بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

امام على (ع) و قاسطين - قسمت دوم

معاويه و جرير بجلى فرستاده امام به شام

پس از ياران جنگ جمل و انتقال امام از مدينه به كوفه كه خود داستان مفصلى دارد، امام تصميم گرفت كه كار معاويه را يكسره كند و به خود سرى‏هاى او در شام خاتمه دهد. در اين هنگام جريربن عبدالله بجلى حاكم همدان وارد كوفه شده بود و چون از قصد امام آگاهى يافت پيشنهاد كرد كه امام او را به سوى معاويه بفرستد تا معاويه را به راه آورد. او به امام گفت: من با معاويه دوستى دارم، بگذار پيش او بروم و او را به اطاعت تو دعوت كنم. مالك اشتر به امام گفت: او را نفرست كه به خدا سوگند ميل او به معاويه است. امام گفت: او را رها كن تا ببينيم چگونه به سوى ما بر مى‏گردد. (159)

امام پيشنهاد جرير را پذيرفت و چون خواست او را اعزام كند به او گفت: مى‏بينى كه اصحاب پيامبر كه اهل دين و انديشه هستند در كنار من قرار گرفته‏اند و من تو را براى اهل شام انتخاب كردم چون پيامبر درباره تو گفته است كه تو از نيكان اهل يمن هستى. با نامه من نزد معاويه برو اگر به آنچه كه مسلمانان وارد شده‏اند وارد شد كه هيچ و گرنه پيمان صلح را لغو كن و به او برسان كه من به امير بودن او راضى نيستم و مردم نيز به جانشينى او رضايت نمى دهند.

جرير با نامه امام به شام رفت و بر معاويه وارد شد و پس از حمد و ثناى الهى گفت:

اى معاويه مردم مكه و مدينه و بصره و كوفه و حجاز و يمن و مصر و عروض و عمان و بحرين و يمامه با پسر عمويت (على) بيعت كرده‏اند و كسى جز مردم اين قلعه‏هايى كه تو در آن هستى باقى نمانده است، اگر سيلى از بيابان‏هاى آن جارى شود آن را غرق مى‏كند و من نزد تو آمده‏ام و تو را به آنچه باعث هدايت و رشد تو در بيعت با اين مرد مى شود دعوت مى‏كنم . جرير پس از ذكر اين سخنان، نامه امام را تحويل معاويه داد. (160)

نامه امام به معاويه كه توسط جرير به او داده شد با تفاوت هايى اندكى در منابع تاريخى فراوانى آمده است. (161) و مرحوم سيد رضى نيز قسمت هايى از آن را در نهج البلاغه آورده و ما اكنون ترجمه متن آن نامه را به نقل از وقعه صفين در زير مى‏آوريم:

«بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد، بيعت با من در مدينه حجت را بر تو كه در شام هستى تمام كرده است چون همان كسانى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بوند به همان گونه با من بيعت كرده‏اند، به گونه اى كه ديگر نه كسى كه حاضر است مى‏تواند كس ديگر را انتخاب كند و نه كسى كه غايب است مى‏تواند آن را نپذيرد، همانا شورى حق مهاجران وانصار است، پس اگر بر مردى اتفاق كردند و او را امام ناميدند خوشنودى خداوند در آن خواهد بود. پس اگر كسى به قصد اعتراض يا بدعت از آن بيرون شود، او را به آن بر مى‏گردانند و اگر امتناع كرد، با او به سبب پيروى از غير راه مؤمنان مى‏جنگند و خدا او را به آنچه خود خواسته وادار مى‏كند و او را به جهنم مى‏برد و چه بد جايگاهى است.

همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند آنگاه، بيعت مرا شكستند و پيمان شكنى آنها مانند رد آن بود و من با آنها جهاد كردم تا اينكه حق آمد و فرمان خدا آشكار شد دوست داشتنى‏ترين كار براى من درباره تو عافيت توست مگر اينكه خودت، خودت را در معرض بلا قرار بدهى، پس اگر خود را در معرض آن قرار دهى با تو مى‏جنگيم و از خداوند كمك مى‏جويم.

تو درباره قاتلان عثمان بسيار سخن گفتى، پس به آنچه مسلمانان وارد شده‏اند وارد شو آنگاه داورى آنان را به من واگذار كن تا تو و آنان را به كتاب خدا وارد سازم، ولى اينكه تو مى‏خواهى مانند فريب دادن كودك از شير است. به جان خودم سوگند اگر با عقل خود بنگرى و هواى نفس خود را كنار بگذارى، مرا بى زارترين قريش نسبت به خون عثمان مى‏يابى.

و بدان كه تو از «طلقا اسير آزاد شده در اسلام» هستى كه خلافت براى آنان حلال نيست و نمى توانند در شورا قرار گيرند. و به سوى تو و كسانى كه نزد تو هستند، جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است فرستادم، پس بيعت كن و نيرويى جز از خدا نيست» (162)

چون معاويه نامه را خواند، بلافاصله جرير به پا خاست و خطاب به معاويه و جمعيت حاضر در آنجا خطبه‏اى خواند، او در اين خطبه سعى كرد كه ابهامات موجود را از ميان بردارد و حاضران را در جريان چگونگى بيعت مردم با على و چگونگى كار طلحه و زبير و جنگى كه در بصره با آنان اتفاق افتاد بگذارد و اين بهانه معاويه را كه عثمان او را حاكم شام كرده از او بگيرد. ا و پس از حمد و ثناى الهى و فرستادن درود بر پيامبر چنين گفت:

«اى مردم كار عثمان حاضران در مدينه را عاجز و ناتوان كرد تا چه رسد به كسانى كه از آن غايب بوده‏اند، همانا مردم بى چون و چرا با على بيعت كردند و طلحه و زبير هم از كسانى بودند كه با او بيعت كردند آنگاه بى هيچ دليلى بيعت خودرا شكستند. آگاه باشيد كه اين دين فتنه‏ها را تحمل نمى‏كند و عرب نيز شمشير را نمى پذيرد، ديروز در بصره فاجعه اى رخ داد كه اگر تكرار شود آرامشى براى مردم نخواهد بود، عموم مردم با على بيعت كرده‏اند و اگر خداوند كارها را به ما محول مى‏كرد جز او كس ديگرى را انتخاب نمى‏كرديم و هر كس با اين كار مخالفت كند مورد مؤاخذه و عتاب قرار مى‏گيرد.

اى معاويه تو هم در آنچه مردم وارد شده‏اند وارد شو، و اگر بگويى كه عثمان مرا عامل خود كرده و هنوز عزل نكرده است، اگر اين سخن روا باشد دين خدا برپا نمى‏شود و هر كس كارى را كه در دست او است نگه مى‏دارد، ولى خداوند از خليفه قبلى حقى بر خليفه بعدى قرار نداده است و اين كارها را به صورت حقوقى قرار داده كه برخى از آن برخى ديگر را نسخ مى‏كند.»

پس از سخنان جرير، معاويه اظهار داشت كه من و يارانم در اين باره مى‏انديشيم و خواست نظر اهل شام را بداند ولذا دستور داد كه منادى ندا دهد كه نماز بر پاست پس چون مردم در مسجد اجتماع كردند به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و تعريف از شام و مردم آن گفت:

اى مردم! شما مى‏دانيد كه من جانشين اميرالمؤمنين عمر بن خطاب و عثمان بر شما هستم، من درباره كسى كارى انجام نداده‏ام كه شرمنده باشم، من ولى عثمان هستم كه مظلوم كشته شد و خداوند مى‏گويد: «آن كسس كه مظلوم كشته شود، ما به ولى او تسلط داديم ولى در كشتن اسراف نشود» سپس گفت: من مى‏خواهم نظر شما را راجع به قتل عثمان بدانم.

در اين هنگام كسانى كه در مسجد حاضر بودند به پا خاستند و اظهار داشتند كه ما خواستار انتقام خون عثمان هستيم و بر اين كار با معاويه بيعت كردند و گفتند كه در اين راه جان و مال خود را فدا خواهند كرد. (163)

روز بعد، جرير بار ديگر از معاويه خواستار بيعت با على شد او گفت: اى جرير اين يك كار آسانى نيست وعواقبى دارد بگذار در اين باره بينديشم پس ازآن افراد مورد اعتماد خود را فرا خواند و با آنها در باره مأموريت جرير مشورت كرد.

از جمله كسانى كه معاويه با آنان مشورت كرد شرحبيل بن سمط زاهد معروف شهر حمص بود كه در شام نفوذ فراوانى داشت. در همان ايام شرحبيل نزد معاويه آمده بود، معاويه درباره مأموريت جرير با او سخن گفت واضافه كرد كه على بهترين مردم است جز اينكه او عثمان را كشته است، اكنون من خودم را آماده شنيدن سخنان تو كرده‏ام و من مردى از اهل شام هستم هر چه را كه آنان بپسندند مى‏پسندم و هر چه را كه آنان مكروه بدارند من نيز مكروه مى‏دارم . شرحبيل گفت: من اكنون بيرون مى‏روم بعدا نظر خود را خواهم گفت.

او بيرون رفت و معاويه پيش از آن كسانى را در بيرون آماده كرده بود كه با شرحبيل سخن بگويند و على را قاتل عثمان معرفى كنند، آنها همه شان به شرحبيل گفتند كه عثمان را على كشته است وبدينگونه شرحبيل فريب خورد و خشمناك به سوى معاويه برگشت وگفت: اى معاويه همه مردم مى‏گويند كه عثمان را على كشته است، به خدا سوگند اگر با على بيعت كنى تو را از شام بيرون مى‏كنيم و يا تو را مى‏كشيم، معاويه گفت: من با شما مخالفت نخواهم كرد و من جز مردى از اهل شام نيستم. شرحبيل گفت: پس اين مرد را نزد رفيقش برگردان. (164)

توطئه معاويه در فريب دادن شرحبيل، او را گامى به هدف خود نزديك ساخت و توانست شخص صاحب نفوذى مانند شرحبيل را كاملا با خود هم‏سو كند و اين در تشويق مردم شام به جنگ با على، تأثير فراوانى داشت. البته پيش از اين مجلس نيز معاويه به شرحبيل كه در حمص بود نامه نوشته بود و رضايت او را در خونخواهى عثمان جلب كرده بود ولى اين بار توفيق بيشترى نصيب او شده بود وشرحبيل كاملا براى جنگ با على به عنوان قاتل عثمان مصمم شده بود.

نصربن مزاحم روايت قبلى را چنين ادامه مى‏دهد:

شرحبيل از نزد معاويه به خانه حصين بن نمير آمد و گفت: به جرير پيام بده كه نزد ما آيد و حصين به او پيام داد كه شرحبيل نزد ماست تو هم بيا و جرير در خانه حصين با شرحبيل روبرو شد شرحبيل به او گفت: تو با موضوع مبهم نزد ما آمده‏اى تا ما را در دهان شير بيفكنى و مى‏خواهى شام را با عراق پيوند بدهى و على را مدح مى‏كنى در حالى كه او قاتل عثمان است، خداوند در روز قيامت از آنچه گفته‏اى پرسش خواهد كرد.

جرير گفت: اى شرحبيل اينكه گفتى با كار مبهمى نزد شما آمده‏ام، چگونه مبهم است در حالى كه مهاجرين و انصار در آن اتفاق دارند و طلحه و زبير به خاطر رد آن كشته شدند؛ و اما اينكه مى‏گويى شما را به دهان شير افكنده‏ام تو خودت خودت را به دهان شير افكنده‏اى؛ و اما پيوند اهل شام به اهل عراق بر اساس حق بهتر از جدايى آنها بر اساس باطل است؛ و اينكه مى‏گويى على عثمان را كشته، به خدا سوگند اين جز انداختن تير تهمت از راه دور نيست، بلكه تو به دنيا ميل كردى و در دل تو در زمان سعدبن ابى وقاص چيزى بود. گفتگوى اين دو نفر به گوش معاويه رسيد، كسى نزد جرير فرستاد و با او تندى كرد. (165)

جرير نامه‏اى به شرحبيل نوشت (166) و طى اشعارى اورا نصيحت كرد، اين نامه در شرحبيل تأثير نمود و با خود گفت: به خدا شتاب نخواهم كرد و نزديك بود كه از يارى معاويه كنار بكشد ولى معاويه كسانى را گماشت كه مرتب نزد او رفت و آمد مى‏كردند و جريان قتل عثمان را بزرگ جلوه مى‏دادند و آن را به على منسوب مى‏كردند و نزد او شهادت دروغ مى‏دادند و نامه‏هاى جعلى ارائه مى‏كردند تا جايى كه نظر او را برگردانيدند و عزم او را محكم كردند. (167)

جالب اينكه هم شرحبيل و هم جرير هر دو اهل يمن بودند، شرحبيل از قبيله بنى كنده و جرير از قبيله بجيله بود (168) و اگرچه در نقل نصر بن مزاحم وابن ابى الحديد نيامده، ولى ابن اثير گفته است كه شرحبيل دشمن جرير بود و معاويه به همين جهت شرحبيل را دعوت كرد تا با جرير مناظره كند و كسانى چون بسربن ارطأة و يزيدبن اسد وابوالاعور سلمى وديگران را سر راه او گذاشت تا نزد او شهادت دهند كه على عثمان را كشته است. شرحبيل باجرير مناظره كرد سپس در شهرهاى شام مى‏گشت و مردم را به خونخواهى عثمان دعوت مى‏كرد، در اين باره شعرهايى سروده شده از جمله نجاشى گفته است:

شرحبيل ماللدين فارقت امرناولكن ببغض المالكى جرير (169)

اى شرحبيل به خاطر دين از ما جدا نشدى، بلكه اين كار براى دشمنى با جرير مالكى بود.

ابن اثير در كتاب ديگرش علت دشمنى ديرينه جرير و شرحبيل را چنين مى‏نگارد كه عمر بن خطاب شرحبيل را به كوفه نزد سعد وقاص فرستاد و سعد به او احترام زيادى كرد، اشعث بن قيس كندى به او حسد ورزيد و جرير بجلى را وادار كرد كه نزد عمر رود و از شرحبيل بدگويى كند و او نيز چنين كرد و عمر شرحيل را پيش خود خواند و او را به شام فرستاد. (170) شرحبيل از آن زمان در شام زندگى مى‏كرد و تا اينكه در اين جريان پس از گفتگو با جرير و افتادن در دام فريب، نزد معاويه رفت واز او خواست كه با على بجنگد و اگر او چنين نكند با كس ديگرى بيعت خواهند كرد و همراه با او با على خواهند جنگيد تا انتقام خون عثمان را بگيرند، جرير كه در آنجا حضور داشت گفت: آرام باش شرحبيل خداوند خون مردم را محترم شمرده است به پرهيز از اينكه ميان مردم فساد كنى و پيش از آنكه اين سخن ميان مردم شايع شود آن را پس بگير. شرحبيل گفت: نه به خدا سوگند آن را پنهان نخواهم كرد و به پاخاست و با مردم سخن گفت ومردم او را تصديق كردند و جرير از معاويه و مردم شام نااميد شد. (171)

جرير چندين ماه در شام بود و معاويه جواب قاطعى به او نمى داد، البته معاويه تصميم قاطع خود را گرفته بود ولى براى دفع الوقت، جرير را معطل مى‏كرد و گذشت زمان را به نفع خود مى‏ديد او مى‏دانست كه امام با سپاهيان خود در كوفه آماده حمله به شام و در انتظار بازگشت جرير از شام هستند، اوبراى اينكه مردم شام رابراى جنگ با امام كاملا توجيه كند و سپاه مجهزى را آماده سازد، احتياج به زمان داشت و وجود جرير در شام را فرصت خوبى بر اين كار مى‏ديد.

از جمله نقشه‏هاى او براى بيشتر معطل كردن جرير در شام اين بود كه روزى نزد جرير رفت و به او گفت: چيزى به فكر من رسيده است. جرير گفت: آن را بگو. معاويه گفت: به دوست خود بنويس كه حكومت شام ومصر را به من بدهد و چون خواست بميرد بيعت كس ديگرى را بر گردن من نگذارد، من اين امر را به او تسليم مى‏كنم و خلافت او را امضا مى‏كنم. جرير گفت: آنچه مى‏خواهى بنويس من نيز آن را تأييد مى‏كنم. معاويه اين مطلب را به امام نوشت و امام در پاسخ آن به جرير چنين نوشت:

«اما بعد، معاويه مى‏خواهد مرا در گردن او بيعتى نباشد و هر چه را دوست دارد برگزيند و مى‏خواهد تو را معطل كند تا مردم شام را امتحان كند، هنگامى‏كه من در مدينه بودم، مغيرة بن شعبه به من پيشنهاد داد كه معاويه را والى شام كنم و من پيشنهاد او را نپذيرفتم و هرگز چنين نخواهم بود كه گمراهان را ياور قرار بدهم. اگر او با تو بيعت كرد كه هيچ وگرنه برگرد و السلام» (172)

بدينگونه امام، سياست دفع الوقت معاويه را به نماينده خود جرير گوشزد كرد و از او خواست كه پيش از اين در شام نماند و فريب معاويه را نخورد.

ياران اميرالمؤمنين پيش از اين درنگ را روا نمى دانستند و به امام پيشنهاد مى‏كردند هر چه زودتر جنگ با معاويه را شروع كند ولى امام در پاسخ گفت:

«حمله من به مردم شام در حالى كه جرير نزد آنها است، بستن درها به روى شام و بازدارى مردم آن از خير و صلاح است البته اگر آن را بخواهند. من براى جرير وقت تعيين كرده‏ام كه پس از آن ديگر در شام نماند مگر اينكه فريب بخورد و يا نافرمانى كند. نظر من درنگ كردن است پس مهلت بدهيد و شما را به آماده شدن به جنگ مجبور نمى كنم. البته من در اين باره بسيار انديشيده‏ام و ظاهر و باطن آن را بررسى كرده‏ام و به اين نظر رسيده‏ام كه براى من راهى جز جنگ و يا كافر شدن به دين محمد باقى نمانده است...» (173)

تأخير جرير در انجام مأموريت خود و درنگ بيش از حد او در شام باعث گرديد ياران امام او را به سازش با معاويه متهم سازند، اين بود كه امام طى نامه‏اى از جرير خواست كه هر چه زودتر شام را ترك كند و به سوى او بيايد، متن نامه امام چنين است:

«وقتى نامه من به تو رسيد معاويه را به زدن حرف آخر وادار كن و نظر قطعى از او بگير سپس او را ميان جنگ خانمان برانداز و يا تسليم خوار كننده مخير كن اگر جنگ را انتخاب كرد هر نوع پيمانى را از او بردار و اگر تسليم شد از او بيعت بگير و السلام» (174)

با رسيدن اين نامه، ديگر جرير نمى توانست، در شام توقف كند و او از معاويه خواستار پاسخ قطعى فورى شد و معاويه به جرير گفت: اى جرير به دوست خود ملحق شو و طى نامه‏اى كه به امام نوشت، دم از جنگ زد و در پايان نامه‏اش اين شعر كعب بن جعيل را نوشت:

أرى الشام تكره اهل العراق

و اهل العراق لهم كارهونا

جرير به كوفه نزد اميرالمؤمنين برگشت و خبر معاويه و اجتماع مردم شام در كنار او را به امام رسانيد واظهار داشت كه مردم شام بر عثمان گريه مى‏كنند و مى‏گويند: على او را كشته و به قاتلان او پناه داده است و آنان دست بردار نيستند مگر اينكه بكشند يا كشته شوند. مالك اشتر به امام گفت: من تو را از فرستادن جرير نهى كردم و گفتم او خيانت مى‏كند و اگر به جاى او مرا فرستاده بودى از اين بهتر بود، جرير گفت: اگر تو نزد آنها بودى تو را مى‏كشتند چون مى‏گفتند تو يكى از قاتلان عثمان هستى و بدينگونه ميان مالك اشتر و جرير سخنان تندى رد و بدل شد و چون جرير از آنجا بيرون آمد از كوفه به قرقيسيا رفت و به معاويه نامه نوشت و جريان را خبر داد و معاويه به او نوشت كه نزد من بيا (175) و در نقلى آمده است كه وقتى جرير از كوفه به قرقيسيا رفت، گفت در شهرى اقامت نمى كنم كه در آن از عثمان بدگويى شود. (176)

هر چند كه برخى از ياران امام به جرير سوء ظن داشتند و گمان مى‏كردند كه او در مأموريت خود سستى كرده است ولى به نظر نمى رسد كه جرير مرتكب خيانتى شده باشد، چون به طورى كه نقل كرديم او تلاش بسيارى كرد تا معاويه را وادار به بيعت با امام كند و در هر مناسبتى امام را از كشتن عثمان تبرئه مى‏كرد و به خصوص صحبت‏هاى او با شرحبيل به روشنى وفادارى او به امام را ثابت مى‏كند و در جريان برخورد مالك اشتر با او امام سخنى بر ضد او نگفت درعين حال چنين هم نبود كه جرير از ياران خاص و فداكار امام باشد؛ زيرا او سابقه استاندارى همدان از سوى عثمان را دارد و عثمان هميشه دوستان خود را به حكومت بلاد انتخاب مى‏كرد و حتى او به طورى كه نقل كرديم، پيش از اين جريان، با معاويه دشمن ديرينه امام دوستى داشت و حتى از او نقل حديث كرده است (177) و وقتى هم كه از مأموريت خودبر مى‏گردد وبا مالك درگير مى شود، از امام كناره‏گيرى مى‏كند و به معاويه نامه مى‏نويسد و اين نشان دهنده ضعف ايمان او است. از اينها گذشته بايد گفت هر چند كه جرير از روى عمد و قصد در مأموريت خود خيانت نكرد ولى معطل شدن زياد او در شام به ضرر امام و به نفع معاويه تمام شد و معاويه در مدت اقامت او در شام كه صد و بيست روز طول كشيد (178) كاملا خود را آماده جنگ با امام كرد.

كناره‏گيرى جرير از امام آن هم همراه با عده اى از هم قبيله‏هاى خود نوعى فرار از خدمت به هنگام جنگ بود كه گناهى بزرگ محسوب مى شود و اثر تخريب كننده اى در روحيه سپاه دارد بخصوص اينكه او پس از اين جدايى به معاويه پيوست. به همين جهت به دستور امام خانه جرير و ثويربن عامر را كه به جرير پيوسته بود سوزاندند (179) تا عبرتى براى ديگران باشد و كسى از جنگ فرار نكند.

پيوستن عمروعاص به معاويه

هنگامى كه جرير بجلى از سوى اميرالمؤمنين به شام رفت و معاويه را به بيعت با على(ع) دعوت كرد، معاويه از او مهلت خواست و افراد مورد اعتماد خود را فرا خواند و با آنان مشورت كرد، برادر ش عتبة بن ابى سفيان گفت: در اين باره با عمرو عاص تماس بگير و دين او را بخر چون او را خوب مى‏شناسى و او در جريان عثمان از او كناره‏گيرى كرد و از تو بيشتر كناره‏گيرى مى‏كند. (180)

معاويه عمروعاص را به خوبى مى‏شناخت و از سياست بازى‏ها و حليه گرى‏ها او آگاه بود و نيز مى‏دانست كه او مردى دنياپرست و جاه‏طلب است و به آسانى مى‏توان او را خريد و از فكر و تدبير او استفاده كرد. اين بود كه معاويه به عمروعاص كه در فلسطين زندگى مى‏كرد نامه‏اى به اين شرح نوشت:

«اما بعد، كار على و طلحه و زبير حتما به تو رسيده است و مروان بن حكم با جمعى از اهل بصره به ما پيوسته‏اند و نيز جرير بن عبدالله بجلى نيز جهت گرفتن بيعت براى على نزد ما آمده است، من از هر گونه تصميمى خوددارى كرده‏ام تا تو پيش من آيى، اينجا بيا تا با تو راجع به اين كار گفتگو كنيم». (181)

چون نامه معاويه به عمروعاص رسيد در اين باره با دو فرزندش عبدالله و محمد مشورت كرد عبدالله او را از پيوستن به معاويه بر حذر داشت ولى محمد او را به اين كار تشويق كرد عمرو گفت: تو اى عبدالله مرا به چيزى دعوت كردى كه از نظر دينى صلاح من در آن است و تو اى محمد صلاح دنياى مرا در نظر گرفتى، من در اين باره فكر خواهم كرد، شب را فكر كرد و طى اشعارى نظر خود را اعلام نمود و تصميم گرفت كه به معاويه بپيوندد و فرزند كوچك خود وردان را خواست و گفت: راه برو اى وردان! وردان گفت: مى‏خواهى آنچه را كه در قلب توست بگويم؟ گفت: بگو. گفت: دنيا و آخرت بر قلب تو هجوم آورده است، آخرت با على و دنيا با معاويه است تو نمى‏دانى كدام را انتخاب كنى، عمرو گفت: راست گفتى. در عين حال عمرو طرف معاويه را گرفت و روانه شام شد. (182)

عمرو عاص مردى مال دوست (183) و رياست طلب و در عين حال بسيار با تدبير و سياست باز بود، او همواره در آرزوى حكومت مصر بود، او اكنون فرصت مناسبى را پيدا كرده بود كه با همكارى با معاويه به آرزوهاى خود برسد و مى‏دانست كه معاويه سخت به او نيازمند است و هر چه از او بخواهد قبول خواهد كرد.

عمروعاص هنگامى به شام رسيد كه معاويه از سوى جرير فرستاده امام تحت فشار بود كه جواب روشنى بدهد و به گفته دينورى عمروعاص را در اين سفر دو فرزندش عبدالله و محمد همراهى مى‏كردند. (184) عمروعاص با معاويه ملاقات كرد و با او به گفتگو نشست در حالى كه هر يك از آنان مى‏خواست طرف ديگر را در حيله و تدبير كوچك جلوه دهد. معاويه به عمرو گفت: ما اكنون سه مشكل داريم : يكى اينكه محمد بن ابى حذيفه از زندان مصر فرار كرده و مردم را به شورش مى‏خواند؛ دوم اينكه قيصر پادشاه روم قصد حمله به شام را دارد؛ سوم اينكه على به كوفه آمده و آماده حمله به ماست.

عمروعاص گفت: همه آنچه گفتى مهم نيست، درباره محمد بن ابى حذيفه كسانى را بفرست تا او را بكشند يا دستگير كنند و درباره پادشاه روم هداياى نفيسى به جانب او بفرست و او را به صلح دعوت كن كه قبول خواهد كرد؛ و اما درباره على هيچ يك از عرب‏ها او را با تو در هيچ چيز برابر نمى دانند و آشنايى او با فنون جنگ به گونه‏اى است كه هيچ يك از قريش همسنگ او نيست، او او صاحب حكومتى است كه دارد مگر اينكه تو به او ستم كنى. (185)

معاويه از عمروعاص خواست كه با او در جنگ با على همكارى كند.

عمرو عاص: گفت اى معاويه به خدا سوگند تو و على مساوى نيستيد تو نه هجرت او ونه سابقه او و نه مصاحبت او با پيامبر و نه فقه و علم او را ندارى و او بينشى تيز و تلاشى بسيار و بهره‏اى زياد و امتحانى خوب از خدا دارد. (186) و نيز گفت: اى معاويه اگر همراه تو بجنگم با كسى مى‏جنگم كه فضليت و قرابت او را نسبت به پيامبر مى‏دانى ولى ما اين دنيا را اراده كرده‏ايم. (187)

اينكه عمروعاص اين گونه از على (ع) تعريف مى‏كند به خاطر خدا و حقيقت‏طلبى نيست هر چند كه گفته‏هاى او حق است بلكه هدف او از اين سخنان مهم جلوه داده قضيه براى معاويه است تا معاويه در برابر همكارى عمروعاص با او بهاى بيشترى بدهد و البته هر بهايى مى‏داد اندك بود.

عمروعاص پس از تعريف هايى كه از امام كرد، به معاويه گفت: اگر درجنگ با على با تو همراهى كنم با توجه به خطراتى كه دارد، به من چه خواهى داد؟ معاويه گفت هر چه تو بخواهى. عمروعاص گفت: من حكومت مصر را مى‏خواهم. معاويه تكانى خورد و از روى مكر گفت: دوست ندارم عرب درباره تو چنين قضاوت كند كه اين كار را براى دنيا انجام مى‏دهى.

عمروعاص گفت: اين حرفها را رها كن. معاويه گفت: اگر بخواهم تو را فربب بدهم؟ عمروعاص گفت: به خدا سوگند كسى مانند من فريب تو را نمى‏خورد، من زيرك‏تر از آن هستم. معاويه گفت: گوشت را جلو بيار تا يك سخن سرى به تو بگويم وقتى عمرو چنين كرد معاويه گوش او را گاز گرفت و گفت: اين يك فريب بود آيا در خانه جز من و تو كس ديگرى بود؟ (188)

ابن ابى الحديد پس از نقل اين قسمت از مذاكرات معاويه و عمروعاص مى‏گويد:

«شيخ ما ابو القاسم بلخى گفت: اين سخن عمروعاص كه اين حرفها را رها كن كنايه از الحاد اوست بلكه تصريح به آن است. منظورش اين بود سخن آخرت را رها كن. عمروعاص همواره ملحد بود و در الحاد و زندقه ترديدى نداشت و معاويه هم مانند او بود. (189)

معاويه پس از چانه زدن‏هاى بسيار وبا توصيه برادرش عتبه قول دادكه اگر پيروز شود حكومت مصر را به عمروبن عاص واگذار كند، عمرو از او خواست كه آن را بنويسد معاويه نوشت ولى در آخر آن اضافه كرد مشروط بر اينكه شرطى اطاعتى را نشكند عمروعاص نيز نوشت مشروط بر اينكه طاعتى شرطى را نشكند منظور معاويه اين بود كه بيعت عمرو بدون قيد وشرط است و منظور عمرو اين بود كه بيعت با معاويه شرط را از بين نمى برد و بدينگونه آنها از حيله و نيرنگ يكديگر وحشت داشتند. (190)

عمرواز مجلس معاويه بيرون آمد و دو فرزندش كه منتظر او بودند، گفتند: چه كردى؟ گفت: حكومت مصر را به ما داد آنها گفتند: در برابر ملك عرب، مصر چيزى نيست. عمرو گفت: خدا شكم شما را سير نكند اگر مصر شما را سير ننمايد. (191)

عمروعاص پسر عمويى داشت كه جوان هوشمندى بود به عمرو گفت: چگونه مى‏خواهى در ميان قريش زندگى كنى؟ دين خود را دادى و فريب دنياى ديگرى را خوردى، آيا گمان مى‏كنى كه اهل مصر كه قاتلان عثمان هستند، مصر را به معاويه مى‏دهند در حالى كه على زنده است؟ و اگر معاويه به حرف خود عمل نكند چه مى‏كنى؟ عمروعاص گفت: كار دست خداست نه على و نه معاويه. آن جوان درباره فريب كارى معاويه و عمروعاص اشعارى سرود و سخن او به گوش معاويه رسيد، او را خواست ولى او فرار كرد و به على ملحق شد و جريان خود را با امام در ميان گذاشت و امام خوشحال شد و او را احترام نمود.

وقتى مروان بن حكم جريان داد و ستد سياسى معاويه و عمروعاص را شنيد ناراحت شد و گفت : چرا مرا هم مانند عمرو نمى خرى؟! معاويه در پاسخ گفت: كسانى مانند عمرو براى تو خريدارى مى‏شوند. (192)

اقدامات معاويه در آستانه جنگ صفين

پس از پيوستن عمروعاص به معاويه و شكست مأموريت جرير نماينده امام در شام و بازگشت او به كوفه، ميان امام و معاويه راهى جز جنگ باقى نمانده بود از اين رو هر دو طرف خود راآماده جنگ مى‏كردند.

معاويه پيش از شروع جنگ اقداماتى را به عمل آورد تا خود را در وضع بهترى قرار دهد ازجمله اينكه با مشورت عمروعاص، مالك بن هبيره كندى را در طلب محمد بن ابى حذيفه كه در مصر بر عليه معاويه شورش كرده بود فرستاد و او محمد را كشت و نيز براى اينكه فكرش از طرف روم راحت شود هدايايى به پادشاه روم فرستاد و با او صلح كرد. (193) و به او قول داد كه صد هزار دينار به او بدهد. (194)

اقدام ديگر معاويه نوشتن نامه‏هايى براى برخى از شخصيت‏هاى با نفوذ و نيز خطاب به مردم مكه و مدينه بود. او در اين باره با عمروعاص مشورت كرد و عمروعاص آن را صلاح ندانست و گفت: اينان سه گروه هستند يا راضى به خلافت على هستند كه نامه ما جز افزون بر محبت آنها تأثيرى ندارد و يا دوستدار عثمان هستند كه نامه ما چيزى بر آن نمى‏افزايد و يا گوشه گير هستند كه به تو بيشتر از على اعتماد ندارند. معاويه سخن عمروعاص را نپذيرفت و گفت: همه اينها بر عهده من آنگاه نامه‏اى به امضاى خود و عمروعاص به مردم مدينه نوشت به اين شرح:

«اما بعد، هر چه از ما پوشيده باشد، اين حقيقت از ما پوشيده نيست كه عثمان را على كشته است و دليل آن موقعيت قاتلان او نزد على است. و ما خون ا و را مى‏طلبيم تا وقتى كه آن قاتلان را به ما تحويل دهد و ما آنها را بر اساس كتاب خدا بكشيم. اگر آنها را به ما تحويل داد با على كارى نداريم و خلافت را ميان مسلمانان به شورا مى‏گذاريم همان كارى كه عمر بن خطاب كرد و ما هرگز خواهان خلافت نيستيم، پس ما را در اين كار يارى كنيد و شما نيز به پا خيزيد كه اگر دست‏هاى ما و شما در يك چيز متحد شود على مرعوب مى‏گردد .» (195)

عبدالله بن عمر در پاسخ نوشت:

«به جان خودم سوگند كه شما دو نفر در پيدا كردن محل يارى كردن خطا رفته‏ايد و آنرا از مكانى دور مى‏جوييد، نامه شما جز شكى بر شك نيفزود و شما كجا و مشورت كجا شما كجا و خلافت كجا و تو اى معاويه اسير آزاد شده هستى و تو اى عمرو شخصى متهم هستى از اين كار دست برداريد براى شما در ميان ما دوست وياورى نيست، و السلام». (196)

پاسخى كه نقل كرديم در نقل نصر بن مزاحم و ابن ابى الحديد آمده و گويا عبدالله بن عمر از طرف مردم مدينه اين پاسخ را داده است ولى ابن قتيبه كه متن نامه معاويه و عمر و بن عاص را به مردم مكه و مدينه به همان صورت كه نقل گرديد آورده، پاسخ آن را نه از زبان عبدالله بن عمر بلكه از سوى مردم مدينه نقل كرده و متن آن نيز با متن نقل شده از عبدالله عمر متفاوت است. او مى‏گويد: وقتى نامه معاويه به مردم خوانده شد آنان تصميم گرفتند كه پاسخ را به مسور بن مخرمه واگذار كنند و او از طرف مردم به معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، تو اشتباه بزرگى كرده‏اى و در پيدا كردن جايگاه هان نصرت به خطا رفته‏اى، اى معاويه تو را با خلافت چه كار؟ در حالى كه تو اسير آزاد شده هستى و پدر تو از شركت كنندگان در جنگ احزاب بود، دست از سر ما بردار كه در ميان ما براى تو دوست و ياورى نيست. (197)

چه پاسخ نامه معاويه و عمروعاص را عبدالله بن عمر داده باشد يا مسوربن مخرمه، معاويه نامه ديگرى خطاب به عبدالله بن عمر نوشت و جز او به سعدبن ابى وقاص و محمد بن مسلمه انصارى نيز نامه نوشت. او براى جلب رضايت فرزند عمر به او چنين نوشت «اما بعد، هيچ كس از قريش از نظر من شايسته‏تر از تو نبود كه مردم بعد ازعثمان گرد او جمع شوند، البته خوار كردن عثمان و طعن زدن بر ياران او از طرف تو را به ياد آوردم و بر تو خشمگين شدم ولى مخالفت تو با على آن را بر من آسان كرد، و بعضى از آنها را از بين برد.

خدا تو را رحمت كند در گرفتن حق اين خليفه مظلوم با ما يارى كن، من نمى‏خواهم بر تو امير باشم بلكه امارت را براى تو مى‏خواهم و اگر نخواستى ميان مسلمانان به شور گذاشته شود.» معاويه به پيوست اين نامه اشعارى هم فرستاد و در آن عبدالله بن عمر را نصيحت كرد كه به خونخواهى عثمان قيام كند. (198)

عبد الله بن عمر كه از اميرالمؤمنين جدا شده بود، در پاسخ معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، همانا نظرى كه تو را راجع به من به طمع انداخته تو را وادار به كارى كرده كه انجام داده‏اى تا من على را در ميان مهاجران وانصار و طلحه و زبير و عائشه ام المؤمنين را رها كنم و تابع تو شوم! و اما اينكه گمان كرده‏اى كه من به على ايراد گرفته‏ام، سوگند به جان خودم من در ايمان و هجرت و داشتن موقعيت نزد پيامبر خدا و سركوبى مشركان به مقام على نمى‏رسم ولى در باره اين سخن چيزى از پيامبر به من نرسيده بود و من مجبور به توقف و بى طرفى شدم و گفتم اگر مايه هدايت است فضليتى را از دست داده‏ام و اگر مايه گمراهى است از شرى نجات يافته‏ام. پس خودت را از ما بى نياز بدان، و السلام.» و اشعارى هم ضميمه اين نامه كرد كه مردى از انصار آن را سرورده بود. (199)

هر چند عذر فرزند عمر در جدايى از اميرالمؤمنين پذيرفته نيست ولى در اينجا پاسخ قاطعى به معاويه داده و او را از خود مأيوس كرده است او بعدها از جدا شدن از على(ع) پشيمان شد و وقتى شهادت عمار ياسر را به دست معاويه شنيد، تأسف خورد كه چرا با آنها نجنگيده است چون به او ثابت شده بود كه آنان همان «فئه باغيه گروه ستمگر» هستند چون پيامبر فرموده بود: عمار را فئه باغيه مى‏كشد. (200)

معاويه نامه ديگرى به سعدبن ابى قاص كه او نيز از اميرالمؤمنين جدا شده بود نوشت متن اين نامه چنين است:

«اما بعد شايسته‏ترين مردم براى كمك به عثمان اهل شورا از قريش است همان‏ها كه حق او را اثبات كردند و او را بر ديگران ترجيح دادند، طلحه و زبير به او كمك كردند و آن دو با تو در در اين كار (شورا) شريك و همانند تو دراسلام بودند، ام المؤمنين (عايشه) نيز به او كمك كرد، پس تو آنچه را كه آنان پسنديدند، مكروه مدار و آن را كه آنان پذيرفتند رد مكن، ما آن را به شورا بر مى‏گردانيم.»

معايه به پيوست اين نامه اشعارى هم به سعدوقاص فرستاد و او را تشويق به همكارى با خود كرد. سعدوقاص در پاسخ نامه معاويه چنين نوشت:

«اما بعد، عمر جز كسى را كه خلافت بر او روا بود وارد شورا نكرد و يكى شايسته‏تر از ديگرى نبود مگر اينكه همه در او اتفاق كنيم. جز اينكه اگر ما چيزى داشتيم على هم داشت ولى او چيزى داشت كه در ما نبود. و اين كارى بود كه هم آغاز آن را نمى‏پسنديديم وهم پايان آن را و اما طلحه و زبير، اگر در خانه‏هاى خود مى‏نشستند براى آنان بهتر بود خدا ام المؤمنين (عايشه) را در برابر آنچه كرد بيامرزد. سپس شعرهايى را كه معاويه در نامه خود نوشته بود با شعر پاسخ داد. (201)

بدين گونه سعد وقاص ضمن رد نظر معاويه كه عثمان را برتر از ساير اعضاى شش نفرى شوراى عمر قلمداد مى‏كرد، از فضايل على سخن گفت و طلحه وزبير و عايشه را مورد انتقاد قرار داد و اين در حالى بود كه او با اميرالمؤمنين همراهى نداشت و از او جدا شده بود.

معاويه در تعقيب هدف‏هاى تبليغى خود نامه ديگرى هم به محمد بن مسلمه نوشت و ازاينكه او و قومش عثمان را خوار كرده از او انتقاد نمود و درعين حال از او تعريف كرد و به عنوان «فارس الانصار» سوار كار انصار، و ذخيره مهاجران ياد كرد، معاويه مى‏خواست او را كه از على جدا شده بود به سوى خود جلب كند ولى محمد بن مسلمه پاسخ قاطعى به معاويه داد و طى آن نوشت:

«.. و تو اى معاويه به جان خودم سوگند كه جز دنيا چيزى را نمى‏خواهى و جز هواى نفس از چيزى پيروى نمى‏كنى، اگر عثمان را در حال مرگش يارى مى‏كنى تو او را در حالى كه زنده بود خوار كردى...» (202)

علاوه بر نامه پرانى هايى كه قسمتى از آن را آورديم، معاويه از هر فرصتى براى جلب افراد به سوى خود استفاده مى‏كرد و از هر حادثه‏اى استفاده تبليغى مى‏كرد و بر ضد اميرالمؤمنين جنگ روانى و تبليغى به راه انداخته بود.

يكى ديگر از مواردى كه معاويه افراد با نفوذ را بر ضد امام تحريك مى‏كرد جريان ابومسلم خولانى (عبدالله بن ثوب) بود او كه در اصل از يمن بود، در شام اقامت داشت و از زاهدان و عابدان به شمار مى‏رفت (203)

و او را از طبقه دوم از تابعين شام به شمار مى‏آورند. (204) ابومسلم در آستانه جنگ صفين با گروهى از قاريان شام نزد معاويه آمد و به او گفت: تو چرا با على جنگ مى‏كنى در حالى كه تو از نظر مصاحبت با پيامبر و هجرت و قرابت و سابقه در اسلام همانند او نيستى؟

معاويه گفت: من با على جنگ نمى‏كنم در حالى كه ادعا كنم كه من هم در مصاحبت و هجرت و قرابت و سابقه در اسلام همانند او هستم، ولى به من خبر بدهيد: آيا شما نمى‏دانيد كه عثمان مظلوم كشته شد؟ گفتند: آرى. گفت: على قاتلان او را در اختيار ما بگذارد تا آنها را بكشيم در اين صورت جنگى ميان ما و او وجود ندارد.

آنها فريب سخنان معاويه را خوردند و گفتند: نامه‏اى به على بنويس كه بعضى از ما آن را نزد او ببرد و معاويه نامه‏اى نوشت و همرا ابومسلم خولانى به امام فرستاد، وقتى ابو مسلم در كوفه به خدمت امام رسيد، خطبه‏اى خواند و از جمله گفت: اما بعد، تو توليت كارى را بر عهده گرفته‏اى كه به خدا سوگند دوست نداريم كه آن براى غير تو باشد، مشروط بر اينكه حق را اجرا كنى، عثمان در حالى كه مسلمان بود و خونش حرام بود مظلوم كشته شد، پس قاتلان او را به ما تحويل بده و تو رهبر ما هستى و اگر كسى با تو مخالفت كند دستان ما به كمك تو مى‏شتابد و زبان‏هاى ما به نفع تو شهادت مى‏دهد و تو صاحب عذر و حجت هستى»امام در پاسخ ابو مسلم گفت: فردا بيا پاسخ نامه‏ات را بگير، او رفت و فرداى آن روز آمد تا پاسخ بگيرد. ديد كه سخنان او به گوش مردم رسيده و پيروان امام اسلحه برداشته‏اند و مسجد را پر كرده‏اند و ندا سر مى‏دهند كه همه ما عثمان را كشته‏ايم. (205) به ابو مسلم اجازه داده شد و نزد امام آمد و امام نامه‏اى را كه در پاسخ معاويه نوشته بود به او داد ابومسلم گفت: گروهى را ديدم كه تو با آنان كارى ندارى امام گفت: چه ديدى؟ گفت: اين خبر به مردم رسيده كه تو مى‏خواهى قاتلان عثمان را به ما تحويل بدهى هياهو مى‏كنند و لباس جنگ پوشيده‏اند و شعار مى‏دهند كه همه آنان قاتلان عثمان هستند. امام فرمود: «به خدا سوگند هيچ لحظه‏اى نخواسته‏ام كه آنان را تحويل تو بدهم، من زير و روى اين كار را بررسى كردم و ديدم كه شايسته نيست من آنها را به تو و يا غير تو بدهم» ابو مسلم نامه را گرفت و بيرون آمد و با خود گفت: اكنون جنگ روا شده است. (206)

يكى ديگر از مواردى كه معاويه در جنگ روانى بر ضد امام از آن بهره بردارى مى‏كرد آمدن عبيدالله بن عمر به شام بود، او كه فرزند كوچكتر عمر بن خطاب بود پس از كشته شدن پدرش عمر به دست ابولؤلؤ و فرار او، هرمزان و دخترش رابه جاى پدرش كشته بود واميرالمؤمنين همان موقع قصاص او را خواستار شد ولى عثمان او را قصاص نكرد و در محلى دور از مدينه زمينى به او داد و او در آنجا مشغول به كار بود. (207)

عبيد الله از ترس اجراى عدالت توسط اميرالمؤمنين به شام گريخت وقتى خبر ورود او به شام به گوش معاويه رسيد با مشورت عمروعاص، خواست از حضور او در شام بر ضد اميرالمؤمنين بهره بردارى كند و او را به حضور طلبيد و از او خواست كه به منبر برود و على را دشنام بگويد و شهادت بدهد كه او قاتل عثمان است؛ ولى عبيدالله با وجود دشمنى كه با امام داشت حاضر نشد به امام دشنام بدهد ولى قول داد كه درباره نسبت دادن قتل عثمان به او چيزى بگويد اما در مجلسى كه براى سخنرانى او برپا شده بود، در سخنرانى خود چيزى در اين باره نگفت . معاويه به او پيغام داد كه تو يا ترسيده‏اى و يا به ما خيانت كرده‏اى و او به معاويه سفارش داد كه دوست نداشتم بر ضد مردى كه عثمان را نكشته شهادت بدهم. معاويه او را طرد كرد و اهميتى به او نداد. ولى او براى جلب توجه معاويه اشعارى سرود و در آن گواهى داد كه قاتلان عثمان در گرد على قرار گرفته‏اند و عثمان مظلوم و بى گناه كشته شد وقتى اين اشعار به معاويه رسيد، او را گرامى داشت و از نزديكان خود قرار داد. (208)

يكى ديگر از اقدامات معاويه در ايجاد جنگ روانى و تضعيف امام و تقويت خود، رفتار او با قيس بن سعد عامل اميرالمؤمنين در مصر بود، قيس يكى از هوشمندان عرب بود و در جنگ‏هاى زمان پيامبر پرچم انصار را بر عهده داشت (209) اميرالمؤمنين او را والى مصر كرد و او با حسن تدبيرى كه داشت توانست به اوضاع مصر مسلط شود و مردم مصر در اطاعت اميرالمؤمنين بود.

معاويه در يك اقدام مكارانه نامه‏اى به قيس بن سعد نوشت و از او خواست كه به او پيوندند و در خونخواهى عثمان شركت كند، نامه هايى ميان اين دو رد وبدل شد و آخر كار قيس در يك نامه شديد اللحنى به معاويه نوشت:

«اما بعد، مايه شگفتى است كه تو در من طمع كردى و مرا فريب مى‏دهى! آيا مى‏خواهى از اطاعت كسى كه شايسته‏ترين مردم به خلافت و گوياترين آنان به حق و هدايت يافته‏ترين آنان در راه و نزديك‏ترين آنان به رسول خدا، بيرون شوم و به اطاعت تو در آيم؟ اطاعت كسى كه دورترين مردم از خلافت و زورگوترين وگمراه‏ترين آنان و دورترين مردم از پيامبر خدا و پسر گمراهان و طاغوتى از طاغوت‏هاى شيطان است!...»

وقتى معاويه نامه قيس را خواند، از او نااميد شد و ديد كه حيله او در قيس كارگر نشد خواست ميان او و امام را به هم بزند و هم به مردم شام روحيه بدهد از اين رو به مردم شام گفت: به قيس دشنام ندهيد او تابع ماست و مخفيانه به من نامه مى‏نويسد، آنگاه از زبان قيس نامه‏اى جعل كرد كه گويا قيس به ا و نوشته است كه او هم خواهان خون عثمان است و با معاويه همكارى خواهد كرد! و ا ين نامه جعلى را براى مردم شام خواند.

اين خبر به اميرالمؤمنين و ياران او رسيد و آنان به قيس بدگمان شدند و ياران امام به او پيشنهاد كردند كه قيس را عزل كند ولى امام فرمود: من اين خبر را درباره قيس باور نمى‏كنم ولى اصرار اصحاب باعث شد كه امام محمد بن ابى بكر را به مصر فرستاد و جريانات تلخى پيش آمد كه در كتاب‏هاى تاريخى آمده است. (210)

يكى ديگر از اقدامات معاويه در جنگ روانى بر ضد اميرالمؤمنين فرستادن عوامل نفوذى به ميان اصحاب اميرالمؤمنين بود آنها مأموريت داشتند كه هم از تحركات امام گزارش بفرستند و هم در مواقع لازم به جبهه امام ضربه بزنند، نمونه آن جريان شخصى به نام اربد بود كه در آستانه جنگ صفين اتفاق افتاد. به هنگام آمادگى سپاه امام جهت حركت به سوى شام، امام خطبه‏اى خواند و طى آن فرمود:

«به سوى دشمنان خدا و دشمنان سنت‏ها و قرآن و باقى مانده احزاب و قاتلان مهاجرين و انصار حركت كنيد».

در اين هنگام شخصى به نام اربد از قبيله بنى فزار بر خاست و گفت: تو مى‏خواهى ما را به سوى شام حركت دهى تا با برادران دينى خود جنگ كنيم همان گونه كه در بصره با برادران خود جنگ كرديم؟ به خدا سوگند كه چنين نخواهيم كرد. در اين موقع مالك اشتر برخاست و گفت : گوينده اين سخن كيست؟ پس از آن مردم به سوى او هجوم آوردند و او فرار كرد و مردم خشمگين او را دنبال كردند و در محله كناسه با مشت لگد و غلاف شمشير آن قدر زدند تا او مرد و چون اين خبر به امام رسيد ناراحت شد و فرمود: نبايد او را مى‏كشتيد و چون معلوم نشد كه قاتل او كيست امام ديه او را از بيت المال داد (211)

همچنين دو نفر به نام‏هاى عبدالله عبسى و حنظله تميمى خدمت امام آمدند و از او خواستند كه به سوى معاويه حركت نكند و از جنگ با او بپرهيزد، امام در پاسخ آنها گفت: من سخن كسانى را مى‏شنوم كه نمى‏خواهند معروفى را بشناسند و منكرى را انكار كنند. در اين هنگام معقل رياحى گفت: اين دو نفر به عنوان خيرخواهى به سوى تو نيامده‏اند بلكه قصد فريفتن تو را دارند آنان از دشمنان تو هستند، يكى ديگر از ياران امام گفت ك حنظله با معاويه مكاتبه دارد بگذار او را بازداشت كنيم. غير از عبدالله و حنظله دو نفر ديگر به نام‏هاى عياش و قائد نيز كه هر دو از قبيله عبس بودند افشا شدند و معلوم گرديد كه با معاويه سر و سرى دارند. (212)

حركت سپاه امام به سوى شام

سرپيچى معاويه از بيعت با امام و جنگ‏طلبى او، امير الؤمنين را مجبور كرد كه شر او را از سر مسلمانان كوتاه كند و اين كار جز با جنگ امكان نداشت: آخر الداواء الكى. با اينكه امام تصميم قاطعى براى جنگ با معاويه گرفته بود در عين حال در اين باره با ياران خود مشورت كرد و فرمود:

«شما داراى انديشه‏هاى روشن و صاحبان حلم و حق گويان و درست كرداران هستيد، ما اراده كرده‏ايم كه به سوى دشمن شما حركت كنيم، نظر خود را به ما بيان كنيد» (213)

چند تن از ياران امام به نمايندگى از ديگران سخن گفتند، هاشم بن عقبه بن ابى وقاص و عمار ياسر از گروه مهاجران وقيس بن سعد بن عباده و سهل بن حنيف از گروه انصار صحبت كردند و همگى به لزوم دفع فتنه معاويه و شتاب در جنگ تأكيد نمودند و اطاعت بى چون و چراى خود را از امام اعلام كردند سهل بن حنيف نكته‏اى را اضافه كرد و آن اينكه بهتر است امام با مردم كوفه كه اكثريت سپاه او را تشكيل مى‏دهند نيز سخن بگويد، امام پيشنهاد او را پذيرفت و به ميان جمعيت انبوه سپاهيان رفت و با آنان نيز سخن گفت، آنها نيز اطاعت خود را اعلام كردند و تنها يك نفر به نام اربد مخالفت كرد (214) كه عامل نفوذى معاويه بود و پيش از اين، جريان او را نقل كرديم.

در اين هنگام برخى از ياران امام مانند زيد بن حصين و ابوزينب و يزيد بن قيس و زيادبن نصر و عبدالله بن بديل خدمت او مى‏آمدند و ضمن ا علام آمادگى از او مى‏خواستند كه در جنگ شتاب كند (215) برخى از ياران امام نيز مانند حجربن عدى و عمروبن حمق از شدت خشم، به اهل شام لعنت مى‏كردند و از آنان اعلام بى زارى مى‏نمودند، وقتى اين خبر به امام رسيد آنها را خواست و از دشنام دادن منع كرد آنان گفتند: يا اميرالمؤمنين آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: آرى. گفتند: پس چرا ما را از دشنام دادن آنان منع مى‏كنى؟امام فرمود:

«من دوست ندارم كه شما دشنام دهنده باشيد ولى اگر اعمال آنان را بازگو مى‏كرديد و حالشان را يادآور مى‏شديد، درست‏تر در گفتار بود و معذورتر بوديد. شما بايد به جاى اينكه دشنام دهيد، بايد مى‏گفتيد: خدا يا خون ما و آنان را حفظ كن و ميان ما و آنان اصلاح نما و آنان را از گمراهى كه دارند هدايت كن تا كسى كه حق را نمى‏شناسد بشناسسد و كسى كه به سوى گمراهى و دشمنى مى‏رود از آن دست بر دارد» (216) آنان گفتند: موعظه تو را مى‏پذيريم و با ادب تو مؤدب مى‏شويم، آنگاه با عبارت‏هاى نغزى به امام اظهار ارادت كردند. (217)

توجه كنيم كه ياران امام به مردم شام لعنت مى‏كردند و اين درست نبود چون بسيارى از آنان فريب خورده بودند و امام از لعن به آنان منع كرد ولى لعنت كردن به كسانى كه حق را مى‏شناختند و در برابر آن مى‏ايستادند، كار ناروايى نبود و خود امام در قنوت نماز به افرادى مانند معاويه و عمروعاص به نام لعنت مى‏كرد. (218)

امام در آستانه حركت به سوى شام نامه هايى براى برخى از عاملان خود در شهرهاى‏مختلف نوشت و از آنها خواست كه اضافه در آمدها را به سوى امام بفرستند و اين كار براى تأمين هزينه جنگ بود او همچنين براى آخرين بار نامه هايى به معاويه و عمروعاص نوشت و آنان را به راه حق خواند ولى آنان پاسخ منفى دادند. (219)

امام سپاه خود را فرا خواند و در ميان آنان به منبر رفت و خطبه‏اى خواند واز جمله فرمود :

«... معاويه و سپاه او همان «فئه باغيه گروه ستمگر» و گروه طغيانگر هستند، شيطان آنها را فرمان مى‏دهد و با امروز وفردا كردن‏هاى خود آنان را نيروى مى‏دهد و آنان را مغرور مى‏سازد. آن چنان كه خدا شما را از شيطان بر حذر داشته از او بر حذر باشيد و پاداش و كرامتى را كه براى شماست طلب كنيد... شما را به شدت در كار و جهاد در راه خدا و اينكه غيبت مسلمانى را نكنيد فرمان مى‏دهم، منتظر كمك زودرس خداوند باشيد» (220)

پس از پايان خطبه امام، فرزند او حسن مجتبى به پا خاست و خطبه‏اى خواند و از جمله فرمود :

«... در جنگ با دشمن خود معاويه وسپاه او گردهم آييد كه وقت آن فرا رسيده است و همديگر را خوار نكنيد كه اين كار رگ‏هاى قلب‏ها را پاره مى‏كند و همانا روى آوردن به نيزه‏ها شرافت وبزرگى مى‏آورد چون هيچ قومى عزت و قوت نشان نداده‏اند مگر اينكه خداوند گرفتارى را از آنان برداشته و شدايد و ناراحتى‏هاى ذلت آور را از آنان دور نموده و آنان را به سوى دين هدايت كرده است. (221)

در اين هنگام حسين بن على نيز به دنبال سخنرانى برادرش به پا خاست و خطبه‏اى ايراد كرد واز جمله فرمود:

«... آگاه باشيد كه جنگ چيزى است كه شر آن شتابان است و طعم آن ناراحت كننده و آن جرعه هايى است كه دريافت مى‏شود هر كس آماگى آن را داشته باشد و ساز و برگ آن را تهيه كرده باشد و خستگى آن او را ناراحت نكند، او اهل جنگ است، و هر كس پيش از رسيدن زمان آن و بررسى تلاش و امكانات خود، در آن شتاب كند، چنين شخصى كارى كرده كه به قومش سودى ندهد و خود را هلاك سازد، از خداوند مى‏خواهيم كه با كمك خود شما را در الفت و اتحاد پشتيبانى كند» (222)

پس از اين سخنرانى‏ها سپاه امام آماده حركت شد، در اين هنگام دو گروه از قاريان كه از اصحاب عبدالله بن مسعود بودند از جمله عبيده سلمانى و ربيع بن خثيم نزد امام آمدند و با اعتراف به فضيلت اميرالمؤمنين، در حقانيت او در اين جنگ تشكيك كردند و گفتند: يا اميرالمؤمنين به ناچار بايد كسانى از مسلمانان در مرزها باشند، ما را به بعضى از مرزها بفرست تا با دشمنان اسلام بجنگيم و امام موافقت كرد و ربيع بن خيثم را به مرز رى فرستاد همچنين مردان قبليه باهله را كه از شركت در اين جنگ دل خوشى نداشتند، خواند و به آنان فرمود شما هم عطاياى خود را بگيريد و به مرز ديلم برويد. (223)

امام با اين كار سپاه خود را از وجود كسانى كه باعث تضعيف روحيه آنان مى‏شد تصفيه كرد والبته اين افراد با كسانى مانند جرير بن عبدالله بجلى و ثويربن عامر كه علاوه بر كناره‏گيرى از امام به معاويه نامه نوشتند و خواستار پيوستن به او شدند، فرق داشتند و همان گونه كه پيش از اين گفتيم، امام خانه جرير و ثوير را سوزاند تا كسى در فكر خيانت نباشد.

امام سپاه خود را در محلى به نام «نخيله» (224) سامان دهى كرد و بر هر قبيله‏اى فرماندهى تعيين نمود و دوازده هزار نفر را به فرماندهى زيادبن نضر و شريح‏بن هانى به عنوان طلايه داران و ديده بانان به سوى شام فرستاد (225) و در بخشنامه‏اى خطاب به فرماندهان سپاه خود تأكيد كرد كه سر راه خود، به مردم حتى به اهل ذمه تعرض نكنند و از ظلم بپرهيزند و مواظب رفتار نابخردان باشند و كارى نكنند كه خدا به آن راضى نيست. (226) امام در روز چهارشنبه پنجم شوال سال سى و ششم هجرى، پس از ايراد خطبه‏اى همراه سپاه خود به سوى شام حركت كرد و هنگامى كه پا در ركاب گذاشت، نام خدا را بر زبان جارى كرد چون روى مركب نشست اين آيه را تلاوت فرمود: سبحان الذى سخرلنا هذا و ما كناله مقرنين و انا الى ربنا منقلبون (227) منزه است خدايى كه اين مركب را براى ما رام كرد و ما توان آن را نداشتيم و همانا به سوى پروردگارمان بازگشت مى‏كنيم. سپس گفت: «خدايا از رنج سفر و سختى راه و حيرت پس از تعيين و بدحالى خانواده و مال و فرزند به تو پناه مى‏برم...» (228)

سپاه امام از نخيله حركت كرد و تا رسيدن به صفين از شهرها و آباديهاى مختلفى عبور كرد كه مهم‏ترين آنها عبارت بودند از:

دير ابوموسى. در اين منزل كه در دو فرسخى كوفه بود، وقت نماز عصر رسيد و امام نماز عصر را به صورت قصر خواند و پس از خواندن نماز، خدا را به بزرگى ياد كرد و از او راضى شدن به قضاى او و عمل به طاعت او و بازگشت به سوى او را خواستار شد. (229)

شاطى‏ء نرس. در اين محل براى نماز مغرب پياده شدند و امام پس از خواندن نماز خدا را حمد و ثنا گفت. تا رسيدن نماز صبح در اين مكان اقامت كردند پس از خواندن نماز صبح آنجا را ترك گفتند. (230)

قبة قبين. در اين محل درختان خرماى بسيارى بود، امام با ديدن آنها اين آيه را تلاوت كرد: و النخل باسقات لها طلع نضيد (231) و نخلهايى بلند كه داراى خوشه‏هاى روى هم پيچيده است.

آنگاه با مركب خود از نهر عبور كرد و در معبدى كه مربوط به يهود بود قدرى استراحت نمود . (232)

بابل. در اين محل امام فرمود: بابل سرزمينى اسست كه زلزله آنجا را كوبيده اسست (بلاى الهى بر مردم آنجا نازل شده) مركب خود را حركت بدهيد تا بلكه نماز عصر را بيرون از آنجا بخوانيم چون از پل «صراة» عبور كردند، نماز خود را خواندند. (233)

عبدخير مى‏گويد: همراه على(ع) بودم كه از سرزمين بابل گذشتيم و در يك محل خوش آب و هوايى براى اداى نماز عصر پياده شديم و نزديك بود كه آفتاب غروب كند، على(ع) دعا كرد و آفتاب به اندازه خواندن نماز عصر برگشت و ما نماز عصر را خوانديم سپسس آفتاب غروب كرد. (234)

دير كعب. منزلى بود در نزديكى‏هاى «ساباط» كه سپاه امام از آنجا عبور نمود.

ساباط. سپاه امام شب را در اين محل استراحت كرد و روستائيان براى سپاه غذا و آذوقه آوردند، امام فرمود: اين كار را نكنيد كه ما بر شما چنين حقى نداريم. (235)

در اين محل امام رياست دو قبيله كنده و ربيع را كه با اشعث بن قيس بود، از او گرفت و به حسان بن مخدوج داد و او و دوستانش ناراحت شدند، اين خبر به گوش معاويه رسيد او از اين جريان بهره‏بردارى كرد و دستور داد شاعرى شعرهاى تحريك كننده‏اى بسرايد و آن را در ميان قبايل يمن بخواند تا به گوش اشعث برسد و با امام دشمنى كند. (236)

كربلا. ا مام در اين سرزمين فرود آمد و با مردم نماز خواند وقتى نماز تمام شد مقدارى از خاك آنجا را برداشت و بو كرد، سپس گفت: خوشا به حال تو اى تربت، گروهى از تو محشور مى‏شوند كه بدون حساب به بهشت مى‏روند (237) در روايت ديگرى آمده است كه وقتى امام در سرزمين كربلا فرود آمد، به او گفتند يا اميرالمؤمنين اينجا كربلاست. فرمود: سرزمين داراى كرب و بلا يعنى اندوه و مصيبت. سپس با دست خود محلى را نشان داد و فرمود: اينجا محل ريخته شدن خون آنها است. (238)

بهر سير (مداين) (239) وقتى سپاه امام به اين محل رسيد و آثار كسرى را ديدند، يكى از ياران امام به نام حربن سهم اين شعر ابن يعفر تميمى را خواند:

جرت الرياح على مكان ديارهم

فكأنما كانوا على ميعاد

بادها بر محل خانه‏هاى آنان وزيد، گويا كه آنان بر وعده گاه خود بودند.

در اين هنگام امام فرمود: چرا نگفتى: كم تركوا من جنات عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين. كذلك اورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين (240) چه باغ‏ها و چشمه سارانى كه بر جاى نهادند و كشتزارهايى و جايگاهى نيكو و نعمتى كه از آن برخوردار بودند، اين چنين مردم ديگر را وارثان آنان قرار داديم، و آسمان وزمين بر آنان گريه نكرد و مهلت نيافتند. (241)

امام افزود كه اينان شكر نعمت را به جاى نياوردند و به سبب گناه دنياى آنان هم از آنان گرفته شد، از كفران نعمت بپرهيزيد تا مصيبت به شما فرود نيايد.

در اين محل امام مردم را فرا خواند و به آنان خطبه‏اى خواند و آنان اظهار اطاعت كردند وامام عدى بن حاتم را به نمايندگى از خود و براى جمع آورى نيرو در آنجا گذاشت و حركت كرد. عدى پس از سه روز با هشتصد نفر از مردم آنجا به امام ملحق شد سپس فرزند عدى هم چهار صد نفر ديگر را با خود آورد. (242)

انبار. منزل بعدى شهر انبار بود. وقتى سپاه امام به اين سرزمين رسيد، مردم از امام استقبال كردند و چون او را ديدند از مركب‏هاى خود پياده شدند و در برابر او خضوع كردند. امام گفت: اين چارپايان كه با شماست براى چيست؟ و منظورتان از اين كارى كه مى‏كنيد چيست؟ گفتند: اينها هديه هايى براى شماست و ما براى تو و مسلمانان طعامى آماده كرده‏ايم و به چارپايانتان علوفه بسيارى مهيا نموده‏ايم. امام گفت: اين كارى كه شما به جهت تعظيم اميران انجام مى‏دهيد، به خدا سوگند كه به اميران سودى ندارد و شما خود را به زحمت انداخته‏ايد و ديگر اين كارها را تكرار نكنيد و آن چاپايانى راكه آورده‏ايد، اگراز ماليات خود حساب كنيد آنهارا از شما مى‏گيريم و اما طعامى كه آماده كرده‏ايد، ما دوست نداريم كه چيزى از اموال شما را بخوريم مگر اينكه بهاى آن را بپردازيم و پس از گفتگو هايى امام فرمود : مااز شما بى نيازتريم آنگاه آنها را ترك كرد و به راه خود ادامه داد. (243)

در بين راه، سپاهيان دچار بى آبى شدند امام در كنار ديرى دستور داد محلى را كندند و به سنگ بزرگى رسيدند و نتوانستند آن سنگ را كنار زنند و امام آن را كنار زد و آبى فراوان جوشيد و همه از آن خوردند. (244)

هيت. سپاه امام به شهر هيت كه در كنار فرات بود رسيدند و از آنجا به محلى به نام اقطار رفتند و در آنجا مسجدى بنا كردند كه تاكنون موجود است (245)

الجزيره. در ادامه راه به محلى بهنام الجزيره رسيدند و قبايل بنى‏تغلب و نمربن قاسط از امام استقبال كردند. بنى تغلب كه از نصارى بودند با امام مصالحه كردند بر اينكه در دين خود بمانند و فرزندان خود را در نصرانيت قرار ندهند. (246)

رقه. منزل بعدى سرزمين رقه بود، مردم آنجا كه همگى از هواداران عثمان بودند و به معاويه تمايل داشتند، آنها وقتى از آمدن سپاه امام باخبر شدند در خانه‏هاى خود را بستند و در خانه نشستند. (247) رقه يك شهر مرزى بود و با عبور از آن به سرزمين شام قدم مى‏گذاشتند. گروهى از ياران امام پيشنهاد كردند كه امام يك بار ديگر به معاويه نامه بنويسد تا مجددا اتمام حجت شود، امام نظر آنان را قبول كرد و نامه اى به معاويه فرستاد و ضمن بيان شايستگى خود به امر خلافت، در ادامه نوشت:

«... من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و حفظ خون‏هاى اين امت دعوت مى‏كنم، اگر قبول كرديد، كار درستى انجام داديد و بهره‏اى از هدايت پيدا كرديد و اگر جز جدايى و شكستن وحدت اين امت را نخواهيد غير از دورى از خدا چيزى بر شما افزوده نمى‏شود و خداوند جز غضب بر شما چيزى نخواهد افزود و السلام.»

معاويه در پاسخ اين نامه تنها يك بيت شعر فرستاد كه مضمون آن اين بود كه ميان ما و شما جز جنگ چيز ديگرى نخواهد بود. (248)

سپاه امام كه به رقه رسيده بوند، بايد از فرات عبور مى‏كردند و بايد بر روى فرات پلى زده مى‏شد، امام از مردم رقه خواست كه پلى بر روى فرات بزنند، آنها از اين كار خوددارى كردند و كشتى‏هاى خود را در اختيار امام قرار دادند تا با پيوند دادن آنها پلى زده شود، امام خواست تا از پلى كه در منطقه «منبج» وجود داشت و مقدارى دور بود عبور كند، ولى مالك اشتر صدا زد اى مردم به خدا سوگند اگر پل نسازيد تا از آن عبور شود، شمشير خود را برهنه خواهم كرد و جنگجويان شما را خواهم كشت و سرزمين شما را تخريب خواهم كرد، مردم رقه با يكديگر گفتند كه آنچه مالك مى‏گويد عمل مى‏كند و لذا به او پيام فرستادند كه ما براى شما پل مى‏سازيم، پل بر روى رودخانه فرات نصب شد و سپاه امام از آن گذشتند و آخرين نفرى كه عبور كرد مالك بود. (249)

با عبور از فرات، سپاه امام وارد قلمرو شام شد در اين حال امام زيادبن نضر وشريح بن هانى را كه با دوازده هزار نفر بعنوان پيشقراول فرستاده بود و در رقه به آن حضرت ملحق شده بوند، فرا خواند و باز آنهارا به عنوان پيشقراولان به طرف سپاه معاويه فرستاد، آنان پس از طى مسافتى، با پيشقراولان سپاه شام به فرماندهى ابوالاعور سلمى روبرو شدند و آنان را به اطاعت از اميرالمؤمنين دعوت كردند ولى آنان نپذيرفتند، در اين حال پيكى به سوى امام فرستادند و جريان را به او گزارش دادند و او مالك اشتر را طلبيد و به سوى سپاه پيشقراول خود فرستاد و طى نامه‏اى به دو فرمانده خود، مالك را فرمانده آنان قرار داد و دستورهاى لازم را به مالك داد. مالك به منطقه مورد نظر رسيد و شب هنگام ابوالاعور به سپاه امام حمله كرد و پس از درگيرى و كشته شدن چند نفر، سپاه ابوالاعور عقب نشينى كرد و به معاويه پيوست. (250)

برای دیدن ادامه مطلب لطفا کلیک کنید