكويناس و ديگر فيلسوفان ديندار براى اشاره به آن دسته از فضيلت‏هاى عملى كه در ذيل فعاليت‏هاى اخلاقى مصطلح نمى‏گنجند، از واژه «فضايل الهياتى» (20) مدد مى‏گيرد. فضايل الهياتى، تنها در زمينه وفضاى دينى قابل تصور است. ايمان به خداوند در رأس فضايل الهياتى يا دينى قرار دارد، كه فقط در زمينه معرفت خداوند حاصل مى‏شود و همين‏طور ديگر فضايل دينى.

اينك به‏اختصار نقش برخى از فعاليت‏هاى اخلاقى به‏معناى مصطلح آن را ـ كه شامل فضايل دينى نمى‏شود ـ در سعادت انسان با بهره‏گيرى از سيره و انديشه امام على‏عليه السلام بر مى‏رسيم.

 

.1 عدل

عدل به دو صورت استعمال مى‏شود: يكى به معناى عام و ديگرى به معناى خاص. عدالت در معناى عام، همان اطاعت از قانون است كه كل فضيلت‏هاى اخلاقى در واقع بدو باز مى‏گردد. عدالت بدين معنا جزئى از فضيلت اخلاقى نيست، بلكه تمام فضيلت است و تفاوت آن با فضيلت، فقط در مفهوم است. (21) عدالت در معناى خاص خود، گاه «عدالت توزيعى» است؛ يعنى توزيع امكانات اقتصادى و اجتماعى جامعه بر پايه استحقاق. گاهى نيز به صورت «عدالت تصحيحى» است كه معمولا در مورد جزا به‏كار مى‏رود. (22) شايد بارزترين ويژگى زندگى حضرت على‏عليه السلام عدالت وى باشد. حضرت على‏عليه السلام عابدى بى‏نظير بود؛ دليرى است كه چكاچك شمشيرها، هراسى بر دلش نمى‏انداخت؛ اما همان دل از گريه كودك يتيمى مى‏لرزد. على همه اين صفات را در حد اعلا داشت؛ ولى آنچه او را به قربانگاه كشاند، عدالت او است. وقتى على‏عليه السلام زمام قدرت را در دست گرفت، عدالت توزيعى را پيشه خود كرد و در اين راه چنان سخت‏گيرى كرد كه دوستان و ياران نزديك پيامبرصلى الله عليه وآله و نيز برادر نابيناى خود را به شكوه واداشت و بسيارى از اعيان را از خود رنجاند.

وقتى گروهى از ياران امام‏عليه السلام به او پيشنهاد كردند بيت‏المال را براساس موقعيت‏هاى اجتماعى افراد و قبايل توزيع كند تا خطرى از ناحيه افراد متنفذ حكومت را تهديد نكند و هرگاه اوضاع اجتماعى ثبات و استقرار يافت، به مساوات و عدالت در توزيع اموال، روى آورد، امام‏عليه السلام به آنان پاسخ دادند:

شما از من مى‏خواهيد كه پيروزى را به قيمت تبعيض و ستمگرى به‏دست آورم؟ از من مى‏خواهيد كه عدالت را به پاى سياست و سيادت قربانى كنم؟ نه، سوگند به ذات حق، كه تا دنيا دنيا است چنين كارى نخواهم كرد و به گرد چنين كارى نخواهم گشت، من و تبعيض؟! من و پايمان كردن عدالت؟! اگر همه اين موال عمومى كه در اختيار من است، مال شخصى خودم و محصول دسترنج خودم بود و مى‏خواستم ميان مردم تقسيم كنم، هرگز تبعيض روا نمى‏داشتم؛ چه رسد كه مال مال خدا است و من امانتدار خدايم. (23) رفتار او در حوزه جزا، نمود كامل عدالت تصحيحى است. كيست كه اندكى با تاريخ صدر اسلام آشنايى داشته باشد و شكوه سفارش‏هاى امام را در بستر مرگ درباره رعايت حقوق قاتل كينه‏توز خود، تحسين نكند؟ اى فرزندان عبدالمطلب، مبادا كه در خون مسلمانان فرو رفته باشيد و بانگ برآورديد كه: اميرالمؤمنين كشته شد! بدانيد كه نبايد به قصاص خون من جز قاتلم كشته شود. بنگريد اگر من از اين ضربت، كه او زده است، كشته شوم، شما نيز يك ضربت بر او زنيد . اعضايش را مبريد، كه من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «بپرهيزيد از مثله كردن حتى اگر سگ گيرنده باشد. (24) » دليل پايبندى شديد امام على‏عليه السلام به عدالت، آگاهى آن حضرت، از نقش بديل‏ناپذير عدالت در سعادت فرد و جامعه است. وقتى از او درباره نسبت عدل و جود پرسيده مى‏شود، برخلاف بسيارى از مردم كه گمان مى‏كنند بخشش ارزش بيش‏ترى دارد، عدل برتر از جود مى‏شمارد؛ زيرا عدل مبناى نظم عمومى است و مى‏تواند سعادت فرد را همراه با سعادت جمع فراهم سازد . اما جود و بخشش، روال طبيعى جامعه را برهم مى‏زند و نظم اجتماعى را ـ كه بستر سعادت جامعه و فرد است ـ متزلزل مى‏كند. (25) اهميت عدالت در نگاه حضرت على‏عليه السلام چنان است كه پايبندى به آن يكى از ويژگيهاى اهل تقوا است. امام در تحليل عدالتى كه شرط تقوا است به نكته ظريفى اشاره مى‏كنند و آن اين‏كه اولين گام در مسير عدالت و به تبع تقوا و رستگارى، رهايى از بند هوا و هوس است؛ زيرا كسى كه در دام هوس‏هاى نفسانى اسير باشد، هرگز نمى‏تواند عدالت پيشه كند و روح عدل را در كالبد اعمال و برنامه‏هاى خود بدمد.

قد الزم نفسه العدل فكان اول عدله نفى الهوى عن نفسه (26) . امام على‏عليه السلام برخلاف بسيارى از انسان‏ها كه به‏زيبايى از عدالت سخن مى‏گويند، ولى به دشوارى بدان تن مى‏دهند، كم‏تر مى‏گويد و بيش‏تر عمل مى‏كند؛ اما همين جملات اندك روشنگر نكات بسيارى درباره عدالت است.

 

.2 صبر

صبر، به معناى خويشتن‏دارى همراه با نوعى دشوارى و سختى است. صبر را مى‏توان مصدر و سرچشمه بسيارى از فضايل اخلاقى دانست. صبر در برابر تمايلات نفسانى، آدمى را عفيف مى‏سازد، در دشوارى‏هاى كمرشكن جهاد، شجاعت مى‏آفريند و ... . بنابراين، مى‏توان گفت صبر، هم خود يك فضيلت اخلاقى است و هم خاستگاه فضايل اخلاقى فراوانى است.

امام على‏عليه السلام صبر را به سر ايمان تشبيه كرده و ايمان را ـ كه خود كليد قفل سعادت است ـ بدون صبر ناپايدار دانسته‏اند. و عليكم بالصبر، فان الصبر من الايمان كالرأس من الجسد و لا خير فى جسد لا رأس معه و لا فى ايمان لا صبر معه. (27) راحتى و آسودگى ابدى را در گرو پيشه‏كردن صبر در ايام كوتاه زندگى مى‏دانند: صبروا اياما قصيرة اعقبتهم راحة طويلة (28) و صبر از بيهوده‏گويى را ـ كه صمت ناميده مى‏شود ـ رستگارى و نجات مى‏خوانند و آن را در حالت كلى، همان پيروزى، كه انسان در تمناى آن است، مى‏دانند و هشدار مى‏دهند كه عجله و رهاكردن عنان شهوت‏ها، خطرى است كه بايد سخت از آن هراسيد: الصبر ظفر، العجل خطر. (29)

 

.3 صدق

صدق در اصل، وصف گفتار مطابق با واقع است؛ ولى به معناى عام، افعال را نيز مى‏توان به آن وصف كرد. مثلا وقتى گفته مى‏شود «او در جهاد صادق بود» يعنى ان عمل (جهاد) را به نحو احسن و كامل، به جا آورد. (30) صدق به معناى اصلى خود، فضيلت اخلاقى است كه در برابر كذب، سرچشمه رذيلت‏هاى اخلاقى، قرار مى‏گيرد. اما صدق به معناى عام، از جهت فضيلت، تابع موصوف خود است؛ يعنى اگر عملى اخلاقى باشد، نوع صادقانه آن فضيلتى ديگر به‏حساب مى‏آيد. جهاد در راه خداوند، كارى ستوده است، ولى صورت كامل و بى‏عيب و نقص آن، فضيلت ديگرى دارد. امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند: «صدق و راستگويى آدمى را رستگار مى‏كند، و دروغ او را در خوار و نگون بخت . (31) » تنها از رهگذر صدق است كه مى‏توان نجات يافت و بر ساحل رستگارى آرميد: بالصدق تكون النجاة (32) ، و هرچه آدمى صادق‏تر باشد، رستگارتر است: انجحكم اصدقكم (33) . اينها نمونه‏اى از نقش فضايل اخلاقى در سعادت انسان از ديدگاه امام على‏عليه السلام‏بود . البته اگر جست و جوى كامل صورت گيرد، به اين موارد محدود نخواهد شد. نيز مى‏توان به رواياتى اشاره كرد كه نقش رذايل اخلاقى را در شقاوت و بدبختى انسان، گوشزد مى‏كنند. پاره‏اى از آنها بدين قرارند:

حسد، حيات انسان را به تباهى مى‏كشاند (34) ؛ و حرص و آزمندى، مايه خوارى و شقاوت است (35) ؛ غرور و اسارت در دام هوا و هوس‏هاى سركش، بدبختى است. (36) پس فضايل اخلاقى به معناى مصطلح را مى‏توان يكى از مؤلفه‏هاى اصلى رستگارى در انديشه امام على‏عليه السلام دانست.

 

فضيلت عقلى

انديشيدن و نظر (37) در ساحت الوهى هستى، همان فعاليت عقلانى است كه ارسطو آن را تنها مؤلفه سعادت مى‏دانست . آنچه ارسطو را به اين نكته ره نمود، توجه به كاركرد انسان بود. (38) وى استدلال مى‏كرد كه تنها كارى كه مختص و ويژه انسان است، همان نظركردن است. آدمى تغذيه مى‏كند؛ اما گياهان نيز تغذيه و رشد و نمو دارند. آدمى فعاليت احساسى دارد، حيوانات نيز چنين‏اند. اما انسان مى‏انديشد، به‏ويژه درباره واقعيت‏هاى غايى و نامحسوس هستى مانند خداوند، ولى هيچ نوع طبيعى ديگرى نمى‏تواند چنين كند. پس سعادت خاص انسان را هم بايد در فعاليت خاص او يعنى نظركردن دانست. عقل هرگاه بتواند توجه خود را به امور مجرد معطوف كند، از قيد و بند تعلقات مادى رهيده، صاحب خود را به مجردات شبيه مى‏كند. چنين مى‏نمايد كه كسى كه زندگى موافق عقل مى‏گذراند و عقل را مى‏پرورد، زندگى‏اش به بهترين وجه نظم يافته است و خدايان او را بيش از همه دوست دارند. چه، اگر خدايان، چنان‏كه مردمان معتقدند به اعمال و رفتار آدميان توجه دارند، بى‏گمان از آن چيزى شادمان مى‏شوند كه خويشى نزديك با آنان دارد، و آن جز عقل نيست. (39) ارسطو مى‏كوشد تا در متن تلاش عقلانى انسان، كه در الهيات ظهور و بروز مى‏يابد، جايى براى پيوستن به خداوند باز كند. اين نكته‏نظر فيلسوفان مسيحى و مسلمان را به خود جلب كرد و آنان را به نظريه عقل‏گرايانه ارسطو دلبسته نمود.

امام على‏عليه السلام، برحسب روايتى از ابن‏سينا، از زبان پيامبر خداصلى الله عليه وآله شنيده است كه در مسابقه رستگارى و تقرب به خداوند، هيچ چيز بهتر از انديشيدن و نظركردن آدمى را به مقصد نمى‏رساند. بدين روى او برتر از هركس ديگرى مى‏تواند نقش انديشيدن را در سعادت انسان بازگويد. براى اين بود كه شريف‏ترين انسان و عزيزترين انبيا و خاتم رسل‏صلى الله عليه وآله با مركز دايره حكمت و فلك حقيقت و خزانه عقل، اميرالمؤمنين على ـ عليه‏السلام ـ گفت كه: «يا على اذا رايت الناس مقربون الى خالقهم بانواع البر تقرب اليه بانواع العقل تسبقهم.» و اين چنين خطاب جز با چنو بزرگى راست نآمدى كه اندر ميان خلق همچنان بود كه معقول اندر ميان محسوس. (40) همو است كه مى‏فرمايد: دانايى برترين سعادت (41) و بهترين مطلوب است. (42) هيچ ثروتى را توان برابرى با عقل نيست، (43) و هرگاه عقل طراوت و نشاط لازم را داشته باشد، رستگارى را به ارمغان مى‏آورد (44) . چه توصيفى براى بيان نقش تعقل و نظركردن در سعادت انسان، زيباتر از اين جملات: عقل خويش را زنده و نفس خويش را ميرانده است، تا آن‏جا كه ستبرى‏هاى بدن تبديل به نازكى و خشونت‏هاى روح تبديل به نرمى شده است و برق پرنورى بر قلب او جهيده و راه را بر او روشن و او را به رهروى سوق داده است. پيوسته از اين منزل به آن منزل برده شده است تا به آخرين منزل، كه منزل سلامت و بارانداز اقامت است، رسيده و پاهايش همراه بدن آرام او در قرارگاه امن و آسايش، ثابت ايستاده است. اين‏همه به موجب اين است كه دل و ضمير خود را به كار گرفته و پروردگار خويش را خشنود ساخته است. (45) با اين ديدگاه است كه حضرت على‏عليه السلام فقدان عقل را تيره‏بختى مى‏دانند (46) و جهل را بدترين مصيبت‏ها (47) .

 

.4 فضايل دينى (الهياتى)

غير از آنچه گفته شد، مؤلفه ديگر سعادت از ديدگاه امام على‏عليه السلام فضايل الهياتى يا دينى است.

بدون هيچ ترديدى مهم‏ترين فضيلت دينى خود ايمان دينى است. هر چند در تحليل دقيق ماهيت ايمان و يا متعلق‏هاى آن بحث و گفت و گوهاى بسيار هست، يك توافق عمومى درباره نقش بديل‏ناپذير ايمان در سعادت انسان ميان مؤمنان وجود دارد. اميرالمؤمنين على‏عليه السلام در اين باره مى گويند:

نجات و رستگارى انسان در گرو ايمان است (48) و با ايمان است كه آدمى به قله سعادت و اوج دانايى مى‏رسد (49) و از نگرانى‏ها رها مى‏گردد. (50) يكى از بهترين تعبيرها درباره ايمان در قرآن كريم است؛ آن جا كه مى‏فرمايد: يا ايها الذين آمنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم. تومنون بالله و رسوله و تجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم، ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون (51) . اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، آيا شما را بر تجارتى راه نمايم كه شما را از عذابى دردناك مى‏رهاند؟ به خدا و فرستاده او بگرويد و در راه خدا با مال و جانتان جهاد كنيد. اين ـ اگر بدانيد ـ براى شما بهتر است. ايمان لازم است، اما كافى نيست. از سرمايه رستگارى بايد درست سود برد و استفاده صحيح از سرمايه ايمان، فراهم كردن زمينه شكوفايى آن در عرصه عمل است. بذر ايمان در صورتى مى‏بالد كه در بستر اعمال صالح برويد. خداوند مهربان كسانى را كه ميان ايمان و عمل صالح جمع مى‏كنند، از خسران و شقاوتى كه نوع انسان را تهديد مى‏كند، دور دانسته است.

والعصر ان الانسان لفى خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات. (52) اميرالمؤمنين على‏عليه السلام در يك تحليل جامعه شناختى از جايگاه ايمان در سعادت يك جامعه، به اين نكته اشاره مى‏كنند كه فقدان ايمان در سطح اجتماعى علامت و نشانه جاهليت و گمراهى و شقاوت آنان است. جامعه جاهلى و نگون‏بخت، جامعه‏اى است كه «مردم آن از ايمان رويگردان شده، ستون‏هاى ايمان در آن فرو ريخته، نمادهاى ايمان ناشناخته مانده و راه ايمان بى رهرو است.» (53) هر گاه بنيادهاى معرفتى و عاطفى ايمان در فرد يا جامعه‏اى بلرزد، و نمادهاى ايمان انكار شود، اميدى به رستگارى آن فرد يا جامعه نيست.

در پرتو اين نگرش اصولى به سعادت انسان است كه امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند:

ديندارى سعادت است (54) ، و برترين خواست انسان است (55) ، و تقوا چراغ راه رستگارى است (56) ، و عبوديت خداوند، پيروزى در مسابقه رستگارى است (57) ، و زهد بر خلاف ظاهرش كه رنج و سختى است، تجارتى سودمند و مايه سعادت است. (58) باز در پرتو توجه به نقش كليدى و اساسى ايمان است كه مى‏توان عمق جملاتى از اين دست را دريافت: هيچ انسانى به بدبختى نمى‏افتد، مگر با در پيش گرفتن معصيت خداوند (59) و اصولا بدبختى در گرو عصيان انسان است همان‏طور كه خوشبختى در سايه ايمان مى‏آرمد. (60) اما از ديدگاه امام‏عليه السلام هسته اصلى سعادت انسان در همين ايمان نهفته است؛ زيرا در جهان بينى امام‏عليه السلام انسان‏ها مبدأ و مصدرى الهى دارند و تنها در صورت يافتن ارتباط نزديك با او مى‏توانند جوهر خود را باز يافته، به كمال و رستگارى برسند. اين ايمان كه موجب قرب به خداوند است، با آنچه ارسطو درباره تأمل در امور الهى مى‏گويد و آن را سعادت آدمى مى‏داند، متفاوت است. در تصويرى كه على‏عليه السلام از ايمان مى‏دهد، علاوه بر عقل تمام احساسات و عواطف و قواى وجودى انسان معطوف به خداوند است و آدمى تسليم محض او است. در پايان، دو نكته را يادآور مى‏شويم:

.1 آنچه درباره سهم خيرات بيرونى، مانند ثروت و شهرت نيك، در سعادت انسان گفته آمد، بر گرفته از ظاهر اسنادسعادت به اين امور در روايات است؛ ولى ممكن است تحليل‏هاى ديگرى نيز باشد كه مثلا اسناد سعادت را به اين قبيل امور مقيد به قيدى بداند. بنا بر اين همه امور گفته شده، به شرط آن‏كه به ايمان يا فضيلت اخلاقى و يا فضيلت عقلى بينجامند، مى‏توانند موصوف سعادت قرار گيرند، نه به طور كلى. همچنين ممكن است كسى بگويد اسناد سعادت به اين امور، از نوع اسناد چيزى به وسيله تحصيل آن است؛ مثلا با پول است كه مى‏توان فضيلت بخشندگى را تصاحب كرد يا با پول است كه مى‏توان آسودگى لازم را براى نظرپردازى داشت. بر اساس اين نظريه هر گاه ممكن باشد كه بدون اين چيزها آدمى بتواند فعاليت اخلاقى يا دينى داشته باشد، آنها ارزش آلى خود را از دست مى‏دهند.

ما البته ضمن توجه به اين احتمال‏ها و بدون ورود در بحث و نقد آنها، با تكيه بر ظاهر روايات گمان مى‏كنيم كه خيرات بيرونى هم جزئى از سعادت هستند؛ ولى ارزش آنها با ارزش مؤلفه‏هاى ديگر برابر نيست. بنابراين روشن است كه در مقام تزاحم خيرات بيرونى با فضيلت اخلاقى يا دينى، آنچه البته بايد كنار نهاده شود، خيرات بيرونى است. اين نكته عيان است و نيازى به بيان تفصيلى ندارد. كيست كه ترديدى داشته باشد كه سيد الشهداءعليه السلام همان هنگام كه در رنج و اندوه فراوان در كربلا بود، نيك‏بخت‏ترين افراد بود؛ زيرا بيش‏ترين بهره را از مؤلفه‏هاى ديگر سعادت، يعنى فضيلت اخلاقى و دينى داشت.

.2 از ميان مؤلفه‏هاى مختلف سعادت، خيرات بيرونى چندان در اختيار خود انسان نيست و به تعبير زيباى امام على‏عليه السلام بر حسب اتفاق فراهم مى‏آيد: الدنيا بالاتفاق و الاخرة بالاستحقاق (61) ؛ «دنيا برحسب اتفاق فراهم مى‏آيد، ولى آخرت بر اساس استحقاق آدمى است.» به نظر مى‏آيد كه با توجه به همين نقش اتفاقى و غير اختيارى بودن خيرات بيرونى در سعادت است كه اصولا در زبان‏هاى مختلف واژه مربوط به سعادت با مفهوم بخت گره خورده است مثلا در فارسى نيك‏بختى و در انگليسى happiness از ماده happen يعنى اتفاق افتادن است.

ولى به هر حال بيش‏تر مولفه‏هاى سعادت در اختيار خود انسان است؛ مانند فعاليت‏هاى اخلاقى و عقلى و دينى كه در حوزه تصميم فردى است.

اما يك نكته را نبايد فراموش كرد: در كلام امام على‏عليه السلام تأكيد فراوانى بر نقش عنصر غيبى در سعادت انسان شده است. تعبيرهاى مختلفى براى اين منظور در روايات است، ولى رايج‏ترين آنها مفهوم توفيق است. امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند: التوفيق قائد الصلاح . و التوفيق رأس سعادة. (62) توفيق يا امدادهاى غيبى ابرهاى رحمت خداوند است كه از درياى اخلاص و عمل صالح انسان بر مى‏خيزند و: زندگى انسان اگر مقرون حق‏جويى و حقيقت‏جويى و اخلاص و عمل و كوشش باشد، مورد حمايت حقيقت قرار مى‏گيرد... اين مطلب علاوه بر اين‏كه يك امر ايمانى است و از لوازم ايمان به تعليمات انبيا است، يك حقيقت تجربى و آزمايشى است؛ البته تجربه فردى . به اين صورت كه هركس‏[كه مى‏خواهد امداد غيبى را درك كند] لازم است در عمر خويش چنين كند، تا اثر لطف و عنايت پروردگار را در زندگى خود ببيند، و چقدر لذت‏بخش است، معامله با خدا و مشاهده آثار لطف او. (63)

پى‏نوشتها:

1) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، طرح نو، ص .17

2)«~ inclusive end ~» تعبير «غايت» براى اين است كه سعادت يك غايت است؛ برترين و نهايى‏ترين و كامل‏ترين غايتى كه همگان در جست‏وجوى آنند.

3)«~ dominant end ~» از آن‏جا كه در طول تاريخ فلسفه اخلاق، تنها نامزد اصلى براى «غايت غالب» فعاليت عقلى يا نظرپردازى بوده ـ كه مورد تأييد فيلسوفان يونان بوده است ـ گاهى به جاى غايت غالب، غايت عقلى و يا به‏طور ساده‏تر، نظريه عقل‏گرايانه سعادت، هم گفته شده است.

«~ .Hardi, The final Good in Aristotles Ethics p.299 ( 4 ~»

5) البته در تعداد مؤلفه‏هاى سعادت و نيز تعيين آنها، بين طرفداران تفسير «غايت جامع» اختلاف بسيارى وجود دارد.

6) ر.ك: سرچشمه ارزش از نظر ارسطو و كانت، كريستين كرسگارد، ترجمه محسن جوادى، ارغنون، شماره 16، تابستان 1379، ص 99ـ .111

7) تامس‏نگل كه مدافع تفسير غايت غالب است، مى‏گويد: «از ديدگاه ارسطو تنها عنصر باارزش، عقل آدمى است و تمام فعاليت‏هاى ديگر براى فراهم‏كردن فعاليت عقل ارزش دارند؛ چنان‏كه خوردن و آشاميدن و ساير قواى آدمى براى انديشيدن است. انجام اعمال اخلاقى نيز براى فراهم كردن زمينه فعاليت خاص عقل، يعنى تأمل و نظرپردازى است.» ر.ك:«~ Thomas Nagel, Aristotle on Eudaimonia P.13 ~»

8) كسانى مانند لوئى‏اشتراوس و ماجد فخرى، فارابى را مدافع تفسير «غايت غالب» مى‏دانند؛ ولى گروهى به استناد اهتمام او به سياست كه مقوله‏اى عملى است، وى را مدافع تفسير جامع ديده‏اند. ر.ك:«~ .59ـ Miriam Galstom, politics and the Excellence. Princeton, 1990 , P.55 ~»

«~ .External Goods ( 9 ~»

10) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، طرح نو، ص .34

11) غرر الحكم و دررالكلم، فصل اول، بند .1699

12) همان، فصل 27، بند اول.

13) مجلسى،

14) غرر الحكم و دررالكلم، فصل 79، بند .33

15) همان، فصل اول، بند .1356

16) نهج‏البلاغه، حكمت .163

17) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .46

18) همان، ص .66

19) براى فهرستى از اين فضيلت‏ها، ر.ك: كاپلستون، تاريخ فلسفه يونان، ترجمه دكتر مجتبوى، انتشارات سروش، ص .389

20)«~ Theological virtues ~»اين واژه بعدها رواج يافت و در آثار نويسندگان مسلمان هم مورد استفاده قرار گرفت، مثلا مؤلف كتاب نظريه فضيلت غزالى، يكى از انواع فضايل را در ديدگاه وى همان فضايل دينى يا الهياتى مى‏آورد. ر.ك:«~ .s Theory of virtue, state university of NewYork P.77' Sherif.Mohamed, Ghazali ~»

21) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .168

22) ر.ك: همان، ص .172

23) ر.ك: مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 16، ص .440

24) نهج‏البلاغه، نامه .47

25) براى آگاهى دقيق‏تر از مفاد اين پرسش و پاسخ، ر.ك: مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 16، ص 435ـ .438

26) نهج‏البلاغه، خطبه .87

27) نهج‏البلاغه، حكمت، .82

28) نهج‏البلاغه، خطبه .191

29) غررالحكم و دررالكلم، فصل اول، بندهاى 270 و .271

30) مفردات راغب، ماده صدق.

31) نهج‏البلاغه، خطبه .86

32) غررالحكم و دررالكلم، فصل 18، بند .42

33) پيشين، فصل 8، بند .9

34) الحسد ينكر العيش، ثمرة الحسد شقاء الدنيا والاخرة.

35) من كثر حرصه كثر شقائه.

36) الشقى من اغتر بحاله و انخدع لغرور اماله. (غرر الحكم و دررالكلم، فصل اول، بند 1823)

37)«~ contemplation ~» معمولا اين واژه به تأمل و يا نظرپردازى ترجمه مى‏شود.

38) برهان كاركرد«~ (ergon Argument) ~»ارسطو در فلسفه اخلاق معروف است. وى مى‏خواهد براساس كاركرد آدمى، ماهيت سعادت وى را دريابد. ر.ك: ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص 30ـ .34

39) ارسطو، اخلاق نيكوماخوس، ترجمه محمدحسن لطفى، ص .395

40) ابوعلى سينا، معراج‏نامه، تصحيح نجيب مايل هروى، انتشارات آستان قدس رضوى، ص‏ .94

41) العلم اعلى فوز. (غررالحكم و دررالكلم، فصل اول، بند 781).

42) العلم افضل قنية. (همان، فصل اول، بند 862).

43) لا غنى كالعقل. (همان، فصل 86، بند 38).

44) زيادة العقل تنجى. (همان، فصل 37، بند 40).

45) نهج‏البلاغه، خطبه .220 براى توضيح اين مضمون ر.ك: مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 16، ص 420ـ .427

46) فقد العقل شقاء.(غررالحكم و دررالكلم، فصل 59، بند 7).

47) لا مصيبة اشد من‏الجهل.(همان، فصل 86، بند 236)

48) لانجاة لمن لا ايمان له. (همان، فصل‏86، بند344)

49) بالايمان يرتقى الى ذروة السعادة و نهاية الحبور. (همان، فصل‏18، بند145)

50) الايمان امن (همان، فصل اول، بند9)

51) صف، آيه 10 ـ .11

52) عصر، آيه 1 ـ .3

53) نهج البلاغه، خطبه دوم.

54) الدين حبور. (غرر الحكم و دررالكلم، فصل اول، بند 88)

55) الدين افضل مطلوب .(همان، بند 375)

56) الورع مصباح نجاح‏همان، بند 800)

57) العبادة فوز (همان، بند 86)

58) الزهد متجر رابح. (همان، بند 920)

59) لايشقى امرء الا بمعصية الله.(همان، فصل 86، بند 411)

60) النجاة مع الايمان (همان، فصل اول، بند 941)

61) غررالحكم، فصل اول، بندهاى 286 و .287

62) همان، فصل اول، بندهاى 348 و .908

63) مطهرى، مرتضى، مجموعه آثار، ج 3، ص .348

عقل و تعقل از ديدگاه امام على (ع) - قسمت دوم

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

عقل و تعقل از ديدگاه امام على (ع) - قسمت دوم

...

عقل و علم

ارتباط عقل با علم نيز ـ همچون ارتباطش با دين و اخلاق ـ دوسويه است. امام على‏عليه السلام عقل را يكى از مبادى علم و دانش مى‏دانند. حتى از سخنان ايشان مى‏توان استفاده كرد كه عقل مهم‏ترين مبدأ شناخت آدمى است، و همان قوه‏اى است كه آدمى با آن به حكمت، يعنى علم استوار، دست مى‏يابد. ايشان در مقايسه ميان انديشيدن و حس كردن، انديشه را خطاناپذير مى‏دانند، در حالى كه حس را امرى خطا بردار مى‏شناسانند. در برخى احاديث نيز عقل را پيشواى حس معرفى مى‏كنند. احاديث زير را كه از سخنان آن امام است ـ مى‏توان در اين باره ياد كرد: عقل، اصل و ريشه علم و دعوت‏كننده به فهم است. (125) با عقل‏ها به بلندا و ستيغ علوم نايل مى‏شويد. (126) با عقل، ژرفاى حكمت، و با حكمت، ژرفاى عقل بيرون آورده مى‏شود. (127) انديشيدن مانند ديدن با چشم نيست؛زيرا گاه چشم‏هاگاه به صاحبانش دروغ مى‏گويند، ولى عقل، آن راكه از وى اندرز خواسته، فريب نمى‏دهد». (128) «عقل ها، پيشوايان افكار و افكار، پيشوايان قلوب و قلوب، پيشوايان حواس و حواس، پيشوايان اعضا و اندامند. (129) بدين‏سان عقل مبدأ و منشأ اصلى معرفت و علم است. از سوى ديگر امام علم و تجربه را از جمله اسباب و عوامل تقويت عقل مى‏دانند؛ زيرا: عقل غريزه‏اى است كه با علم و تجارب،افزايش مى‏يابد. (130) علم و دانش، عقل عاقل را بيش‏تر مى‏كند. (131) تو، به عقلت سنجيده مى‏شوى؛پس آن را با دانش بالنده كن . (132) عقل غريزه‏اى است كه با تجربه پرورش مى‏يابد. (133) تجربه‏ها تمام‏شدنى نيست، و عاقل با آنها رشد مى‏كند. (134) بنابراين هم عقل باعث افزايش علم مى‏شود وهم علم عقل افزا است . از اين رو اگر آدمى عقل خويش را به كار گيرد،به علم مى‏رسد و وقتى به علم دست يافت،عقل او فزونى مى‏يابد . باز اگر عقلى را كه هم‏اينك قوى‏تر شده به كار گيرد،علوم بيش‏ترى را وجدان مى‏كند و در نتيجه به عقل او افزوده مى‏شود. اين سير هميشه مى‏تواند ادامه داشته باشد و علم و عقل در يك تعامل تكاملى پيوسته باعث تقويت يكديگرند. شايد از همين رو است كه امام مى‏فرمايند : «عقل و علم همپاى يكديگرند و از هم جدا نمى‏شوند.» (135) با دقت در پاره‏اى از سخنان امام على‏عليه السلام درمى‏يابيم كه نياز علم به عقل، بيش‏تر از نياز عقل به علم است؛زيرافرموده‏اند:كل علم لايؤيده عقل مضلة (136) ؛ «هر علمى كه عقل آن را تأييد نكند، گمراهى است.» و«كسى كه علم او بر عقلش افزون گردد، علم، وبال او خواهد بود.» (137) در توضيح اين مطلب مى‏توان گفت دانش مى‏تواند جهت مثبت يا منفى داشته باشد،يعنى ضرورتا مثبت و باعث كمال آدمى نيست.

براى ما كه در عصر مدرنيته زندگى مى‏كنيم و شاهديم كه آدمى با علم و تكنولوژى در صدد نابودى خويش برآمده است اين سخن نبايد عجيب به نظر آيد. آن علم و تكنولوژى كه نتيجه‏اش سلاحى مى‏گردد و هزاران انسان بى‏گناه را در چند ثانيه نابود مى‏كند، علمى است كه با عقل همراه نگشته است. انسان غربى، امروزه با استفاده از علوم مختلف جامعه‏اى را طراحى كرده است كه به حذف دين و شريعت در عرصه اجتماعى انجاميده است؛جامعه‏اى كه به تعبير نيچه، فيلسوف شهير آلمانى، خدا در آن مرده است. عاملى كه علم را در جهت مثبت پيش مى‏راند، عقل ـ به تفسيرى كه تاكنون بيان شد ـ است. انسان با عقل و دين مى‏تواند به علومى دست يابد كه او را در همه عرصه‏ها از جمله عرصه اجتماعى به كمال برساند. در بحث از كاركرد عقل عملى ديديم كه عقل عملى خوب و بد و بايد و نبايد را به آدمى نشان مى‏دهد. بنابراين اگر اين كاركرد عقل را كنار نهيم،بايد همچون هيوم و ليبراليست‏ها ميل و شهوت را به جاى آن بنشانيم. در اين صورت، علم وبال آدمى و باعث گمراهى او خواهد شد. امام على‏عليه السلام در اين باره مى‏فرمايند: «عقل هيچ‏گاه به صاحبش آسيب نمى‏زند؛ اما علم منهاى عقل صاحبش راآفتى بزرگ است.» (138) امام على‏عليه السلام در شعرى منسوب به ايشان علم و عقل و رابطه آن دو را در پيمودن مسير كمال،به كفش و پا تشبيه فرموده‏اند. در اين شعر آمده است: إذا كنت ذا علم و لم تك عاقلا

فأنت كذى نعل و ليس له رجل

و إن كنت ذاعقل و لم تك عالما

فأنت كذى رجل و ليس له نعل (139) «اگر علم داشته باشى و عاقل نباشى، بسان كسى هستى كه كفش دارد ولى پا ندارد؛ و اگر عقل داشته باشى و عالم نباشى،همچون كسى هستى كه پا دارد ولى كفش ندارد.» انسانى كه پا دارد ولى كفش ندارد، مى‏تواند طى طريق كند؛هر چندبه سختى. اما كفش بدون پا فايده‏اى ندارد و نمى‏توان با آن مسيرى را پيمود.

عقل طبع و عقل تجربه

در سخنان حضرت اميرعليه السلام تقسيمى درباره عقل به چشم مى‏خورد كه نيازمند توضيح و تفسير است. ايشان مى‏فرمايند:

العقل عقلان: عقل الطبع و عقل‏التجربى و كلاهما يؤدى المنفعه؛ (140) «عقل دو نوع است: عقل طبع و عقل تجربه، و هر دو منفعت مى‏رسانند.»

در اين حديث، عقل به عقل طبع و عقل تجربه تقسيم شده است. به نظر مى‏رسد عقل طبع همان عقل فطرى و خدادادى است و عقل تجربه،عقل اكتسابى و تجربى باشد.

در شعرى منسوب به امام آمده است:«عقل را دو گونه ديديم:مطبوع و مسموع.عقل مسموع بدون عقل مطبوع سودمند نيست؛همان‏گونه كه خورشيد بدون فروغ و روشنايى چشم سودى نمى‏بخشد.» (141) در اين شعر ضمن اين‏كه عقل به عقل مطبوع و مسموع (شنيدنى) تقسيم شده است، عقل مسموع بدون عقل مطبوع بى‏فايده تلقى شده است. همچنين رابطه دو عقل در سود رسانى به رابطه نور خورشيد و روشنايى چشم در فرايند بينايى،تشبيه شده است.همان‏گونه كه براى عمل ديدن، نور خورشيد به تنهايى كافى نيست و بينايى چشم نيز لازم است، در درك معقولات، عقل مسموع و اكتسابى كافى نيست و عقل طبع را نيز بايد دارا بود. امام على‏عليه السلام در پاره‏اى از احاديث، عقل را موهبتى الهى معرفى كرده‏اند كه خداوند آن را به آدمى مى‏بخشد: «عقل‏ها بخشيده‏شده‏ها هستند (142) » و«عقل امرى سرشتى است (143) »يعنى خداوند هنگام تولد عقل را در انسان قرار مى‏دهد، نه اين كه او خود آن را كسب كرده باشد. در احاديث متعددى كه از آن امام نقل شده است، عقل برترين بخشش و نعمت الهى دانسته شده است. (144) به نظر مى‏رسد اين گونه احاديث به عقل طبع يا مطبوع و عقل خدادادى و فطرى ناظر است. در اصل داشتن چنين عقلى آدمى نقش و دخالتى ندارد، بلكه نعمتى الهى است كه خداوند آن را به انسان‏ها ارزانى داشته است. اما امام در تقسيم عقل به عقل طبع و عقل تجربه، به عقل ديگرى نيز اشاره كرده‏اند كه اكتسابى است؛ يعنى آدمى گذشته از اين كه به طور خدادادى از عقلى بهره‏مند است، مى‏تواند با اراده و تلاش خود، به درجات بيشترى از عقل ـ كه به طور فطرى و خدادادى فاقد آن است ـ دست يابد. امام در سخنانى كه درباره ارتباط رشد سنى با رشد عقل دارند، پس از آن كه سن 28 سالگى يا 35 سالگى را نهايت رشد عقلى معرفى مى‏كنند، مى‏افزايند: «عقلى كه با تجربه به دست مى‏آيد،رشد آن نهايت ندارد و آدمى تا زنده است مى‏تواند از طريق تجربه، عقل خود را رشد دهد.» (145) به نظر مى‏رسد منظور از تجربه در اين بحث،مطلق اكتساب است نه اكتساب حسى؛يعنى آدمى از راه‏هاى مختلف مى‏تواند عقل را اكتساب كند كه يكى از اين راه‏ها تجربه حسى است. در بحث از درجات عقل راه‏هاى اكتساب و تقويت عقل بيان خواهد شد.

نكته مهم درباره تقسيم عقل به عقل مطبوع و عقل مسموع، اين است كه عين همين تقسيم را امام‏عليه السلام درباره علم نيز دارند: «اين دو علم بدون يكديگر سودمند نيستند و به يكديگر محتاجند.» (146) درباره ارتباط اين دو تقسيم بايد گفت، علم از آثار و نتايج عقل است و آدمى با به‏كارگيرى عقلش به علوم دست مى‏يابد. بنابراين اگر عقل كه منبع علم است دو قسم باشد، علم نيز دو قسم خواهد بود. برخى علوم فطرى و خدادادى‏اند و برخى ديگر اكتسابى. در بحث از عقل و دين هم ديديم كه يكى از وظايف انبيا برانگيختن عقل و دفينه‏ها و علوم عقلى است. اين عقل همان عقل مطبوع است و گنجينه‏هاى او، علوم مطبوع و فطرى‏اند.

درجات عقل و ارتباط عقل و اراده

پيش‏تر به دو مسأله درجات عقل و نيز ارتباط عقل و اراده اشاره شد. ديديم كه آدمى داراى اراده و شهوت است و اين خود او است كه يكى از اين دو را اراده مى‏كند و پيرو عقل يا شهوت مى‏گردد. همچنين ديديم كه انسان با عمل كردن به مقتضاى دين و اخلاق، و نيز علم و تجربه‏اندوزى، مى‏تواند عقل خود را تقويت كند. بنابراين بايد عقل را داراى درجات مختلف دانست و معتقد شد كه برخى اعمال و علوم باعث تقويت عقل مى‏شوند.

در تقسيم عقل به عقل مطبوع و عقل تجربه نيز بيان شد كه با تجربه و اكتساب مى‏توان به عقل تجربه يا مسموع رسيد و به يك تعبير عقل را رشد داد. در همه اين مباحث از يك سو عقل داراى درجات فرض شده است، و از سوى ديگر انسان و اراده او در دستيابى به درجات مختلف عقل، دخيل دانسته شده است.

اگر بخواهيم فهرستى از مهم‏ترين عوامل تقويت عقل را به دست دهيم، مى‏توانيم گذشته از اراده انسان، به عوامل دين، اخلاق، علم و تجربه و رشد سنى اشاره كنيم.تأثير دين و اخلاق، و علم و تجربه را بر عقل پيش‏تر بررسيديم، و در ادامه نيز رشد سنى را بررسى خواهيم كرد .

گفتنى است كه در برخى احاديث، پاره‏اى از غذاها همچون روغن، گلابى، كرفس، گوشت، شير، سركه، عسل، ترنج و باقلا از اسباب تقويت عقل و ذهن برشمرده شده و نيز حجامت كردن باعث افزونى عقل معرفى شده است؛ (147) اما از آن‏جا كه اين گونه روايات از حيث شمار اندك است، از بحث درباره آنها چشم مى‏پوشيم .

عقل و رشد سنى

از جمله امورى كه در برخوردارى از عقل و رشد آن مؤثر است،رشد سنى است. بنا بر مفاد برخى احاديث، انسان هنگام بلوغ، از نور عقل بهره‏مند مى‏گردد و خوب و بد را مى‏فهمد. (148) اين روايات، با احاديث بسيارى كه عقل را حقيقت الهى و ملاك تكليف و حسابرسى و كيفر و پاداش مى‏دانند، (149) و نيز احاديثى كه سن بلوغ را سن تكليف معرفى مى‏كنند، (150) تأييد و تقويت مى‏شود. فقها و مراجع نيز از يك‏سو شرط تكليف را عقل مى‏دانند و از سوى ديگر سن تكليف را سن بلوغ ذكر مى‏كنند. البته ممكن است اشخاصى قبل از بلوغ نيز از عقل بهره‏مند شوند كه به اين سن، حد تميز گفته مى‏شود، يعنى سالى كه بچه خوب و بد را از هم تميز مى‏دهد. مى‏توان گفت آدمى هنگام بلوغ از مقدارى از عقل بهره‏مند است كه براى فهم تكليف و حسن و قبح اعمال و درك واقعيات و عقايد پايه‏اى، ضرورى است.

در احاديثى كه از امام على‏عليه السلام نقل شده است، بهره‏مندى از عقل پس از سن بلوغ نيز ادامه خواهد داشت تا اين كه سن آدمى به 28 يا 35 سالگى برسد. پس از آن، رشد عقل تنها از طريق رشد غيرسنى و از طريق تجارب ممكن و ميسر است. احاديث حضرت پيرامون اين مطلب بدين قرار است: هنگامى كه عاقل پير مى‏شود، عقلش جوان [و قوى‏] مى‏گردد. (151) عقل انسان تا 28 سالگى رشد مى‏كند، مگر تجارب. (152) عقل در 28 سالگى به كمال مى‏رسد، پس هر چه پس از آن باشد، بر اثر تجارب است. (153) پايان دوره رشد عقل 35 سالگى است، و هر چه پس از آن باشد، بر اثر تجربه است. (154) بر اساس اين احاديث علوى،رشد سنى آدمى در رشد عقل او مؤثر است، و رشد عقل همراه رشد سنى تا 28 يا 35 سالگى ادامه دارد و پس از آن رشد عقل تنها با تجارب ممكن است.

به نظر مى‏رسد عقلى كه با رشد سنى كمال مى‏يابد همان عقل طبع يا عقل فطرى و خدادادى است و عقلى كه تا آخر عمر با تجربه قابل افزايش است، عقل تجربه يا عقل مسموع است.

چنان كه ديديم در دو حديث سن 28 سالگى، و در يك حديث سن 35 سالگى،نهايت رشد سنى عقل بيان شده است.

شايد مراد اين باشد كه سن 28 سالگى براى افراد متعارف نهايت رشد سنى عقل است و 35 سالگى براى افراد خاص.

به ديگر سخن، نهايت رشد سنى عقل در مورد افراد، متفاوت است. حديث اول نيز كه مى‏گويد در پيرى عقل جوان و قوى نمى‏شود، شايد ناظر به رشد عقل تجربه و ضميمه شدن آن به عقل مطبوع باشد. شخصى كه از عقل مطبوع استفاده كرده، از آن پيروى مى‏كند و با اعمال دينى و اخلاقى و علم و تجربه‏اندوزى عقل تجربى‏اش را رشد مى‏دهد، سن پيرى براى او نهايت قوت و شادابى عقل است.

كتابنامه

. 1 قرآن كريم.

. 2 نهج‏البلاغة.

. 3 احياء علوم‏الدين، محمدبن محمدالغزالى، چاپ اول، دارالهادى،بيروت/ 1412 ه . ق.

. 4 ارشادالقلوب، الحسن‏بن محمدالديلمى، چاپ چهارم، مؤسسةالاعلمى، بيروت/ 1398 ه . ق .

. 5 اصول‏الفقه، محمدرضا المظفر، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم.

. 6 الاشارات والتنبيهات، حسين‏بن عبدالله‏بن سينا، چاپ دوم، دفتر نشر كتاب، تهران /1403 ه . ق.

. 7 الاصول‏الستة عشر (اصل زيدالزراد)، چاپ دوم، دارالشبسترى، قم/ 1405 ه . ق.

. 8 الامالى، شيخ صدوق، چاپ اول، مؤسسه بعثت، قم/ 1417 ه . ق.

. 9 الامالى، شيخ مفيد، تحقيق استاد ولى و على‏اكبر غفارى، مؤسسه نشر اسلامى، قم/ . 1403

. 10 التعريفات، على‏بن محمدالجرجانى، چاپ اول، المطبعةالخيريه، مصر/ 1306 ه . ق.

. 11 التوحيد، شيخ صدوق، تحقيق سيدهاشم حسينى، مؤسسة النشرالاسلامى قم.

. 12 الجعفريات، محمدبن محمد الاشعث الكوفى، مكتبة نينوى الحديثه، تهران.

. 13 الجوهر النضيد، علامه حلى، انتشارات بيدار، قم/ 1363 ه . ش.

. 14 الحكمةالمتعاليه، ملاصدرا، انتشارات مصطفوى، قم.

. 15 الخصال، شيخ صدوق، تحقيق على‏اكبر غفارى، مؤسسةالنشر الاسلامى، قم/ 1403 ه . ق .

. 16 الصحاح، اسماعيل‏بن حمادالجوهرى، تحقيق احمد عبدالغفور عطار، چاپ چهارم، دارالعلم للملايين، بيروت/ 1990 م.

. 17 العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة، محمد الريشهرى، تحقيق دارالحديث، چاپ اول، دارالحديث، بيروت/ 1421 ه . ق.

. 18 الكافى، محمدبن يعقوب‏بن اسحاق الكلينى الرازى، تحقيق على‏اكبر غفارى، چاپ سوم، دارالكتب الاسلامية، تهران/ 1388 ه . ق.

. 19 المصباح‏المنير، احمدبن محمدالمقرى الفيومى، چاپ دوم، دارالهجرة، قم/ 1414 ه . ق.

. 20 المنطق، محمدرضا المظفر، دارالتعارف، بيروت/ 1400 ه . ق.

. 21 بحارالانوار، علامه مجلسى، چاپ سوم، دارالاحياءالتراث، بيروت/ 1403 ه . ق. . 22 تحف‏العقول، الحسن‏بن على‏بن الحسين‏بن شعبه الحرانى، تحقيق على‏اكبر غفارى، چاپ دوم، مؤسسه نشر اسلامى، قم، 1404 ه . ق.

. 23 جامع احاديث‏الشيعه، اسماعيل المغرى، مؤلف، قم/ 1413 ه . ق.

. 24 جامع‏الاحاديث، جعفربن احمدبن على‏القمى (ابن‏الرازى)، تحقيق سيدمحمد حسينى، چاپ اول، دانشگاه رضوى، مشهد مقدس/ . 1413

. 25 خدا و انسان در قرآن، توشى هيكو ايزوتسو، ترجمه احمد آرام، چاپ دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران/ 1365 ه . ش.

. 26 روضةالواعظين، الفتال النيسابورى، چاپ اول، مؤسسة الاعلمى، بيروت/ 1406 ه . ق.

. 27 شرح اصول‏الكافى، ملاصدرا، تصحيح محمد خواجوى، چاپ اول، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران/ 1366 ه . ش.

. 28 شرح نهج‏البلاغة، عزالدين ابن ابى‏الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، دار احياءالتراث، بيروت 1385 ه . ق.

. 29 علل‏الشرايع، شيخ صدوق، چاپ دوم داراحياءالتراث، بيروت/ 1385 ه . ق.

. 30 غررالحكم و دررالكلم، عبدالواحد الآمدى، تحقيق سيدجلال‏الدين المحدث، چاپ سوم، دانشگاه تهران، تهران/1360 ه . ش.

. 31 فصول منتزعة، ابونصر الفارابى، تحقيق فوزى مترى نجار، چاپ اول، دارالمشرق، بيروت/1405 ه . ق.

. 32 فلسفه اخلاق، ويليام كى فرانكنا، ترجمه هادى صادقى، چاپ اول، مؤسسه فرهنگى طه، قم/ . 1376

. 33 فلسفه عمومى يا مابعدالطبيعه، پل فولكيه، ترجمه يحيى مهدوى، چاپ سوم، دانشگاه تهران، تهران/ 1366 ه . ش.

. 34 فيلسوفان انگليسى، فردريك كاپلستون، ترجمه امير جلال‏الدين اعلم، چاپ اول، سروش، تهران/ . 1362

. 35 كنزالعمال، على‏المتقى، تصحيح صفوةالسقا، چاپ اول، مكتبةالتراث الاسلامى، بيروت/ 1395 ه . ق.

. 36 كنزالفوائد، محمدبن على‏بن عثمان الكراجكى، تصحيح عبدالله نعمة، چاپ اول، دارالذخائر، قم /1410 ه . ق.

. 37 مجمع‏البحرين، فخرالدين الطريعى، چاپ اول، مؤسسه بعثت، قم/ 1415 ه . ق.

. 38 مجموعه مصنفات شيخ اشراق، شيخ اشراق، تصحيح هنرى كربن، چاپ دوم، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران 1372 ه . ش.

. 39 مرآةالعقول، علامه مجلسى، تحقيق سيدهاشم رسولى، چاپ سوم، دارالكتب‏الاسلاميه، تهران/ 1370 ه . ش. . 40 مشكاةالانوار، على الطبرسى، چاپ دوم، المكتبة الحيدرية، النجف‏الاشرف/ 1385 ه . ق.

. 41 مطالب‏السؤول، محمدبن طلحةالشافعى، نسخه خطى موجود در كتابخانه آيةالله مرعشى در قم.

. 42 معجم مقاييس‏اللغة، احمدبن فارس الرازمى، تحقيق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، مطبعة المصطفى و اولاده، مصر، 1389 ه . ق.

. 43 مفردات ألفاظالقرآن، حسين‏بن محمد الراغب‏الاصفهانى، تحقيق صفوان عدنان داودى، چاپ اول، دارالقلم، دمشق/ 1412 ه . ق.

. 44 من لايحضره‏الفقيه، شيخ صدوق، تحقيق على‏اكبر غفارى، چاپ دوم، مؤسسةالنشر الاسلامى، قم.

. 45 نثرالدر، منصوربن الحسين الآبى، تحقيق محمدبن على قرنة، الهيئة المصرية العامة للكتاب.

. 46 وسائل‏الشيعة، محمدبن الحسن الحر العاملى، چاپ پنجم، دارالاحياء التراث‏العربى، بيروت/ 1403 ه . ق.

پى‏نوشتها:

1) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، حديث . 230

2) الفتال النيسابورى، روضةالواعظين، ص 8؛ شيخ صدوق، الامالى، ص 312؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 1 ، ص . 82

3) ر.ك: الجوهرى، اسماعيل، الصحاح، ج 5 ، ص 1769؛ الفيومى ، احمد، المصباح‏المنير، ص 422 ـ 423؛ ابن‏فارس، احمد، معجم مقاييس‏اللغة، ج 4 ، ص . 69

4) ابن‏فارس، احمد، معجم مقاييس‏اللغة، ج 4 ، ص . 69

5) همان.

6) الجرجانى، على، التعريفات، ص . 65

7) ر.ك: سوره طه، آيات 54 و .128

8) القيومى ، احمد، المصباح‏المنير، ص . 629

9) ر.ك: علامه مجلسى، مرآت‏العقول، ج 1، ص 27؛ ملاصدرا، شرح اصول‏الكافى، ج 1، ص 222 ـ 229؛ فولكيه*، پل، فلسفه عمومى يا مابعدالطبيعه، ص 79 ـ .82

10) الراغب، حسين، مفردات الفاظ القرآن، ص . 577

11) ر.ك: مجموعه مصنفات شيخ اشراق، تصحيح هنرى كربن، ج 2 ، ص 139 و 154 به بعد.

12) ر.ك: ملاصدرا، الحكمةالمتعاليه، ج 1 ، ص 307 و ج 2 ، ص 346 به بعد و ج 8 ، ص . 332

13) ر.ك: سوره آل‏عمران، آيه . 190

14) ر.ك: الفيومى، احمد، المصباح‏المنير، ص . 547

15) شيخ صدوق، علل الشرايع ،ص 4 ؛ الطبرسى، على، مشكاةالانوار، ص 251؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 60، ص .299

16) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، حديث . 6763

17) سيدرضى، نهج‏البلاغة، حكمت 38؛ المتقى، على، كنزالعمال، ج 16 ، ص 266؛ ر.ك: الريشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة، ص 58 ـ . 59

18) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، حديث . 4054

19) همان، حديث . 8226

20) همان ، حديث . 7953

21) همان ، حديث . 6790

22) همان ، ح . 2100

23) همان ، ح . 3925

24) همان ، ح . 314

25) همان ، ح 5958 و ر.ك: همان ، ح . 10985

26) همان ، ح . 266

27) همان ، ح . 9475

28) همان ، ح . 2099

29) همان ، ح . 4765

30) سيدرضى، نهج‏البلاغة، حكمت .54

31) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 2151

32) همان ، ح . 1240

33) ر.ك: الريشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة.

34) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص . 21

35) ابن فارس، احمد، معجم مقاييس‏اللغة، ج 1 ، ص . 489

36) ايزوتسو، توشى هيكو، خدا و انسان در قرآن، ترجمه احمد آرام، ص . 264

37) ر.ك: همان، ص 264 ـ . 278

38) كاپلستون، فردريك، فيلسوفان انگليسى، ترجمه امير جلال‏الدين اعلم، ص 334 ـ . 337

39) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 2310

40) همان ، ح 448 و . 449

41) ر.ك:كاپلستون، فردريك، فيلسوفان انگليسى، ترجمه امير جلال‏الدين اعلم، ص . 346

42) ر.ك: همان ، ص 346 و . 347

43) همان ، ص . 343

44) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 1959

45) همان ، ح . 7644

46) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص . 28

47) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 322

48) ابن طلعةالشافعى، محمد، مطالب‏السؤول، ص . 50

49) ابن شعبه الحرانى، الحسن، تحف‏العقول، ص 62؛ شيخ مفيد، الامالى، ص 254؛ شيخ صدوق، التوحيد، ص . 35

50) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص 141،و ر.ك: سيدرضى، نهج‏البلاغة، خطبه . 182

51) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 9553

52) ابن‏الرازى، جعفر، جامع‏الاحاديث، ص . 136

53) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 4318

54) همان ، ح . 2004

55) همان ، ح . 1280

56) همان ، ح . 1254

57) همان ، ح . 4629

58) همان ، ح . 9777

59) همان ، ح . 3887

60) همان، ح . 4274

61) همان ، ح . 4643

62) همان، ح . 6178

63) شيخ صدوق، الخصال، ص . 633

64) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 9430

65) همان ، ح . 3340

66) همان ، ح . 3151

67) ابن‏الحسين الآبى، منصور، نثرالدر، ج 1 ، ص . 285

68) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 4901

69) همان، ح . 7579

70) ابن ابى‏الحديد، عزالدين، شرح نهج‏البلاغه، ج 20 ، ص . 331

71) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 3220

72) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص . 11

73) همان ، ص . 18

74) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح 3147 ، . 3228

75) همان ، ح . 1868

76) همان ، ح . 1727

77) ر.ك: فارابى، ابونصر، فصول منتزعه، ص 54 ؛ علامه حلى، الجوهرالنضيد ، ص 233؛ ابن‏سينا، حسين، الاشارات والتنبيهات، ج 2 ، ص . 352

78) ر.ك:قطب‏الدين الرازى، حاشيه‏الاشارات و التنبيهات، ج 2 ، ص 352 ـ . 353

79) شيخ صدوق، علل‏الشرايع، ص 98؛ علامه مجلسى، بحارالانوارج 1 ، ص . 99

80) ابن‏طلعة الشافعى، محمد، مطالب السؤول، ص . 49

81) الكراجكى، محمد، كنزالفوائد، ج 1 ، ص 200؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 1 ، ص . 96

82) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص . 29

83) ابى‏الحسين الآبى، منصور، نثرالدر، ج 1 ، ص . 285

84) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 7340

85) همان ، ح . 2048

86) همان ، ح . 3887

87) همان ، ح . 214

88) سيدرضى، نهج‏البلاغه، كتاب 31؛ المتقى، على، كنزالعمال، ج 16 ، ص . 177

89) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 2130

90) ر.ك: الريشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة، ص 124 ـ 128 و 201 ـ . 204

91) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 4760

92) همان ، ح . 8904

93) الكراجكى، محمد، كنزالفوائد، ج 1 ، ص . 199

94) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 5543

95) همان ، ح . 5752

96) همان، ح . 1356

97) همان ، ح . 3956

98) همان ، ح . 8426

99) همان، ح . 5901

100) سوره بقره، آيه . 171

101) ر.ك: فرانكنا، ويليام كى، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، ص 45 ـ . 49

102) ر.ك: ابن‏سينا، حسين، النجاة، ص 118 ـ 119؛ المظفر، محمدرضا، المنطق، ص 293 ـ 296 و اصول‏الفقه، ج 1 ، ص 223 ـ . 228

103) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 9430

104) همان ، ح . 2048

105) ابن‏شعبه الحرانى، الحسن، تحف‏العقول، ص 62؛ شيخ مفيد، الامالى، ص 254؛ شيخ صدوق، التوحيد، ص . 35

106) الكراجكى، محمد، كنزالفوائد، ج 1 ، ص 56؛ الديلمى، الحسن، ارشادالقلوب، ص . 198

107) ابن‏الرازى، جعفر، جامع‏الاحاديث، ص . 136

108) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 6183

109) ابن‏شعبه الحرانى، الحسن، تحف‏العقول، ص . 196

110) الزراء، زيد، الاصول‏الستة عشر، ص . 4

111) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 272

112) الطريحى، فخرالدين، مجمع‏البحرين، ج 2 ، ص . 1249

113) الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص . 16

114) ر.ك: ابن‏فارس، احمد، معجم مقاييس‏اللغة، ج 1 ، ص 395؛ الجوهرى، اسماعيل، الصحاح، ج 2 ، ص 606؛ الفيومى، احمد، المصباح‏المنير، ص . 87

115) الكلينى، محمد، الكافى، ج 2 ، ص . 49

116) ر.ك: سوره الانبياء، آيه . 10

117) ر.ك: سوره المؤمنون، آيه 80؛ سوره الحج، آيه 46؛ سوره طه، آيه 53 و 54؛ سوره آل‏عمران، آيه 190 و . 191

118) ر.ك: سوره الانعام، آيه . 151

119) ر.ك: سوره طه، آيه . 128

120) ر.ك: شيخ صدوق، التوحيد، ص 455 ـ 460؛ الكلينى، محمد، الكافى، ج 1 ، ص 92 ـ . 94

121) شيخ صدوق، التوحيد، ص 51 و . 54

122) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 1999

123) همان، ح . 8876

124) همان ، ح . 1403

125) همان ، ح . 2163

126) ابن‏طلحة، محمد، مطالب‏السؤول، ص . 49

127) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 9416

128) همان ، ح . 4776

129) ابن‏شعبه الحرانى، الحسن، تحف‏العقول، ص . 323

130) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 1717

131) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 78 ، ص . 6

132) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 3812

133) ابن ابى‏الحديد، عزالدين، شرح نهج‏البلاغة، ج 20 ، ص . 341

134) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 1543

135) همان ، ح . 1783

136) همان ، ح . 6869

137) همان ، ح . 8601

138) ابن ابى‏الحديد، عزالدين، شرح نهج‏البلاغة، ج 20 ، ص . 323

139) ديوان منسوب به امام على‏عليه السلام ، ص . 330

140) ابن طلحة، محمد، مطالب‏السؤول، ص . 49

141) الراغب، حسين، مفردات الفاظالقرآن، ص 577؛ الغزالى، محمد، احياء علوم‏الدين، ج 30 ، ص . 28

142) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 227

143) الكراجكى، محمد، كنزالفوائد، ج 1 ، ص . 56

144) ر.ك: الريشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة، ص 51 ـ . 52

145) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح 4169؛ الكلينى، محمد، الكافى، ج 7 ، ص 69 ؛ ابن محمدالاشعث، محمد، الجعفريات، ص . 213

146) ر.ك: سيدرضى، نهج‏البلاغة، حكمت 338 ؛ الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 2102

147) ر.ك: الريشهرى، محمد، العقل والجهل فى‏الكتاب والسنة، ص 86 ـ . 90

148) ر.ك: شيخ صدوق، علل‏الشرايع، ص . 98

149) ر.ك: المغرى، اسماعيل، جامع احاديث‏الشيعه، ج 1 ، ص 411 ـ 419 ؛ شيخ حر عاملى، وسائل‏الشيعه، ج 1 ، ص 27 ـ . 29

150) ر.ك: المغرى، اسماعيل، جامع احاديث‏الشيعه، ج 1 ، ص 419 ـ 425 ؛ شيخ حر عاملى، وسائل‏الشيعه، ج 1 ، ص 30 ـ .42

151) الآمدى، عبدالواحد، غررالحكم، ح . 4169

152) الكلينى، محمد، الكافى، ج 7 ، ص . 69

153) ابن محمدالاشعث، محمد، الجعفريات، ص . 213

154) شيخ صدوق، من لايحضره‏الفقيه، ج 3 ، ص . 493

عقل و تعقل از ديدگاه امام على (ع) - قسمت اول

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

عقل و تعقل از ديدگاه امام على (ع) - قسمت اول

نویسنده: دكتر رضا برنجكار

فهرست:


مقدمه

 عقل در لغت و اصطلاح

 جايگاه عقل در ذات انسانى

 عقل در مقابل شهوت، هواى نفس و جهل

 عقلانيت مدرن و عقلانيت از ديدگاه امام على‏عليه السلام

 معانى و اطلاقات عقل

 كاركرد نظرى عقل

 كاركرد عملى عقل

 كاركرد ابزارى عقل

 اطلاقات عقل عملى

 عقل و اخلاق

 عقل و دين

 عقل و علم

 عقل طبع و عقل تجربه

 درجات عقل و ارتباط عقل و اراده

 عقل و رشد سنى

 كتابنامه

 پى‏ نوشتها

----------------------------------------------------------------------
مقدمه

تاريخ عقل و تعقل، همزاد تاريخ بشرى است؛ وجه مميز انسان از موجودات ديگر، عقل او است، و آدمى با تعقل به حيات انسانى خويش ادامه مى‏دهد. به فرموده امام على‏عليه السلام الانسان بعقله؛ (1) «انسان به عقل خود انسان است.» و باز مى‏فرمايند: اصل الانسان لبه؛ (2) «اصل انسان خرد او است.» بنابراين تاريخ تعقل با پيدايش آدم آغاز مى‏شود.

معمولا در كتاب‏هاى تاريخ فلسفه گفته مى‏شود تعقل در سواحل آسياى صغير و در منطقه ايونيا باظهور طالس و آناكسيمندرشروع شده است و پيش ازآن مردم در دوران تخيل مى‏زيسته‏اند. اين سخن اگر درست باشد، كه چنين نيست، تنها درباره شروع نوع خاصى از تعقل صادق است،نه درباره پيدايى تعقل و خردورزى به معناى كلى آن. البته توجه به عقل و تعقل فلسفى و به سخنى ديگر، تعقل در باب تعقل فلسفى و نقد و بررسى آن امرى متأخر است و بر اساس اطلاعات مكتوب و باقيمانده، ابتدا در زمان سوفسطائيان و سقراط به شكلى ناقص مطرح شده است. پس از آن در عصر جديد با فرانسيس بيكن و رنه دكارت و جان لاك بار ديگر مسئله معرفت و به خصوص تعقل،مورد توجه جدى قرار گرفت و درآثار ايمانوئل كانت به اوج خود رسيد و مساوى با فلسفه شد و در نهايت به علم معرفت‏شناسى جديد انجاميد.

هنگامى كه به مباحث مطرح‏شده در تاريخ فكر و فلسفه نظر مى‏كنيم، مى‏بينيم كه عقل افلاطون با عقل ارسطو، عقل متكلمان با عقل عارفان، عقل دكارت با عقل كانت و ... تفاوت مى‏كند و هر كس معناى خاصى از آن را اراده كرده است . اين‏جااست كه پيچيدگى مسئله خود را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏شود كه تلقى انسان‏ها از چيزى كه انسان بودن آنها به آن است، يكسان نيست. لازمه اين اختلاف نظر آن نيست كه بگوييم هر كس عقل خاصى داردكه متفاوت و متباين با عقل ديگران‏است ؛بلكه مى‏توان گفت اين اختلاف به دليل اختلاف در تفسير عقل است.

اختلاف در تفسير را نيز مى‏توان به كاركردهاى متفاوت عقل و قابليتهاى گوناگون آن بازگرداند . بدين‏سان اهميت بررسى عقل و تعقل از ديدگاه امام على‏عليه السلام روشن مى‏شود؛ چرا كه خداوند متعال با فضل خويش آن امام حكيم را از عالى‏ترين درجه عقل بهره‏مند ساخته است و هم اواست كه مى‏تواند مفسر عقل و تبيين‏كننده تعقل و مسيرهاى درست آن باشد.

عقل در لغت و اصطلاح

معناى اصلى عقل در لغت عرب، منع، نهى، امساك، حبس و جلوگيرى است. (3) معانى ديگر عقل نيز از همين معنا اخذ شده،با آن مناسبت دارد. مثلا كه به وسيله‏اى كه شتر را با آن مى‏بندند «عقال» گفته مى‏شود، چون شتر را از حركت بازمى‏دارد. به عقل انسان نيز عقل گفته مى‏شود چون او را از جهل و كردار زشت بازمى‏دارد. خليل نحوى مى‏گويد:«عقل نقيض جهل است. (4) » فارس بن زكريا نيز وجه تسميه عقل را اين مى‏داند كه انسان را از گفتار و كردار زشت بازمى‏دارد. (5) جرجانى هم معتقد است عقل صاحبش را از انحراف به راه كج منع مى‏كند. (6) مى‏بينيم كه لغت‏شناسان،گذشته از بيان معناى اصلى عقل كه منع است،به ابعاد يا كاركردهاى مهم عقل يعنى دو جنبه معرفتى و ارزشى عقل نيز اشاره كرده‏اند. چنانكه خواهيم ديد، اين دو جنبه از عقل در كلمات حضرت اميرعليه السلام نيز آمده است.

يكى از مترادفات عقل، «نهيه» است كه در قرآن به صورت جمع (نهى:خردها) بكار رفته است . (7) از آن‏جا كه عقل از امور قبيح نهى مى‏كند،به عقل نهيه مى‏گويند. (8) درباره معناى اصطلاحى عقل بايد گفت در تاريخ انديشه شرق و غرب،تفسيرهاى مختلفى از عقل شده است. (9) براى مثال عقل يا نوس (Nous) براى آناكساگوراس معبودى است مجرد از عالم كه با ايجاد حركت نخستينى و چرخشى در توده اوليه جهان، باعث پيدايش عالم كنونى مى‏گردد. عقل در نگاه افلاطون،وسيله‏اى است كه آدمى با استفاده از آن و بر اساس ديالكتيك،به عالم مثل عروج كرده، صورت‏هاى كلى (مثل) را شهود مى‏كند.ارسطو،عقل را قوه‏اى مى‏داند كه صورت‏هاى كلى را از افراد جزئى انتزاع مى‏كند و نيز از بديهيات به نظريات مى‏رسد. عقل در نظر دكارت، قوه‏اى است كه تصورات فطرى را در خود دارد. براى كانت عقل نظرى،همان قوه استنتاج با واسطه يا استنتاج قياسى است و عقل عملى منشأ تكليف اخلاقى. و...

با اين همه، بدون در نظر گرفتن تفسيرهاى جزئى، مى‏توان گفت در فلسفه و كلام براى عقل دو اصطلاح كلى قابل تشخيص است: در يكى از اين دو اصطلاح، عقل موجودى است كه ذاتا و فعلا مجرد بوده و به طور مستقل، يعنى بدون تعلق به نفس و بدن، موجود است. بسيارى از فيلسوفان به مقتضاى قاعده الواحد لايصدر منه الا الواحد و قاعده امكان اشرف و دلايل ديگر، (10) وجود سلسله‏اى از عقول را تصوير كرده‏اند كه واسطه فيض الهى‏اند. بدين ترتيب كه از خدا تنها يك موجود ـ كه عقل اول ناميده مى‏شود ـ صادر گشته و از آن، عقل دوم، و از آن عقل سوم، تا عقل دهم، كه عقل فعال نام دارد، برسد. عالم طبيعت از عقل فعال صادر شده است . اين عقول، عقول طولى هستند و در ميانشان رابطه عليت برقرار است. شيخ اشراق ضمن اثبات عقول طولى مشائين، تعداد آنها را بيش از ده دانسته و گذشته از عقول طولى، به عقول عرضى يا ارباب انواع معتقد گشته است. (11) صدرالدين شيرازى نيز ضمن پذيرفتن ارباب انواع تبيين خاصى درباره آن ارائه كرده است. (12) دراصطلاح ديگر،عقل يكى از قواى نفس انسانى است. در اين معنا، عقل با نفس متحد است و يكى از قوا و مراتب آن به شمار مى‏رود و در مقابل قواى خيال، وهم و حس قرار مى‏گيرد .عقل قادر به ادراك كليات است و مى‏تواند مسائل نظرى را از مقدمات بديهى و معلوم استنباط كند. اين عقل به ملاحظه مدركاتش دو نوع است:عقل نظرى و عقل عملى.

برخى، عقل انسانى را به عقل استدلالگر يا جزئى«~ (Ratio) ~» و عقل شهودگر يا كلى«~ (Intellectus) ~» تقسيم كرده‏اند. عقل استدلالگر همان عقلى است كه نظريات را از ميان بديهيات و معلومات برمى آورد؛اما عقل شهودگر مستقيما حقايق را شهود و وجدان مى‏كند.

بسيارى از فيلسوفان درباره نحوه ارتباط عقل انسانى و عقل مستقل، معتقدند كليات عقلى در عقل فعال قرار دارد و هم اواست كه اين كليات را بر عقول انسانى افاضه مى‏كند.

جايگاه عقل در ذات انسانى

از جمله مباحثى كه بيانگر اهميت عقل است، شأن و منزلت عقل در انسان است. چنان كه خواهيم ديد از نگاه امام على‏عليه السلام عقل مهم‏ترين نعمتى است كه خداوند به انسان ارزانى داشته است، و همين موهبت الهى،وجه تمايز انسان از چارپايان است.

از مترادفات عقل، «لب» است كه در قرآن به صورت جمع: اولوالالباب (صاحبان خرد) بكار رفته است. (13) لب در لغت به معناى مغز و اصل و ناب چيزى است؛ چنان‏كه به مغز گردو «لب الجوز» گفته مى‏شود. (14) از آن‏جا كه عقل، اصل انسان است و انسانيت انسان به عقل او است، به عقل، لب نيز گفته مى‏شود.

همانطور كه در مقدمه گذشت ، از ديدگاه امام على‏عليه السلام انسانيت انسان به عقل او است. امام در حديثى ديگر تفاوت انسان و حيوان و فرشته را بدين‏گونه بيان مى‏فرمايند : خداوند در فرشتگان عقلى بدون شهوت نهاد، و در چارپايان شهوتى بدون عقل، و در فرزندان آدم هر دو را قرار داد. پس هر كه عقلش بر شهوتش غالب گشت، از فرشتگان برتر است و هر كس شهوتش بر عقلش پيروز شد، از چارپايان بدتر است. (15) بر اساس اين حديث شريف، تفاوت انسان با حيوان در عقل او است، و تفاوت او با فرشتگان در شهوت، و تفاوتش با هر دو در تركيب عقل و شهوت و لوازم و آثارى است كه از اين تركيب حاصل مى‏شود. در مقابل حيوان تنها يك راه قرار دارد و آن راه شهوت است؛ چنانكه فراروى فرشته تنها راه عقل را نهاده‏اند.اما انسان از دو نيروى متضاد بهره دارد. كه هر يك راه خاصى را در مقابل او مى‏گشايند و او را به سوى خويش مى‏خوانند. اين جااست كه انتخاب مطرح مى‏شود؛ انتخاب راه عقل يا انتخاب راه شهوت. و چون انتخاب آمد، مسئوليت نيز پا به ميان مى‏گذارد؛ مسئوليت، تصميم و انتخاب راه.

امام پس از بيان تفاوت انسان با حيوان و فرشته به دو مطلب اشاره مى‏كنند: يكى اين كه اگر در انسان عقل بر شهوت غالب گشت، او از فرشته برتر است؛ و مطلب دوم اين كه اگر شهوت بر عقل چيره شد،انسان از حيوان بدتر است.

دليل مطلب نخست اين است كه فرشته تنها داراى عقل است و راهى جز او پيش رو ندارد. بنابراين پيروى از راه عقل براى فرشته كار مشكلى نيست؛اما چون در انسان شهوت نيز وجود دارد و شهوت او را به مخالفت با عقل فرامى‏خواند،پيروى از راه عقل مستلزم رام كردن شهوت است،كه كارى بس مشكل.وتوانفرسا است .

از اين رو درجه ارزشى كسى كه به رغم داشتن شهوت، از عقل پيروى كرده است، بالاتر از رتبه موجودى است كه بدون داشتن شهوت،پيرو عقل است. دليل نكته دوم نيز همين است. حيوان چون تنها از شهوت برخوردار است، چاره‏اى جز پيروى از آن ندارد. اما انسان براى پيروى از شهوت بايد عقل را كنار بگذارد، و روشن است كه رتبه كسى كه پيروى ازشهوت رابرگزيده است، از كسى كه چاره‏اى جز اين كار نداشته، پائين‏تر است.

اگر بخواهيم بر اساس حديث پيش گفته ،تعريفى از انسان ارائه دهيم،مى‏توانيم انسان را «موجودى كه داراى عقل و شهوت است» تعريف كنيم؛ اما چنان‏كه اشاره شد لازمه وجود اين دو نيرو، نيروى سومى است و آن نيروى اراده و انتخاب است. بر اساس همين نيروى اخير است كه آدمى آزادانه از عقل يا شهوت پيروى مى‏كند. در واقع انسان به مدد نيروى اراده، مسير خويش را برمى‏گزيند و در طريق خرد يا شهوت قرار مى‏گيرد. بنابراين اراده در عرض دو نيروى ديگر نيست، بلكه در طول آن دو است و هنگامى كه فعليت مى‏يابد،به اراده عقلانى و اراده شهوانى تقسيم مى‏شود.

از اين ميان، آنچه ملاك ارزش آدمى است و مى‏تواند او رادرمقامى برتر از فرشتگان نشاند ، اراده عقلانى او است، و آنچه باعث رذيلت و تباهى او است و او را از چارپايان پست‏تر مى‏كند، اراده شهوانى است. از همين رواست كه امام على‏عليه السلام در اهميت عقل مى‏فرمايند : قيمة كل امرى‏ء عقله؛ (16) «ارزش هر انسانى، خرد اوست» باز مى‏فرمايند: اغنى‏الغنى العقل؛ (17) « برترين بى‏نيازى خرد است.» احاديثى كه پيش از اين درباره جايگاه عقل در انسان و اين كه اصل انسان خرد او است، نقل شد، همين معناراتقويت مى‏كنند.

عقل در مقابل شهوت، هواى نفس و جهل

گذشت كه امام على‏عليه السلام عقل را در مقابل شهوت قرار داده و انسان را موجودى مركب از عقل و شهوت شناسانده‏اند.آن امام گرامى،به اين تقابل به گونه‏هاى ديگرى نيز اشاره فرموده‏اند. از اين ميان مى‏توان به موارد زير اشاره كرد: هر گاه عقل كامل شود، شهوت ناقص مى‏گردد. (18) هر كه عقلش كامل شود، شهوت‏ها را سبك مى‏شمارد (19) آن‏كه بر شهوتش غالب شود، عقلش آشكار مى‏گردد. (20) همنشين شهوت، روحش بيمار و عقلش معيوب است. (21) و بالاخره حضرت در سخنى رسا مى‏فرمايند: عقل و شهوت ضد يكديگرند.و تأييدكننده عقل، علم است و تزيين‏كننده شهوت، هواى نفس است،و نفس در ميان اين دو مورد تنازع است: هر يك پيروز شود،نفس در طرف او قرار مى‏گيرد. (22) در اين حديث، هواى نفس تزيين‏كننده شهوت شناسانده شده است. در برخى سخنان منقول از حضرت اميرعليه السلام عقل در مقابل هواى نفس قرار گرفته است. مثلا در اين سخنان: آفت عقل، هواى نفس است. (23) هواى نفس،آفت خردهااست. (24) اطاعت از هواى نفس، عقل را فاسد مى‏كند. (25) هواى نفس،دشمن عقل است. (26) هيچ‏چيز به اندازه هواى نفس با عقل دشمنى ندارد. (27) عقل صاحب و فرمانده لشكر رحمان است و هواى نفس فرمانده لشكر شيطان. و هر يك از اين دو مى‏خواهند نفس را به سوى خود كشانند.پس هر يك پيروز گردد، نفس در اختيار او خواهد بود . (28) از مقايسه اين احاديث‏با يكديگر درمى‏يابيم كه شهوت و هواى نفس يا يك چيزند يا دوچيز قريب به يكديگر. به هر حال هواى نفس و شهوت در احاديث پيش‏گفته،در مقابل عقل قرار گرفته‏اند .

در برخى احاديث،جهل در مقابل عقل قرار مى‏گيرد. حتى محدثان بزرگى چون كلينى(ره) «عقل و جهل» را عنوان بابى از ابواب كتاب‏هاى روايى خويش نهاده‏اند، نه عنوان «علم و جهل» را. البته در احاديث گاه به تقابل علم و جهل برمى‏خوريم. مثلا امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند: «جهل ثروتمند، او را پست مى‏گرداند و علم فقير، او را بالا مى‏برد.» (29) اما معمولا عقل در مقابل جهل قرار گرفته است. امام على‏عليه السلام مى‏فرمايند: «هيچ بى‏نيازى همچون عقل، و هيچ فقرى مانند جهل نيست.» (30) همچنين مى‏فرمايند: «عقل هدايت و نجات مى‏بخشد و جهل گمراه و نابود مى‏گرداند.» (31) باز مى‏فرمايند: «عاقل بر عقل خويش و جاهل بر أمل و آرزويش تكيه مى‏كند.» (32) از احاديثى كه درباره عقل و جهل وارد شده است (33) ، چنين برمى‏آيد كه ويژگى‏ها و آثار بيان‏شده براى عقل و جهل درست در نقطه مقابل يكديگرند و مى‏توان نتيجه گرفت كه به‏طور كلى عقل و جهل دو نيروى متضاد در انسانند. اما از اين كه عقل در مقابل شهوت نيز قرار دارد،مى‏توان نتيجه گرفت كه جهل در اين احاديث به معناى شهوت نيز هست.

گويا در كلمات حضرت اميرعليه السلام و نيز ديگر معصومان‏عليهم السلام جهل معناى واحدى ندارد: گاه جهل به معناى نادانى يا عدم علم است، و از اين رو در مقابل علم قرار مى‏گيرد . اين معناى جهل، امرى عدمى است. اما گاه جهل به معناى شهوت و امرى وجودى مطرح است . جهل به اين معنا در مقابل عقل قرار مى‏گيرد و اين دو يعنى عقل و جهل دو نيروى متضادند و آدمى هميشه شاهد تنازع آنها با يكديگر است.

گفتنى است كه در حديث معروف «جنود عقل و جهل» منقول از امام صادق‏عليه السلام علم از جنود عقل، و جهل از جنود جهل برشمرده شده و اين دو در مقابل يكديگر قرار گرفته‏اند؛ همان‏گونه كه فرماندهان آنها (عقل و جهل) در مقابل يكديگر صف‏آرايى كرده‏اند. (34) روشن است كه مقصود از جهلى كه فرمانده سپاه است با جهلى كه سپاهى و سرباز است،متفاوت است: جهل فرمانده،همان نيروى وجودى و شهوت است كه در مقابل نيروى وجودى ديگر يعنى عقل قرار مى‏گيرد و چون امرى وجودى است، داراى لشكر و سپاه فراوان است.

از جمله آثار و لشكريان عقل، علم است؛زيرا لازمه پيروى از عقل، فراگيرى دانش است. از سوى ديگر جهل به معناى نادانى و فقدان علم از سپاهيان نيروى جهل و شهوت است؛ زيرا كه لازمه جهل و شهوت، ترك علم و دانش است .

اين دو معناى جهل ريشه در لغت عرب نيز دارد. فارس بن زكريا مى‏گويد: جهل دو اصل و دو معناى اصلى دارد:يكى خلاف علم است و ديگرى خلاف طمأنينه است و از همين معناى دوم است كه به چوبى كه با آن تكه‏هاى آتش را حركت مى‏دهند، مجهل مى‏گويند. و نيز گفته مى‏شود :استجهلت الريح الغصن؛«يعنى باد، شاخه درخت را حركت داد و شاخه مضطرب و متحرك شد.» (35) بنابراين در لغت عرب نيز جهل دو معناى اصلى دارد:يكى عدم علم و ديگرى حالتى در انسان كه از آن به سستى و سبكى تعبير مى‏شود و در مقابل حالت طمأنينه قراردارد. ايزوتسو زبان‏شناس و اسلام‏شناس معاصر نيز پس از بررسى اشعار زمان جاهليت و نيز تحقيق در آيات قرآن مجيد، سه معنا براى جهل مى‏يابد:معناى نخست جهل «الگوى برجسته رفتار تندخوى بى‏پروايى است كه با اندك انگيختگى ممكن است قدرت تسلط بر نفس را از كف بدهد و در نتيجه بى‏باكانه به عمل برخيزد، و هوس كور غيرقابل مهار كردنى، محرك او باشد؛ بى‏آن كه هيچ در آن بينديشد كه پيامد عمل مصيبت‏بار او چه خواهد بود ... در مقابل اين جنبه جهل است كه تصور حلم در درجه اول متعارض است.» (36) نتيجه معناى اول جهل، معناى دوم آن يعنى ضعيف شدن عقل و ناكارآمدى آن است. معناى سوم جهل، عدم علم است. (37)

عقلانيت مدرن و عقلانيت از ديدگاه امام على‏عليه السلام

چنان كه ديديم، عقل از ديدگاه امام على‏عليه السلام در مقابل شهوت و هواى نفس قرار مى‏گيرد و احكام و لوازم عقل و شهوت، احكامى متعارضند و آدمى از هر دو نيرو بهره‏مند است و با اراده آزاد خويش يكى را بر ديگرى ترجيح مى‏دهد.

در تفسيرى ديگراز عقل، عقل نه در عرض شهوت و ميل، بلكه در طول و خدمتگزار شهوت است. اين تفسير، تفسير ديويد هيوم از عقل است. اين رأى در بسيارى از مكاتب فلسفى و اخلاقى و جامعه‏شناختى غرب مؤثر بوده است و عقلى كه امروزه تجددگرايان (مدرنيست‏ها) مطرح مى‏كنند و ماكس وبر در جامعه‏شناسى، آن‏را عقل ابزارى ناميده است ، ريشه در همين رأى هيوم دارد .

هيوم از كاركرد معرفتى عقل و كشف از واقع را انكار مى‏كند. همچنين او كاركرد اخلاقى و عملى عقل يعنى درك حسن و قبح و بايد و نبايد و تعيين اهداف زندگى را ازشرح وظايف عقل حذف مى‏كند. او به جاى نقش نخست عقل، تجربه حسى را قرار مى‏دهد، و عواطف و انفعالات، شامل شهوت، هواى نفس، عشق، خشم و غضب را جايگزين نقش دوم عقل مى‏سازد. (38) بدين سان عقل نه توان كشف واقعيت را در بعد نظرى دارد و نه توان درك خوب و بد و تعيين اهداف زندگى اخلاقى را در بعد عملى.

بدين ترتيب همان شهوتى كه از ديدگاه امام على‏عليه السلام در مقابل عقل، و امرى مذموم و تابع آن از چارپايان پست‏تر بود، از نظر هيوم به رسميت شناخته مى‏شود و قوه تعيين‏كننده اهداف و خوب و بد زندگى مى‏گردد، و عقل از اين مقام عزل و در خدمت شهوت درمى‏آيد. حال آن‏كه ،از نگاه امام رستگارى انسان در پيروى او از اهدافى است كه عقل تعيين مى‏كند و شقاوت او در پيروى از شهوت و هواى نفس است. در روايتى از آن حضرت نقل شده است كه فرمودند : «از عقل راهنمايى بگير و با هواى نفس مخالفت كن تا پيروز و رستگار شوى.» (39) نيز فرموده‏اند: «عاقل، دشمن لذت‏هاى خويش است و جاهل، بنده شهوات خويش.» (40) اما از نگاه هيوم اصولا عقل نقش تعيين اهداف وتمييز خوب از بد را ندارد و تنها عواطف و شهوات مى‏توانند اهداف زندگى را تعيين كنند. بدين ترتيب انسان چاره‏اى جز پيروى از شهوات ندارد و اراده آدمى اثر بى‏واسطه احساس لذت و درد او است. به عقيده هيوم فعلى يا احساسى يا منشى، فضيلت‏مندانه يا رذيلانه است، كه ديدارش پديدآورنده لذت يا ناخوشى ويژه‏اى باشد. (41) بنابراين فضيلت با لذت، و رذيلت با ناخوشى و درد مساوى خواهد بود. فضيلت انطباعى دلپذير برمى‏انگيزد و رذيلت انطباعى نادلپذير. بدين‏سان احساس اخلاقى،عبارت است از احساس پسنديدن يا ناپسنديدن افعال يا خصال يا منش‏ها. (42) هيوم پس از انكار كاركردهاى نظرى و عملى عقل و نشاندن تجربه حسى و عواطف در جاى عقل، براى عقل نقش ديگرى در نظر مى‏گيرد. جمله مشهور او اين است: «عقل برده انفعالات است و بايد چنين باشد و هرگز دعوى‏دار كار ديگرى جز گزاردن خدمت و فرمان آنها نتواند بود .» (43) به ديگر سخن براى هيوم،عقل تنها كاركرد ابزارى دارد و به منزله ابزار انفعال و لذت است و به او كمك مى‏كند تا به لذت‏ها دست يابد و شهوات خود را ارضا كند.

تفسير هيوم از عقل، عقل ابزارى و گاه عقل معاش ناميده مى‏شود. در بحث از كاركردهاى عقل خواهيم ديد كه امام على‏عليه السلام كاركرد ابزارى و عقل معاش را مى‏پذيرند؛اما تفسير امام از عقل معاش با تفسير امثال هيوم كاملا متفاوت است.

معانى و اطلاقات عقل

در مقدمه و نيز بحث از معانى اصطلاحى عقل اشاره شد كه از عقل تفسيرهاى مختلفى ارائه شده است. برخى از اين تفسيرها، قابليت و كاركرد خاصى رابراى عقل مورد توجه قرار مى‏دهند و ديگر قابليت‏هاى عقل را انكار مى‏كنند. رأى هيوم كه پيش از اين توضيح داده شد،مثال گويايى در اين باب است.اكنون مى‏كوشيم تا كاركردهاى مختلف عقل را كه در سخنان امام على‏عليه السلام مطرح شده است، بازگوييم وبررسيم .

.1 كاركرد نظرى عقل

درباره كاركرد نظرى عقل مى‏توان به دو گونه روايات از حضرت اميرعليه السلام استناد جست : بخشى از احاديث، مطلق علم و آگاهى و حكمت را از آثار عقل و تعقل برمى‏شمارند. اين احاديث مى‏توانند شامل علم و حكمت نظرى نيز باشند؛ اما پاره‏اى از احاديث قابليت‏هايى همچون خودشناسى و خداشناسى و دين‏شناسى را از آثار عقل مى‏دانند. اين احاديث، كاركرد نظرى عقل را مى‏نمايانند. در اين‏جا از هر دو دسته احاديث،چند نمونه را ذكر مى‏كنيم: عقل، اصل و منشأ علم و دعوت‏كننده به فهم است. (44) آن‏كه تعقل كند، آگاهى مى‏يابد. (45) با عقل كنه حكمت به دست مى‏آيد. (46) برترين عقل، خودشناسى است. (47) برترين عقل، شناخت حق با حق است. (48) با عقول،شناخت خدا محكم و پايدار مى‏شود. (49) با نشانه‏هاى تدبير كه به ما نماياند، بر خردها آشكار گرديد. (50) مؤمن به خدا ايمان نمى‏آورد، مگر اين‏كه تعقل كند. (51) دين و ادب، نتيجه عقل است. (52) بدين سان امام على‏عليه السلام دستيابى به علم و حكمت و خودشناسى و خداشناسى و دين‏شناسى را از رهگذر عقل مى‏دانند.كه كاركردى نظرى است. البته همان‏گونه كه در بحث «عقل و دين» خواهيم گفت،دين مكمل عقل است و ارتباطى خاص و دوسويه ميان عقل و دين وجود دارد.

.2 كاركرد عملى عقل

احاديثى كه از امام على‏عليه السلام در زمينه نقش ارزشى و اخلاقى و عملى عقل وارد شده‏است، بيش از احاديث بيان‏كننده كاركردهاى ديگر عقل است. در اين‏جا تنها چند نمونه ذكر مى‏شود و در ادامه نيز به احاديث ديگرى در اين زمينه اشاره خواهد شد. حضرت در اين باره مى‏فرمايند : كمال نفس باعقل به دست مى‏آيد. (53) ادب در انسان همچون درختى است كه اصل و ريشه آن عقل است. (54) اخلاق نيكو از ميوه‏هاى عقل است. (55) عقل، درختى است كه ميوه‏اش سخاوت و حيا است. (56) ميوه عقل،مدارا كردن با مردم است. (57) جوانمردى انسان به اندازه عقل اوست. (58) عقل، دورى جستن از گناه است. (59) با افزايش عقل، حلم و بردبارى افزايش مى‏يابد. (60) ميوه عقل، راستگويى است. (61) اطاعت از خدا به اندازه عقل است. (62) آن كه عقلش كمال يابد، رفتارش نيكو گردد. (63) از نشانه‏هاى عقل، عمل به عدالت است». (64) بدين سان عقل،خوب و بد افعال را به انسان مى‏نماياند و كمال آدمى و فضايل اخلاقى همچون ادب و حيا و سخاوت و مدارا و جوانمردى و حلم و راستگويى و عدل به وسيله عقل شناخته مى‏شوند .

.3 كاركرد ابزارى عقل

آنچه به عنوان عقل معاش و نيز عقل ابزارى در احاديث امام على‏عليه السلام آمده است، با عقل ابزارى مطرح‏شده در آثار هيوم و ديگران ـ كه معطوف به دنيا و معاش است و تلقى رايج از عقل ابزارى نيز همان است ـ متفاوت است. در اين جا مى‏توان ابتدا تعريفى عام از عقل ابزارى كه هدفش معاش است، مطرح كرد و سپس به دو ديدگاه مقابل يكديگر پرداخت. عقل ابزارى معطوف به معاش، به طور كلى عبارت است از قدرت و شعورى كه انسان با استفاده از آن به معاش خود سامان مى‏دهد و به زندگى دنيوى مطلوبش دست مى‏يابد. اين عقل از آن‏جا كه قدرت فن‏آورى و حسابگرى دارد، آدمى را قادر مى‏سازد تا وقايع آينده را پيش‏بينى كند .

احاديث زير راكه همگى از امام على‏عليه السلام است،مى‏توان ناظر به كاركرد ابزارى عقل و عقل معاش دانست: برترين مردم در عقل، بهترين آنها است در تقدير و برنامه‏ريزى معاش خود. (65) بهترين دليل بر زيادتى عقل، حسن تدبير است. (66) عقل، تو را به سودمندتر فرمان مى‏دهد. (67) مرز عقل، عاقبت‏انديشى است. (68) اگر عقل سالم باشد، انسان از فرصت‏هايش بهره‏مند مى‏گردد. (69) عقل، گمانه‏زنى درست و شناخت آينده بر اساس گذشته است. (70) چنان كه ديديم عقل ابزارى براى هيوم و تجددگرايان، عقلى است كه ابزار رسيدن به اميال و شهوات انسان را فراهم مى‏كند. از اين رو اين عقل در طول شهوت و در خدمت آن است،نه در عرض و معارض آن. از جمله ويژگى‏هاى عقل ابزارى هيوم اين است كه معطوف به دنيا و زندگى دنيوى است و كارى با آخرت انسان ندارد. همچنين اين عقل در خدمت عقل نظرى كه خدا و دين را اثبات مى‏كند و عقل عملى كه حسن و قبح افعال را مشخص مى‏كند و آدمى را به كارهاى ارزشى و اخلاقى رهنمون مى‏شود، نيست؛ بلكه در مقابل عقل نظرى و عملى قرار مى‏گيرد. در نقطه مقابل، امام على‏عليه السلام كاركرد نظرى و عملى عقل را مى‏پذيرند. از اين رو عقل معاش و ابزارى از ديدگاه آن امام، ابزار رسيدن به اهداف عقل نظرى و عملى است، و چون عقل نظرى، خدا و دين و آخرت را اثبات مى‏كند و عقل عملى آدمى را به رعايت احكام خدا و دين و آخرت فرامى‏خواند، عقل ابزارى در خدمت دين و معنويت و آخرت قرار خواهد گرفت، و در مقابل شهوت و هواى نفس. از همين‏رو و براى نشان دادن همسويى ميان معاش دينى و معاد است كه امام در برخى سخنان، كاركرد عقل معاش و عقل معاد را قرين يكديگر ساخته،مى‏فرمايند : برترين مردم در عقل، كسانى هستند كه بهتر از ديگران در معاش خود تقدير و برنامه‏ريزى مى‏كنند و بيش از ديگران به اصلاح معاد و آخرتشان اهتمام مى‏ورزند. (71) به نظر مى‏رسد دليل اين كه در برخى احاديث زيركى معاويه، نكراء و شيطنت شمرده شده است نه عقل، (72) همين نكته باشد؛ يعنى عقل ابزارى اگر در خدمت عقل نظرى و عملى و درنتيجه خدا و دين قرار گيرد و زندگى دينى را سامان دهد، عقل ناميده مى‏شود؛ ولى اگربه خدمت شهوت درآيد، شيطنت و نكراء است.

امام على‏عليه السلام پيامد عقل و تعقل را عبادت و اطاعت خدا و زهد در دنيا و توشه‏گيرى براى آخرت مى‏دانند. و مى‏فرمايند: خداوند با چيزى برتر از عقل عبادت نشده است. (73) عاقل‏ترين مردم، مطيع‏ترين آنان در برابر خدا و نزديك‏ترين آنها به خدا است. (74) عاقل كسى است كه در دنياى فانى و پست زهد بورزد و در بهشت زيباى جاودان و بلندمرتبه رغبت كند. (75) عاقل كسى است كه از شهوت‏ها دورى كرده، دنيا را به آخرت بفروشد. (76) اين سخنان،جهت‏گيرى عقل معاش را از ديدگاه امام، به خوبى نشان مى‏دهند.

.4 اطلاقات عقل عملى

درآثار فيلسوفان اسلامى، عقل عملى به چند معنا آمده است كه در اين‏جا به دومعناى آن اشاره مى‏كنيم؛ يكى از اين دو معنا مشهور و ديگرى غيرمشهور است: معناى مشهور عقل عملى، قوه‏اى است كه به واسطه آن، چيزى را كه آدمى سزاوار است آن را انجام دهد يا ترك كند، مى‏شناسد. (77) بر اين اساس عقل عملى، همچون عقل نظرى، قوه شناخت است و تفاوت اين دو عقل در متعلق شناختشان است. معناى غيرمشهور عقل عملى، قوه‏اى است كه انسان را به اعمال خويش تحريك مى‏كند. عقل به اين معنا همان قوه محركه يا قوه عامله يا قوه اراده است. (78) بر اين اساس، عقل عملى، قوه عمل كردن است. كسانى كه عقل عملى را برمعناى غيرمشهور آن حمل مى‏كنند، كاركرد عقل عملى را به معناى مشهور، از كاركردهاى عقل نظرى مى‏دانند.

امام على‏عليه السلام اشارات گوناگونى به عقل عملى دارند كه در اين‏جا همه آنها را برمى‏رسيم :

4ـ. 1 در اكثر سخنان حضرت درباره عقل عملى، اعمال نيكو و فضايل اخلاقى از آثار عقل بر شمرده شده، و بيان گرديده است كه آدمى به واسطه عقلش به كمال و ادب و حيا و سخاوت و حلم و عدل مى‏رسد.مفاد اكثر احاديثى كه در بخش كاركرد عملى عقل نقل شده، از اين قبيل است . اين نوع از احاديث هم بر عقل عملى به معناى ادراكى و معرفتى صادق است و هم بر عقل عملى به معناى قوه محركه؛ زيرا هم معرفت و هم اراده، هر دو، مقدمه عملند.

4ـ.2 در پاره‏اى از سخنان امام، عقل قوه درك‏كننده است . براى مثال در حديثى كه امام على‏عليه السلام از پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم نقل مى‏كند،آمده است: «پس از آن‏كه انسان به بلوغ رسيد،در قلب او نورى پديد مى‏آيد و پس از آن واجب و مستحب و خوب و بد را مى‏فهمد. همانا عقل در قلب مانند چراغى در ميانه خانه است.» (79) نيز در توصيف عاقل،مى‏فرمايند: «عاقل كسى است كه از ميان دو شر، بهتر را بشناسد.» (80) بنابراين كار عقل شناخت بهترين شرها است. باز حضرت مى‏فرمايند: «عقل‏ها پيشوايان افكارند، و افكار پيشوايان قلب ها، و قلب ها پيشوايان حواس، و حواس پيشوايان اعضا و جوارح.» (81) بر اساس اين سخن،از عقل فكر توليد مى‏شود و فكر در نهايت به عمل مى‏انجامد. بنابراين عقل نقشى معرفتى نسبت به عمل دارد. از امام صادق‏عليه السلام نيز نقل شده است: «بندگان به وسيله عقل، عمل نيكو را از عمل قبيح مى‏شناسند.» (82)

4ـ. 3 در برخى احاديث نقل شده از حضرت، عقل قوه‏اى است كه امر و نهى مى‏كند و آدمى را از اعمال زشت باز مى‏دارد. مثلا فرموده‏اند : «عقل، تو را به سودمندتر امر مى‏كند.» (83) همچنين از سخنان آن حضرت است كه :

«قلوب را خيالاتى زشت است كه عقل‏ها از آنها باز مى‏دارند.» (84) «نفوس رهايند؛ اما دست‏هاى عقول، نفوس را از پليدى‏ها بازمى‏دارند.» (85) از اين احاديث برمى‏آيد كه عقل نه تنها خوب و بد اعمال را به انسان مى‏دهد،بلكه به آنها امر و نهى نيز مى‏كند.

ناگفته نماند كه اين معنا از عقل عملى(قوه امر و نهى‏كننده)غيراز معناى غيرمشهور اصطلاحى از عقل عملى است كه به معناى قوه محركه و عامله است.ممكن است عقل نسبت به عملى امر يا نهى كند،ولى آدمى امر و نهى عقل را وقعى ننهد؛ در حالى كه اگر قوه عامله و اراده بر عملى تعلق گرفت، آن عمل واقع خواهد شد. بنابراين احاديث پيش گفته را نبايد بر اصطلاح غيرمشهور عقل عملى تطبيق كرد.

4ـ 4.از امام على‏عليه السلام روايت شده است كه عقل به معناى نفس اعمال نيكو يا ترك اعمال زشت است. سخنان زير كه در تعريف عقل از آن حضرت نقل شده است، ازاين گروه است: همانا عقل، دورى جستن از گناه، عاقبت‏انديشى و احتياط است. (86) عقل آن است كه آنچه را مى‏دانى بر زبان آورى و به آنچه مى‏گويى عمل كنى. (87) عقل، تجربه‏اندوزى است و بهترين تجربه تو آن است كه تو را پند دهد. (88) عقل آن است كه ميانه‏روى كرده،اسراف نكنى،به وعده‏هايت عمل كرده، خلف وعده نكنى، و چون خشمگين شدى، بردبار باشى. (89) به نظر مى‏رسد مراد امام در اين گونه احاديث ،بيان لازمه عقل، يعنى اعمال مذكور است؛ ازباب اطلاق كلمه برلازمه خود.بنابراين اطلاق چهارم به طور مجازى همان اطلاق اول را بيان مى‏كند.

احاديث بسيارى كه از امام على‏عليه السلام در توصيف عاقل وارد شده است، شبيه همين اطلاق نوع چهارم است.

در اين احاديث،عاقل كسى است كه اعمال خوب را به كاربندد و از اعمال زشت پرهيز كند. همچنين در احاديث بسيارى از آن حضرت،جاهل كسى است كه مرتكب اعمال زشت مى‏شود و اعمال نيك را ترك مى‏كند. (90) روشن است كه آن كه مرتكب اعمال زشت مى‏شود نيز عقل دارد وگرنه حجت بر او تمام نخواهد بود؛ زيرا ملاك تكليف عاقل بودن است. بنابراين مراد احاديث يادشده از عاقل،كسى است كه عقل دارد و به مقتضاى معرفت عقلى و امر و نهى عقل عمل نيز مى‏كند، و مراد از جاهل كسى است كه با وجود داشتن عقل، به مقتضاى آن عمل نمى‏كند و از جهل و شهوات پيروى مى‏كند .

بدين سان در احاديث حضرت امير به چهار نوع اطلاق از عقل عملى برمى‏خوريم. اطلاق اخير اطلاقى مجازى،و بازگشت آن به اطلاق اول است . اطلاق اول نيز كلى، و با اطلاقات ديگر قابل جمع است. از اين ميان اطلاق دوم و سوم بيانگر كاركردهاى عقل عملى از ديدگاه آن حضرت است. بر اساس اين دو كاركرد، عقل هم خوب و بد اعمال را نشان مى‏دهد و هم به اعمال خوب امر كرده و از اعمال زشت نهى مى‏كند. اگر بخواهيم اين دو كاركرد را با دو معناى اصطلاحى عقل عملى بسنجيم،مى‏توان گفت معناى اصطلاحى مشهور، يعنى قوه درك‏كننده خوب و بد اعمال ـ قطع‏نظر از تفسيرهاى مختلفى كه از آن شده است ـ با كاركرد اول مطابقت دارد . اما معناى اصطلاحى غيرمشهور با هيچ‏يك از كاركردهاى مذكور، از جمله كاركرد دوم، مطابقت ندارد؛زيرا در اين اصطلاح عقل با اراده يكسان انگاشته مى‏شود، در حالى كه در كاركرد دوم، عقل تنها امر و نهى مى‏كند، اما آدمى مى‏تواند بر اساس اراده‏اش به امر و نهى عقل گوش فرا ندهد و بر اساس شهوت عمل كند.

آرى ،عقل عملى در هر دو كاركرد پيش‏گفته بى‏نياز از وحى و دين نيست، وما در بحث «عقل و دين» به ارتباط آن دو خواهيم پرداخت .

عقل و اخلاق

رابطه ميان عقل و اخلاق،از مباحث مهم عقل‏شناسى و نيز علم اخلاق است، و چنان كه پيش‏تر گفته شد اكثر احاديث نقل شده از امام على‏عليه السلام در زمينه عقل، به عمل و اخلاق مربوط مى‏شد. مباحث «كاركرد عملى عقل» و «اطلاقات عقل عملى» به رابطه ميان عقل و اخلاق مربوط مى‏شد، و ديديم كه از ديدگاه امام، عقل آدمى قادر است خوب و بد اعمال را تشخيص دهد و آدمى را به انجام برخى امور و ترك برخى ديگر بخواند.بر اين اساس چند نكته مهم را در زمينه رابطه عقل و اخلاق،برمى‏رسيم:

7ـ. 1 از جمله مباحث مهم درباره ارتباط عقل و اخلاق، تأثير و تأثر آن دو بر يكديگر واز همديگراست.

همان‏طور كه پيش‏تر ديديم، تأثير عقل بر اخلاق اين است كه انسان براساس عقل خويش، مفاهيم اخلاقى و خوب و بد افعال را درك مى‏كند و نسبت به آنها امر و نهى مى‏كند. حال بايد ديد تأثير اخلاق بر عقل چيست.احاديث بسيارى در اين باره از امام على‏عليه السلام نقل شده است كه در آنها فضايل اخلاقى و اعمال ارزشى از اسباب تقويت عقل برشمرده شده و در مقابل رذايل اخلاقى و گناهان از اسباب تضعيف عقل بيان شده است. امام در اين باره مى‏فرمايند : «با شهوتت مبارزه كن، و بر خشمت پيروز شو، و با عادت زشتت مخالفت كن تا نفست پرورش يابد و عقلت كامل شود.» (91) همچنين فرموده‏اند : «آن كه خود را از مواهب دنيا بى‏نياز كند، عقل را كامل كرده است .» (92) از جمله احاديث آن حضرت كه در آنها رذايل اخلاقى و گناهان از اسباب تضعيف و فساد عقل شمرده شده‏اند،سخنان زيراست : پيروى از هواى نفس، عقل را تباه مى‏سازد. (93) عامل فساد عقل، حب دنيا است. (94) بدترين آفات عقل، كبر و نخوت است. (95) خشم و غضب، عقل‏ها را تباه مى‏كند. (96) آفت عقل، عجب و خودپسندى است. (97) آن كه لهو و خوشگذرانى‏اش فراوان باشد، عقلش كم مى‏شود. (98) از دست رفتن عقل در زياده‏طلبى است. (99) نكته مهمى كه از اين دو دسته احاديث ـ يعنى احاديثى كه عقل را وسيله فهم اخلاق مى‏دانند و رواياتى كه اخلاق را باعث افزايش عقل مى‏دانند ـ مى‏توان استفاده كرد اين است كه عقل و اخلاق رابطه دوسويه دارند و اين رابطه هيچ‏گاه قطع نمى‏شود و در نتيجه، عقل و اخلاق در اين تعامل مى‏توانند سيرى تكاملى داشته باشند. به اين بيان كه آدمى باعقل اندكى كه دارد، خوبى برخى افعال و زشتى برخى افعال را درك مى‏كند. پس از اين ادراك، اگر او به مقتضاى عقل، عمل كند و افعال خوب را انجام داده، افعال زشت را ترك كند، عقل او بيش‏تر مى‏شود، و در نتيجه خوبى و بدى‏هاى بيش‏ترى را درك مى‏كند. باز اگر به مقتضاى عقلى عمل كند، دوباره افزون مى‏گردد و در نتيجه محدوده بيش‏ترى از اعمال اخلاقى را درك مى‏كند . عكس اين حالت نيز مى‏تواند صادق باشد؛يعنى اگر آدمى به مقتضاى عقل اندك خويش عمل نكند و مرتكب رذايل و گناهان گردد، همان عقل اندك نيز تضعيف و در نهايت نابود مى‏گردد يعنى : صم بكم عمى فهم لايعقلون. (100) بر اين اساس آدمى مى‏تواند با عقل خويش اخلاقش را تقويت كند و با اخلاق خويش، عقلش را كامل كند. همانطور كه مى‏تواند باعث تضعيف و نابودى عقل و اخلاق خويش گردد.

7ـ. 2 دو مكتب غايت‏گروى«~ (Teleological theory) ~» و بايدگروى«~ (theory Deontoligical) ~» مهم‏ترين مكاتب مطرح در فلسفه اخلاق «~ (Ethies) ~» و اخلاق‏هنجارى«~ (Normative Ethies) ~» به شمار مى‏روند و بسيارى از فيلسوفان اخلاق را مى‏توان در يكى از اين دو مكتب جاى داد. مكتب غايت‏گروى،معتقد است ملاك اساسى درست بودن يا الزامى بودن عمل به لحاظ اخلاقى، ارزش غيراخلاقى است كه به وجود مى‏آورد.به ديگر سخن خود عمل فى نفسه خوب و الزامى نيست، بلكه براى داورى درباره خوبى و الزامى بودن عمل،بايد به نتيجه و غايتى كه به بار مى‏آورد نظر كرد.

طرفداران اين مكتب در تعيين غايت با يكديگر اختلاف نظر دارند.اكثر آنان غايت را لذت مى‏دانند. ديگران امورى همچون قدرت، معرفت و كمال را غايت اعمال اخلاقى معرفى مى‏كنند .

در مقابل اين مكتب، نظريه وظيفه‏گروى قرار مى‏گيرد. پيروان اين نظريه يا منكر آنند كه ملاك داورى در باب خوبى و الزامى بودن عمل، غايت و ارزش غيراخلاقى آن است، يا معتقدند اين مكتب به تنهايى كافى نيست و خود عمل، با قطع‏نظر از غايت آن مى‏تواند خوب و بد يا واجب و حرام باشد. (101) بنابراين غايت‏گروى تنها ملاك داورى را غايت عمل مى‏داند؛اما وظيفه‏گروى ضرورتا به معناى نفى توجه به غايت در داورى نيست؛بلكه مى‏تواند اين مطلب را بپذيرد،اما خود عمل و ويژگى‏هاى آن را نيز در داورى دخيل بداند.

به نظر مى‏رسد احاديثى كه در اطلاق دوم و سوم عقل عملى نقل شد،مكتب بايدگروى را تأييد مى‏كنند.

بنا بر مفاد اين احاديث ،عقل قادر است خوب و بد اعمال را درك كند و به اعمال خوب امر واز اعمال زشت نهى كند. البته در برخى از اين احاديث، عقل بر اساس سود و فايده به عملى امر يا از او نهى مى‏كند، اما هميشه اين‏گونه نيست و در اكثر احاديث نقل شده، عقل مستقيما خوبى و بدى عملى را درك مى‏كند و آدمى را از پليدى‏ها باز مى‏دارد. بنابراين اعضا ملاك داورى در سود و غايت درست نيست و برخى افعال فى نفسه خوب يا بدند و عقل نيز قادر است لااقل در پاره‏اى موارد اين خوبى و بدى را درك كرده بدان امر يااز آن نهى كند.

7ـ. 3 در تفسير حسن و قبح افعال در ميان متفكران اسلامى و غيراسلامى،نظريات مختلفى مطرح شده است. رأى مشهور در ميان فيلسوفان اسلامى كه برخى از اصوليين معاصر نيز موافق آنند، در اين باره آن است كه حسن و قبح، از مشهورات عامه و آراى محموده است و عقلا براى سامان دادن به زندگى اجتماعى خود، بر روى آنها توافق كرده‏اند. مى‏دانيم كه مشهورات يكى از مقدمات قياس جدلى است،و از قضاياى يقينى و عقلى كه از مقدمات قياس برهانى‏اند؛ محسوب نمى‏شوند. ابن‏سينا مى‏گويد: آراى مشهوره و محموده قضايايى هستند كه علت تصديق آنها يا شهادت همه طوايف بشر است،مثل «عدل نيكو است»، و يا شهادت اكثر مردم و يا چيزى از اين قبيل. اين قضايا از اوليات عقلى و فطريات نيست و دليل وجود اين قضايا در نفس انسان اين است كه از كودكى بدان عادت كرده و يا به جهت مصلحت‏انديشى و يا بر اثر برخى از خلق‏هاى انسانى مثل حيا و انس به ديگران و يا برخى سنت‏هاى قديمى يا استقراى بسيار انسان، به آنها معتقد شده است. (102) بر اساس اين نظريه،افعال فى نفسه داراى حسن و قبح نيستند و در نتيجه عقل حسن و قبح افعال را درك نمى‏كند؛ بلكه حسن و قبح افعال امرى عقلايى وقراردادى است و عقلا به دلايل مختلف از جمله منافع اجتماعى، خوبى و بدى افعال را اعتبار كرده‏اند.

از احاديثى كه درباره حكم عقل به خوبى و بدى افعال، از امام على‏عليه السلام نقل شده است، برمى‏آيد كه حسن و قبح افعال امرى عقلى و يقينى است و انسان با تعقل و تدبر در افعال به طور يقينى درك مى‏كند كه اعمالى خوبند و اعمالى زشت، و عقل انسان را دعوت به انجام كارهاى خوب و ترك كارهاى زشت مى‏كند. براى مثال وقتى حضرت مى‏فرمايند: من علامات العقل، العمل بسنة العدل؛ (103) «از نشانه‏هاى عقل، عمل به روش عدل است» فرض اين سخن آن است كه عدالت عملى خوب است و عقل خوبى عدل را درك و آدمى را به آن دعوت مى‏كند. از اين رو كسى كه به عدل رفتار مى‏كند، از عقل بهره‏مند بوده و از آن پيروى كرده است. يا وقتى مى‏فرمايند: «عقول نفوس را از پليدى بازمى‏دارد»، (104) فرض شده است كه پليدى امرى واقعى و زشت است و عقل آن را درك كرده و آدمى را از ارتكاب آن بازمى‏دارد.

عقل و دين

رابطه ميان عقل و دين شبيه رابطه ميان عقل و اخلاق است. از ديدگاه امام على‏عليه السلام عقل،راه رسيدن انسان به خدا و دين است:«با عقول، شناخت خدا محكم و پايدار مى‏شود.» (105) «مؤمن به خدا ايمان نمى‏آورد،مگر اين كه تعقل كند.» (106) «دين و ادب نتيجه عقل است.» (107) «ديندارى به اندازه عقل است.» (108) و«نخستين پايه اسلام،عقل است.» (109) عقل از طريق استدلال از آيات آفاقى و انفسى،خدا را اثبات مى‏كند و پس از اثبات خدا، خوبى و لزوم تسليم در برابر خداوند و ايمان به خدا را به انسان گوشزد مى‏كند. آدمى با عقل خويش مخاطب دين و شريعت است و از همين رو است كه از شرايط مكلف شدن در قبال دين و عقايد و احكام آن برخوردارى از عقل است. باز از همين‏جا است كه حضرت اميرعليه السلام مقدار حسابرسى و پاداش و كيفر روز قيامت را به اندازه عقل مى‏داند: «خداوند، بندگان را به اندازه عقلى كه در دنيا به آنها داده، حساب مى‏رسد.» (110) گذشته از اين كه عقل آدمى را به دين مى‏رساند، احكامش جزء دين است؛ زيرا به فرموده امام «عقل، رسول حق ـ تعالى ـ است» (111) و «عقل، شريعت درونى،و شريعت، عقل بيرونى است.» (112) در برخى از احاديث، عقل، حجت باطنى و پيامبران و ائمه‏عليهم السلام حجت‏هاى ظاهرى قلمداد شده‏اند. (113) از سوى ديگر، دين نيز در خردورزى انسان و رشد و تكامل عقل او مؤثر است. امام على‏عليه السلام در خطبه اول نهج‏البلاغه، درباره فلسفه ارسال رسولان مى‏فرمايد: بعث فيهم رسله و واتر إليهم أنبياءه، ليستأدوهم ميثاق فطرته، و يذكروهم منسى نعمته، و يحتجوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول؛ «خدا، رسولان خويش را در ميان مردم برانگيخت و پيامبرانش را پى‏درپى به سوى مردم فرستاد، تا پيمان فطرتش را از انسان‏ها بازگيرند و نعمت فراموش‏شده را به ياد آنان آورند و با تبليغ بر آنها احتجاج كنند و گنجينه‏هاى عقول را آشكار كنند.» اثاره در لغت عرب از ريشه «ثور» به معناى انبعاث و برانگيختن و بلند كردن و آشكار كردن است. «ثار الغبار» (114) يعنى گردوغبار برخاست .

در اين خطبه، حضرت معلومات عقلى را به دفينه‏ها و گنج‏هاى پنهان تشبيه كرده‏و يكى از وظايف پيامبران را برانگيختن و برملا كردن اين گنج‏ها دانسته‏اند. از اين سخن مى‏توان دريافت كه اولا عقل داراى معلومات فطرى و ذاتى است و در خود معلوماتى دارد كه از خارج و تجربه به دست نياورده است؛ثانيا بدون تذكر و برانگيختن پيامبران، آدمى از اين معلومات غافل است و بدان توجه ندارد و پيامبران توجه انسان را به اين آگاهى‏ها جلب مى‏كنند. بنابراين يكى از كارهاى دين ،به فعليت درآوردن، عقل و معلومات فطرى است .

باز امام در اين باره مى‏فرمايند: «خداوند متعال اسلام را تشريع كرد ... و آن را وسيله يقين براى كسانى كه خرد مى‏ورزند، قرار داد.» (115) بر اساس اين حديث، دين براى اين كه به يقين برسد به او كمك مى‏كند و وسيله‏اى براى دستيابى عقل به يقين است.ازاين رو است كه قرآن هماره پس از بيان برخى مسائل، انسان را به تعقل در آنها دعوت مى‏كند. اين كار يعنى جهت‏دهى و راهنمايى عقل به مسيرى كه به نتيجه خواهد رسيد. از آن‏جا كه خداوند خالق عقل است،بهتر از هر كس مى‏داند كه عقل در چه مسيرى توانايى رسيدن به مطلوب را دارد و در چه مسيرهايى ناتوان از دست‏يابى به نتيجه است. براى مثال قرآن انسان را به تعقل در قرآن، (116) آيات تكوينى و پديده‏ها و نظم جهان، (117) احكام اخلاقى (118) و سرگذشت پيشينيان (119) دعوت مى‏كند؛زيرا نتيجه تفكر در اين امور، شناخت خدا، درك احكام اخلاقى، و عبرت گرفتن از پيشينيان است. از سوى ديگر در احاديث متعددى، آدمى از تعقل در ذات الهى نهى شده است . (120) دليل آن ،اين است كه عقل قادر به فهم ذات الهى و كيفيت ذات خداوند نيست، و اصولا ذات خدا داراى كيفيت تعقلى نيست تا عقل با تعقل، آن را دريابد. بنابراين تعقل در ذات الهى نتيجه‏اى جز گمراهى و لااقل بيهودگى در پى نخواهد داشت. امام على‏عليه السلام در اين باره مى‏فرمايند: «خداوند بزرگ‏تر از آن است كه عقول بشر با تفكر و تعقل او را متصور و محدود سازند ... خداوند كسى است كه در عقول، متناهى نمى‏گردد تا اين‏كه در تفكر داراى كيفيت گردد. ... عظمت خدا را به اندازه عقلت مقدر و محدود نساز كه از هلاك‏شوندگان خواهى گشت.» (121) افزون برهمه اينها،دين برعقل مى‏افزايد،وبه فرموده. امام على‏عليه السلام «ذكر و ياد خدا روشنايى عقل است» (122) و «هر كه خداوند سبحان را ياد كند، خداوند دلش را زنده و عقل و خردش را نورانى مى‏گرداند» (123) و «ياد خدا عقلها را راهنمايى و هدايت مى‏كند.» (124) اصولا اعمال اخلاقى، اعمال دينى نيز محسوب مى‏شوند و چنان كه گذشت ، اعمال اخلاقى باعث تقويت عقل مى‏شود و گناهان باعث تضعيف و نابودى عقل مى‏گردند. همان بحثى كه درباره تأثير و تأثر و ارتباط دوسويه ميان عقل و اخلاق گفتيم و اين كه اين دو هماره يكديگر را تقويت مى‏كنند، درباره رابطه عقل و دين نيز گفتنى است .

...

برای دیدن ادامه مطلب لطفا کلیک کنید

انديشه نامه های امام على عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

انديشه نامه های امام على عليه السلام

1- عقل و تعقل از دیدگاه امام علی علیه السلام

2- سعادت در اندیشه امام علی علیه السلام

3- کار، اشتغال و تولید از دیدگاه امام علی علیه السلام

4- نفاق و منافقان در نگاه امام علی علیه السلام

5- دولت و سیاست اقتصادی امام علی علیه السلام

6- امیرالمومنین امام علی علیه السلام در زمان یپغمبر اکرم (ص)

7- عبادت و عبودیت در پرتوی رهنمودهای امام علی علیه السلام

8- مبانی فلسفی نظام اقتصادی اسلامی از دیدگاه امام علی علیه السلام

9- مصحف امام علی علیه السلام

10- روایات امام علی علیه السلام

11- امام علی علیه السلام و مخالفان

12- امر به معروف و نهی از منکر

13- تاریخ و فلسفه تاریخ

14- اهداف و آرمان های حکومت

15- غرر الحکم و درر الکلم

16- سیره اقتصادی امام علی علیه السلام

17- امام علی علیه السلام و قاسطین

18- ایمان در کلام امام علی علیه السلام

19- مباهله

مرگ در نظر على عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

مرگ در نظر على عليه السلام

پس از اين چند مقدمه چگونگى مساوى بودن زندگى و مرگ را در نظر عاقبت‏بين على عليه السلام ميتوان دريافت.

بلكه اگر اندك تاملى در مفهوم زندگى على عليه السلام بنمائيم،شايد لذت خوش آمد گفتن على عليه السلام را بمرگ كه در هنگام زدن حلقه بدرجانش فرمود دريابيم.

اكنون جملات حيرت آور يگانه قهرمان زندگى و مرگ را مطالعه كنيد:

1-سوگند به يزدان پاك هيچگونه پروائى ندارم،من بطرف مرگ حركت كنم يا مرگ بمن وارد شود.

2-سوگند به معبود يگانه مرگ چيز تازه‏اى كه ناگوار باشد بمن نشان نداده است.

3-قسم بخداوند بزرگ فرزند ابيطالب بمرگ مانوس‏تر است از كودك شير خوار به پستان مادر.

4-هنگام اصابت زخم جان كاه كه رشته زندگى‏اش را از هم ميگسيخت فرمود:بخداى كعبه خلاص شدم،ميگويد:پروائى ندارم من بطرف مرگ حركت كنم يا مرگ بمن وارد شود.آرى براى آن تابلوئى كه بى اختيار زير دست نقاش زبر دست قرار گرفته است فرقى ندارد كه قلم را بسوى آن ببرد يا آن را بسوى قلم،آن نمونه تمام عيار پيشوايان توحيد كه خود را مانند تابلوى بى اختيار زير دست نقاش زندگى و مرگ تسليم نموده بود.هيچ گونه فرقى نداشت كه قلم مرگ بسوى او حركت كند يا او بسوى قلم مرگ.آرى على عليه السلام از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد.

ميگويد:مرگ بمن چيز تازه‏اى نشان نداده است.

البته چنانكه در گذشته اشاره نموديم،براى كسيكه حقيقت زندگى بالوازم و خواصش روشن گشته و هيچگونه نقطه مجهولى ندارد.مرگ كدامين تازه را بچنين شخصى نشان خواهد داد.

از قوانين عمومى كه در تمامى شناسائى‏هاى بشى مورد تصديق همگان قرار گرفته اين است كه با شناسائى حقيقى يكى از دو حقيقت متقابل،دومى ار نيز ميتوان شناخت،بلكه اگر بخواهيم عرفت‏يكى از آندو را به نهايت درجه خود برسانيم،بدون شك بايد دومى را بطور كامل بشناسيم.

تامل در تمامى دوران زندگى على عليه السلام بطور همه جانبه و بدون غرض بزرگترين دليل بر ادعاى اوست.

هزاران نظر انتقاد و عيب جوئى از على عليه السلام جه در زندگى پيش از خلافت او چه پس از خلافت او،بلكه در قرنهاى طولانى كه رياست پرستان و جانوران انسان نما براى پوشاندن عيوب و رسوائى‏هاى خود انجام ميدادند،نتوانستند از روى مدرك صحيح اثبات كنند كه على عليه السلام در فلان مورد فردى يا اجتماعى قدمى برداشته است كه مطابق هواى نفس بوده يا لا اقل اشتباه نموده است.

كيست كه بتواند منصبى باين عظمت را در جهانى كه سر تاپا كنجكاو بوده است‏باستحقاق حائز شود؟آيا ميتوان گفت على عليه السلام زندگى را نفهميده بود.

بلى او زندگى را فهميده بود كه كوچكترين هراسى از مرگ نداشت.ميتوان اين حقيقت را بطور ديگرى كه ادراكات و مشاعر ما اقتضا ميكند بيان نمود:

آن شخص كه در محيط مستان هشيار است.آن كس كه در ميان خودپرستان و فرد پرستان در فكر اجتماع است،مردى كه ميداند بهره مالى و تشخص هر فرد از افراد اجتماع مربوط بكار و ايجاد نتيجه است.آن بيدار در محيطى كه تنازع در بقاء و پامال نمودن ضعيف،مبادى و اصول انسانيت را از آنها سلب نموده است.آيا چنين مرد بيدار در چنان اجتماع نفرت انگيز هر روز و ب مرگ را احساس نمى‏كند؟اينست كه:على عليه السلام از غوغاى مرگ وغائله پس از مرگ نگرانى ندارد.

باز ميگويد:فرزند ابيطالب بمرگ مانوس‏تر است از كودك شيرخوار به پستان مادر.

كمتر ادعائى ديده ميشود كه مانند اين ادعا مقرون با دليل بلكه با يك بيان ذوقى دليلش جلوتر از ادعا در ذهن شنونده جاگير گردد.تاريخ بشر با هزاران مجسمه‏ها و بت‏هاى دروغين كه ميسازد و بخود آدميان تحويل ميدهد.تاريخ ننك آور با هزاران حق كشى‏ها و جنجال بى‏اساس نتوانسته است دوستى حقيقى نور ديده ابراهيم خليل عليه السلام را با يزدان پاك انكار كند.

نزديك بهزار و چهار صد سال است كه بلندگوى تاريخ بدون پرده ميگويد:

على عليه السلام در ادعاى دوستى با خدا گزاف گوئى نكرده است اين ادعا را در يك دست و تاريخ زندگى روشن على عليه السلام را در دست ديگر بگيريد و با يكديگر تطبيق كنيد.

اكنون كه على عليه السلام دوست‏خدا است چرا شب و روز آرزوى ملاقات و شتافتن بمحضر اعلاى او را نداشته باشد.

بپرس از كتاب آسمانى آن هم ميگويد دوست‏حقيقى بايد آرزوى ملاقات دوست را داشته باشد. قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين‏بگو بطايفه يهود:اگر گمان ميكنيد دوستان خدا شمائيد و بس آرزوى مرگ كنيد اگر راست ميگوئيد. چرا مرگ به على بن ابيطالب عليه السلام شيرين‏تر از پستان مادر به كودك شيرخوار نبوده باشد؟ او كه مانند جنين عاشق بشكم مادر،عاشق بزندگى پر از ناگوارى نيست.

او با عقل سالم و فطرت پاكش دريافته بود كه مرگ يعنى باز شدن درهاى ابديت.

مرگ يعنى رهائى از قيود تاريك ماده،آرى كشاورزى كه در فصل خود بذر افشانى و تربيت زراعت نموده و در انجام تكاليف كشت كارى كوچكترين مسامحه ننموده است،چرا بانتظار روز در و ننشيند و چرا هنگام ياد آورى از انباشته شدن محصول در مقابل چشمانش خوشحال نگردد؟ مگر ايام زندگانى انسان فصل بذر افشانى نيست؟

مگر با شروع مرگ هنگام درو نمودن نميرسد؟

آرى على عليه السلام حق دارد،اگر از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد.

چرا على بن ابيطالب عليه السلام در موقع اصابت زخم سنگين مرگ مانند مهمان عزيزى كه سالها انتظار آن را بكشد بمرگ خير مقدم نگويد؟

در حاليكه ناله‏هاى دردمندان دورترين نقطه زمامدارى‏اش در گوش و قلب او طنين انداز بوده و جهان پهناور زندگى را مبدل به يك سيه چالى ميكرد كه با دست و پاى بسته در زنجير نتواند در آن سيه-چال نفس به آرامش بر آورد.زندگى بى اندازه تلخ است‏براى انسان دادگر مطلق كه شاهد كندن خلخالى است از روى ستم از پاى دخترى كه در قلمرو زمامدارى آن دادگر است،گو كه آندختر مسلمان نبوده باشد.

اگر تسليم محض بودن در مقابل عدالت و ناچيز شمردن مال و جان و اقرباء و سلطنت همان ارزش را دارا است كه على عليه السلام با كردارش انجام ميداد،اگر وحشت و هراس از كوچكترين ستمكارى بحقوق زندگان بآنطور است كه على عليه السلام داشت و ميفرمود:اگر تمامى دنيا را با آنچه كه در آن است در مقابل ستم بمورى با كشيدن پوست جوى از دهانش بمن ببخشند من نخواهم كرد.

حقيقت جاودانى عدالت است كه ميگويد:

على (ع) از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد.

تاريخ شرم آور و پرننگ فرزندان نا خلف آدم با تمامى صراحت ميگويد:

ننگ باد بر اولاد آدم كه هنگامى ياد آورى ستيزه‏جوئى و جنگاورى آنها،حتى فضاى پهناور با تمامى ستارگانش كه ناظر و گواه بوده است،سر افكنده و شرمنده ميگردد.درندگى اولاد آدم و زير پا گذاشتن آنها اصول انسانيت را در معركه رزم جوئى بحدى بى‏باكانه و ستمگرانه است كه حتى وحوش بيابان و جنگل‏ها نيز بآن اندازه عنان گسيخته نيستند.

آيا انسان دشمن،هنگامى كه بداند سوزاندن دشمن با آتش سريع‏تر و نابود كننده‏تر است مهلت ميدهد تا دشمن را با آب خفه كند؟البته نه!

آرى يقينا اگر در آب خفه كردن دشمن و يا كشتن با تشنگى زودتر و بهتر انجام ميگيرد،نوبت‏به صف آرائى و نابود كردن با شمشير نميرسد.

تاريخ بشرى تنها پيشوايان توحيد و نمونه تمام عيار آنها فرزند نازنين و سلحشور ابيطالب را از اين رسم و قانون عمومى استثناء كرده است.

برويد تاريخ مسلم زندگى على عليه السلام را مطالعه كنيد،خواهيد ديد:معاويه آن شخص وارونه و آن جانور انسان نما در يكى از جنگهاى صفين به نهر فرات مسلط شد و لشكريان على عليه السلام را از نزديك شدن بآب جلوگيرى كرد تا بلكه با تشنگى و بدون احتياج باسلحه و صرف مدت زياد، ياوران على عليه السلام را از پاى در آورد.فرمان هجوم بطرف آب و اشغال آن از ناحيه على عليه السلام صادر گشته و با كوچكترين حمله به نهر فرات پيروز گشتند.بديهى است كه ياوران على عليه السلام در صدد مقابله بمثل در آمدند.

ولى على عليه السلام هرگز اصول انسانيت و قوانين اسلام را در هنگام سلحشورى از دست نداده است.او با تمامى تنفر از كردار ياورانش راه آبرا بروى آنها باز و همگانرا بسوى آشاميدن دعوت فرمود:زيرا در منطق زندگى و زندگى منطقى على عليه السلام جنگ براى اصلاح انسان است نه براى نابود كردن آن.

همچنين تاريخ بشرى دستى را نشان نداده است كه قريب به پنجاه سال قبضه شمشير بفشارد و قطره خونى بناحق نريزد،جز فرزند قهرمان پارسا و متواضع ابيطالب را.

آن تاريخ كه شاهد زندگى انسانى على بن ابيطالب است‏با صداى بلند ميگويد:

على (ع) از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد.

در منطق على بن ابيطالب عليه السلام آن مرگى كه تمامى افراد و اجتماعات بايد از آن بهراسند، عبارت از مرگ وجدان و فطرت است.زيرا فرد يا اجتماعى كه خود پرستى و عشق بشخصيت را بجائى برساند كه تمامى ارزش‏هاى زندگى را به تراكم ثروت و امر و نهى منحصر كند چنين فرد يا اجتماعى دو اسبه بسوى انقراض و نابودى ميتازد.در آن فرد و اجتماعى كه وجدان و فطرت اوليه ميميرد احساس تكليف نابود گشته،مبادى و اصول انسانيت كه انسان را از وحشى جدا ميكند و باو علم و فلسفه و اخلاق و دين ياد ميدهد،جاى خود را براى تنازع در بقاء و پا مال نمودن ناتوانان خالى ميكند.

از آنطرف اين دنياى كهن در مقابل هر نيرومند،نيرومندترى و در مقابل هر دست،دست‏بالاترى تهيه ميكند كه هر يك با دست ديگرى راه نيستى در پيش ميگيردند.اين است مرگى كه همگان از قيافه آن مى‏ترسند و بايد هم بترسند.ولى آن يگانه شخصيت زنده كه هميشه اهميت تكليف را به اولاد آدم گوش زد فرموده و خود را كشته شده تسليم در پيشگاه قانون (قصاص پيش از جنايت ممنوع است) قرار داد.اگر خود نيز هرگز راجع بمرگ اظهارى نميكرد،حقيقت مقدس و جاودانى تكليف با رساترين صداى خود بگوش جهانيان ميرسانيد:

على (ع) از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى نداردآيا ممكن است كسى از مرگ بهراسد و با توجه به سوء قصد حتمى قاتل جنايتكار هيچ گونه مؤاخذه‏اى درباره قاتل انجام ندهد؟

مگر على بن ابيطالب عليه السلام نميتوانست‏با آن قدرت شاهانه خود قوانين را مطابق تمايلات متعارف انسان نماها منحرف نموده و روى زمين را از مجسمه پليد و جنايت‏بار ابن ملجم مرادى پاك كند؟

اگر آن نمونه تمام عيار پيشوايان توحيد،كوچكترين نگرانى از مرگ داشت،ميان انبوه دشمن از رعيت و لشكر كه هواى سفره‏هاى رنگارنگ و ثروت‏هاى گزاف و كرسى‏هاى امر و نهى بر سر داشته و على-عليه السلام را تنها مزاحم خود ميديدند،بدون سلاح و بدون مامورين محافظ در دل شب تاريك،مانند روز روشن حركت ميكرد.آن يگانه نسخه انسانيت كه براى انجام تكليف در هر شبانه روزى چند بار بآستانه باعظمت مرگ با رضايت‏خاطر قدم ميگذاشت،مرگ را مبهوت ساخته بود، خود مرگ هم مانند زندگى بهت آورش فرياد ميزد: على (ع) از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى نداردبالاخره زمامدارى پارسا و نيرومندى كه از زيادى وصله لباس در هنگام رياست مطلقه از وصله كننده شرمنده گردد.و در تمامى مدت زندگانى به نيرومندان و ناتوانان در حقوق انسانى به يكسان نظر نكند و از دم شمشير برانش با اينكه دائما خون تبهكاران از آن ميچكيده و در جنگهاى خانمانسوز در صف اول برق ميزد و در صدها حوادث مختلف كه انتقام جوئى در آنها، انسانيت را از انسان سلب ميكند،قطره خونى بناحق نريزد.

و در زير زخم سنگين بار مرگ غذاى قاتل جنايتكار را فراموش نكند و از هيجان پدر كشتگى فرزندان جلوگيرى كند و در موقع عبور از دالان مرگ بصفحات پس از مرگ لباس وصله خورده را عوض و با يك قطعه كفن معمولى مانند لباس احرام،جسد خود را بزير خاك و خود بملاقات پيشگاه معبودش بشتابد.كدامين نگرانى او را شكنجه و آزار دهد.بعظمت‏خداوند اعلى سوگند كه آن لباس و آن شمشير و آن انسان كه ارزش خود را از على عليه السلام دريافته است و آن قلب با رافت و محبت‏حتى خود آن قاتل جنايتكار و آن كفن معمولى گواه صدقند كه:

على (ع) از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد

نگاهى به على(ع) ص 115 - علامه محمد تقى جعفرى

نشانه‏هاى قيامت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نشانه‏هاى قيامت

خدا را! خدا را! بندگان خدا بترسيد كه دنيا شما را به راهى مى‏راند كه به قيامت رساند شما و يامت‏بسته يك ريسمانيد. و از هم جدا نمى‏مانيد گويى قيامت‏با نشانه‏هايش پديدار است، و علامتهاى آن آشكار، و شما را به صراط خود نگاهداشته - و خواستار -، با زلزله‏هايش سررسيده و سنگينى آن - بر شما - بار. و دنيا رشته پيوند با مردم خود گسلانده، و آنان را از دامن خودبرون رانده. گويى روزى بود و به آخر كشيد، يا ماهى و به سر رسيد. تازه آن كهنه و فربه آن نزار، در موقعى سخت تنگ و كارهايى بزرگ و درهم - و برونشو دشوار ; و آتشى كه سوزش آن سخت و توان فرسا - ست و بانگ آن بلند و رسا - ست. شعله آن رخشان است، آوازش خروشان است، زبانه آن درخشان است، خاموشى آن نامنتظر است، و فروزينه آن آن شعله‏ور، بيم آن ترساننده، و قرارگاه آن به جايى راه نبردنده، پيرامونش تار و ديگهايش گرم و بى بار، كارهايش سخت و دشوار «و آنان كه پرهيز كردند و از پروردگار خود ترسيدند گروه گروه به بهشت رانده مى‏شوند.» نه ترس عذاب دارند و نه بيم عقاب، از آتش دور، در خانه امن آسوده و آرام، و از جاى باش و آسودن در آن خشنود و به كام. آنان كه در دنيا كارهاشان پاك بود و ديدهاشان گريان و نمناك، شب آنان دردنيا روز بود با فروتنى كردن و آمرزش طلبيدن، و روزشان شب با تنهايى گزيدن و از مردم بريدن. پس خدا بهشت را بازگشتگاه آنان ساخت و پاداش ايشان را نيكو پرداخت; و آنان در خور آن ثواب بودند و بدان سزاوار، با ملكى هميشگى و نعمتى پايدار.

نهج البلاغه

دكتر سيد جعفر شهيدى

ياد مرگ و پرهيز از غفلت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

ياد مرگ و پرهيز از غفلت

اى مردم، شما را سفارش مى‏كنم به ترس از خدا و فراوان ستودن او به پاس عطاها كه به شما بخشيده و نعمتها كه ارزانى‏تان فرموده، و آنچه از وى به شما رسيده. چه نعمتها، كه شما را بدان مخصوص فرمود; و رحمت پى در پى، كه افزود. زشتى‏تان بر او آشكار بود و بر شما پوشيد، در دسترس گرفتنش بوديد، و شما را مهلت‏بخشيد. و شما را سفارش مى‏كنم به يادآوردن مردن، و از مردن اندك غافل بودن; و چگونه از چيزى غافل شويد كه شما را فراموش نكند، و در چيزى طمع بنديد كه مهلتتان ندهد. اندرزگوى شما بس مرده‏هايى را كه ديديد. بر دوشها به گورهاشان بردند، نه خود سوار بودند; در گورهاشان فرود آوردند، نه خود فرود آمدند. گويى آنان آباد كننده دنيا نبودند، و گويى هميشه آخرت خانه‏هاشان بود، و پيوسته در آن غنودند. آنچه را وطن خود گرفته بودند، از آن رميدند; و در آنجا كه از آن مى‏رميدند، آرميدند.

بدانچه از آن جدا شدند سرگرم گرديدند، و جايى را كه بدان رفتند تباه گردانيدند. نه از زشتى بازگرديدن توانند، و نه بر كار نيك افزودن. به دنيا خو گرفتند و آنان را فريفته ساخت، و بدان اعتماد كردند و بر خاشكان انداخت. پس بر يكديگر پيشى گيريد. خدايتان بيامرزاد! در خانه‏هاتان، كه شما را آباد كردن آن فرموده‏اند، و بدانچه خواهان آنتان ساخته‏اند و بدان خوانده‏اند. و با شكيبايى بر اعت‏خدا و دورى گزيدن از معصيت او، كامل ساختن نعمتهايش را بخواهيد، كه فردا به امروز نزديك است، و چه شتابان گذرد ساعتها در روزها، و روزها در ماه، و ماهها در سال، و سالها در دوران زندگانى كوتاه.

نهج البلاغه

دكتر سيد جعفر شهيدى

معاد

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

 معاد


1- ياد مرگ و پرهيز از غفلت


2- نشانه‏هاى قيامت


3- مرگ در نظر امام على عليه السلام

نبوت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نبوت

پس خداى سبحان آدم را در خانه‏اى آرام داد، جايگاهى در امان و بى‏بيم، با زندگى فراخ و پر نعيم، و او را از شيطان بترسانيد كه دشمنى است لئيم. اما دشمن او برنمى‏تافت كه آدم با نيكوكاران در بهشت‏به سر برد، كوشيد تا او را از راه به در برد. او را بفريفت تا يقين را به گمان فروخت و آتش دو دلى بروبار عزم او را بسوخت. شادمانى بداد و بيم خريد، فريب خورد و پشيمانى كشيد. سپس خداى سبحان در توبه را به روى او گشاد، و كلمه رحمت‏بر زبان او نهاد، بدو وعده بازگشت‏به جنت داد; و او را كلمه رحمت‏بر زبان او نهاد، و بدو وعده بازگشت‏به جنت داد; و او را بدين سراى فرود آورد كه خانه رنج و امتحان است و زادن فرزندان; و خداى سبحان از فرزندان او پيامبرانى گزيد، و از آنان بزبان وحى پيمان ستد - و هر پيامبر آنرا شنيد -، كه امانت او نگاه دارد و حكم خدا را به ديگران برساند، و اين پيامبر آنرا شنيد، كه امانت او نگاه دارد و حكم خدا را به ديگران برساند، و اين هنگامى بود كه بيشتر آفريدگان از فطرت خويش بگرديدند و طومار عهد در نورديدند، حق او را نشناختند و برابر او خدايانى ساختند.شيطانها آنان را از خدا شناسى به گمراهى كشيدند، و پيوندشان را با پرستش خدا بريدند.

پس هر چند گاه پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق الست‏بگزارند، و نعمت فراموش كرده را به ياد آرند. با حجت و تبليغ، چراغ معرفتشان را بيفروزند تا به آيتهاى خدا چشم دوزند. از آسمانى بالا برده و زمينى زيرشان گسترده، و آنچه بدان زنده‏اند و چسان مى‏ميرند و نا پاينده‏اند، و بيماريهاى پير كننده و بلاهاى پياپى رسنده، و هيچگاه نبود كه خدا آفريدگان را بى پيامبر بدارد، يا كتابى در دسترس آن نگذارد، يا حجتى بر آنان نگمارد، يا از نشان دادن راه راست دريغ دارد. پيامبران كه اندك بودند و مخالفشان بسيار، و در دام شيطان گرفتار، در كار خويش در نماندند و دعوت حق را به مردم رساندند -. گاه پيامبر پيشين نام پيامبر پس از خود را شنفته، و گاه وصف پيامبر پسين را به امت‏خويش گفته. زمان اينچنين گذرى شد، و روزگارى سپرى. پدران رفتند و پسران جاى آنان را گرفتند تا آنكه خداى سبحان محمد (ص) را پيامبرى داد تا دور رسالت را به پايان رساند و وعده حق را به وفا مقرون گرداند، طومار نبوت او به مهر پيامبران ممهور، و نشانه‏هاى او در كتاب آنان مذكور، و مقدم او بر همه مبارك و موجب سرور; حالى كه مردم زمين هر دسته به كيشى گردن نهاده بودند، و هر گروه پى خواهشى افتاده، و در خدمت آيينى ايستاده; يا خدا را همانند آفريدگان دانسته، يا صفتى كه سزاى او نيست‏بدو بسته، يا به بتى پيوسته و از خدا گسسته. پروردگار آنان را بدو از گمراهى به رستگارى كشاند و از تاريكى نادانى رهاند.

سپس ديدار خود را براى محمد (ص) گزيد - و جوار خويش او را پسنديد - و از اين جهانش رهانيد. او را نزد خود برد تا در فردوس اعلى نشيند، و بيش سختى اين جهان نبيند.

پس بزرگوارانه او را ديدار ارزانى داشت و او ميراثى كه پيامبران مى‏نهند براى شما گذاشت، چه آنان امت‏خويش را وانگذارد مگر با نشان دادن راهى روشن و نشانه‏اى معين:

و ص 139

خدا پيامبرانش را برانگيخت و وحى خود را خاص ايشان فرمود; و آنان را حجت‏خود بر آفريدگانش نمود، تا برهانى يا جاى عذرى نماند براى آفريدگان. پس، آنان را به راه حق خواند به زبانى راست - زبان پيامبر -. خواست تا درون بندگان آشكار كند، و - و آنچه در دل دارند پديدار كند -. نه آنكه بر اسرار پوشيده آنان دانا نبود و بر آنچه در سينه‏هاى خود نهفته‏اند بينا نبود، بلكه خواست آنان را بيازمايد تا كدام يك از عهده تكليف، نيكوتر برآيد تا پاداش، برابر كار نيك بود; و كيفر، مكافات كار بد.

و ص 142

پس خدا، محمد (ص) را به راستى برانگيخت تا بندگانش را از پرستش بتان برون آرد، و به عبادت او وادارد، و از پيروى شيطان برهاند، و به اطاعت‏خدا كشاند; با قرآنى كه معنى آن را آشكار نمود، و اساسش را استوار فرمود، تا بندگان بدانند - بزرگى پروردگار خود را كه داناى آن نبودند، و بدو اقرار كنند، از پس آنكه بر انكار مى‏فزودند، و او را نيك بشناسند، از آن پس خود را ناآشنا بدو مى‏نمودند. پس خداى سبحان، در كتاب خويش - قرآن -، بى آنكه او را ببيند خود را به ايشان آشكار گرداند، بدانچه از قدرتش به آنان نماياند، و از قهر خود ترساند. و اينكه چگونه با كيفرها، آن را كه بايد نابود گردانيد، و با داس انتقام خرمن هستى شان را درويد.

نهج البلاغه

دكتر سيد جعفر شهيدى

هستى شناسى

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

هستى شناسى

آفرينش جهان

خلق را ايجاد نمود و بدون نياز به انديشه و فكر و استفاده از تجربه، آفرينش را آغاز كرد و بى‏آنكه حركتى ايجاد كند و تصميم آميخته با اضطرابى در او راه داشته باشد جهان را ايجاد نمود. پديد آمدن هر يك از موجودات را بوقت مناسب خود موكول ساخت و در ميان موجودات با طبايع متضاد هماهنگى بر قرار نمود. (1) در هر كدام طبيعت و غريزه مخصوص به خودشان آفريد و آن غرايض را ملازم و همراه آنها گردانيد. او پيش از آنكه آنها را بيافريند از تمام جزئيات و جوانب آنها آگاه بود و به حدود و پايان آنها احاطه داشت و به اسرار درون و بيرون آنها آشنا بود. پس از آن خداوند طبقات جو را از هم گشود (2) و اطراف آن را باز كرد و فضاهاى خالى ايجاد نمود و در آن آبى كه امواج متلاطم آن روى هم مى‏غلطيدند، جارى ساخت و آن را بر پشت‏بادى شديد و طوفانى كوبنده حمل نمود پس از آن باد را به بازگرداندن آن فرمان داد و بر نگهداريش آن را مسلط ساخت و به حدى كه بايد مقرون نمود فضاى خالى در زير آن گشوده و آب در بالاى آن در حركت‏بود سپس خداوند طوفانى برانگيخت كه جز متلاطم ساختن آن آب كار ديگرى نداشت و بطور مداوم امواج آب را در هم مى‏كوبيد. طوفان بشدت مى‏وزيد و از نقطه‏اى دور سرچشمه مى‏گرفت‏بعد از آن به آن فرمان داد تا آبهاى متراكم و امواج عظيم آب را بر هم زند و امواج اين درياها را به هر سو بفرستد پس آن را همانند مشكى به هم زد. و با همان شدت كه در فضا مى‏وزيد بر امواج آب نيز حمله‏ور شد. از اولش بر مى‏داشت و به آخرش فرو مى‏ريخت. قسمتهاى ساكن آب را به امواج متحرك مى‏پيوست آبها روى هم انباشته شدند و همچون قله كوه بالا آمدند و امواج روى آب كفهائى بيرون فرستاد و آن را در هواى باز و جوى وسيع بالا برد و از آن هفت آسمان را پديد آورد. آسمان پائين را همچون موج مهار شده و آسمان برترين را همچون سقفى محفوظ و بلند قرار داد بدون اينكه نياز به ستون براى نگهدارى آن باشد و نه ميخهائى كه آن را بندد سپس آسمان پائين را به وسيله كواكب و نور ستارگان درخشان زينت‏بخشيد و در آن چراغى روشنى بخش و ماهى نور افشان به جريان انداخت كه در مدارى متحرك و صفحه‏اى جنبنده بگردند. (3)

آفرينش فرشتگان

پس آنگاه آسمانهاى بالا را از هم گشود و مملو از فرشتگان مختلف ساخت (4) گروهى از آنان هميشه به سجده‏اند و ركوع ندارند و يا به ركوعند و قيام نمى‏كنند و يا در صفوفى كه هرگز از هم پراكنده نمى‏گردد قرار دارند و يا همواره تسبيح مى‏گويند و هرگز خسته نمى‏شوند. هيچگاه خواب چشمان آنها را نمى‏پوشاند و عقول آنها گرفتار نسيان و سهو نمى‏گردد بدن آنها به سستى نمى‏گرايد و غفلت و نسيان بر آنان عارض نمى‏شود و گروهى ديگر امينان وحى او و زبان او به سوى پيامبرانند و پيوسته براى رساندن حكم و فرمانش در رفت و آمدند. جمعى ديگر حافظان بندگان اويند و دربانان بهشت او، بعضى از آنها پايشان در طبقات پائين زمين ثابت و گردنهاشان از آسمان بالا گذشته و اركان وجودشان از اقطار جهان بيرون رفته و كتفهاى آنها براى حفظ پايه‏هاى عرض خدا آماده است و در برابر عرض او سر را پايين افكنده‏اند و در زير آن بالها را به خود پيچيده‏اند. در ميان آنها با كسانى كه در مراتب پائين‏تر قرار دارند حجاب عزت و پرده‏هاى قدرت فاصله انداخته است. هرگز پروردگار خود را با نيروى وهم تصوير نكنند و صفات مخلوقان را براى او قائل نشوند. هرگز وى را در مكانى محدود نمى‏سازند و با چشم به او اشاره نمى‏كنند.

پى‏نوشتها:

(1)«و لائم بين مختلفاتها» (هماهنگى برقرار كرد) ممكن است‏يك تفسير اين جمله اين باشد كه جهان ماده را از اتم به وجود آورده كه داراى قسمتهاى مثبت و منفى است و اين هر دو در عين اينكه در دو قطب متقابل قرار دارند با هم سازش كرده و ساختمان اتم را به وجود آورده‏اند.

(2)«ثم انشاء سبحانه فتق الاجواء» (هماهنگى جو را هم از هم گشود) در اين قسمت امام(ع) به چگونگى آفرينش جهان پرداخته كه در ابتدا فضا و جو و هوا را آفريده و آبى در آن به وجود آورده و بادها را فرمان داده است تا آنها را به شدت به هم بزنند تا آنجا كه كفهائى روى آب قرار گرفته و آسمانها را با چنين وضعى به وجود آورده است.

از نظر دانشمندان امروز پيدايش جهان به اين صورت است كه ابتدا توده‏اى گاز بوده و سپس با حركت دورانى كه داشته به حلقه‏هاى مختلفى تقسيم شده و از هم جدا گرديده‏اند و شايد تعبير امام(ع) به آب و كفهاى روى آب اشاره به همين مطالب باشد زيرا توده‏هاى گاز آنچنان فشرده و متكائف بودند كه شباهت‏به مواد مذاب داشتند. از اين مواد آنها كه سبكتر بودند در بالا قرار داشتند و مواد سنگينتر در درون و زير. اين همان چيزى است كه از آن تعبير به كفهاى روى آب شده است كه پس از جدايى از توده مركزى كرات آسمان را تشكيل دادند.

(3)همانطور كه سابقا نيز اشاره كرديم پيدايش كرات آسمانى از آب نه به معنى پيدايش از همين آبهاى معمولى است‏بلكه منظور مواد مذابى است كه كرات آسمانى را ساخته است. بنابراين امواجى هم كه به وجود آمدند در همين مواد مذاب بودند و منظور از هفت آسمان هفت جهان بزرگ است كه مجموعه جهانى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم و تمام كراتى كه با چشم و وسايل مختلف ديده مى‏شود يكى از آنها و پائينترين آنها است. به همين دليل مى‏فرمايد: «آسمان پائين را به وسيله كواكب و نور ستارگان درخشان زينت‏بخشيد». و اما اينكه مى‏فرمايد: «آسمان برترين را همچون سقفى محفوظ و بلند قرار داد بدون اينكه نياز به ستونى داشته باشد» ممكن است اشاره به قانون جاذبه بوده باشد كه عوالم بالا را در محل خود نگاه مى‏دارد بدون اينكه ستونى مرئى در ميان باشد.

(4)«فلماهن اطوارا...» (مملو از فرشتگان ساخت) در اينجا امام(ع) به دسته‏هاى مختلف فرشتگان اشاره فرموده است و شايد بتوان استفاده كرد كه مقصود از بعضى از گروههاى فرشتگان نيروهائى است كه خداوند در جهان آفرينش قرار داده است همانند اين قسمت: «منهم الثابتة فى الارضين السفلى اقدامهم...» (گروهى از آنها در طبقات پائين زمين پاهايشان ثابت است و سرهاى آنها در آسمانها است.) كه ممكن است اشاره به نيروى جاذبه عمومى باشد و اين منافات با اين حقيقت ندارد كه گروهى از فرشتگان موجوداتى عاقل و صاحب درك و شعورند و يا واسطه وحى مى‏باشند.

نهج البلاغه آيت الله مكارم - خطبه اول

بيان مقام و منزلت قرآن از ديدگاه حضرت على عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

بيان مقام و منزلت قرآن از ديدگاه حضرت على عليه السلام

1 - «ظاهر قرآن زيباست، باطن آن ژرف ناپيداست. عجايب آن سپرى نگردد، غرايب آن به پايان نرسد، و تاريكى هاجز بدان زدوده نشود.» (1)

2 - «كتاب پروردگار در دسترس شماست، حلال و حرام آن پيداست واجب و مستحب آن هويداست، ناسخ و منسوخش روشن، رخصت و عزيمت آن معين، خاص و عامش معلوم، پند و مثلهايش مفهوم، مطلق و مقيدش پديدار، محكم و متشابهش آشكار، مجمل آن تفسير شده، و نامفهومش تعبير شده، از حكمى كه بدانند و انجام دادنى است، و آنچه ندانند و واگذردنى است، حكمى است وجوب آن در قرآن معين، و نسخ آن در سنت مبرهن‏» (2)

3 - «قرآن را بياموزيد كه نيكوترين گفتار است، و آن را نيك بفهميد كه دلها را بهترين بهار است، و به روشنائى آن بهبودى خواهيد، كه شفاى سينه‏هاى بيمار است، و آن را نيكو تلاوت كنيد كه سودمندترين بيان و تذكار است‏» (3)

4 - «كتاب خدا در دسترس شماست، زبان آن كند نيست، گوياست ، خانه‏اى است كه پايه‏هايش ويران نشود، و صاحب عزتى است تا يارانش را هزعيت نبود» (4)

5 - پس از من بر شما روزگارى آيد كه چيزى از حق پنهان‏تر نباشد، و از باطل آشكارتر. و از دروغ بستن بر خدا و رسول او بيشتر. و نزد مردم آن زمان كالائى زيانمندتر از قرآن نيست اگر آن چنانكه بايد بخوانند و نه پر سودتر از قرآن، اگر معنى كلماتش را برگردانند و در شهرها چيزى از معروف ناشناخته‏تر نباشد، و شناخته‏تر از منكر. حاملان كتاب خدا آن را واگذارند و حافظانش آن را به فراموشى بسپارند. پس در آن روزگار قرآن و قرآنيان از جمع مردم دورند.» (5)

6 - «بر شما باد به كتاب خدا كه ريسمان استوار است و نور آشكار است و درمانى است‏سوددهنده، و تشنگى را فرونشاننده، چنگ در زننده را نگهدارند، و در آويزنده را نجات بخشنده. نه كج‏شود، تا راستش گردانند، و نه به باطل گرايد تا آن را برگردانند. كهنه نگردد به روزگار، نه از خواندن و نه از شنيدن سيار. راست گفت كه سخن گفت از روى قرآن، و آن كه بدان رفتار كرد پيش افتاد (6)

7 - «قرآن علم آينده است و حديث گذشته. درد شما را درمان است و راه سامان دادن كارتان در آن است‏» (7)

8 - قرآن فرمان دهنده است و باز دارنده خاموشى است و گوينده حجت‏خداست‏بر آفريدگانش كه بدان پيمان گرفته است از ايشان، و همگان را نهاده است در گرو آن، نور (هدايت) خود را با قرآن تمام گرداند و دين خود را بدان به كمال رساند، و جان پيامبر خويش را هنگامى ستاند كه از رساندن احكامى كه موجب رستگارى آفريدگان است، فارغ ماند» (8)

9 - پس فرو فرستاد بر او قرآن را، نورى كه چراغ‏هاى آن فرو نميرد، و چراغى كه افروختگى‏اش كاهش نپذيرد، و دريايى كه ژرفاى آن كس نداند، و راهى كه پيمودنش رهرو را به گمراهى نكشاند. و پرتوى كه فروغ تيرگى نگيرد، و فرقانى كه نور برهانش خاموش نشود، و تبيانى كه اركانش ويرانى نپذيرد، و بهبوديى كه در آن بيم بيمارى نباشد، و ارجمنديى كه يارانش را شكست و ناپايدارى نباشد، و حقى كه ياورانش را زيان و خوارى نباشد. پس قرآن معدن ايمان است و ميانجاى آن، و چشمه ساردانش است و درياهاى آن، و باغستان دادست و آبگيرهاى آن، و بنياد اسلام است و بنلاد استوار آن. واديهاى حقيقت است و سبزه‏زارهاى آن، و دريايى است كه بردارندگان آب آن را خشك نگردانند، و چشمه سارهاست كه آب كشندگان، آب آن را به ته نرسانند، و آبشخورهاست كه در آيندگان آب آن را كم نكنند، و منزلگاههاست كه مسافران راهش را گم نكنند، و نشانه‏هاست كه روندگان از نظرش دور ندارند، و پشته‏هاست كه روى آورندگان از آن نگذرنند و آن را نگذارند. خدايش مايه سيرابى دانشمندان كرده است، و بهار دلهاى فقيهان و مقصد راههاى پارسايان، و دارويى كه از پس آن بيمارى نيست و نورى كه با آن تارى نيست، و ريسمانى كه گرفتنگاه آن استوار است و پناهگاهى كه قله آن پناهنده را نگاهدارست، و ارجمندى هر كه با او دوستى ورزد و امان آن كس كه بدان در شود، و راهنماى هر كه بدان اقتدا كند، و عذرخواه آن كه آن را هر كه در مخاصمت پشتيبان خويشش شمارد، و پيروزى آن كس كه بدان حجت آرد، و راهبر آن كه آن را به كار دارد و برنده آن كه آن را كار فرمايد، و نشان آن كس كه در آن بنگرد چنانكه بايد، و نگاهدار كسى كه خود را بدان از آسيب پايد، و دانش كسى كه آن را نيك به خاطر سپارد، و حديث كسى كه از آن روايت كند، و حكم آن كس كه خواهد حكم دهد. (9)

پى‏نوشت‏ها:

1)نهج البلاغه، خطبه، 18

2)همان خطبه، 1

3)همان خطبه، 110

4)همان خطبه، 133

5)همان خطبه، 147

6)همان خطبه، 156

7)همان خطبه، 158

8)همان خطبه، 183

9)نهج البلاغه خطبه 198

نهج البلاغه - دكتر سيد جعفر شهيدى

امام كيست؟

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

امام كيست؟

امام عليه السلام در نظر مكتب تشيع

«ما جوياى كه هستيم؟»ما دلشده،به دنبال امام مى‏رويم و سراغ امام مى‏گيريم و امام مى‏جوئيم.

«امام كيست؟و چه اثرى در زندگى معنوى و مادى ما تواند داشت؟»من به واقع نتوانم شناخت اما توانم بيان آنكس را كه به صدق و معرفت،تالى پيمبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم بود و اشرف نوع بنى آدم،و وصى بلا فصل مسلم،امير مؤمنان على عليه السلام بود و رهبر عارفان كشش بخش دل و جان،و ادب آموز انس و جان،ياد آرم و نقل به مضمون كنم،باشد كه روانها را آشنايى دهد و براى ديد اهل بصيرت،نمايى روشن پيش آورد. امير مؤمنان عليه السلام به طارق بن شهاب‏«كه طريق آسمان امامت مى‏جست و پيش شهاب (1) مى‏گرفت تا مگرش موسى‏وار«بقبس من النار»رساند و از آن نار،ره به كوى نور الانوار يابد،فرمود:

«امام،كلمه خدائى است،برهان الاهى است،جهت پروردگار است (2) و نماينده خواست آفريدگار (3) .

امام،نور يزدان است،و واسطه معرفى درست‏خلاق جهان (4) .

امام،آيت كردگار است و نشانه خاص پروردگار.

او را خداى بر مى‏گزيند و از همگان برتر و بهتر مى‏داند،و آن علم و توفيق و كمال كه شايسته مقام امامت است،در او مى‏نهد و سپس‏«طاعت و ولايت وى‏»را بر همه آفريدگانش واجب ميكند (زيرا خيرشان در اطاعت اوست و كمالشان وابسته قبول ولايت او.)

از آن پس،نماينده حق و ولى مطلق،در آسمانها و زمين‏«امام‏»است.

تمام بندگان خداى در عالم تكوين و تشريع،پيمان‏دار آنند كه از اين‏«وجود عزيز»بهره گيرند و از رهبرى و هدايت او،به جان،استقبال كنند.

هر كه بر او پيشى گيرد و بى‏فرمان وى،كارى انجام دهد،نافرمانى خداى كرده و از مرز ايمان،به در رفته است.

امام،هر چه را خدا خواهد،كند و همان كه ايزد متعال خواهد،دلخواه او همانست.

بر بازويش به خط قدرت نوشته :«و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا» (5)

آرى،وجود امام،صدق محض است و عدل تام و تمام (خواستار راستى و درستى بايد يكسر به او ديده دوزد) و از اعمال و رفتارش دقيقا پيروى كند،و طالب داد و سلامت نفس،بايست در پى او رود و پاى، جاى پاى او نهد تا بدان ميزان،خود را سنجد و اعتدال بخشد،و اقامه قسط و عدل تواند.) (6)

براى امام،ستونى روشن و نورانى نصب شده كه سرى به آسمان دارد و پائى بر زمين،و بدين روشنى و نور،امام تواند باطنها را بيند و نهانيها را آگهى يابد و آنچه در عالم است‏شناسد و همه موجودات ملكوتى و برتر از آنرا نيز مشاهده كند،و مهم‏تر از همه،اعمال بندگان خدا را واقف شود (و نظارتى كه مقام امامت را شايد،بر جهان و جهانيان داشته باشد،و به موقع و به جا،هدايت و دلالت‏خير نمايد.)

امام،سخن پرندگان هم داند،و كلام غير آدمى نيز شناسد،و بدين سبب‏«ولايت‏بر آنان‏»هم مسلم اوست.

امام،وجودى است كه خداوند،شايسته وحى خويش دانسته،و لايق اطلاع از مسائل غيب شناخته،و به كلمه خويش مؤيدش ساخته،و حكمت‏خاصه‏اش بدو تلقين فرموده،و دل وى را جايگاه ظهور شيت‏خويش نموده،و او را سلطنت و چيرگى به عالم بخشيده،و امارت و فرمانروائى جهان داده،و همه را محكوم طاعت او گردانيده.

امامت،ميراث انبياست و مرتبه اصفيا،خلافت‏خدائى است و جانشينى به تمام معناى رسولان الاهى.

و همين مقام است كه‏«ولايت و سلطنت‏»از آن خيزد و«هدايت و عصمت‏»از آن تراود،و چنين مرتبه‏اى، حقيقت‏نماى كامل دين است و از هر ميزان و مكتبى،بهتر و عالى‏تر تواند رهبرى جانهاى كمال جوى كند.

امام،دليل راهروان طريق حق است،و نور بخش هدايت طلبان.

امام،راه سالكان كوى خداست و خورشيد نور افشان دلهاى آشنا.

ولايت او مايه نجات است و طاعت او لازمه واقع حيات،و مددكار عالم بعد از ممات.

همين‏«ولايت‏»،مؤمنان را عزت دهد و گنهكاران را سبب شفاعت گردد،محبان را رهائى از بلا و عذاب بخشد و تابعان را به رستگارى و كاميابى رساند.

آرى‏«ولايت‏»شاخص‏ترين علامت اسلام است،و برترين نشانه استسلام،كمال ايمان بدان وابسته،و شناخت‏حدود و احكام،بدان مربوط،سنتها را هم او روشن كند و حرام از حلال،او به درست‏باز نمايد.

و چنين مرتبه‏اى را (به نحو مطمئن و اعتماد بخش) جز كسى كه خدايش برگزيده و لايق شناخته، حائز نگردد،و غير آنكه پروردگارش مقدم داشته و امامت و حكمت‏بخشيده واجد نشود.

پس منظور از«ولايت‏»،حفظ مرزهاى‏«اخلاق و دين و انسانيت‏»است و چاره‏سازى نيكو براى امور«دنيوى و اخروى‏»و روزگار را چنان گذراندن كه شايسته‏«آدميت و كمال‏»باشد.

امام،براى تشنگان،آب گواراست،و براى هدايت‏خواهان،دليل و راهنما.

نمودار عالى اين مرتبت را وجود على بن ابى طالب و يازده فرزند گراميش عليهم السلام صورت بود داد،از آنجا كه به حق واقع،مركز دايره ايمان بودند،و قطب حقيقى وجود،و آسمان جود،و شرف موجود، آنان،اصل عز و مجد بودند،و مبدا و منشا بزرگى و جلال،و معنا و مبناى تعالى و كمال.

وه!كه امام،چراغ پر نور هدايت است و راه روشن سعادت.

امام،آب حيات بخشى است كه پياپى فرا رسد (7) و دريائى است كه دمادم،فزونى گيرد و غوغا كند (8) .

امام،ماه تابان است و ابر پر باران.

آنگاه كه مهالك،ديده‏ها را كور سازد،او راه نمايد و دست گيرد،و زمانى كه تارهاى حيات،نوميدى فراهم سازد،او شمع به ميان جمع آورد و همه را اميد بخشد.

بحر وجود او را كرانه نيست،و شرافت ذاتش را توصيف ممكن نى،و دست و ديده‏ها را وصول به دامن و جانش ميسر نه (9) .

او چشمه جوشان است و بوستان وسيع و بى‏كران (10) ،و فزاينده نشاط جان (11) .

وجود امام،سرا پا عمل صالح است،و كالاى رابح و راجح.

روش مستقيم،او نمايد،و داروى درست،او دهد،و پدرى،به تمام،او كند،و در پيش آمدهاى سخت،او مدد رساند.

حاكم،اوست و آمر به حق،او،و ناهى از خلاف هم،او،بر آفريدگان،از جانب خدا،او نگهبانى كند و امين خدا بر حقايق،هموست.

رهنمائى بندگان را به امر پروردگار،او عهده‏دار است،و تا هر جا كه مرز حكومت‏خدائى وسعت‏يافته، مسند دار قضا و داورى (12) ،اوست.

ظاهر وجودش را قدرتى (جز خدا) حاكم نگردد،و باطن او را هيچ فهم و دركى،به درست نشناسد، مثل و مانندش،عصر او بخود نبيند،و كس،درجه و مرتبت وى،هرگز نيابد.

او پرتو جلال كبرياست و شرف ارض و سماء.

عقل را تفكر در مقامش،حيرت دهد،و مغز را توجه به كمالش،مبهوت كند.

(زيرا كه شعور را اساس،احساس است و قياس،و امام،هم از اين حد برتر است و هم از آن ميزان،فراتر) » (13)

بويژه،امام زمان عليه السلام كه خلاصه صفات و كمالات همه انبيا و اوصياى حق است و مكتب وى، جامع جميع درسهاى تعالى و رشد.

تمام پيمبران،مقدمه ظهور نبى خاتم صلى الله عليه و آله و سلم بودند،و راه فهم كتاب دانشگاهى وى را،هموار مى‏كردند،و جانها را آماده درك آن مى‏ساختند تا فراز آيد و«دين كامل‏»را به جهان و جهانيان اعلام دارد.

ولى هم اكنون پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم و يازده امام و وصى او عليهم السلام منتظر آنند كه‏«حجت‏بالغه منتظر»آيد،و آن درسها كه داده‏اند و آن تعليمات كه به هر فرصت،اظهار نموده‏اند، صورت واقع و جامع دهد،و آن هدف عالى و جامع كه خداوند،از نظام هدايت داشت،نمايان سازد.

آرى،او،تحقق بخش هدف انبيا و اوصيا است،و مقصود الاهى و منظور خاص اوست،او براى اصلاح كامل جهان انسانى قيام خواهد كرد،و بساط اهريمنى و شر،به هم خواهد زد،و اين همه آشفتگى جان و حال،به سر خواهد آورد.

ما نيز به دنبال همه پيمبران و اوصياى ايشان،با دلى شوريده،ايستاده و نگران راهيم تا كى آن‏«دولت عدل و صلاح‏»آغاز شود،و آن دوره‏«كمال و فلاح‏»فرا رسد،طالبان را جانى ديگر بخشد،و مشتاقان را توانى بيشتر دهد.

به خدا كه اگر مى‏دانستيم عدم حضور امام،چه دردها به وجودمان داده؟

و چه زيانها به فهم و شعورمان رسانده؟

و چه اختلاف در ميانمان افكنده؟

و چه بى‏سامانى،در اجتماعمان فراهم آورده؟و چقدر شناخت راه حق را دشوار كرده؟

و چه شبهه‏ها ايجاد نموده؟

و چه اضطرابها و انحرافهائى را موجب شده؟

و چگونه مؤمنان،خوار گشته‏اند و فاسقان،عزت يافته‏اند؟

اهل دين را پريشانى و غربت،سراپا گرفته،و خواستاران هدايت را همه بال و پر شكسته،به خدا كه اگر اين همه عقب ماندگى از صلاح و رشد را در مى‏يافتيم،و آن همه نقص و عيب را درك مى‏كرديم،و اثر امام را در اجتماع مسلمين مى‏شناختيم،و چاره همه بيچارگى‏ها را در حضور او مى‏دانستيم،از فراق وى،فرياد مى‏كشيديم،و شب و روز به زارى از خداى،طلب ظهورش مى‏كرديم،و لب به خنده نمى‏گشاديم و در غيبت او به هيچ امرى،شادمان نبوديم.

اكنون هم از خداى منان،استدعا مى‏كنيم و به جان مى‏خواهيم كه امام ما را اجازه ظهور بخشد و به يمن مقدم او،ارواح ما را صفا و پاكى دهد و به عزت و اثر وجودى وى،زندگى ما را با عدل و ايمان و عمل صالح همراه كند و به قدرت تعليم او،اين در راه ماندگان را به علم و فهم و كمال رساند.

پى‏نوشتها:

1.نمل:7 اذ قال موسى لاهله اني آنست نارا سآتيكم منها بخبر او آتيكم بشهاب قبس لعلكم تصطلون (يا شعله‏اى از آتش گرفته مى‏آورم تا گرم شويد) .

2.وجه الله.

3.وجه الله.

4.حجاب الله.

5.انعام:115.

6.حديد:25 لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط... .

7.الماء الثجاج.

8.البحر العجاج.

9.فلا تناله الايدي و الابصار.

10.الروضة المطيرة.

11.الروضة المطيرة.

12.و محجته في ارضه و بلاده.

13.مضمون قسمتى از فرمايش امير مؤمنان عليه السلام در پايان ج 3 تفسير البرهان.

على معيار كمال صفحه 120 - دكتر رجبعلى مظلومى

امامت و خلافت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

امامت و خلافت

مجموع مسائلى كه در اين زمينه مطرح شده است عبارت است از:

الف.مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها از يك منبع فوق بشرى سرچشمه مى‏گيرد و آنها را با ديگران و ديگران را با آنها نتوان قياس كرد.

ب.احقيت و اولويت اهل بيت و از آن جمله شخص امير المؤمنين عليه السلام به امر خلافت،هم به حكم وصيت و هم به حكم لياقت و فضيلت و هم به حكم قرابت.

ج.انتقاد از خلفا.

د.فلسفه اغماض و چشم پوشى على عليه السلام از حق مسلم خود و حدود آن،كه نه از آن حدود تجاوز كرده نه در آن حدود از انتقاد و اعتراض كوتاهى كرده است.

مقام ممتاز اهل بيت

موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه،بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه...لا يقاس بال محمد صلى الله عليه و آله من هذه الامة احد و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا،هم اساس الدين و عماد اليقين،اليهم يفى‏ء الغالى و بهم يلحق التالى و لهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله (1) .

جايگاه راز خدا،پناهگاه دين او،صندوق علم او،مرجع حكم او،گنجينه‏هاى كتابهاى او و كوههاى دين او مى‏باشند.به وسيله آنها پشت دين را راست كرد و تزلزلش را مرتفع ساخت...احدى از امت‏با آل محمد صلى الله عليه و آله قابل قياس نيست.كسانى را كه از نعمت آنها متنعم‏اند،با خود آنها نتوان هم تراز كرد.آنان ركن دين و پايه يقين‏اند.تندروان بايد به آنان(كه ميانه‏روند)برگردند و كندروان بايد سعى كنند به آنان برسند.شرايط ولايت امور مسلمين در آنها جمع است و پيغمبر در باره آنها تصريح كرده است و آنان كمالات نبوى را به ارث برده‏اند.اين هنگام است زمانى كه حق به اهلش باز گشته،به جاى اصلى خود منتقل گشته است.

آنچه در اين چند جمله به چشم مى‏خورد،برخوردارى اهل بيت از يك معنويت فوق العاده است كه آنان را در سطحى ما فوق سطح عادى قرار مى‏دهد،و در چنين سطحى احدى با آنان قابل مقايسه نيست.همچنانكه در مساله نبوت مقايسه كردن افراد ديگر با پيغمبر غلط است،در امر خلافت و امامت نيز با وجود افرادى در اين سطح،سخن از ديگران بيهوده است.

نحن شجرة النبوة و الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم (2) .

ما درخت نبوت و فرودگاه رسالت و محل آمد و شد فرشتگان و معدنهاى علوم و سرچشمه‏هاى حكمتهاييم.

اين الذين زعموا انهم الراسخون فى العلم دوننا؟!كذبا و بغيا علينا ان رفعنا الله و وضعهم و اعطانا و حرمهم و ادخلنا و اخرجهم،بنا يستعطى الهدى و يستجلى العمى،ان الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم (3) .

كجايند كسانى كه به دروغ و از روى حسد(كه خداوند ما را بالا برده و آنها را پايين،به ما عنايت كرده و آنها را محروم ساخته است،ما را وارد كرده و آنها را خارج)گفتند كه راسخان در علم-كه در قرآن آمده است-آنانند نه ما؟!تنها به وسيله ما هدايت جلب،و كورى بر طرف مى‏گردد،امامان از قريش‏اند اما نه همه قريش بلكه خصوص يك تيره،از بنى هاشم،جامه امامت جز بر تن آنان راست نيايد و كسى غير از آنان چنين شايستگى را ندارد.

نحن الشعار و الاصحاب و الخزنة و الابواب،و لا تؤتى البيوت الا من ابوابها،فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا (4) .

جامه زيرين و ياران واقعى و گنجوران دين و درهاى ورودى اسلام ماييم،به خانه‏ها جز از درهايى كه براى آنها مقرر شده است نتوان داخل شد،فقط دزد است كه از ديوار(نه از در)وارد مى‏شود.

فيهم كرائم القرآن و هم كنوز الرحمن،ان نطقوا صدقوا و ان صمتوا لم يسبقوا (5) .

بالاترين آيات ستايشى قرآن در باره آنان است،گنجهاى خداى رحمان‏اند،اگر لب به سخن بگشايند آنچه بگويند عين حقيقت است،فرضا سكوت كنند ديگران بر آنان پيشى نمى‏گيرند.

هم عيش العلم و موت الجهل،يخبركم حلمهم(حكمهم)عن علمهم،و صمتهم عن حكم منطقهم،لا يخالفون الحق و لا يختلفون فيه.هم دعائم الاسلام و ولائج الاعتصام،بهم عاد الحق فى نصابه و انزاح الباطل عن مقامه و انقطع لسانه عن منبته،عقلوا الدين عقل وعاية و رعاية لا عقل سماع و رواية،فان رواة العلم كثير و رعاته قليل (6) .

آنان مايه حيات علم و مرگ جهل مى‏باشند،حلم و بردباريشان(با حكمهايى كه صادر مى‏كنند و رايهايى كه مى‏دهند)از ميزان علمشان حكايت مى‏كند،و سكوتهاى به موقعشان از توام بودن حكمت‏با منطق آنها خبر مى‏دهد،نه با حق مخالفت مى‏ورزند و نه در حق اختلاف مى‏كنند.آنان پايه‏هاى اسلام و وسايل احتفاظ مردم‏اند،به وسيله آنها حق به جاى خود برمى‏گردد و باطل از جايى كه قرار گرفته دور مى‏شود و زبانش از بيخ بريده مى‏شود.آنان دين را از روى فهم و بصيرت و براى عمل فرا گرفته‏اند،نه آنكه طوطى‏وار شنيده و ضبط كرده باشند و تكرار كنند،همانا ناقلان علوم فراوان‏اند اما جانبداران آن كم‏اند.

در ضمن كلمات قصار نهج البلاغه داستانى نقل شده كه كميل بن زياد نخعى گفت:امير المؤمنين عليه السلام(در دوره خلافت و زمان اقامت در كوفه)دست مرا گرفت و با هم از شهر به طرف قبرستان خارج شهر بيرون رفتيم.همينكه به خلوتگاه صحرا رسيديم،آه عميقى از دل بر كشيد و به سخن آغاز كرد.

در مقدمه سخن فرمود:اى كميل!دلهاى فرزندان آدم به منزله ظرفهاست،بهترين ظرفها آن است كه بهتر مظروف خود را نگهدارى كند،پس آنچه مى‏گويم ضبط كن.

على در اين سخنان خود كه اندكى مفصل است،مردم را از نظر پيروى راه حق به سه دسته تقسيم مى‏كند و سپس از اينكه انسانهاى لايقى نمى‏يابد كه اسرار فراوانى كه در سينه انباشته دارد بدانان بسپارد،اظهار دلتنگى مى‏كند.اما در آخر سخن خود مى‏گويد:البته چنين نيست كه زمين بكلى از مردان الهى آنچنان كه على آرزو دارد خالى بماند،خير،همواره و در هر زمانى چنين افرادى هستند هر چند كم‏اند:

اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا،لئلا تبطل حجج الله و بيناته،و كم ذا و اين؟اولئك و الله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا،يحفظ الله بهم حججه و بيناته، حتى يودعوها نظرائهم،و يزرعوها فى قلوب اشباههم.هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى.اولئك خلفاء الله فى ارضه و الدعاة الى دينه،آه آه شوقا الى رؤيتهم (7) .

چرا،زمين هرگز از حجت(خواه ظاهر و آشكار يا ترسان و پنهان)خالى نيست،زيرا حجتها و آيات الهى بايد باقى بمانند.اما چند نفرند و كجايند؟آنان به خدا قسم از نظر عدد از همه كمتر و از نظر منزلت در نزد خدا از همه بزرگترند.خداوند به وسيله آنها دلايل خود را نگهدارى مى‏كند تا آنها را نزد مانندهاى خود بسپارند و در دل امثال خود بذر آنها را بكارند.علم از غيب و باطن در منتهاى بصيرت بر آنها هجوم كرده است،به روح يقين پيوسته‏اند،آنچه بر اهل تنعم دشوار است‏بر آنها آسان است،و آنچه مايه وحشت جاهلان است مايه انس آنان است،دنيا و اهل دنيا را با بدنهايى همراهى مى‏كنند كه روحهاى آن بدنها در جاى ديگر است و به عاليترين جايگاهها پيوسته است.آرى جانشينان خدا در زمين خدا و دعوت كنندگان مردم به دين خدا اينان‏اند.آه آه،چقدر آرزوى ديدن اينها را دارم.

در اين جمله‏ها هر چند نامى و لو به طور اشاره از اهل بيت‏برده نشده است،اما با توجه به جمله‏هاى مشابهى كه در نهج البلاغه در باره اهل بيت آمده است،يقين پيدا مى‏شود كه مقصود ائمه اهل بيت مى‏باشند.

از مجموع آنچه در اين گفتار از نهج البلاغه نقل كرديم،معلوم شد كه در نهج البلاغه علاوه بر مساله خلافت و زعامت امور مسلمين در مسائل سياسى،مساله امامت‏به مفهوم خاصى كه شيعه تحت عنوان‏«حجت‏»قائل است عنوان شده است و به نحو بليغ و رسايى بيان شده است.

احقيت و اولويت

در فصل پيش عباراتى از نهج البلاغه درباره مقام ممتاز و فوق عادى اهل بيت و اينكه علوم و معارف آنها از منبع فوق بشرى سرچشمه مى‏گيرد و مقايسه آنها با افراد عادى غلط است،نقل كرديم.در اين فصل قسمت دوم اين بحث را يعنى عباراتى درباره احقيت و اولويت و بلكه تقدم و حق اختصاصى اهل بيت و مخصوصا شخص امير المؤمنين عليه السلام مى‏آوريم.

در نهج البلاغه در باره اين مطلب به سه اصل استدلال شده است:وصيت و نص رسول خدا،ديگر شايستگى امير مؤمنان عليه السلام و اينكه جامه خلافت تنها بر اندام او راست مى‏آيد،سوم روابط نزديك نسبى و روحى آن حضرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله.

نص و وصيت

برخى مى‏پندارند كه در نهج البلاغه به هيچ وجه به مساله نص اشاره‏اى نشده است،تنها به مساله صلاحيت و شايستگى اشاره شده است.اين تصور صحيح نيست،زيرا اولا در خطبه 2 نهج البلاغه-كه در فصل پيش نقل كرديم-صريحا در باره اهل بيت مى‏فرمايد:«و فيهم الوصية و الوراثة‏»يعنى وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و همچنين وراثت رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان آنهاست. ثانيا در موارد زيادى على عليه السلام از حق خويش چنان سخن مى‏گويد كه جز با مساله تنصيص و مشخص شدن حق خلافت‏براى او به وسيله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله قابل توجيه نيست.در اين موراد، سخن على اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت‏شرايط كنار گذاشتند و ديگران را بر گزيدند،سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند.بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرم صلى الله عليه و آله است كه مى‏توان از حق مسلم و قطعى دم زد.صلاحيت و شايستگى، حق بالقوه ايجاد مى‏كند نه حق بالفعل،و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحيح نيست.

اكنون مواردى را ذكر مى‏كنيم كه على عليه السلام خلافت را حق خود مى‏داند.از آن جمله در خطبه‏6-كه در اوايل دوره خلافت هنگامى كه از طغيان عايشه و طلحه و زبير آگاه شد و تصميم به سركوبى آنها گرفت انشاء شده است-پس از بحثى درباره وضع روز مى‏فرمايد:فو الله ما زلت مدفوعا عن حق مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله حتى يوم الناس هذا.

به خدا سوگند از روزى كه خدا جان پيامبر خويش را تحويل گرفت تا امروز همواره حق مسلم من از من سلب شده است.

در خطبه 171-كه واقعا خطبه نيست و بهتر بود سيد رضى(اعلى الله مقامه)آن را در كلمات قصار مى‏آورد-جريانى را نقل مى‏فرمايد و آن اينكه:

شخصى در حضور جمعى به من گفت:پسر ابو طالب!تو بر امر خلافت‏حريصى.من گفتم:

بل انتم و الله لاحرص و ابعد و انا اخص و اقرب،و انما طلبت‏حقا لى و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه،فلما قرعته بالحجة فى الملاء الحاضرين هب كانه بهت لا يدرى ما يجيبنى به.

بلكه شما حريصتر و از پيغمبر دورتريد و من از نظر روحى و جسمى نزديكترم.من حق خود را طلب كردم و شما مى‏خواهيد ميان من و حق!465 خاص من حائل و مانع شويد و مرا از آن منصرف سازيد. آيا آن كه حق خويش را مى‏خواهد حريصتر است‏يا آن كه به حق ديگران چشم دوخته است؟همينكه او را با نيروى استدلال كوبيدم به خود آمد و نمى‏دانست در جواب من چه بگويد.

معلوم نيست اعتراض كننده چه كسى بوده و اين اعتراض در چه وقت‏بوده است.ابن ابى الحديد مى‏گويد:اعتراض كننده سعد وقاص بوده آنهم در روز شورا.سپس مى‏گويد:ولى اماميه معتقدند كه اعتراض كننده ابو عبيده جراح بوده در روز سقيفه.

در دنباله همان جمله‏ها چنين آمده است:

اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمى و صغروا عظيم منزلتى و اجمعوا على منازعتى امرا هو لى.

خدايا از ظلم قريش و همدستان آنها به تو شكايت مى‏كنم.اينها با من قطع رحم كردند و مقام و نزلت‏بزرگ مرا تحقير نمودند،اتفاق كردند كه در مورد امرى كه حق خاص من بود،بر ضد من قيام كنند.

ابن ابى الحديد در ذيل جمله‏هاى بالا مى‏گويد:

«كلماتى مانند جمله‏هاى بالا از على مبنى بر شكايت از ديگران و اينكه حق مسلم او به ظلم گرفته شده،به حد تواتر نقل شده مؤيد نظر اماميه است كه مى‏گويند على با نص مسلم تعيين شده و هيچ كس حق نداشت‏به هيچ عنوان بر مسند خلافت قرار گيرد.ولى نظر به اينكه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آنها استفاده مى‏شود مستلزم تفسيق يا تكفير ديگران است،لازم است ظاهر آنها را تاويل كنيم.اين كلمات را مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى‏توان ظاهر آنها را گرفت.»

ابن ابى الحديد خود طرفدار افضليت و اصلحيت على عليه السلام است.جمله‏هاى نهج البلاغه تا آنجا كه مفهوم احقيت مولى را مى‏رساند از نظر ابن ابى الحديد نيازى به توجيه ندارد،ولى جمله‏هاى بالا از آن جهت از نظر او نياز به توجيه دارد كه تصريح شده است كه خلافت‏حق خاص على بوده است،و اين جز با منصوصيت و اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جانب خدا تكليف را تعيين و حق را مشخص كرده باشد متصور نيست.

مردى از بنى اسد از اصحاب على عليه السلام از آن حضرت مى‏پرسد:

كيف دفعكم قومكم عن هذا المقام و انتم احق به؟

چطور شد كه قوم شما،شما را از خلافت‏باز داشتند و حال آنكه شما شايسته‏تر بوديد؟

امير مؤمنان عليه السلام به پرسش او پاسخ گفت.اين پاسخ همان است كه به عنوان خطبه 161 در نهج البلاغه مسطور است.على عليه السلام صريحا در پاسخ گفت:در اين جريان جز طمع و حرص از يك طرف،و گذشت(بنا به مصلحتى)از طرف ديگر عاملى در كار نبود:

«فانها كانت اثرة شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين.»

اين سؤال و جواب در دوره خلافت على عليه السلام درست در همان زمانى كه على عليه السلام با معاويه و نيرنگهاى او درگير بود واقع شده است.امير المؤمنين عليه السلام خوش نداشت كه در چنين شرايطى اين مساله طرح شود،لهذا به صورت ملامت‏گونه‏اى قبل از جواب به او گفت كه آخر،هر پرسشى جايى دارد،حالا وقتى نيست كه درباره گذشته بحث كنيم،مساله روز ما مساله معاويه است‏«و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان...»،اما در عين حال همان‏طور كه روش معتدل هميشگى او بود،از پاسخ دادن و روشن كردن حقايق گذشته خوددارى نكرد.

در خطبه‏«شقشقيه‏»صريحا مى‏فرمايد:«ارى تراثى نهبا» (8) يعنى حق موروثى خود را مى‏ديدم كه به غارت برده مى‏شود.بديهى است كه مقصود از وراثت،وراثت فاميلى و خويشاوندى نيست،مقصود وراثت معنوى و الهى است.

لياقت و فضيلت

از مساله نص صريح و حق مسلم و قطعى كه بگذريم،مساله لياقت و فضيلت مطرح مى‏شود.در اين زمينه نيز مكرر در نهج البلاغه سخن به ميان آمده است.در خطبه‏«شقشقيه‏»مى‏فرمايد:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير.

به خدا سوگند كه پسر ابو قحافه خلافت را مانند پيراهنى به تن كرد در حالى كه مى‏دانست آن محورى كه اين دستگاه بايد بر گرد آن بچرخد من هستم.سرچشمه‏هاى علم و فضيلت از كوهسار شخصيت من سرازير مى‏شود و شاهباز و هم انديشه بشر از رسيدن به قله عظمت من باز مى‏ماند.

در خطبه 188 اول مقام تسليم و ايمان خود را نسبت‏به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس فداكاريها و مواساتهاى خود را در مواقع مختلف ياد آورى مى‏كند و بعد جريان وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در حالى كه سرش بر سينه او بود،و آنگاه جريان غسل دادن پيغمبر صلى الله عليه و آله را به دست‏خود نقل مى‏كند در حالى كه فرشتگان او را در اين كار كمك مى‏كردند و او زمزمه فرشتگان را مى‏شنيد و حس مى‏كرد كه چگونه دسته‏اى مى‏آيند و دسته‏اى مى‏روند و بر پيغمبر صلى الله عليه و آله درود مى‏فرستند،و تا لحظه‏اى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله را در مدفن مقدسش به خاك سپردند زمزمه فرشتگان يك لحظه هم از گوش على عليه السلام قطع نگشته بود.بعد از ياد آورى موقعيتهاى مخصوص خود از مقام تسليم و عدم انكار-بر خلاف بعضى صحابه ديگر-گرفته تا فداكاريهاى بى‏نظير و تا قرابت‏خود با پيغمبر صلى الله عليه و آله تا جايى كه جان پيغمبر صلى الله عليه و آله در دامن على عليه السلام از تن مفارقت مى‏كند،چنين مى‏فرمايد:

فمن ذا احق به منى حيا و ميتا؟

چه كسى از من به پيغمبر در زمان حيات و بعد از مرگ او سزاوارتر است؟

قرابت و نسب

چنانكه مى‏دانيم پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله سعد بن ابى عباده انصارى مدعى لافت‏شد و گروهى از افراد قبيله‏اش دور او را گرفتند.سعد و اتباع وى محل سقيفه را براى اين كار انتخاب كرده بودند،تا آنكه ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح آمدند و مردم را از توجه به سعد بن ابى عباده باز داشتند و از حاضرين براى ابو بكر بيعت گرفتند.در اين مجمع سخنانى ميان مهاجران و انصار رد و بدل شد و عوامل مخالفى در تعيين سرنوشت نهايى اين جلسه تاثير داشت.

يكى از به اصطلاح برگهاى برنده‏اى كه مهاجران و طرفداران ابو بكر مورد استفاده قرار دادند اين بود كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از قريش است و ما از طايفه پيغمبريم.ابن ابى الحديد در ذيل شرح خطبه 65 مى‏گويد:

«عمر به انصار گفت:عرب هرگز به امارت و حكومت‏شما راضى نمى‏شود زيرا پيغمبر از قبيله شما نيست،ولى عرب قطعا از اين كه مردى از فاميل پيغمبر صلى الله عليه و آله حكومت كند امتناع نخواهد كرد...كيست كه بتواند با ما در مورد حكومت و ميراث محمدى معارضه كند و حال آنكه ما نزديكان و خويشاوندان او هستيم.»

و باز چنانكه مى‏دانيم على عليه السلام در حين اين ماجراها مشغول وظايف شخصى خود در مورد جنازه پيغمبر صلى الله عليه و آله بود.پس از پايان اين جريان،على عليه السلام از افرادى كه در آن مجمع حضور داشتند استدلالهاى طرفين را پرسيد و استدلال هر دو طرف را انتقاد و رد كرد.سخنان على عليه السلام در اينجا همانهاست كه سيد رضى آنها را در خطبه‏66 آورده است:

على عليه السلام پرسيد:انصار چه مى‏گفتند؟

گفتند:حكمفرمايى از ما و حكمفرماى ديگرى از شما باشد.

-چرا شما بر رد نظريه آنها به سفارشهاى پيغمبر اكرم درباره آنها استدلال نكرديد كه فرمود:با نيكان انصار نيكى كنيد و از بدان آنان در گذريد؟!-اينها چه جور دليل مى‏شود؟

-اگر بنا بود حكومت‏با آنان باشد،سفارش درباره آنان معنى نداشت.اين كه به ديگران درباره آنان سفارش شده است،دليل است كه حكومت‏با غير آنان است.خوب،قريش چه مى‏گفتند؟

-استدلال قريش اين بود كه آنها شاخه‏اى از درختى هستند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز شاخه ديگر از آن درخت است.

-«احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة‏»با انتساب خود به شجره وجود پيغمبر صلى الله عليه و آله براى صلاحيت‏خود استدلال كردند اما ميوه را ضايع ساختند.

يعنى اگر شجره نسبت معتبر است،ديگران شاخه‏اى از آن درخت مى‏باشند كه پيغمبر يكى از شاخه‏هاى آن است اما اهل بيت پيغمبر ميوه آن شاخه‏اند.

در خطبه 161 كه قسمتى از آن را قبلا نقل كرديم و سؤال و جوابى است كه از يك مرد اسدى با على عليه السلام،آن حضرت به مساله نسب نيز استدلال مى‏كند.عبارت اين است:

«اما الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدون برسول الله صلى الله عليه و آله نوطا.»

استدلال به نسب از طرف على عليه السلام نوعى جدل منطقى است.نظر بر اينكه ديگران قرابت نسبى را ملاك قرار مى‏دادند،على عليه السلام مى‏فرمود از هر چيز ديگر از قبيل نص و لياقت و افضليت گذشته،اگر همان قرابت و نسب را كه مورد استناد ديگران است ملاك قرار دهيم،باز من از مدعيان خلافت اولايم.

انتقاد از خلفا

مساله سوم در اين موضوع انتقاد از خلفاست.انتقاد على عليه السلام از خلفا غير قابل انكار است و طرز انتقاد آن حضرت آموزنده است.انتقادات على عليه السلام از خلفا احساساتى و متعصبانه نيست،تحليلى و منطقى است و همين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان مى‏دهد.انتقاد اگر از روى احساسات و طغيان ناراحتيها باشد يك شكل دارد،و اگر منطقى و بر اساس قضاوت صحيح در واقعيات باشد شكلى ديگر.انتقادهاى احساساتى معمولا درباره همه افراد يكنواخت است،زيرا يك سلسله ناسزاها و طعنهاست كه نثار مى‏شود.سب و لعن ضابطى ندارد.

اما انتقادهاى منطقى مبتنى بر خصوصيات روحى و اخلاقى و متكى بر نقطه‏هاى خاص تاريخى زندگى افراد مورد انتقاد مى‏باشد.چنين انتقادى طبعا نمى‏تواند در مورد همه افراد يكسان و بخشنامه‏وار باشد.در همين جاست كه ارزش درجه واقع بينى انتقاد كننده روشن مى‏گردد.

انتقادهاى نهج البلاغه از خلفا،برخى كلى و ضمنى است و برخى جزئى و مشخص.انتقادهاى كلى و ضمنى همانهاست كه على عليه السلام صريحا اظهار مى‏كند كه حق قطعى و مسلم من از من گرفته شده است.ما در فصل پيش به مناسبت‏بحث از استناد آن حضرت به منصوصيت‏خود،آنها را نقل كرديم.! 471 ابن ابى الحديد مى‏گويد:

«شكايت و انتقاد امام از خلفا و لو به صورت ضمنى و كلى متواتر است.روزى امام شنيد كه مظلومى فرياد بر مى‏كشيد كه من مظلومم و بر من ستم شده است.على به او گفت(بيا سوته دلان گرد هم آييم)، بيا با هم فرياد كنيم زيرا من نيز همواره ستم كشيده‏ام.»

ايضا از يكى از معاصرين مورد اعتماد خودش معروف به ابن عاليه نقل مى‏كند كه گفته:

«در محضر اسماعيل بن على حنبلى،امام حنابله عصر بودم كه مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه در كوفه ديده بود از او مى‏پرسيد.او در ضمن نقل وقايع،با تاسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفا اظهار مى‏كرد.فقيه حنبلى گفت:تقصير آن مردم چيست؟اين در را خود على عليه السلام باز كرد.آن مرد گفت:پس تكليف ما در اين ميان چيست؟ آيا اين انتقادها را صحيح و درست‏بدانيم يا نادرست؟اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست‏بدانيم طرف ديگر را!

اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را بهم زد،همين قدر گفت:اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده‏ام.»

ابو بكر

انتقاد از ابو بكر به صورت خاص در خطبه‏«شقشقيه‏»آمده است و در دو جمله خلاصه شده است:

اول اينكه او به خوبى مى‏دانست من از او شايسته‏ترم و خلافت جامه‏اى است كه تنها بر اندام من راست مى‏آيد.او با اينكه اين را به خوبى مى‏دانست،چرا دست‏به چنين اقدامى زد؟من در دوره خلافت،مانند كسى بودم كه خار در چشم يا استخوان!472 در گلويش بماند:

اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى.

به خدا قسم پسر ابو قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالى كه خود مى‏دانست محور اين آسيا سنگ منم.

دوم اين است كه چرا خليفه پس از خود را تعيين كرد؟خصوصا اينكه او در زمان خلافت‏خود يك نوبت از مردم خواست كه قرار بيعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدى كه از اين جهت‏بر عهده‏اش آمده آزاد گذارند.كسى كه در شايستگى خود براى اين كار ترديد مى‏كند و از مردم تقاضا مى‏نمايد استعفايش را بپذيرند،چگونه است كه خليفه پس از خود را تعيين مى‏كند؟

فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.

شگفتا كه ابو بكر از مردم مى‏خواهد كه در زمان حياتش او را از تصدى خلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براى ديگرى بعد از وفات خويش آماده مى‏سازد.

پس از بيان جمله بالا،على عليه السلام شديدترين تعبيراتش را درباره دو خليفه كه ضمنا نشان دهنده ريشه پيوند آنها با يكديگر است‏به كار مى‏برد،مى‏گويد:

لشد ما تشطرا ضرعيها (9) .

با هم،به قوت و شدت،پستان خلافت را دوشيدند.

ابن ابى الحديد در باره استقاله(استعفاء)ابو بكر مى‏گويد جمله‏اى به دو صورت مختلف از ابو بكر نقل شده كه در دوره خلافت‏بر منبر گفته است،برخى به اين صورت نقل كرده‏اند:«وليتكم و ست‏بخيركم‏»يعنى خلافت‏بر عهده من گذاشته شد در حالى كه بهترين شما نيستم.اما بسيارى نقل كرده‏اند كه گفته است:«اقيلونى فلست‏بخيركم‏»يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم.جمله نهج البلاغه تاييد مى‏كند كه جمله ابو بكر به صورت دوم ادا شده است.

عمر

انتقاد نهج البلاغه از عمر به شكل ديگر است.علاوه بر انتقاد مشتركى كه از او و ابو بكر با جمله‏«لشد ما تشطرا ضرعيها»شده است،يك سلسله انتقادات با توجه به خصوصيات روحى و اخلاقى او انجام گرفته است.على عليه السلام دو خصوصيت اخلاقى عمر را انتقاد كرده است:

اول خشونت و غلظت او.عمر در اين جهت درست در جهت عكس ابو بكر بود.عمر اخلاقا مردى خشن و درشتخو و پر هيبت و ترسناك بوده است.

ابن ابى الحديد مى‏گويد:

«اكابر صحابه از ملاقات با عمر پرهيز داشتند.ابن عباس عقيده خود را درباره مساله‏«عول‏»بعد از فوت عمر ابراز داشت.به او گفتند چرا قبلا نمى‏گفتى؟گفت:از عمر مى‏ترسيدم.»

«دره عمر»يعنى تازيانه او ضرب المثل هيبت‏بود،تا آنجا كه بعدها گفتند:«درة عمر اهيب من سيف حجاج‏»يعنى تازيانه عمر از شمشير حجاج مهيب‏تر بود.عمر نسبت‏به زنان خشونت‏بيشترى داشت،زنان از او مى‏ترسيدند.در فوت ابو بكر،زنان خانواده‏اش مى‏گريستند و عمر مرتب منع مى‏كرد،اما زنان همچنان به ناله و فرياد ادامه مى‏دادند.عاقبت عمر ام فروه،خواهر ابو بكر را از ميان زنان بيرون كشيد و تازيانه‏اى بر او نواخت.زنان پس از اين ماجرا متفرق گشتند.

ديگر از خصوصيات روحى عمر كه در كلمات على عليه السلام مورد انتقاد واقع شده شتابزدگى در راى و عدول از آن و بالنتيجه تناقضگويى او بود،مكرر راى صادر مى‏كرد و بعد به اشتباه خود پى مى‏برد و اعتراف مى‏كرد.

داستانهاى زيادى در اين مورد هست.جمله‏«كلكم افقه من عمر حتى ربات الحجال‏»همه شما از عمر فقيه‏تريد حتى خداوندان حجله،در چنين شرايطى از طرف عمر بيان شده است.همچنين جمله:«لو لا على لهلك عمر»اگر على نبود عمر هلاك شده بود،كه گفته‏اند هفتاد بار از او شنيده شده است،در مورد همين اشتباهات بود كه على او را واقف مى‏كرد.

امير المؤمنين على عليه السلام عمر را به همين دو خصوصيت كه تاريخ سخت آن را تاييد مى‏كند، مورد انتقاد قرار مى‏دهد،يعنى خشونت زياد او به حدى كه همراهان او از گفتن حقايق بيم داشتند،و ديگر شتابزدگى و اشتباهات مكرر و سپس معذرت خواهى از اشتباه.درباره قسمت اول مى‏فرمايد:

فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها...فصاحبها كراكب الصعبة،ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحم.

ابوبكر زمام خلافت را در اختيار طبيعتى خشن قرار داد كه آسيب رساندن‏هايش شديد و تماس با او دشوار بود...آن كه مى‏خواست‏با او همكارى كند مانند كسى بود كه شترى چموش و سرمست را سوار باشد،اگر مهارش را محكم بكشد بينى‏اش را پاره مى‏كند و اگر سست كند به پرتگاه سقوط مى‏نمايد.

و درباره شتابزدگى و كثرت اشتباه و سپس عذر خواهى او مى‏فرمايد:

و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.

لغزشهايش و سپس پوزش خواهى‏اش از آن لغزشها فراوان بود.

در نهج البلاغه تا آنجا كه من به ياد دارم،از خليفه اول و دوم تنها در خطبه‏«شقشقيه‏»كه فقراتى از آن نقل كرديم به طور خاص ياد و انتقاد شده است.در جاى ديگر اگر هست‏يا به صورت كلى است و يا جنبه كنايى دارد،مثل آنجا كه در نامه معروف خود به عثمان بن حنيف اشاره به مساله‏«فدك‏»مى‏كند.

و يا در نامه 62 مى‏گويد:«باور نمى‏كردم كه عرب اين امر را از من برگرداند،ناگهان متوجه شدم كه مردم دور فلانى را گرفتند»و يا در نامه 28 كه در جواب!475 معاويه نوشته و مى‏گويد:«اينكه مى‏گويى مرا به زور وادار به بيعت كردند،نقصى بر من وارد نمى‏كند.هرگز بر يك مسلمان عيب و عار نيست كه مورد ستم واقع شود مادامى كه خودش در دين خودش در شك و ريب نباشد».

در نهج البلاغه ضمن خطبه شماره‏219 جمله‏هايى آمده است مبنى بر ستايش از شخصى كه به كنايه تحت عنوان‏«فلان‏»از او ياد شده است.شراح نهج البلاغه در باره اين كه اين مردى كه مورد ستايش على واقع شده كيست،اختلاف دارند،غالبا گفته‏اند مقصود عمر بن الخطاب است كه يا به صورت جد و يا به صورت تقيه ادا شده است،و برخى مانند قطب راوندى گفته‏اند مقصود يكى از گذشتگان صحابه از قبيل عثمان بن مظعون و غيره است،ولى ابن ابى الحديد به قرينه نوع ستايشها كه مى‏رساند از يك مقام متصدى حكومت‏ستايش شده است(زيرا سخن از مردى است كه كجيها را راست و علتها را رفع نموده است و چنين توصيفى بر گذشتگان صحابه قابل انطباق نيست)مى‏گويد:قطعا جز عمر كسى مقصود نبوده است.

ابن ابى الحديد از طبرى نقل مى‏كند كه:

«در فوت عمر زنان مى‏گريستند.دختر ابى حثمه چنين ندبه مى‏كرد:«اقام الاود و ابرا العمد،امات الفتن و احيا السنن،خرج نقى الثوب بريئا من العيب‏».آنگاه طبرى از مغيرة بن شعبه نقل مى‏كند كه پس از دفن عمر به سراغ على رفتم و خواستم سخنى از او درباره عمر بشنوم.على بيرون آمد در حالى كه سر و صورتش را شسته بود و هنوز آب مى‏چكيد و خود را در جامه‏اى پيچيده بود و مثل اينكه ترديد نداشت كه كار خلافت‏بعد از عمر بر او مستقر خواهد شد،گفت:دختر ابى حثمه راست گفت كه گفت:لقد قوم الاود...»

ابن ابى الحديد اين داستان را مؤيد نظر خودش قرار مى‏دهد كه جمله‏هاى نهج البلاغه در ستايش عمر گفته شده است.

ولى برخى از متتبعين عصر حاضر از مدارك ديگر غير از طبرى داستان را به شكل ديگر نقل كرده‏اند و آن اينكه على پس از آن كه بيرون آمد و چشمش به مغيرة افتاد،به صورت سؤال و پرسش فرمود:آيا دختر ابى حثمه آن ستايشها را كه از عمر!476 مى‏كرد راست مى‏گفت؟

عليهذا جمله‏هاى بالا نه سخن على عليه السلام است و نه تاييدى از ايشان است نسبت‏به گوينده اصلى كه زنى بوده است،و سيد رضى(ره)كه اين جمله‏ها را ضمن كلمات نهج البلاغه آورده است دچار اشتباه شده است.

عثمان

ذكر عثمان در نهج البلاغه از دو خليفه پيشين بيشتر آمده است.علت آن روشن است:عثمان در جريانى كه تاريخ آن را«فتنه بزرگ‏»ناميد و خود و خويشاوندان نزديك عثمان يعنى بنى اميه بيش از ديگران در آن دست داشتند كشته شد و مردم بلا فاصله دور على عليه السلام را گرفتند و آن حضرت طوعا او كرها بيعت آنان را پذيرفت و اين كار طبعا مسائلى را براى حضرتش در دوره خلافت‏به وجود آورد.از طرفى داعيه داران خلافت،شخص او را متهم مى‏كردند كه در قتل عثمان دست داشته است و او ناچار بود از خود دفاع[كند]و موقف خويش را در حادثه قتل عثمان روشن سازد،و از طرف ديگر گروه انقلابيون كه عليه حكومت عثمان شوريده بودند و قدرتى عظيم به شمار مى‏رفتند جزو ياران على عليه السلام بودند.مخالفان على از او مى‏خواستند آنان را تسليم كند تا به جرم قتل عثمان قصاص كنند،و على عليه السلام مى‏بايست اين مساله را در سخنان خود طرح كند و تكليف خود را بيان نمايد.

بعلاوه،در زمان حيات عثمان آنگاه كه انقلابيون عثمان را در محاصره قرار داده بودند و بر او فشار آورده بودند كه يا تغيير روش بدهد يا استعفا كند،يگانه كسى كه مورد اعتماد طرفين و سفير فيمابين بود و نظريات هر يك از آنها را علاوه بر نظريات خود به طرف ديگر مى‏گفت،على بود.!478 از همه اينها گذشته،در دستگاه عثمان فساد زيادترى راه يافته بود و على عليه السلام بر حسب وظيفه نمى‏توانست در زمان عثمان و يا در دوره بعد از عثمان درباره آنها بحث نكند و به سكوت برگزار نمايد.اينها مجموعا سبب شده كه ذكر عثمان بيش از ديگران در كلمات على عليه السلام بيايد.

در نهج البلاغه مجموعا16 نوبت در باره عثمان بحث‏شده كه بيشتر آنها درباره حادثه قتل عثمان است. در پنج مورد على خود را از شركت در قتل جدا تبرئه مى‏كند و در يك مورد طلحه را-كه مساله قتل عثمان را بهانه‏اى براى تحريك عليه على عليه السلام قرار داده بود-شريك در توطئه عليه عثمان معرفى مى‏نمايد.در دو مورد معاويه را-كه قتل عثمان را دستاويز براى توطئه و اخلال در حكومت انسانى و آسمانى على قرار داده و اشك تمساح مى‏ريخت و مردم بيچاره را تحت عنوان قصاص از كشندگان خليفه مظلوم،به نفع آرمانهاى ديرينه خود تهييج مى‏كرد-سخت مقصر مى‏شمارد.

نقش ماهرانه معاويه در قتل عثمان

على در نامه‏هاى خود به معاويه مى‏گويد:تو ديگر چه مى‏گويى؟!دست نامرئى تو تا مرفق در خون عثمان آلوده است،باز دم از خون عثمان مى‏زنى؟!

اين قسمت فوق العاده جالب است.على پرده از رازى بر مى‏دارد كه چشم تيزبين تاريخ كمتر توانسته است آن را كشف كند.تنها در عصر جديد است كه محققان به دتسيارى و رهنمايى اصول روانشناسى و جامعه شناسى،از زواياى تاريخ اين نكته را بيرون آورده‏اند،اگر نه اكثر مردم دوره‏هاى پيشين باور نمى‏كردند كه معاويه در قتل عثمان دست داشته باشد و يا حد اقل در دفاع از او كوتاهى كرده باشد.

معاويه و عثمان هر دو اموى بودند و پيوند قبيله‏اى داشتند.امويان بالخصوص چنان پيوند محكم بر اساس هدفهاى حساب شده و روشهاى مشخص شده داشتند كه مورخين امروز پيوند آنها را از نوع پيوندهاى حزبى در دنياى امروز مى‏دانند.

يعنى تنها احساسات نژادى و قبيله‏اى،آنها را به يكديگر نمى‏پيوست،پيوند قبيله‏اى زمينه‏اى بود كه آنها را گرد هم جمع كند و در راه هدفهاى مادى متشكل و هماهنگ نمايد.معاويه شخصا نيز از عثمان محبتها و حمايتها ديده بود و متظاهر به دوستى و حمايت او بود،لذا كسى باور نمى‏كرد كه معاويه باطنا در اين كار دست داشته باشد.

معاويه كه تنها يك هدف داشت و هر وسيله‏اى را براى آن هدف مباح مى‏دانست و در منطق او و امثال او نه عواطف انسانى نقشى دارد و نه اصول،آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى‏تواند بهره‏بردارى كند تا از زنده او،و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نيرو مى‏دهد تا خونى كه در رگهاى عثمان حركت مى‏كند،براى قتل او زمينه‏چينى كرد و در لحظاتى كه كاملا قادر بود كمكهاى مؤثرى به او بدهد و جلو قتل او را بگيرد،او را در چنگال حوادث تنها گذاشت.

ولى چشم تيزبين على دست نامرئى معاويه را مى‏ديد و جريانات پشت پرده را مى‏دانست،اين است كه رسما خود معاويه را مقصر و مسؤول در قتل عثمان معرفى مى‏كند.

در نهج البلاغه نامه مفصلى است كه امام در جواب نامه معاويه نوشته است.

معاويه در نامه خود امام را متهم مى‏كند به شركت در قتل عثمان و امام عليه السلام به او اين طور پاسخ مى‏گويد:

ثم ذكرت ما كان من امرى و امر عثمان،فلك ان تجاب عن هذه لرحمك منه،فاينا كان اعدى له و اهدى الى مقاتله،امن بذل له نصرته فاستقعده و استكفه؟ام من استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه حتى اتى قدره عليه؟!...و ما كنت لاعتذر من انى كنت انقم عليه احداثا،فان كان الذنب اليه ارشادى و هدايتى له،فرب ملوم لا ذنب له و قد يستفيد الظنة المتنصح و ما اردت الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيق الا بالله عليه توكلت (10) .

اما آنچه در باره كار مربوط به من و عثمان ياد كردى،اين حق براى تو محفوظ است كه پاسخ آن را بشنوى،زيرا خويشاوند او هستى.كداميك از من و تو بيشتر با او دشمنى كرديم و راههايى را كه به قتل او منتهى مى‏شد بيشتر نشان داديم؟آن كس كه بيدريغ در صدد يارى او بر آمد اما عثمان به موجب يك سوء ظن بيجا خود طالب سكوت او شد و كناره‏گيرى او را خواست،يا آن كس كه عثمان از او يارى خواست و او به دفع الوقت گذراند و موجبات مرگ او را بر انگيخت تا مرگش فرا رسيد؟البته من هرگز از اينكه خيرخواهانه در بسيارى از بدعتها و انحرافات بر عثمان انتقاد مى‏كردم،پوزش نمى‏خواهم و پشيمان نيستم.اگر گناه من اين بوده است كه او را ارشاد و هدايت كرده‏ام،آن را مى‏پذيرم.چه بسيارند افراد بيگناهى كه مورد ملامت واقع مى‏شوند.آرى،گاهى ناصح و خيرخواه نتيجه‏اى كه از كار خود مى‏گيرد بدگمانى طرف است.من جز اصلاح تا حدى كه در قدرت دارم قصدى ندارم،جز از خدا توفيقى نمى‏خواهم و بر او توكل مى‏كنم.

در يك نامه ديگر خطاب به معاويه چنين مى‏نويسد:

فاما اكثارك الحجاج فى عثمان و قتله فانك انما نصرت عثمان حيث كان النصر لك،و خذلته حيث كان النصر له (11) .

اما اينكه تو فراوان مساله عثمان و كشندگان او را طرح مى‏كنى،تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را يارى كردى و آنجا كه يارى او به سود خود او بود،او را وا گذاشتى.

قتل عثمان خود مولود فتنه‏هايى بود و باب فتنه‏هايى ديگر را بر جهان اسلام گشود كه قرنها دامنگير اسلام شد و آثار آن هنوز باقى است.از مجموع سخنان على در نهج البلاغه بر مى‏آيد كه بر روش عثمان سخت انتقاد داشته است و گروه انقلابيون را ذى حق مى‏دانسته است.در عين حال،قتل عثمان را در مسند خلافت‏به دست‏شورشيان با مصالح كلى اسلام منطبق نمى‏دانسته است.پيش از آنكه عثمان كشته شود،على اين نگرانى را داشته است و به عواقب وخيم آن مى‏انديشيده است.اين كه جرايم عثمان در حدى بود كه او را شرعا مستحق قتل كرده بود يانه،و ديگر اين كه آيا موجبات قتل عثمان را بيشتر اطرافيان خود او به عمد يا به جهل فراهم كردند و همه راهها را جز راه قتل عثمان بر انقلابيون بستند، يك مطلب است و اين كه قتل عثمان به دستور شورشيان در مسند خلافت‏به مصلحت اسلام و مسلمين بود يا نبود،مطلب ديگر است.

از مجموع سخنان على بر مى‏آيد كه آن حضرت مى‏خواست عثمان راهى را كه مى‏رود رها كند و راه صحيح عدل اسلامى را پيشه نمايد،و در صورت امتناع،انقلابيون او را بر كنار و احيانا حبس كنند و خليفه‏اى كه شايسته است روى كار بيايد،آن خليفه كه مقام صلاحيتدار است‏بعدها به جرايم عثمان رسيدگى كند و حكم لازم را صادر نمايد.

لهذا على نه فرمان به قتل عثمان داد و نه او را عليه انقلابيون تاييد كرد.تمام كوشش على در اين بود كه بدون اينكه خونى ريخته شود،خواسته‏هاى مشروع انقلابيون انجام شود،يا عثمان خود عليه روش گذشته خود انقلاب كند و يا كنار رود و كار را به اهلش بسپارد.على درباره دو طرف اينچنين قضاوت كرد:

استاثر فاساء الاثرة و جزعتم فاساتم الجزع (12) .

عثمان روش مستبدانه پيش گرفت،همه چيز را به خود و خويشاوندان خود اختصاص داد و به نحو بدى اين كار را پيشه كرد و شما انقلابيون نيز بيتابى كرديد و بد بيتابى كرديد.

آنگاه كه به عنوان ميانجى خواسته‏هاى انقلابيون را براى عثمان مطرح كرد،نگرانى خود را از اينكه عثمان در مسند خلافت كشته شود و باب فتنه‏اى بزرگ براى مسلمين باز شود،به خود عثمان اعلام كرد.فرمود:

و انى انشدك الله ان تكون امام هذه الامة المقتول،فانه كان يقال:يقتل فى هذه الامة امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم القيامة،و يلبس امورها عليها،و يبث الفتن فيها،فلا يبصرون الحق من الباطل،و يموجون فيها موجا و يمرجون فيها مرجا (13) .

من تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه كارى نكنى كه پيشواى مقتول اين امت‏بشوى،زيرا اين سخن گفته مى‏شد كه در اين امت‏يك پيشوا كشته خواهد شد كه كشته شدن او در كشت و كشتار را بر اين مت‏خواهد گشود و كار اين امت را بر او مشتبه خواهد ساخت و فتنه‏ها بر اين امت‏خواهد انگيخت كه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه‏ها غوطه بخورند و در هم بياميزند.

همان طور كه قبلا از خود مولى نقل كرديم،آن حضرت در زمان عثمان رو در روى او و يا در غياب او بر او اعتراض و انتقاد مى‏كرده است،همچنانكه بعد از درگذشت عثمان نيز انحرافات او را همواره ياد مى‏كرده است و از اصل:«اذكروا موتاكم بالخير»-كه گفته مى‏شود سخن معاويه است و به نفع حكومتها و شخصيتهاى فاسد گفته شده كه سابقه‏شان با مردنشان لوث شود تا براى نسلهاى بعدى درسى و براى حكومتهاى فاسد بعدى خطرى نباشد-پيروى نكرده است.

اينك موارد انتقاد:

1.در خطبه 128 جمله‏هايى كه على عليه السلام در بدرقه ابوذر هنگامى كه از جانب عثمان به ربذه تبعيد مى‏شد فرموده است،در آن جمله‏ها كاملا حق را به ابى ذر معترض و منتقد و انقلابى مى‏دهد و او را تاييد مى‏كند و به طور ضمنى حكومت عثمان را فاسد معرفى مى‏فرمايد.

2.در خطبه 30 جمله‏اى است كه قبلا نقل شد:«استاثر فاساء الاثرة‏»عثمان راه استبداد و استيثار و مقدم داشتن خود و خويشاوندان خويش را بر افراد امت،پيش گرفت و به شكل بسيار بدى رفتار كرد.

3.عثمان مرد ضعيفى بود،از خود اراده نداشت،خويشاوندانش،مخصوصا مروان حكم كه تبعيد شده پيغمبر بود و عثمان او را به مدينه آورد و كم كم به منزله وزير عثمان شد،سخت‏بر او مسلط شدند و به نام او هر كارى كه دلشان مى‏خواست مى‏كردند.على عليه السلام اين قسمت را انتقاد كرد و رو در روى عثمان فرمود:

فلا تكونن لمروان سيقة يسوقك حيث‏شاء بعد جلال السن و تقضى العمر (14) .

تو اكنون در باشكوهترين ايام عمر خويش هستى و مدتت هم پايان رسيده است.با اين حال مهار خويش را به دست مروان مده كه هرجا دلش بخواهد تو را به دنبال خود ببرد.

4.على مورد سوء ظن عثمان بود.عثمان وجود على را در مدينه مخل و مضربه حال خود مى‏ديد.على تكيه‏گاه و مايه اميد آينده انقلابيون به شمار مى‏رفت،خصوصا كه گاهى انقلابيون به نام على شعار مى‏دادند و رسما عزل عثمان و زمامدارى على را عنوان مى‏كردند.لهذا عثمان مايل بود على در مدينه نباشد تا چشم انقلابيون كمتر به او بيفتد.ولى از طرف ديگر بالعيان مى‏ديد خيرخواهانه ميان او و انقلابيون وساطت مى‏كند و وجودش مايه آرامش است.از اين رو از على خواست از مدينه خارج شود و موقتا به مزرعه خود در«ينبع‏»كه در حدود ده فرسنگ يا بيشتر با مدينه فاصله داشت‏برود.اما طولى نكشيد كه از خلا ناشى از نبود على احساس ناراحتى كرد و پيغام داد كه به مدينه برگردد.

طبعا وقتى كه على برگشت،شعارها به نامش داغتر شد.بار ديگر از على خواست مدينه را ترك كند.ابن عباس پيغام عثمان را آورد كه تقاضا كرده بود بار ديگر مدينه را ترك كند و به سر مزرعه‏اش برود.على از اين رفتار توهين آميز عثمان ناراحت‏شود و فرمود:

يا ابن عباس ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر،بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الآن يبعث الى ان اخرج،و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما (15) .

پسر عباس!عثمان جز اين نمى‏خواهد كه حالت من حالت‏شتر آبكش باشد كه كارش اين است كه در يك مسير معين هى برود و برگردد.عثمان پيام فرستاد كه از مدينه خارج شوم،سپس پيام داد كه برگردم،اكنون بار ديگر تو را فرستاده كه از مدينه خارج شوم.به خدا قسم آنقدر از عثمان دفاع كردم كه مى‏ترسم گنهكار باشم.

5.از همه شديدتر آن چيزى است كه در خطبه‏«شقشقيه‏»آمده است:

الى ان قام ثالث القوم نافجا حضينه بين نثيله و معتلفه و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبته الربيع،الى ان انتكث قتله و اجهز عليه عمله و كبت‏به بطنته (16) .

تا آنكه سومين آن گروه بپا خاست آكنده شكم ميان سرگين و چراگاهش.خويشاوندان وى نيز قد علم كردند و مال خدا را با تمام دهان مانند شتر كه علف بهارى را مى‏خورد،خوردن گرفتند تا آنگاه كه رشته‏اش باز شد و كارهاى ناهنجارش مرگش را رساند و شكم‏پرستى او را به سر در آورد.

ابن ابى الحديد در شرح اين قسمت مى‏گويد:

«اين تعبيرات از تلخترين تعبيرات است و به نظر من از شعر معروف حطيئه كه گفته شده است هجو آميزترين شعر عرب است،شديدتر است.»

شعر معروف خطيئه اين است:

دع المكارم لا ترحل لبغيتها و اقعد فانك انت الطاعم الكاسى

سكوت تلخ

سومين بخش از مسائل مربوط به خلافت كه در نهج البلاغه انعكاس يافته است مساله سكوت و مداراى آن حضرت و فلسفه آن است.

مقصود از سكوت،ترك قيام و دست نزدن به شمشير است،و الا چنانكه قبلا گفته‏ايم على از طرح دعوى خود و مطالبه آن و از تظلم در هر فرصت مناسب خوددارى نكرد.

على از اين سكوت به تلخى ياد مى‏كند و آن را جانكاه و مرارت بار مى‏خواند:

و اغضيت على القذى و شربت على الشجى و صبرت على اخذ الكظم و على امر من طعم العلقم (17) .

خار در چشمم بود و چشمها را بر هم نهادم،استخوان در گلويم گير كرده بود و نوشيدم،گلويم فشرده مى‏شد و تلختر از حنظل در كامم ريخته بود و صبر كردم.

سكوت على سكوتى حساب شده و منطقى بود نه صرفا ناشى از اضطرار و بيچارگى،يعنى او از ميان دو كار،بنا به مصلحت‏يكى را انتخاب كرد كه شاقتر و فرساينده‏تر بود.براى او آسان بود كه قيام كند و حد اكثر آن بود كه به واسطه نداشتن يار و ياور،خودش و فرزندانش شهيد شوند.شهادت آروزى على بود و اتفاقا در همين شرايط است كه جمله معروف را ضمن ديگر سخنان خود به ابو سفيان فرمود:

و الله لابن ابيطالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه (18) .

به خدا سوگند كه پسر ابو طالب مرگ را بيش از طفل پستان مادر را،دوست مى‏دارد.

على با اين بيان به ابو سفيان و ديگران فهماند كه سكوت من از ترس مرگ نيست،از آن است كه قيام و شهادت در اين شرايط بر زيان اسلام است نه به نفع آن.

على خود تصريح مى‏كند كه سكوت من حساب شده بود،من از دو راه،آن را كه به مصلحت نزديكتر بود انتخاب كردم:

و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخية عمياء،يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتى يلقى ربه،فرايت ان الصبر على هاتا احجى،فصبرت و فى العين قذى و فى الحق شجى (19) .

در انديشه فرو رفتم كه ميان دو راه كدام را بر گزينم؟آيا با كوته دستى قيام كنم يا بر تاريكى‏اى كور صبر كنم،تاريكى‏اى كه بزرگسال در آن فرتوت مى‏شود و تازه سال پير مى‏گردد و مؤمن در تلاشى سخت تا آخرين نفس واقع مى‏شود.ديدم صبر بر همين حالت طاقت فرسا عاقلانه‏تر است،پس صبر كردم در حالى كه خارى در چشم و استخوانى در گلويم بود.

اتحاد اسلامى

طبعا هر كس مى‏خواهد بداند آنچه على درباره آن مى‏انديشيد،آنچه على نمى‏خواست آسيب ببيند، آنچه على آن اندازه برايش اهميت قائل بود كه چنان رنج جانكاه را تحمل كرد چه بود؟حدسا بايد گفت آن چيز وحدت صفوف مسلمين و راه نيافتن تفرقه در آن است.مسلمين قوت و قدرت خود را كه تازه داشتند به جهانيان نشان مى‏دادند،مديون وحدت صفوف و اتفاق كلمه خود بودند.موفقيتهاى محير العقول خود را در سالهاى بعد نيز از بركت همين وحدت كلمه كسب كردند.على القاعده على به خاطر همين مصلحت،سكوت و مدارا كرد.

اما مگر باور كردنى است كه جوانى سى و سه ساله دورنگرى و اخلاص را تا آنجا رسانده باشد و تا آن حد بر نفس خويش مسلط و نسبت‏به اسلام وفادار و متفانى باشد كه به خاطر اسلام راهى را انتخاب كند كه پايانش محروميت و خرد شدن خود اوست؟!

بلى باور كردنى است.شخصيت‏خارق العاده على در چنين مواقعى روشن مى‏گردد.تنها حدس نيست، على شخصا در اين موضوع بحث كرده و با كمال صراحت علت را كه جز علاقه به عدم تفرقه ميان مسلمين نيست‏بيان كرده است.مخصوصا در دوران خلافت‏خودش،آنگاه كه طلحه و زبير نقض بيعت كردند و فتنه داخلى ايجاد نمودند،على مكرر وضع خود را بعد از پيغمبر با اينها مقايسه مى‏كند و مى‏گويد من به خاطر پرهيز از تفرق كلمه مسلمين از حق مسلم خود چشم پوشيدم و اينان با اينكه به طوع و رغبت‏بيعت كردند،بيعت‏خويش را نقض كردند و پرواى ايجاد اختلاف در ميان مسلمين را نداشتند.

ابن ابى الحديد در شرح خطبه‏119،از عبد الله بن جناده نقل مى‏كند كه گفت:

«روزهاى اول خلافت على در حجاز بودم و آهنگ عراق داشتم.در مكه عمره بجا آوردم و به مدينه آمدم. داخل مسجد پيغمبر شدم.مردم براى نماز اجتماع كردند.على در حالى كه شمشير خويش را حمايل كرده بود بيرون آمد و خطابه‏اى ايراد كرد.در آن خطابه پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا چنين فرمود:پس از وفات رسول خدا ما خاندان باور نمى‏كرديم كه امت در حق ما طمع كند،اما آنچه انتظار نمى‏رفت واقع شد،!488 حق ما را غصب كردند و ما در رديف توده بازارى قرار گرفتيم، چشمهايى از ما گريست و ناراحتيها به وجود آمد:«و ايم الله لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لكنا على غير ما كنا لهم عليه‏»به خدا سوگند اگر بيم وقوع تفرقه ميان مسلمين و بازگشت كفر و تباهى دين نبود،رفتار ما با آنان طور ديگر بود.

آنگاه سخن را در باره طلحه و زبير ادامه داد و فرمود:اين دو نفر با من بيعت كردند ولى بعد يعت‏خويش را نقض كردند،عايشه را برداشته با خود به بصره بردند تا جماعت‏شما مسلمين را متفرق سازند.»

ايضا از كلبى نقل مى‏كند:

«على قبل از آنكه به سوى بصره برود،در يك خطبه فرمود:قريش پس از رسول خدا حق ما را از ما گرفت و به خود اختصاص داد.«فرايت ان الصبر على ذلك افضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم و الناس حديثو عهد بالاسلام و الدين يمخض مخض الوطب يفسده ادنى و هن و يعكسه اقل خلق‏»ديدم صبر از تفرق كلمه مسلمين و ريختن خونشان بهتر است،مردم تازه مسلمان‏اند و دين مانند مشكى كه تكان داده مى‏شود كوچكترين سستى آن را تباه مى‏كند و كوچكترين فردى آن را وارونه مى‏نمايد.آنگاه فرمود:چه مى‏شود طلحه و زبير را؟خوب بود سالى و لا اقل چند ماهى صبر مى‏كردند و حكومت مرا مى‏ديدند،آنگاه تصميم مى‏گرفتند.اما آنان طاقت نياوردند و عليه من شوريدند و در امرى كه خداوند حقى براى آنها قرار نداده با من به كشمكش پرداختند.»

ابن ابى الحديد در شرح خطبه شقشقيه نقل مى‏كند:

«در داستان شورا چون عباس مى‏دانست كه نتيجه چيست،از على خواست كه در جلسه شركت نكند اما على با اينكه نظر عباس را از لحاظ نتيجه تاييد مى‏كرد،پيشنهاد را نپذيرفت و عذرش اين بود:«انى اكره الخلاف‏»من اختلاف را دوست نمى‏دارم.عباس گفت:«اذا ترى ما تكره‏»يعنى بنا بر اين با آنچه دوست ندارى مواجه خواهى شد.»

در جلد دوم،ذيل خطبه 65 نقل مى‏كند:

«يكى از فرزندان ابو لهب اشعارى مبتنى بر فضيلت و ذى حق بودن على و بر ذم مخالفانش سرود.على او را از سرودن اين گونه اشعار كه در واقع نوعى تحريك و شعار بود نهى كرد و فرمود:«سلامة الدين احب الينا من غيره‏»براى ما سلامت اسلام و اينكه اساس اسلام باقى بماند از هر چيز ديگر محبوبتر و با ارجتر است.»

از همه بالاتر و صريحتر در خود نهج البلاغه آمده است.در سه مورد از نهج البلاغه اين تصريح ديده مى‏شود:

1.در جواب ابو سفيان،آنگاه كه آمد و مى‏خواست تحت عنوان حمايت از على عليه السلام فتنه بپا كند فرمود:شقوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة،وضعوا تيجان المفاخرة (20) .

امواج درياى فتنه را با كشتيهاى نجات بشكافيد،از راه خلاف و تفرقه دورى گزينيد و نشانه‏هاى تفاخر بر يكديگر را از سر بر زمين نهيد.

2.در شوراى‏6 نفرى پس از تعيين و انتخاب عثمان از طرف عبد الرحمن بن عوف فرمود:

لقد علمتم انى احق الناس بها من غيرى و و الله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصة (21) .

شما خود مى‏دانيد من از همه براى خلافت‏شايسته‏ترم.به خدا سوگند مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و تنها بر من جور و جفا شده باشد مخالفتى نخواهم كرد.

3.آنگاه كه مالك اشتر از طرف على عليه السلام نامزد حكومت مصر شد،آن حضرت نامه‏اى براى مردم مصر نوشت(اين نامه غير از دستور العمل مطولى است كه معروف است).در آن نامه جريان صدر اسلام را نقل مى‏كند،تا آنجا كه مى‏فرمايد:

فامسكت‏يدى حتى رايت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمد صلى الله عليه و آله فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به على اعظم من فوت و لايتكم التى انما هى متاع ايام قلائل (22) .

من اول دستم را پس كشيدم تا آنكه ديدم گروهى از مردم از اسلام برگشتند(مرتد شدند اهل رده)و مردم را به محو دين محمد دعوت مى‏كنند.ترسيدم كه اگر در اين لحظات حساس،اسلام و مسلمين را يارى نكنم خرابى يا شكافى در اساس اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن بر من از مصيبت از دست رفتن چند روزه خلافت‏بسى بيشتر است.

دو موقف ممتاز

على عليه السلام در كلمات خود به دو موقف خطير در دو مورد اشاره مى‏كند و موقف خود را در اين دو مورد،ممتاز و منحصر به فرد مى‏خواند،يعنى او در هر يك از اين دو مورد خطير تصميمى گرفته كه كمتر كسى در جهان در چنان شرايطى مى‏تواند چنان تصميمى بگيرد.على در يكى از اين دو مورد حساس سكوت كرده است و در ديگرى قيام،سكوتى شكوهمند و قيامى شكوهمندتر.موقف سكوت على همين است كه شرح داديم.

سكوت و مدارا در برخى از شرايط بيش از قيامهاى خونين نيرو و قدرت تملك نفس مى‏خواهد.مردى را در نظر بگيريد كه مجسمه شجاعت و شهامت و غيرت است،هرگز به دشمن پشت نكرده و پشت دلاوران از بيمش مى‏لرزد،اوضاع و احوالى پيش مى‏آيد كه مردمى سياست پيشه از موقع حساس استفاده مى‏كنند و كار را بر او تنگ مى‏گيرند تا آنجا كه همسر بسيار عزيزش مورد اهانت قرار مى‏گيرد و او خشمگين وارد خانه مى‏شود و با جمله‏هايى كه كوه را از جا مى‏كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى‏دهد و مى‏گويد:

«پسر ابو طالب!چرا به گوشه خانه خزيده‏اى؟تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند،اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى‏دهى؟اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى‏ديدم.»

على خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى‏نهايت او را عزيز مى‏دارد اينچنين تهييج مى‏شود. اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى‏كند؟!پس از استماع سخنان زهرا،با نرمى او را آرام مى‏كند كه: نه،من فرقى نكرده‏ام،من همانم كه بودم،مصلحت چيز ديگر است.تا آنجا كه زهرا را قانع مى‏كند و از زبان زهرا مى‏شنود:«حسبى الله و نعم الوكيل‏».

ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 215 اين داستان معروف را نقل مى‏كند:

«روزى فاطمه سلام الله عليها على عليه السلام را دعوت به قيام مى‏كرد.در همين حال فرياد مؤذن بلند شد كه‏«اشهد ان محمدا رسول الله‏».على عليه السلام به زهرا فرمود:آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟فرمود:نه.فرمود:سخن من جز اين نيست.»

اما قيام شكوهمند و منحصر به فرد على كه به آن مى‏بالد و مى‏گويد احدى ديگر جرات چنين كارى را نداشت،قيام در برابر خوارج بود:!492 فانا فقات عين الفتنة و لم يكن ليجترى‏ء عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها (23) .

تنها من بودم كه چشم اين فتنه را در آوردم،احدى غير از من جرات بر چنين اقدامى نداشت.هنگامى دست‏به چنين اقدامى زدم كه موج تاريكى و شبهه‏ناكى آن بالا گرفته،هارى آن فزونى يافته بود.

تقواى ظاهرى خوارج طورى بود كه هر مؤمن نافذ الايمانى را به ترديد وا مى‏داشت.جوى تاريك و مبهم،و فضايى پر از شك و دو دلى به وجود آمده بود.آنان دوازده هزار نفر بودند كه از سجده زياد، پيشانى‏شان و سر زانوهاشان پينه بسته بود،زاهدانه مى‏خوردند و زاهدانه مى‏پوشيدند و زاهدانه زندگى مى‏كردند،زبانشان همواره به ذكر خدا جارى بود اما روح اسلام را نمى‏شناختند و ثقافت اسلامى نداشتند،همه كسريها را با فشار بر روى ركوع و سجود مى‏خواستند جبران كنند،تنگ نظر، ظاهر پرست،جاهل و جامد بودند و سدى بزرگ در برابر اسلام.

على به عنوان يك افتخار بزرگ مى‏فرمايد:اين من بودم كه خطر بزرگى را كه از ناحيه اين خشكه مقدسان متوجه شده بود درك كردم،پيشانيهاى پينه بسته اينها و جامه‏هاى زاهدانه مى‏خوردند و زبانهاى دائم الذكرشان نتوانست چشم بصيرت مرا كور كند،من بودم كه دانستم اگر اينها پا بگيرند چنان اسلام را به جمود و تقشر و تحجر و ظاهرگرايى خواهند كشاند كه ديگر كمر اسلام راست نشود.

آرى،اين افتخار تنها نصيب پسر ابو طالب شد.كدام روح نيرومند است كه در مقابل قيافه‏هاى آنچنان حق به جانب تكان نخورد،و كدام بازوست كه براى فرود آمدن بر فرق اينها بالا رود و نلرزد؟!

پى‏نوشتها

1- نهج البلاغه،خطبه 2.

2- نهج البلاغه،خطبه‏106.

3- نهج البلاغه،خطبه 144.

4 و 5- نهج البلاغه،خطبه‏153.

6 نهج البلاغه،خطبه‏239.

7- نهج البلاغه،حكمت‏139.

8- نهج البلاغه،خطبه‏3.

9- نهج البلاغه،خطبه‏3.

10- نهج البلاغه،نامه 28.

11- نهج البلاغه،نامه‏37.

12- نهج البلاغه،خطبه 30.

13- نهج البلاغه،خطبه‏163.

14- نهج البلاغه،خطبه‏163.

15- نهج البلاغه،خطبه 235.

16- نهج البلاغه،خطبه‏3.

17- نهج البلاغه،خطبه‏26.

18- نهج البلاغه،خطبه 5.

19- نهج البلاغه،خطبه‏3..

20- نهج البلاغه،خطبه 5.

21- نهج البلاغه،خطبه‏73.

22- نهج البلاغه،نامه 62.

23- نهج البلاغه،خطبه 90.

مجموعه آثار جلد 16 صفحه 457 - استاد شهيد مرتضى مطهرى

امامت و خلافت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

 امامت و خلافت

1- امامت و خلافت

2- امام كيست؟

توحيد و معرفت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

توحيد و معرفت

بحثهاى توحيدى نهج البلاغه را شايد بتوان اعجاب‏انگيزترين بحثهاى آن دانست.بدون مبالغه،اين بحثها با توجه به مجموع شرايط پديد آمدن آنها در حد اعجاز است.

بحثهاى نهج البلاغه در اين زمينه مختلف و متنوع است.قسمتى از آنها از نوع مطالعه در مخلوقات و آثار صنع و حكمت الهى است.در اين قسمت گاهى نظام كلى آسمان و زمين را مطرح مى‏كند،گاه موجود معينى را مثلا«خفاش‏»يا«طاووس‏»يا«مورچه‏»را مورد مطالعه قرار مى‏دهد و آثار آفرينش يعنى دخالت تدبير و توجه به هدف را در خلقت اين موجودات ارائه مى‏دهد.ما براى اينكه نمونه‏اى از اين قسمت‏به دست داده باشيم،بيان آن حضرت را در مورد«مورچه‏»نقل و ترجمه مى‏كنيم.در خطبه‏227 چنين آمده است:! الا ينظرون الى صغير ما خلق كيف احكم خلقه و اتقن تركيبه و فلق له السمع و البصر،و سوى له العظم و البشر؟انظروا الى النملة فى صغر جثتها و لطافة هيئتها لا تكاد تنال بلحظ البصر،و لا بمستدرك الفكر،كيف دبت على ارضها و صبت على رزقها،تنقل الحبة الى جحرها و تعدها فى مستقرها،تجمع فى حرها لبردها و فى وردها لصدرها،مكفولة برزقها،مرزوقة بوفقها،لا يغفلها المنان، و لا يحرمها الديان،و لو فى الصفا اليابس و الحجر الجامس،و لو فكرت فى مجارى اكلها و فى علوها و سفلها،و ما فى الجوف من شراسيف بطنها،و ما فى الراس من عينها و اذنها لقضيت من خلقها عجبا.

آيا در مخلوق كوچك او دقت نمى‏كنند؟چگونه به خلقتش استحكام بخشيده و تركيبش را استوار ساخته،به او دستگاه شنوايى و بينايى عنايت كرده و استخوان و پوست كامل داده است؟

در مورچه با اين جثه كوچك و اندام لطيف بينديشيد.آنچنان كوچك است كه نزديك است‏با چشم ديده نشود و از انديشه غايب گردد.چگونه با اين جثه كوچك روى زمين مى‏جنبد و بر جمع روزى عشق مى‏ورزد و دانه را به لانه خود حمل مى‏كند و در انبار نگهدارى مى‏نمايد،در تابستانش براى زمستانش گرد مى‏آورد و هنگام ورود اقامت زمستانى،زمان بيرون آمدن را پيش‏بينى مى‏كند.اينچنين موجود اينچنين روزى‏اش تضمين شده و تطبيق داده شده است.خداوند منان هرگز او را از ياد نمى‏برد، و لو در زير سنگ سخت‏باشد.اگر در مجراى ورودى و خروجى غذا و در ساختمان شكم او و گوش و چشم او كه در سرش قرار داده شده تفكر و تحقيق كنى و آنها را كشف كنى،سخت در شگفت‏خواهى رفت.

ولى بيشتر بحثهاى نهج البلاغه در باره توحيد،بحثهاى تعقلى و فلسفى است.اوج فوق العاده نهج البلاغه در اين بحثها نمايان است.در بحثهاى توحيدى تعقلى نهج البلاغه آنچه اساس و محور و تكيه‏گاه همه بحثها و استدلالها و استنتاجهاست،اطلاق و لاحدى و احاطه ذاتى و قيومى حق است.على عليه السلام در اين قسمت داد سخن را داده است،نه پيش از او و نه بعد از او كسى به او نرسيده است.

مساله ديگر«بساطت مطلقه‏»و نفى هر گونه كثرت و تجزى و نفى هر گونه مغايرت صفات حق با ذات حق است.در اين قسمت نيز مكرر بحث‏به ميان آمده است.

يك سلسله مسائل عميق و بى‏سابقه ديگر نيز مطرح است از قبيل:اوليت‏حق در عين آخريت او و ظاهريت او در عين باطنيتش،تقدم او بر زمان و بر عدد و اينكه قدمت او قدمت زمانى و وحدت او وحدت عددى نيست،علو و سلطان و غناى ذاتى حق،مبدعيت او و اينكه شانى او را از شان ديگر شاغل نمى‏شود،كلام او عين فعلش است،حدود توانايى عقول بر ادراك او و اينكه معرفت‏حق از نوع تجلى او بر عقول است نه از نوع احاطه اذهان بر يك معنى و مفهوم ديگر،سلب جسميت و حركت و سكون و تغيير و مكان و زمان و مثل و ضد و شريك و شبيه و استخدام آلت و محدوديت و معدوديت از او،و يك سلسله مسائل ديگر كه به حول و قوه الهى براى هر يك از اينها نمونه‏اى ذكر خواهيم كرد.

اينها مباحثى است كه در اين كتاب شگفت مطرح است و يك فيلسوف وارد در عقايد و افكار فلاسفه قديم و جديد را سخت غرق در اعجاب مى‏كند.

بحث تفصيلى درباره همه مسائلى كه در نهج البلاغه در اين زمينه آمده است‏خود يك كتاب مفصل مى‏شود و با يك مقاله و دو مقاله توضيح داده نمى‏شود.ناچار به اجمال بايد بگذريم ولى براى اينكه بتوانيم نگاهى اجمالى به اين بخش نهج البلاغه بكنيم،ناچاريم مقدمتا به چند نكته اشاره كنيم:

اعتراف تلخ

ما شيعيان بايد اعتراف كنيم كه بيش از ديگران درباره كسى كه افتخار نام پيروى او را داريم ظلم و لا اقل كوتاهى كرده‏ايم.اساسا كوتاهيهاى ما ظلم است.ما نخواسته و يا نتوانسته‏ايم على را بشناسيم. بيشتر مساعى ما در باره تنصيصات رسول اكرم صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام و سب و شتم كسانى كه اين نصوص را ناديده گرفته‏اند بوده است،نه درباره شخصيت عينى مولا على.غافل از اين كه اين مشكى كه عطار الهى بحق معرف اوست‏خود بوى دلاويزى دارد و بيش از هر چيز لازم است مشامها را با اين بوى خوش آشنا كرد،يعنى بايد آشنا بود و آشنا كرد.معرفى عطار الهى به اين منظور بوده كه مردم با بوى خوش آن آشنا شوند،نه اينكه به گفته عطار قناعت ورزند و تمام وقت‏خويش را صرف بحث در معرفى وى كنند نه آشنايى با او.

آيا اگر نهج البلاغه از ديگران مى‏بود با او همين گونه رفتار مى‏شد؟كشور ايران كانون شيعيان على عليه السلام است و مردم ايران فارسى زبان‏اند.شما نگاهى به شرحها و ترجمه‏هاى فارسى نهج البلاغه بيفكنيد و آنگاه درباره كارنامه خودمان قضاوت كنيد.

به طور كلى اخبار و احاديث‏شيعى و همچنين دعاهاى شيعى از نظر معارف الهى و همچنين از نظر ساير مضامين با اخبار و احاديث و دعاهاى مسلمانان غير شيعى قابل مقايسه نيست.مسائلى كه در اصول كافى يا توحيد صدوق يا احتجاج طبرسى مطرح است،در هيچ كتاب غير شيعى مطرح نيست. آنچه در كتب غير شيعى در اين زمينه مطرح است،احيانا مسائلى است كه مى‏توان گفت قطعا مجعول است،زيرا بر خلاف نصوص و اصول قرآنى است و بوى تجسيم و تشبيه مى‏دهد.اخيرا هاشم معروف حسنى در كتابى كه به نام‏«دراسات فى الكافى للكلينى و الصحيح للبخارى‏»تاليف كرده است ابتكار خوبى به خرج داده،مقايسه مختصرى ميان صحيح بخارى و كافى كلينى از نظر روايات مربوط به الهيات به عمل آورده است.

عقل شيعى

طرح مباحث الهيات به وسيله ائمه اهل بيت عليهم السلام و تجزيه و تحليل آن مسائل-كه نمونه آنها و در صدر آنها نهج البلاغه است-سبب شد كه عقل شيعى از قديم الايام به صورت عقل فلسفى در آيد و البته اين يك بدعت و چيز تازه در اسلام نبود،راهى است كه خود قرآن پيش پاى مسلمانان نهاده است و ائمه اهل بيت عليهم السلام به تبع تعليمات قرآنى و به عنوان تفسير قرآن آن حقايق را ابراز و اظهار نمودند.اگر توبيخى هست متوجه ديگران است كه اين راه را نرفتند و وسيله را از دست دادند.

تاريخ نشان مى‏دهد كه از صدر اسلام،شيعه بيش از ديگران به سوى اين مسائل گرايش داشته است.در ميان اهل تسنن گروه معتزله كه به شيعه نزديكتر بودند گرايشى بدين جهت داشتند،ولى چنانكه مى‏دانيم مزاج اجتماعى جماعت آن را نپذيرفت و تقريبا از قرن سوم به بعد منقرض شدند.

احمد امين مصرى در جلد اول ظهر الاسلام اين مطلب را تصديق مى‏كند.او پس از بحثى درباره جنبش فلسفى در مصر به وسيله فاطميين كه شيعى بودند، مى‏گويد:

و لذلك كانت الفلسفة بالتشيع الصق منها بالتسنن نرى ذلك فى العهد الفاطمى و العهد البويهى،و حتى فى العصور الاخيرة كانت فارس اكثر الاقطار عناية بدراسة الفلسفة الاسلامية و نشر كتبها،و لما جاء جمال الدين الافغانى مصر فى عصرنا الحديث و كان فيه نزعة تشيع و قد تعلم الفلسفة الاسلامية بهذه الاقطار الفارسية كان هو الذى نشر هذه الحركة فى مصر.

فلسفه به تشيع بيش از تسنن مى‏چسبد،و اين را در عهد فاطميون مصر و آل بويه ايران مى‏بينيم.حتى در عصرهاى اخير نيز كشور ايران كه شيعه است از تمام كشورهاى اسلامى ديگر بيشتر به فلسفه عنايت داشت.سيد جمال الدين اسد آبادى كه تمايلات شيعى داشت و در ايران تحصيل فلسفه كرده بود، همينكه به مصر آمد يك جنبش فلسفى در آنجا به وجود آورد.

ولى احمد امين در اينكه چرا شيعه بيش از غير شيعه تمايل فلسفى داشته است،عمدا يا سهوا دچار اشتباه مى‏شود.او مى‏گويد:علت تمايل بيشتر شيعه به بحثهاى عقلى و فلسفى،باطنيگرى و تمايل آنها به تاويل است.آنها براى توجيه باطنيگرى خود ناچار بودند از فلسفه استمداد كنند،و بدين جهت مصر فاطمى و ايران بويهى و همچنين ايران صفوى و قاجارى بيشتر از ساير اقطار اسلامى تمايل فلسفى داشته است.

سخن احمد امين ياوه‏اى بيش نيست.اين تمايل را ائمه شيعه به وجود آوردند.آنها بودند كه در احتجاجات خود،در خطابه‏هاى خود،در احاديث و روايات خود،و در دعاهاى خود عاليترين و دقيقترين مسائل حكمت الهى را طرح كردند.نهج البلاغه يك نمونه از آن است.حتى از نظر احاديث نبوى،ما در روايات شيعه روايات بلندى مى‏يابيم كه در روايات غير شيعى از رسول اكرم روايت نشده است.عقل شيعى اختصاص به فلسفه ندارد،در كلام و فقه و اصول فقه نيز امتياز خاص دارد و ريشه همه يك چيز است.

برخى ديگر اين تفاوت را مربوط به‏«ملت‏شيعه‏»دانسته‏اند و گفته‏اند:چون شيعيان ايرانى بودند و ايرانيان شيعه بودند و مردم ايران مردمى متفكر و نازك‏انديش بودند،با فكر و عقل نيرومند خود معارف شيعى را بالاتر بردند و به آن رنگ اسلامى دادند.

برتراند راسل در جلد دوم كتاب تاريخ فلسفه غرب بر اين اساس اظهار نظر مى‏كند.راسل همچنانكه مقتضاى طبيعت و يا عادت اوست،بى ادبانه اين مطلب را ادا مى‏نمايد.البته او در ادعاى خود معذور است،زيرا او فلسفه اسلامى را اساسا نمى‏شناسد و كوچكترين آگاهى از آن ندارد تا چه رسد كه بخواهد مبدا و منشا آن را تشخيص دهد.

ما به طرفداران اين طرز فكر مى‏گوييم:اولا نه همه شيعيان ايرانى بودند و نه همه ايرانيان شيعه بودند. آيا محمد بن يعقوب كلينى و محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى و محمد بن ابيطالب مازندرانى ايرانى بودند،اما محمد بن اسماعيل بخارى و ابو داود سجستانى و مسلم بن حجاج نيشابورى ايرانى نبودند؟آيا سيد رضى كه جمع آورى كننده نهج البلاغه است ايرانى بود؟آيا فاطميين مصر ايرانى بودند؟...

چرا با نفوذ فاطميين در مصر فكر فلسفى احيا مى‏شود و با سقوط آنها آن فكر مى‏ميرد و سپس به وسيله يك سيد شيعه ايرانى مجددا احيا مى‏وشد؟!

حقيقت اين است كه سلسله جنبان اين طرز تفكر و اين نوع تمايل،فقط و فقط ائمه اهل بيت عليهم السلام بودند.همه محققان اهل تسنن اعتراف دارند كه على عليه السلام حكيم اصحاب بود و عقل او با مقايسه با عقول ديگران نوع ديگر بود.از ابو على سينا نقل شده كه مى‏گويد:

كان على عليه السلام بين اصحاب محمد صلى الله عليه و آله كالمعقول بين المحسوس.

يعنى على در ميان ياران رسول خدا مانند«كلى‏»در ميان‏«جزئيات محسوسه‏»بود و يا مانند«عقول قاهره‏»نسبت‏به‏«اجسام ماديه‏»بود.

بديهى است كه طرز تفكر پيروان چنين امامى با مقايسه با ديگران تفاوت فاحش پيدا مى‏كند.

احمد امين و برخى ديگر دچار توهمى ديگر شده‏اند.آنان در انتساب اين نوع كلمات به على عليه السلام ترديد كرده‏اند و مى‏گويند عرب قبل از فلسفه يونان با اين نوع بحثها و تجزيه و تحليل‏ها و موشكافى‏ها آشنا نبود،اين سخنان را بعدها آشنايان با! فلسفه يونان ساخته‏اند و به امام على بن ابيطالب بسته‏اند!

ما هم مى‏گوييم عرب با چنين كلمات و سخنانى آشنا نبود،نه تنها عرب آشنا نبود،غير عرب هم آشنا نبود،يونان و فلسفه يونان هم آشنا نبود.آقاى احمد امين اول على را در سطح اعرابى از قبيل ابو جهل و ابو سفيان از لحاظ انديشه پايين مى‏آورد و آنگاه صغرى و كبرى ترتيب مى‏دهد!مگر عرب جاهلى با معانى و مفاهيمى كه قرآن آورد آشنا بود؟!مگر على تربيت‏شده و تعليم يافته مخصوص پيامبر نبود؟! مگر پيامبر على عليه السلام را به عنوان اعلم اصحاب خود معرفى نكر؟!چه ضرورتى دارد كه ما به خاطر حفظ شان برخى از صحابه كه در يك سطح عادى بوده‏اند،شان و مقام ديگرى را كه از عاليترين مقام عرفانى و افاضه باطنى از بركت اسلام بهره‏مند بوده است انكار كنيم؟!

آقاى احمد امين مى‏گويد قبل از فلسفه يونان مردم عرب با اين معانى و مفاهيمى كه در نهج البلاغه آمده است آشنا نبودند.

جواب اين است كه با معانى و مفاهيمى كه در نهج البلاغه آمده است،بعد از فلسفه يونان هم آشنا نشدند!نه تنها عرب آشنا نشد،مسلمانان غير عرب هم آشنا نشدند!زيرا فلسفه يونان هم آشنا نبود.اينها از مختصات فلسفه اسلامى است،يعنى از مختصات اسلام است و فلاسفه اسلام تدريجا با الهام از مبادى اسلامى آنها را وارد فلسفه خود كردند.

ارزش تعقلات فلسفى در مسائل ماوراء طبيعى

گفتيم كه در نهج البلاغه مسائل الهى به دو گونه مطرح شده است.در يك گونه آن،جهان محسوس با نظاماتى كه در آن به كار رفته به عنوان‏«آيينه‏اى‏»كه آگاهى و كمال پديد آورنده خود را ارائه مى‏دهد مورد تامل و جستجو قرار گرفته است.و در گونه ديگر،انديشه‏هاى تعقلى محض و محاسبات فلسفى خالص وارد عمل گرديده است.بيشترين بحثهاى الهى نهج البلاغه را تفكرات عقلى محض و محاسبات فلسفى خالص تشكيل مى‏دهد.در باره شؤون و صفات كماليه و جلاليه ذات حق تنها از شيوه دوم استفاده شده است.

چنانكه مى‏دانيم در ارزش اين گونه بحثها و در به كار بردن اين شيوه تفكر شك و ترديدهايى هست. همواره افرادى بوده و هستند كه اين گونه بحثها را از نظر عقلى و يا شرعى و يا هر دو ناروا مى‏دانند.در عصر ما گروهى ادعا مى‏كنند كه روح اسلام با اينچنين تجزيه و تحليل‏ها ناسازگار است و مسلمين تحت تاثير فلسفه يونان نه به هدايت و الهام قرآن وارد اين گونه مباحث‏شدند،و اگر دقيقا تعليمات قرآن را مد نظر قرار مى‏دادند خود را گرفتار اين مباحث پر پيچ و تاب نمى‏كردند.اين افراد به همين جهت در اصالت انتساب اين قسمت از مباحث نهج البلاغه به على عليه السلام تشكيك مى‏كنند.!387 در قرن دوم و سوم هجرى گروهى از نظر شرعى با اين گونه بحثها مخالفت كردند.اين گروه مدعى بودند كه بر مسلمانان فرض است كه به آنچه از ظواهر الفاظ-در همان حدى كه عامه مردم فهم مى‏كنند-فهميده مى‏شود متعبد باشند و هر گونه سؤال و جواب و چون و چرايى بدعت است.احيانا اگر فى المثل كسى در باره آيه قرآن: الرحمن على العرش استوى (1) پرسش مى‏كرد،اخم مى‏كردند و ناراحت مى‏شدند و طرح چنين سؤالى را ناروا مى‏دانستند و مى‏گفتند:«الكيفية مجهولة و السؤال بدعة‏»يعنى حقيقت مطلب بر ما مجهول است و پرسش ممنوع (2) !

در قرن سوم،اين گروه(كه بعدها«اشاعره‏»ناميده شدند)بر معتزله كه اين گونه تعقلات را جايز مى‏شمردند،پيروز شدند و اين پيروزى ضربه بزرگى بر حيات عقلى اسلام وارد آورد.اخباريين خود ما در قرنهاى دهم تا چهاردهم و مخصوصا در قرنهاى دهم و يازدهم دنباله رو افكار اشاعره بودند.اين از جنبه شرعى.

اما از جنبه عقلى.در اروپا به دنبال پيروزى روش حسى و تجربى بر روش قياسى در طبيعيات،اين فكر پيدا شد كه روش تعقلى نه تنها در طبيعيات بلكه در هيچ جا اعتبار ندارد و تنها فلسفه قابل اعتماد فلسفه حسى است.نتيجه طبيعى اين نظر اين بود كه مسائل الهى مشكوك و غير قابل اعتماد اعلام شود،زيرا از قلمرو مشاهدات حسى و تجربى بيرون است.

سابقه موج اشعريگرى در دنياى اسلام از يك طرف،موفقيتهاى پياپى و حيرت‏انگيز روش حسى و تجربى در طبيعيات از طرف ديگر،گروهى از نويسندگان مسلمان غير شيعى را سخت‏به هيجان آورد و سبب پديد آمدن يك نظر تلفيقى شد كه هم از جنبه شرعى و هم از جنبه عقلى،به كار بردن روش تعقلى را در الهيات مردود اعلام كردند.از جنبه شرعى مدعى شدند كه از نظر قرآن تنها راه قابل اعتماد براى خداشناسى همان روش حسى و تجربى يعنى مطالعه در آفرينش است و آنچه غير اين است‏بيهوده است،قرآن در دهها آيه خود در كمال صراحت مردم را به مطالعه مظاهر طبيعت دعوت كرده است و كليد و رمز مبدا و معاد را در طبيعت دانسته است،و از جنبه عقلى گفته‏هاى فيلسوفان حسى اروپا را در گفته‏ها و نوشته‏هاى خود منعكس كردند.

فريد وجدى در كتاب على اطلال المذهب المادى و سيد ابو الحسن ندوى هندى در كتاب ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين و نويسندگان‏«اخوان المسلمين‏»از قبيل سيد قطب و غيره در كتابهاى خود اين نظر را تبليغ و نظر مخالف را سخت تخطئه كردند.

ندوى در فصل‏«عبور مسلمان از جاهليت‏به اسلام‏»تحت عنوان‏«محكمات و بينات در الهيات‏»مى‏گويد:

«پيامبران مردم را از ذات خدا و صفات او و آغاز و انجام جهان و سرنوشت نهايى بشر آگاه كردند و اطلاعاتى به رايگان در اين زمينه‏ها در اختيار بشر قرار دادند و او را از بحث در اين مسائل كه مبادى و مقدماتش در اختيار او نيست(زيرا اين علوم ماوراء حس و طبيعت است و قلمرو علم و انديشه بشر منحصرا محسوسات است)بى‏نياز ساختند،اما مردم اين نعمت را قدر ندانستند و به بحث و فحص در اين مسائل كه جز گام گذاشتن در منطقه‏هاى تاريك و مجهول نيست پرداختند.»(3)

همين نويسنده در فصلى ديگر از كتاب خود كه درباره انحطاط مسلمين بحث مى‏كند،تحت عنوان‏«كم اهميت دادن به علوم مفيد»علماى اسلام را اينچنين مورد انتقاد قرار مى‏دهد:

«دانشمندان و انديشمندان اسلامى آن اندازه كه به بحث درباره ما بعد الطبيعه كه از يونان آموخته بودند اهميت دادند،به علوم تجربى و عملى اهميت ندادند.ما بعد الطبيعه و فلسفه الهى يونانى چيزى جز همان معتقدات بت پرستى آنها كه آب و رنگ فنى به آنها داده‏اند نيست،يك سلسله گمانها و حدسها و لفاظيهاست كه حقيقت و معنى ندارد.خداوند مسلمانان را با تعليمات آسمانى خود از بحث و فحص و تجزيه و تحليل در اين مسائل كه بى‏شباهت‏به تجزيه و تحليل‏هاى شيميايى نيست‏بى‏نياز ساخته است،اما مسلمانان اين نعمت عظمى را ناسپاسى كردند و نيرو و نبوغ خود را صرف در اين مسائل كردند.»(4)

بدون شك نظر امثال فريد و جدى و ندوى نوعى‏«رجعت‏»اشعريگرى است ولى به صورت مدرن و امروزى يعنى پيوند خورده با فلسفه حسى.

ما فعلا نمى‏توانيم از جنبه فلسفى وارد بحث ارزش تعقلات فلسفى بشويم،در مقاله‏«ارزش معلومات‏»و مقاله‏«پيدايش كثرت در ادراكات‏»كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم بحث نسبتا كافى در اين زمينه شده است.در اينجا سخن را از جنبه قرآنى دنبال مى‏كنيم كه آيا قرآن كريم تنها راه تحقيق در الهيات را مطالعه در طبيعت مى‏داند و راه ديگرى را به رسميت نمى‏شناسد يا چنين نيست؟

ولى قبلا يك نكته لازم است‏ياد آورى شود و آن اينكه اختلاف نظر اشعرى و غير اشعرى در اين نيست كه آيا بايد در مسائل الهى از منابع كتاب و سنت استفاده كرد يا نه،بلكه در شكل استفاده است.از نظر اشعريان استفاده بايد به شكل تعبد باشد و بس،يعنى ما از آن جهت‏خداوند را به وحدت و علم و قدرت و ساير اسماء حسنى توصيف مى‏كنيم كه در شرع وارد شده است،و گرنه ما نمى‏دانيم و نمى‏توانيم بدانيم خداوند موصوف به اين اوصاف هست‏يا نه،زيرا اصول و مبادى اينها در اختيار ما نيست.پس ما بايد بپذيريم كه خدا چنين است،ولى نمى‏توانيم بدانيم و بفهميم كه خدا چنين است.نقش نصوص دينى در اين زمينه اين است كه ما بدانيم از نظر دين چگونه بايد فكر كنيم تا همان گونه فكر كنيم و چگونه بايد معتقد باشيم تا همان‏گونه معتقد باشيم.

ولى طبق نظر مخالفان آنها اين مطالب مانند هر مطلب عقلى و استدلالى ديگر قابل فهم است،يعنى اصول و مبادى‏اى در كار است كه اگر بشر درست‏به آن اصول و مبادى واقف گردد،مى‏تواند آنها را فهم كند.نقش نصوص شرعى اين است كه الهام بخش عقول و افكار و محرك انديشه‏هاست،اصول و مبادى لازم و قابل درك را در اختيار مى‏گذارد.اساسا در مورد مسائل فكرى تعبد معنى ندارد.اينكه انسان طبق دستور و به اصطلاح‏«فرمايشى‏»بخواهد فكر و قضاوت كند و نتيجه بگيرد،مثل اين است كه در يك امر ديدنى بخواهد فرمايشى ببيند،از طرف بپرسد اين شى‏ء را چگونه ببينيم؟بزرگ يا كوچك؟ سفيد يا سياه يا آبى؟زيبا يا زشت؟تعبدى فكر كردن جز فكر نكردن و بدون فكر پذيرفتن معنى ديگر ندارد.

خلاصه اينكه سخن در اين نيست كه آيا بشر قادر است پا از تعليمات اولياء وحى فراتر بگذارد يا نه.معاذ الله!فراترى وجود ندارد.آنچه به وسيله وحى و خاندان وحى رسيده است آخرين حد صعود و كمال معرف الهى است.سخن در استعداد عقل و انديشه بشرى است كه مى‏تواند با ارائه اصول و مبادى اين مسائل،سير علمى و عقلى بكند يا نه (5) ؟

اما مساله دعوت قرآن به تحقيق و مطالعه در طبيعت و وسيله بودن طبيعت‏براى شناخت‏خدا و ماوراء طبيعت.در اين كه توجه دادن فكر بشر به طبيعت و پديده‏هاى خلقت‏به عنوان آيات معرفت الهى،يكى از اصول اساسى تعليمات قرآن است و قرآن اصرار و ابرام فوق العاده دارد كه مردم،زمين و آسمان و گياه و حيوان و انسان را كاوش كنند و مورد جستجوى علمى قرار دهند جاى سخن نيست،و در اين كه مسلمين در اين راه آن طور كه شايسته بود گام بر نداشتند باز جاى شك نيست.شايد علت اصلى اين كندى همان فلسفه يونان بود كه قياسى و تعقلى محض بود و حتى در طبيعيات هم از اين روش استفاده مى‏كرد.البته همان طور كه تاريخ علوم گواهى مى‏دهد دانشمندان اسلامى روش تجربى را مانند يونانيان بكلى به دور نيفكندند.مسلمين،مبتكر و مخترع اولى روش تجربى به شمار مى‏روند. اروپا بر خلاف آنچه معروف شده است مبتكر اين روش نيست،بلكه دنباله‏رو مسلمين است.

ارزش مطالعه در آثار و آيات

با همه اينها يك نكته قابل تامل است و آن اينكه اهتمام عظيم قرآن به مطالعه در مخلوقات زمينى و آسمانى آيا به اين صورت است كه هر گونه راه ديگر را باطل شناخته است؟يا قرآن همچنانكه مردم را به مطالعه‏«آيات‏»خدا دعوت كرده است، به نوعى ديگر تفكر نيز دعوت كرده است؟اساسا ارزش مطالعه در مخلوقات و آثار آفرينش از نظر كمك به معارفى كه مطلوب قرآن است و در اين كتاب بزرگ آسمانى بدانها اشاره يا تصريح شده است چقدر است؟

حقيقت اين است كه ميزان كمكى كه مطالعه در آثار آفرينش مى‏تواند بكند نسبت‏به مسائلى كه صريحا قرآن كريم آنها را عنوان كرده است اندك است.قرآن مسائلى در الهيات مطرح كرده كه به هيچ وجه با مطالعه در طبيعت و خلقت قابل تحقيق نيست.

ارزش مطالعه در آثار آفرينش اين قدر است كه به روشنى ثابت مى‏كند قوه مدبر و حكيم و عليمى جهان را تدبير مى‏كند.آيينه بودن جهان از نظر حس تجربى همين اندازه است كه طبيعت ماورائى دارد و دست توانا و دانايى كارخانه جهان را مى‏گرداند.

ولى قرآن براى بشر به اين اندازه قانع نيست كه بداند دست توانا و دانا و حكيم و عليمى جهان را اداره مى‏كند.اين مطلب در باره ساير كتب آسمانى شايد صدق كند،اما در باره قرآن-كه آخرين پيام آسمانى است و مطالب زيادى در باره خدا و ماوراء طبيعت طرح كرده است-به هيچ وجه صدق نمى‏كند.

مسائل تعقلى محض

اولين مساله اساسى كه مطالعه آثار آفرينش به تنهايى قادر به جوابگويى آن نيست،واجب الوجود بودن و مخلوق نبودن خود آن قدرت ماوراء طبيعى است.آيينه جهان حد اكثر اين است كه نشان دهنده دست توانا و دانايى است كه جهان را مى‏گرداند،اما خود آن دست چه حال و وضعى دارد؟آيا او خود مسخر دست ديگرى است‏يا قائم به ذات است؟اگر مسخر دست ديگرى است،آن دست ديگر چگونه است؟هدف قرآن تنها اين نيست كه بدانيم دستى دانا و توانا جهان را مى‏گرداند،هدف اين است كه بدانيم گرداننده اصلى‏«الله‏»است و«الله‏»مصداق ليس كمثله شى‏ء (6) است،ذات مستجمع كمالات است،و به عبارت ديگر كمال مطلق است،و به تعبير خود قرآن له المثل الاعلى (7) است.مطالعه طبيعت چگونه مى‏تواند ما را با چنين مفاهيمى آشنا سازد؟

مساله ديگر وحدت و يگانگى خداوند است.قرآن اين مساله را به صورت استدلالى طرح كرده است و با يك‏«قياس استثنائى‏»(به اصطلاح منطق)مطلب را ادا كرده است.برهانى كه اقامه كرده همان است كه فلسفه اسلامى آن را«برهان تمانع‏»مى‏خواند.گاهى از طريق تمانع علل فاعلى وارد شده است: لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا (8) و گاه از طريق تمانع علل غايى: ما اتخذ الله من ولد و ما كان معه من اله اذا لذهب كل اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض (9) در آن بحث كرده است (10) .

قرآن هرگز معرفت‏به يگانگى خدا را از طريق مطالعه در نظام خلقت موجودات بدان سان كه اصل معرفت‏به خالق ماورائى را از آن راه تاكيد كرده،توصيه نكرده است و چنين توصيه‏اى صحيح نبوده است.

در قرآن مسائلى از اين قبيل مطرح است:

ليس كمثله شى‏ء (11) ، و لله المثل الاعلى (12) ، له الاسماء الحسنى (13) ، الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر (14) ، اينما تولوا فثم وجه الله (15) ، هو الله فى السموات و فى الارض (16) ، هو ، الله الصمد (19) ، لم يلد و لم يولد (20) ، و لم يكن له كفوا احد (21) .

قرآن اين مسائل را براى چه منظورى طرح كرده است؟آيا براى اين بوده است كه مسائلى نفهميدنى و درك نشدنى كه به قول ندوى اصول و مبادى‏اش در اختيار بشر نيست،بر بشر عرضه بدارد و از مردم بخواهد تعبدا بدون اينكه آنها را درك كنند بپذيرند،و يا واقعا مى‏خواسته است كه مردم خدا را با اين شؤون و صفات بشناسند؟اگر خواسته است‏خداوند با اين صفات شناخته شود از چه راه است؟چگونه ممكن است مطالعه در طبيعت ما را با اين معارف آشنا نمايد؟مطالعه در مخلوقات بر ما روشن مى‏كند كه خداوند عليم است،يعنى چيزى كه ساخته است از روى علم و دانايى بوده است،ولى آنچه قرآن از ما مى‏خواهد تنها اين نيست كه او آنچه را آفريده است از روى علم و دانايى بوده است‏بلكه اين است كه: انه بكل شى‏ء عليم (22) .

لا يعزب عنه مثقال ذرة (23) ، قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى (24) ،يعنى علم خداوند نامتناهى است، قدرتش نامتناهى است.چگونه و از كجا مى‏توان از مشاهده عينى و حسى مخلوقات به نامتناهى بودن علم و قدرت پروردگار پى برد.

در قرآن بسيار مسائل ديگر مطرح است از قبيل:كتب علوى،لوح محفوظ،لوح محو و اثبات،جبر و اختيار،وحى و اشراق و غيره كه هيچكدام از آنها از طريق مطالعه حسى مخلوقات قابل تحقيق نيست.

قرآن اين مسائل را قطعا به عنوان يك سلسله درسها القاء كرده است و از طرفى تدبر در اين درسها را با آياتى از قبيل: افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها (25) ، كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته(26) توصيه و تاكيد كرده است.ناچار راهى را براى وصول به اين حقايق معتبر مى‏دانسته است و به عنوان يك سلسله مجهولات درك نشدنى القاء نمى‏كرده است.

دايره مسائلى كه قرآن در زمينه مسائل ماوراء الطبيعه مطرح كرده است‏بسيار وسيعتر از آن است كه مطالعه در مخلوقات مادى بتواند جوابگوى آنها باشد.همينها سبب شد كه مسلمانان گاهى از طريق سير و سلوك روحى و گاهى از طريق سلوك عقلى و فكرى دنبال اين مسائل را بگيرند.

من نمى‏دانم كسانى كه مدعى مى‏شوند قرآن در مسائل الهى تنها مطالعه در مخلوقات را كافى دانسته است،درباره اينهمه مسائل متنوع كه در قرآن مطرح است و از مختصات اين كتاب مقدس آسمانى است چه مى‏گويند؟

محرك و الهام‏بخش على عليه السلام در طرح مسائلى كه در دو فصل پيش بدانها اشاره كرديم،تنها و تنها تفسير قرآن مجيد است.اگر على عليه السلام نبود شايد براى هميشه معارف عقلى قرآن بدون تفسير مى‏ماند.

اكنون كه اندكى به ارزش اين بحثها اشارت رفت،به ذكر نمونه‏هايى از نهج البلاغه مى‏پردازيم.

ذات و صفات پروردگار

در اين فصل نمونه‏هايى از بحثهاى نهج البلاغه درباره مسائل مربوط به الهيات يعنى مسائل مربوط به ذات و صفات حق را ذكر مى‏كنيم و سپس ارزيابى و مقايسه مختصرى به عمل مى‏آوريم و بحث در اين بخش نهج البلاغه را خاتمه مى‏دهيم.

قبلا لازم است از خوانندگان محترم معذرت بخواهم كه در سه فصل اخير و مخصوصا اين فصل،بحث ما جنبه فنى و فلسفى به خود گرفته است و طبعا مسائلى طرح مى‏شود كه بر اذهانى كه با اين گونه تجزيه و تحليل‏ها آشنايى ندارند سنگين است.

چاره چيست؟بحث درباره كتابى مانند نهج البلاغه اوج و حضيض‏ها و نشيب و فرازهايى دارد.ما به همين مناسبت‏بحث را به اصطلاح درز مى‏گيريم و به ذكر چند نمونه قناعت مى‏كنيم و اگر بخواهيم كلمه به كلمه نهج‏البلاغه را شرح كنيم‏«مثنوى هفتاد من كاغذ شود».

ذات حق

آيا در نهج البلاغه درباره ذات حق و اينكه او چيست و چه تعريفى مى‏توان برايش ذكر كرد بحثى شده است؟بلى بحث‏شده است،زياد هم بحث‏شده است،ولى همه در اطراف يك نكته دور مى‏زند و آن اينكه ذات حق وجود بى حد و نهايت و هستى مطلق است و«ماهيت‏»ندارد،او ذاتى است محدوديت ناپذير و بى‏مرز.هر موجودى از موجودات حد و مرز و نهايتى دارد،خواه آن موجود متحرك باشد و يا ساكن(موجود متحرك نيز دائما مرزها را عوض مى‏كند)ولى ذات حق حد و مرزى ندارد،و ماهيت كه او را در نوع خاصى محدود كند و وجود محدودى را به او اختصاص دهد در او راه ندارد،هيچ زاويه‏اى از زواياى وجود از او خالى نيست،هيچ فقدانى در او راه ندارد،تنها فقدانى كه در او راه دارد،فقدان فقدان است و تنها سلبى كه درباره او صادق است‏سلب سلب است و تنها نفى و نيستى كه وصف او واقع مى‏شود نفى هر نقص،و نيستى از قبيل مخلوقيت و معلوليت و محدوديت و كثرت و تجزى و نيازمندى است،و بالاخره تنها مرزى كه او در آن مرز پا نمى‏گذارد مرز نيستى است.او با همه چيز است ولى در هيچ چيز نيست و هيچ چيز هم با او نيست،داخل در هيچ چيز نيست ولى از هيچ چيز هم بيرون نيست.او از هر گونه كيفيت و چگونگى و از هر گونه تشبيه و تمثيل منزه است،زيرا همه اينها اوصاف يك موجود و محدود و متعين و ماهيت دار است:

«مع كل شى‏ء لا بمقارنة و غير كل شى‏ء لا بمزايلة.»(27)

او با همه چيز هست ولى نه به اين نحو كه جفت و قرين چيزى واقع شود و در نتيجه آن چيز نيز قرين و همدوش او باشد،و مغاير با همه چيز است و عين اشياء نيست ولى نه به اين وجه كه از اشياء جدا باشد و وجودات اشياء مرزى براى ذات او محسوب شود.

«ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج.»(28)

او در اشياء حلول نكرده است،زيرا حلول مستلزم محدوديت‏شى‏ء حلول كننده و گنجايش پذيرى اوست، در عين حال از هيچ چيز هم بيرون نيست زيرا بيرون بودن نيز خود مستلزم نوعى محدوديت است.

«بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له.»(29)

مغايرت و جدايى او از اشياء به اين است كه او قاهر و قادر و مسلط بر آنهاست،و البته هرگز قاهر عين مقهور و قادر عين مقدور و مسلط عين مسخر نيست،و مغايرت و جدايى اشياء از او به اين نحو است كه خاضع و مسخر پيشگاه كبريايى او مى‏باشند و هرگز آن كه در ذات خود خاضع و مسخر است(عين خضوع و اطاعت است)با آن كه در ذات خود بى‏نياز است،يكى نيست،جدايى و مغايرت حق با اشياء به اين نحو نيست كه حد و مرزى آنها را از هم جدا كند،بلكه به ربوبيت و مربوبيت،كمال و نقص،و قوت و ضعف است.

در كلمات على عليه السلام از اين گونه سخن بسيار مى‏توان يافت.همه مسائل ديگر كه بعدا ذكر خواهد شد بر اساس اين اصل است كه ذات حق وجود مطلق و بى نهايت است و هيچ نوع حد و ماهيت و چگونگى درباره او صادق نيست.

وحدت حق،وحدت عددى نيست

يكى ديگر از مسائل توحيدى نهج البلاغه اين است كه وحدت ذات اقدس احديت وحدت عددى نيست، نوعى ديگر از وحدت است.وحدت عددى يعنى وحدت چيزى كه فرض تكرر وجود در او ممكن است. هر گاه ماهيتى از ماهيات و طبيعتى از طبايع را در نظر بگيريم كه وجود يافته است،عقلا فرض اينكه آن ماهيت فرد ديگر پيدا كند و بار ديگر وجود يابد ممكن است.در اين گونه موارد وحدت افراد آن ماهيت وحدت عددى است.اين وحدت در مقابل اثنينيت و كثرت است، يكى است‏يعنى دو تا نيست و قهرا اين نوع از وحدت با صفت‏«كمى‏»(قلت)متصف مى‏شود،يعنى آن يك فرد نسبت‏به نقطه مقابلش كه دو يا چند فرد است كم است.ولى اگر وجود چيزى به نحوى باشد كه فرض تكرر در او ممكن نيست-نمى‏گوييم وجود فرد ديگر محال است‏بلكه مى‏گوييم فرض تكرر و فرض فرد ديگر غير آن فرد ممكن نيست،زيرا بى‏حد و بى‏نهايت است و هر چه را مثل او و دوم او فرض كنيم يا خود اوست و يا چيزى هست كه ثانى و دوم او نيست-در اين گونه موارد وحدت عددى نيست،يعنى اين وحدت در مقابل اثنينيت و كثرت نيست و معنى اينكه يكى است اين نيست كه دو تا نيست،بلكه اين است كه دوم براى او فرض نمى‏شود.

اين مطلب را با يك تمثيل مى‏توان روشن كرد:مى‏دانيم كه دانشمندان جهان درباره تناهى يا عدم تناهى ابعاد عالم اختلاف نظر دارند.بعضى مدعى لاتناهى ابعاد جهان‏اند و مى‏گويند عالم اجسام را حد و نهايتى نيست.بعضى ديگر معتقدند كه ابعاد جهان محدود است و از هر طرف كه برويم بالاخره به جايى خواهيم رسيد كه پس از آن جايى نيست.مساله ديگرى نيز محل بحث است و آن اينكه آيا جهان جسمانى منحصر است‏به جهانى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم و يا يك و يا چند جهان ديگر نيز وجود دارد؟

بديهى است كه فرض جهان جسمانى ديگر غير از جهان ما فرع بر اين است كه جهان جسمانى ما محدود و متناهى باشد.تنها در اين صورت است كه مى‏توان فرض كرد مثلا دو جهان جسمانى و هر كدام محدود به ابعادى معين وجود داشته باشد.اما اگر فرض كنيم جهان جسمانى ما نامحدود است، فرض جهانى ديگر غير ممكن است زيرا هر چه را جهانى ديگر فرض كنيم خود همين جهان و يا جزئى از اين جهان خواهد بود.

فرض وجودى ديگر مانند وجود ذات احديت‏با توجه به اينكه ذات حق وجود محض و انيت صرف و واقعيت مطلقه است،نظير فرض جهان جسمانى ديگر در كنار جهان جسمانى غير متناهى است،يعنى فرضى غير ممكن است.

در نهج البلاغه مكرر در اين باره بحث‏شده است كه وحدت ذات حق وحدت عددى نيست و او با يكى بودن عددى توصيف نمى‏شود و تحت عدد در آمدن ذات حق ملازم است‏با محدوديت او:«الاحد لا بتاويل عدد» (30) او يك است ولى نه يك عددى.

«لا يشمل بحد و لا يحسب بعد» (31) هيچ حد و اندازه‏اى او را در بر نمى‏گيرد و با شمارش به حساب نمى‏آيد.

«من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده‏» (32) هر كس بدو اشاره كند او را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را تحت‏شمارش در آورده است.

«من وصفه فقد حده و من حده فقد عده و من عده فقد ابطل ازله‏» (33) هر كس او را با صفتى(زائد بر ذات)توصيف كند او را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را شماره كرده است و هر كه او را شماره كند ازليت و تقدم او را بر همه چيز از بين برده است.

«كل مسمى بالوحدة غيره قليل‏» (34) هر چيزى كه با وحدت نام برده شود كم است جز او كه با اينكه واحد است‏به كمى و قلت موصوف نمى‏شود.

چقدر زيبا و عميق و پر معنى است اين جمله!اين جمله مى‏گويد هر چه جز ذات حق اگر واحد است كم هم هست،يعنى چيزى است كه فرض فرد ديگر مثل او ممكن است،پس خود او وجود محدودى است و با اضافه شدن فرد ديگر بيشتر مى‏شود.و اما ذات حق با اينكه واحد است‏به كمى و قلت موصوف نمى‏شود زيرا وحدت او همان عظمت و شدت و لانهائى وجود و عدم تصور ثانى و مثل و مانند براى اوست.

اين مساله كه وحدت حق وحدت عددى نيست،از انديشه‏هاى بكر و بسيار عالى اسلامى است،در هيچ مكتب فكرى ديگرى سابقه ندارد.خود فلاسفه اسلامى تدريجا بر اثر تدبر در متون اصيل اسلامى بالخصوص كلمات على عليه السلام به عمق اين انديشه پى بردند و آن را رسما در فلسفه الهى وارد كردند.در كلمات قدما از حكماى اسلامى از قبيل فارابى و بوعلى اثرى از اين انديشه لطيف ديده نمى‏شود.حكماى متاخر كه اين انديشه را وارد فلسفه خود كردند،نام اين نوع وحدت را«وحدت حقه حقيقه‏»اصطلاح كردند.

اوليت و آخريت و ظاهريت و باطنيت‏حق

از جمله بحثهاى نهج البلاغه بحثهايى است كه درباره اينكه خداوند هم اول است و هم آخر،هم ظاهر است و هم باطن.البته اين بحث مانند ساير مباحث مقتبس از قرآن مجيد است و فعلا ما در مقام استناد به قرآن مجيد نيستيم.خداوند اول است نه اوليت زمانى تا با آخريت او مغاير باشد،و ظاهر است نه به معنى اينكه محسوس به حواس است تا با باطن بودن او دو معنى و دو جهت مختلف باشد.اوليت او عين آخريت،و ظاهريت او عين باطنيت اوست.

الحمد لله الذى لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا...و كل ظاهر غيره غير باطن و كل باطن غيره غير ظاهر (35) .

سپاس خداى را كه هيچ حال و صفتى از او بر حال و صفتى ديگر تقدم ندارد تا اوليت او مقدم بر آخريتش و ظاهريت او مقدم بر باطنيتش بوده باشد...هر پيدايى جز او فقط پيداست و ديگر پنهان نيست و هر پنهانى جز او فقط پنهان است و ديگر پيدا نيست.اوست كه در عين اينكه پيداست پنهان است و در عين اينكه پنهان است پيداست.

لا تصحبه الاوقات و لا ترفده الادوات،سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله (36) .

زمانها او را همراهى نمى‏كنند(در مرتبه ذات او زمان وجود ندارد)و اسباب و ابزارها او را كمك نمى‏كنند.هستى او بر زمانها،و وجود او بر نيستى،و ازليت او بر هر آغازى تقدم دارد.

تقدم ذات حق بر زمان و بر هر نيستى و بر هر آغاز و ابتدايى،يكى از لطيفترين انديشه‏هاى حكمت الهى است و معنى ازليت‏حق فقط اين نيست كه او هميشه بوده است،شك نيست كه هميشه بوده است، اما هميشه بودن يعنى زمانى نبوده كه او نبوده است.ازليت‏حق فوق هميشه بودن است،زيرا«هميشه بودن‏»مستلزم فرض زمان است،ذات حق علاوه بر اينكه با همه زمانها بوده است،بر همه چيز حتى بر زمان تقدم دارد و اين است معنى‏«ازليت‏»او.از اينجا معلوم مى‏شود كه تقدم او نوعى ديگر غير از تقدم زمانى است.

الحمد لله الدال على وجوده بخلقه و بمحدث خلقه على ازليته و باشتباههم على ان لا شبه له لا تستلمه المشاعر و لا تحجبه السواتر (37) .

سپاس خداى را كه آفرينش دليل بر هستى او،و حدوث مخلوقاتش دليل بر ازليت او،و مانند داشتن مخلوقاتش دليل بر بيمانندى اوست.از حواس پنهان است و دست‏حواس به دامن كبريايى‏اش نمى‏رسد، و در عين حال هويدا است و هيچ چيزى نمى‏تواند مانع و حاجب و پرده وجودش شود.

يعنى او هم پيداست و هم پنهان است،او در ذات خود پيداست اما از حواس انسان پنهان است.پنهانى او از حواس انسان از ناحيه محدوديت‏حواس است نه از ناحيه ذات او.

در جاى خود ثابت‏شده است كه وجود مساوى با ظهور است،و هر چه وجود كاملتر و قويتر باشد ظاهرتر است و بر عكس هر چه ضعيفتر و با عدم مخلوطتر باشد از خود و از غير پنهانتر است.

براى هر چيز دو نوع وجود است:«وجود فى نفسه‏»و«وجود براى ما».وجود هر چيزى براى ما،وابسته است‏به ساختمان قواى ادراكى ما و به شرايط خاصى كه بايد باشد.و از اين رو ظهور نيز بر دو قسم است: ظهور فى نفسه و ظهور براى ما.

. حواس ما به حكم محدوديتى كه دارد فقط قادر است موجودات مقيد و محدود و داراى مثل و ضد را در خود منعكس كند.حواس ما از آن جهت رنگها و شكلها و آوازها و غير اينها را درك مى‏كنند كه به مكان و زمان محدود مى‏شوند،در يك جا هستند و در جايى ديگر نيستند،در يك زمان هستند و در زمانى ديگر نيستند،مثلا اگر روشنى هميشه و همه جا به طور يكنواخت مى‏بود قابل احساس نبود،اگر يك آواز به طور مداوم و يكنواخت‏شنيده شود هرگز شنيده نمى‏شود.

ذات حق كه صرف الوجود و فعليت محض است و هيچ مكان و زمان او را محدود نمى‏كند،نسبت‏به حواس ما باطن است اما او در ذات خود عين ظهور است و همان كمال ظهورش كه ناشى از كمال وجودش است‏سبب خفاى او از حواس ماست.جهت ظهور و جهت‏بطون در ذات او يكى است،او از آن جهت پنهان است كه در نهايت پيدايى است.او از شدت ظهور در خفاست.

يا من هو اختفى لفرط نوره الظاهر الباطن فى ظهوره(38) حجاب روى تو هم روى توست در همه حال نهان ز چشم جهانى ز بس كه پيدايى

مقايسه و داورى

اگر يك مقايسه-و لو به طور مختصر-ميان منطق نهج البلاغه با منطق ساير مكتبهاى فكرى به عمل نيايد،ارزش واقعى بحثهاى توحيدى نهج البلاغه روشن نمى‏شود.آنچه در فصل پيش به عنوان نمونه ذكر شد قسمت‏بسيار مختصرى بود و از لحاظ نمونه هم چندان كافى به نظر نمى‏رسد،ولى فعلا به همان اندازه قناعت مى‏كنيم و به مقايسه مى‏پردازيم.

درباره ذات و صفات حق،قبل از نهج البلاغه و بعد از آن،در شرق و غرب،در قديم و جديد از طرف فلاسفه،عرفا،متكلمين بحثهاى فراوان به عمل آمده است ولى با سبكها و روشهاى ديگر.سبك و روش نهج البلاغه كاملا ابتكارى و بى سابقه است.تنها زمينه انديشه‏هاى نهج البلاغه قرآن مجيد است و بس. از قرآن مجيد كه بگذريم،هيچ گونه زمينه ديگرى براى بحثهاى نهج البلاغه نخواهيم يافت.

قبلا اشاره كرديم كه برخى دانشمندان براى اينكه بتوانند زمينه قبلى براى اين مباحث فرض كنند، اصالت انتساب آنها را به على عليه السلام مورد ترديد قرار داده‏اند!و چنين فرض كرده‏اند كه اين بيانات در عصرهاى متاخرتر،پس از پديد آمدن افكار معتزله از يك طرف و انديشه‏هاى يونانى از طرف ديگر پيدا شده است،غافل از آن كه‏«چه نسبت‏خاك را با عالم پاك؟!»انديشه‏هاى معتزلى يا يونانى كجا و افكار نهج البلاغه‏اى كجا!

نهج البلاغه و انديشه‏هاى كلامى

در نهج البلاغه در عين اينكه خداوند متعالى با اوصاف كماليه توصيف شده است،هر گونه صفت‏«مقارن‏»و زائد بر ذات نفى شده است.از طرف ديگر،همچنانكه مى‏دانيم اشاعره طرفدار صفات زائد بر ذاتند و معتزله هر گونه صفت را نفى مى‏كنند.

الاشعرى بازدياد قائلة و قال بالنيابة المعتزلة

همين امر سبب شده كه بعضى بپندارند آنچه در نهج البلاغه در اين زمينه آمده است در عصرهاى متاخرتر ساخته شده و تحت تاثير افكار معتزلى بوده است،و حال آنكه اگر فردى انديشه‏شناس باشد مى‏فهمد در نهج البلاغه كه صفت نفى مى‏شود،صفت محدود نفى مى‏شود (39) و صفت نامحدود براى ذات نامحدود مستلزم عينيت ذات با صفات است نه انكار صفات آنچنانكه معتزله پنداشته‏اند.و اگر معتزله به چنين انديشه‏اى رسيده بودند هرگز نفى صفات نكرده و قائل به‏«نيابت‏»ذات از صفات نمى‏شدند.

و همچنين است آنچه در خطبه 228 در باره حدوث كلام پروردگار آمده است.ممكن است توهم شود كه آن چيزى كه در اين خطبه آمده است مربوط است‏به بحث در قدم و حدوث قرآن-كه مدتها بازار داغى در ميان متكلمين اسلامى داشت-و آنچه در نهج البلاغه آمده است در آن عصرها يا عصرهاى بعدتر الحاق شده است.ولى اندك دقت معلوم مى‏دارد كه بحث نهج البلاغه در باره حدوث و قدم قرآن-كه يك بحث‏بى‏معنى است-نيست،بلكه درباره‏«امر»تكوينى و اراده انشائى پروردگار است.على مى‏فرمايد امر پروردگار و اراده انشائى پروردگار فعل اوست و به همين دليل حادث و متاخر از ذات است،و اگر قديم و در مرتبه ذات باشد مستلزم ثانى و شريك براى ذات است:

يقول لمن اراد كونه كن فيكون،لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع،و انما كلامه سبحانه فعل منه انشاه،و مثله لم يكن من قبل ذلك كائنا،و لو كان قديما لكان الها ثانيا.

يعنى هر چه را بخواهد باشد،مى‏گويد«باش‏»!پس وجود مى‏يابد.اين گفتن،آوازى كه دروازه گوشها را بكوبد و يا فرادى كه شنيده شود نيست.سخن از فعل اوست،و چون فعل اوست‏حادث است و در مرتبه قبل موجود نبوده است،و اگر قديم باشد خداى دوم خواهد بود.

بعلاوه،رواياتى كه در اين زمينه از على عليه السلام رسيده است و فقط برخى از آنها در نهج البلاغه جمع شده است رواياتى مستند است و به زمان خود آن حضرت متصل مى‏شود.بنا بر اين چه جاى ترديد است؟و اگر شباهتى ميان كلمات على عليه السلام و برخى سخنان معتزله مشاهده مى‏شود، احتمالى كه بايد داده شود اين است كه معتزله از آن حضرت اقتباس كرده‏اند.

متكلمين اسلامى عموما(اعم از شيعى و سنى،اشعرى يا معتزلى)محور بحثهاى خود را«حسن و قبح عقلى‏»قرار داده‏اند.اين اصل كه جز يك اصل عملى اجتماعى بشرى نيست،از نظر متكلمين در عالم الوهيت نيز جارى است و بر سنن تكوين هم حكومت مى‏كند ولى ما در سراسر نهج البلاغه كوچكترين اشاره و استنادى به اين اصل نمى‏بينيم،همچنان كه در قرآن نيز اشاره‏اى بدان نيست،و اگر افكار و عقايد متكلمين در نهج البلاغه راه يافته بود در درجه اول مى‏بايست پاى اين اصل باز شده باشد.

نهج البلاغه و انديشه‏هاى فلسفى

برخى ديگر كه به كلماتى در نهج البلاغه از قبيل وجود و عدم و حدوث و قدم و مانند اينها برخورده‏اند، فرضيه ديگرى پيش آورده احتمال داده‏اند كه اين كلمات و اصطلاحات پس از آنكه فلسفه يونانى وارد دنياى اسلام شده،به عمد و يا سهو در رديف كلمات على عليه السلام قرار گرفته است.

صاحبان اين فرضيه نيز اگر از الفاظ عبور كرده،به معانى رسيده بودند و چنين فرضى را ابراز نمى‏داشتند.سبك و روش استدلال در نهج البلاغه با سبك و روش!406 فلاسفه متقدم و معاصر سيد رضى و حتى تا قرنها پس از سيد رضى و گرد آورى نهج البلاغه صد در صد متفاوت است.

فعلا در الهيات فلسفه يونان و اسكندريه بحثى نمى‏كنيم كه در چه حد و پايه بوده است،بحث‏خود را به الهياتى كه از طرف فارابى و ابن سينا و خواجه نصير الدين طوسى بيان شده است اختصاص مى‏دهيم. البته شك نيست كه فلاسفه اسلامى تحت تاثير و نفوذ تعليمات اسلامى برخى مسائل را وارد فلسفه كردند كه قبلا نبود و بعلاوه در بيان و توجيه و استدلال بعضى مسائل ديگر ابتكاراتى به وجود آوردند، در عين حال با آنچه از نهج البلاغه مى‏توان استفاده كرد تفاوتهايى دارد.

حضرت استاد علامه طباطبايى(روحى فداه)در نشريه‏«مكتب تشيع‏»شماره 2 در مقدمه بحث‏«روايات معارف اسلامى‏»مى‏فرمايند:

«اين بيانات در فلسفه الهيه يك رشته مطالب و مسائل را حل مى‏كنند كه علاوه بر اينكه در ميان مسلمين مطرح نشده بوده و در ميان اعراب مفهوم نبوده اساسا در ميان كلمات فلاسفه قبل از اسلام كه كتبشان به عربى نقل شده عنوانى ندارند و در آثار حكماى اسلام كه از عرب و عجم پيدا شده و آثارى از خود گذاشته‏اند يافت نمى‏شوند.اين مسائل همان طور در حال ابهام مانده و هر يك از شراح و باحثين به حسب گمان خود تفسير مى‏كردند تا تدريجا راه آنها تا حدى روشن و در قرن يازده هجرى حل شده و مفهوم گرديدند،مانند مساله وحدت حقه(وحدت غير عددى)در واجب و مساله اينكه ثبوت وجود واجبى همان ثبوت وحدت اوست(وجود واجب چون وجود مطلق است مساوى با وحدت است)و اينكه واجب معلوم بالذات است و اينكه واجب خود به خود بلاواسطه شناخته مى‏شود و همه چيز با واجب شناخته مى‏شود نه به عكس...»(40)

محور استدلالهاى فلاسفه پيشين اسلام از قبيل فارابى و بوعلى و خواجه نصير الدين طوسى در مباحث مربوط به ذات و صفات و شؤون حق،از وحدت و بساطت و غناى ذاتى و علم و قدرت و مشيت و غيره‏«وجوب وجود»است،يعنى همه چيز ديگر از«وجوب وجود»استنتاج مى‏شود و خود وجوب وجود از يك طريق غير مستقيم اثبات مى‏گردد،از اين راه به اثبات مى‏رسد كه بدون فرض واجب الوجود، وجود ممكنات غير قابل توجيه است.گر چه برهانى كه براى اين مطلب اقامه مى‏شود از نوع برهان خلف نيست ولى از نظر غير مستقيم بودن و خاصيت الزامى داشتن مانند برهان خلف است و لهذا ذهن هرگز به ملاك‏«وجوب وجود»دست نمى‏يابد و«لم‏»مطلب را كشف نمى‏كند.بوعلى در اشارات بيان مخصوصى دارد و مدعى مى‏شود كه با اين بيان‏«لم‏»مطلب را كشف كرده است و لهذا برهان معروف خود را«برهان صديقين‏»ناميده است،ولى حكماى بعد از او بيان او را براى توجيه‏«لم‏»مطلب كافى نشمرده‏اند.

در نهج البلاغه هرگز بر وجوب وجود به عنوان اصل توجيه كننده ممكنات تكيه نشده است.آنچه در اين كتاب بر آن تكيه شده است همان چيزى است كه ملاك واقعى وجوب وجود را بيان مى‏كند،يعنى واقعيت محض و وجود صرف بودن ذات حق.

حضرت استاد در همان كتاب ضمن شرح معنى يك حديث كه در توحيد صدوق از على عليه السلام روايت‏شده مى‏فرمايند:

«اساس بيان روى اين اصل است كه وجود حق سبحانه واقعيتى است كه هيچ گونه محدوديت و نهايتى نمى‏پذيرد،زيرا وى واقعيت محض است كه هر چيز واقعيت دارى در حدود و خصوصيات وجودى خود به وى نيازمند است و هستى خاص خود را از وى دريافت مى‏دارد.»(41)

آرى،آنچه در نهج البلاغه پايه و اساس همه بحثها در باره ذات حق قرار گرفته اين است كه او هستى مطلق و نا محدود است،قيد و حد به هيچ وجه در او راه ندارد،هيچ مكان و يا زمان و هيچ شيئى از او خالى نيست،او با همه چيز هست ولى هيچ چيز با او نيست و چون مطلق و بى حد است‏بر همه چيز حتى بر زمان و بر عدد و بر حد و اندازه(ماهيت)تقدم دارد،يعنى زمان و مكان و عدد و حد و اندازه در مرتبه افعال اوست و از فعل و صنع او انتزاع مى‏شود،همه چيز از اوست و بازگشت همه چيز به اوست،او در همان حال كه اول الاولين است آخر الاخرين است.

اين است آنچه محور بحثهاى نهج البلاغه است و در كتب فارابى و بوعلى و ابن رشد و غزالى و خواجه نصير الدين طوسى نشانه‏اى از آن نمى‏توان يافت.

همچنانكه استاد علامه متذكر شده‏اند اين بحثهاى عميق در«الهيات بالمعنى الاخص‏»مبتنى بر يك سلسله مسائل ديگر است كه در امور عامه فلسفه به ثبوت رسيده است (42) و ما در اينجا نمى‏توانيم به ذكر آن مسائل و بيان مبتنى بودن اين بحثها بر آن مسائل بپردازيم.

وقتى كه ما مى‏بينيم اولا مسائلى در نهج البلاغه مطرح است كه در عصر سيد رضى(گرد آورنده نهج البلاغه)در ميان فلاسفه جهان مطرح نبوده است از قبيل اينكه وحدت ذات واجب از نوع وحدت عددى نيست و عدد در مرتبه متاخر از ذات اوست،و اينكه وجود او مساوى با وحدت است و ديگر بسيط الحقيقه بودن ذات واجب و با همه چيز بودن او و برخى مسائل ديگر،و ثانيا مى‏بينيم تكيه‏گاه بحث در اين كتاب با بحثهاى فلسفى متداول جهان تا امروز متفاوت است،چگونه مى‏توانيم ادعا كنيم كه اين سخنان از طرف آشنايان با مفاهيم فلسفى آن روز اختراع شده است؟!

نهج البلاغه و انديشه‏هاى فلسفى غرب

نهج البلاغه در تاريخ فلسفه شرق سهم عظيم دارد.صدر المتالهين كه انديشه‏هاى حكمت الهى را دگرگون ساخت،تحت تاثير عميق كلمات على عليه السلام بود.روش او در مسائل توحيد بر اساس استدلال از ذات به ذات و از ذات بر صفات و افعال است و همه اينها مبتنى است‏بر صرف الوجود بودن واجب،و آن بر پايه يك سلسله اصول كلى ديگر كه در فلسفه عامه او مطرح است‏بنا شده است.

حكمت الهى شرق از بركت معارف اسلام بارور شد و استحكام يافت و بر يك سلسله اصول و مبادى خلل ناپذير بنا شد،ولى حكمت الهى غرب از اين مزايا محروم ماند.گرايش به فلسفه مادى در غرب علل و موجبات فراوانى دارد كه اكنون مجال شرح آنها نيست (43) .به عقيده ما علت عمده آن،ناتوانى و نارسايى مفاهيم حكمت الهى غرب بود.اگر كسى بخواهد مقايسه‏اى در زمينه بحثهايى كه در اين دو سه فصل اشاره شد به عمل آورد،لازم است در اطراف برهان وجودى كه از آنسلم مقدس تا دكارت و اسپينوزا و لايب نيتس و كانت و غيره به بحث و رد و قبول آن پرداخته‏اند،مطالعه كند و آنگاه آن را با برهان صديقين صدر المتالهين كه از انديشه‏هاى اسلامى و مخصوصا كلمات على عليه السلام الهام يافته است مقايسه نمايد تا ببيند«تفاوت ره از كجاست تا به كجا!».

پى‏نوشتها

1- طه/5.

2- رجوع شود به مقدمه جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم.

3- ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين،چاپ چهارم،ص‏97.

5- مصدر سابق،ص 135.

5- رجوع شود به مقدمه جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم.

6- شورى/11.

7- روم/27.

8- الانبياء/22.

9- المؤمنون/91.

10- رجوع شود به جلد پنجم اصول فلسفه.

11- شورى/11.

12- نحل/60.

13- طه/8.

14- حشر/23.

15- بقره/115.

16.انعام/3.

17.حديد/3.

18.بقره/255.

19.اخلاص/2.

20.اخلاص/3.

21.اخلاص/4.

22- شورى/12.

23- سبا/3.

24- كهف/109.

25- محمد/24.

26- ص/29.

27- خطبه 1.

28- خطبه 228

20- خطبه 152.

30- خطبه 152.

31- خطبه 228.

32- خطبه 1.

33- خطبه 152.

34- خطبه 64.

35- خطبه 64.

36- خطبه 228.

37- خطبه 152.

38- منظومه حاج ملا هادى سبزوارى،ابتداى بخش حكمت.

39- در خطبه اول نهج البلاغه قبل از آن كه بفرمايد:«و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه‏»مى‏فرمايد: «الذى ليس لصفته حد محدود و لا نعت موجود».

40- نشريه سالانه‏«مكتب تشيع‏»،شماره 2،ص 120.

41- همان كتاب،ص‏126.

42- همان كتاب،ص‏157.

43- رجوع شود به كتاب علل گرايش به ماديگرى تاليف مرتضى مطهرى،بخش‏«نارساييهاى مفاهيم فلسفى‏».

مجموعه آثار جلد 16 صفحه 379
استاد شهيد مرتضى مطهری

انديشه ‏هاى اعتقادى حضرت علی علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

انديشه ‏هاى اعتقادى حضرت علی علیه السلام

1- توحيد و معرفت

2- امامت و خلافت

3- بيان مقام و منزلت قرآن از ديدگاه حضرت على (ع)

4- هستی شناسی

5- نبوت

6- معاد

جهاد و ضرورت آن از ديدگاه امام على علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

جهاد و ضرورت آن از ديدگاه امام على علیه السلام

اما بعد، جهاد، درى است از درهاى بهشت كه خدا به روى گزيده دوستان خود گشوده است; و جامه تقوى است، كه بر تن آنان پوشيده است.

زره استوار الهى است كه آسيب نبيند; و سپر محكم اوست - كه تير در آن ننشيند -. هر كه جهاد را واگذارد و ناخوشايند داند، خدا جامه خوارى بر تن او پوشاند، و فوج بلا بر سرش كياند; و در زبونى و فرمايگى بماند. دل او در پرده‏هاى گمراهى نهان، و حق از او روى گردان. به خوارى محكوم و از عدالت محروم.

من شبان و روزان، آشكارا و نهان، شما را به رزم اين مردم تيره روان خواندم و گفتم: با آنان بستيزيد، پيش از آنكه بر شما حمله برند، و بگريزيد.

به خدا سوگند با مردمى در آستانه خانه‏شان نكوشيدند، جز كه جامه خوارى بر آنان پوشيدند. اما هيچ يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و از خوارمايگى، هركس كار بار به گردن ديگرى انداخت; تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از دستتان برون كردند. اكنون سربازان اين مرد غامدى به انبار در آمده و حسان پسر حسان بكرى را كشته و مرزبانان را از جايگاههاى خويش رانده‏اند. شنيده‏ام مهاجم به خانه‏هاى مسلمانان، و كسانى كه در پناه اسلامند در آمده، گردنبند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان به در مى‏كرده است; حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان، جز زارى و رحمت‏خواستن سلاحى نداشته‏اند. سپس غارتگران، پشتواره‏ها از مال مسلمانان بسته; نه كشته‏اى بر جاى نهاده و نه خسته، به شهر خود بازگشته‏اند. اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد، چه جاى ملامت است، كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.

شگفتا! به خدا كه هماهنگى اين مردم در باطل خويش، و پراكندگى شما در حق خود، دل را مى‏ميراند; و اندوه را تازه مى‏گرداند. زشت‏با ديد و از اندوه برون نياييد! كه آماج تير بلاييد، بر شما غارت مى‏برند و ننگى نداريد. با شما پيكار مى‏كنند و به جنگى دست نمى‏گشاييد. خدا را نافرمانى مى‏كنند و خشنودى مى‏نماييد. اگر در تابستان شما را بخوانم، گوييد هوا سخت گرم است، مهلتى ده تا گرما كمتر شود. اگر در زمستان فرمان دهم، گوييد سخت‏سرد است، فرصتى ده تا سرما از بلاد ما به در شود. شما كه از گرما و سرما چنين مى‏گريزيد، با شمشير آخته كجا مى‏ستيزيد؟

اى نه مردان به صورت مرد، اى كم خردان ناز پرورد! كاش شما را نديده بودم و نمى‏شناختم كه به خدا، پايان اين آشنايى ندامت‏بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد! كه دلم از دست‏شما پر خون است و سنيه‏ام مالامال خشم شما مردم دون، كه پياپى جرعه اندوه به كامم مى‏ريزيد، و با نافرمانى و فروگذارى جانبم، كار را بهم در مى‏آميزيد، تا آنجا كه قريش مى‏گويد پسر ابوطالب دلير است اما علم جنگ نمى‏داند. خدا پدرانشان را مزد دهاد! كدام يك از آنان پيشتر از من در ميدان جنگ بوده و بيشتر ازمن نبرد دليران را آزموده؟! هنوز بيست‏سال نداشتم كه پا در معركه گذاشتم، و اكنون ساليان عمرم از شصت فزون است. اما، آن را كه فرمان نبرند سر رشته كار از دستش برون است.

نهج البلاغه - خطبه 27 - دكتر سيد جعفر شهيدی