بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

امام على (ع) و قاسطين - قسمت سوم

جنگ صفين يا نبرد با قاسطين

سپاه امام به حركت خود ادامه داد و به سرزمين صفين رسيد، صفين سرزمينى بود در ساحل غربى رود فرات و ميان آن و رقه فرات فاصله بود. (251) اين سرزمين شامل منطقه‏اى پردرخت به مسافت دو فرسخ مى‏شود. (252)

پيش از رسيدن سپاه امام به صفين، ابوالاعور فرمانده پيشقراول معاويه در نزدكى آب موضع گرفته بود و معاويه هم با سپاه خود به آن محل رسيده بود. وقتى سپاه امام به صفين رسيد، دسترسى به آب نداشتند و سپاه معاويه راه آب را به روى آنان بسته بود. (253) ابوالاعور سلمى افراد خود را جلو شريعه گمارده بود و تعدادى تيرانداز نيز مأمور آن كرده بود، وقتى بسته شدن راه آب و تشنگى سپاه را به اميرالمؤمنين خبر دادند صعصعه بن صوحان را نزد معاويه فرستاد و از او خواست كه مانع آب نشود تا ببينيم چه پيش مى‏آيد و اگر دوست دارى كه چنين باشد و بر سر آب ميان دو سپاه جنگ شروع شود ما نيز حرفى نداريم. چون پيام امام به معاويه رسيد به ياران خود گفت: نظر شما چيست؟

وليد بن عقبه گفت: آنها را از آب منع كن همانگونه كه آنها عثمان را از آب منع كردند ولى عمروعاص گفت: راه آب را به روى آنان باز كن چون آنها تن به تشنگى نخواهند داد صعصعه پس از درگيرى‏هاى لفظى با ياران معاويه، به سوى امام برگشت و جريان را گزارش داد و گفت : آخرين سخن معاويه اين بود كه به زودى نظر خودم را در اين باره خواهم گفت. (254) سپاه شام از اينكه آب در دست آنها بود خوشحال بودند و معاويه به آنان گفت: اى اهل شام اين نخستين پيروزى است، به آنان آب نخواهم داد تا همگى كشته شوند و اهل شام شادمانى مى‏كردند. در اين هنگام مرد عابدى از شام به نام معرى بن اقبل به پا خاست و گفت: اى معاويه اكنون كه زودتر از آنان به فرات رسيده‏اى آنان را از آب منع مى‏كنى؟ ولى به خدا سوگند اگر آنان زودتر رسيده بودند شما را سيراب مى‏كردند... به خدا سوگند اين نخستين ستم است، معاويه بر او خشم گرفت و آن مرد شبانه از سپاه معايه به سپاه امام پيوست. (255)

موضوع بى آبى در سپاه امام به صورت يك مشكل جدى در آمد و كسانى نزد امام مى‏آمدند و از او اجازه جنگ مى‏خواستند، امام با يك حركت نظامى راه آب را بازكند از اين رو در ميان سپاه خود خطبه‏اى هيجان‏انگيز خواند و آنان را به گرفتن آب فرمان داد و فرمود:

قداستطعموكم القتال فاقروا على مذلة و تأخير محله او رووا السيوف من الدماء ترووا من الماء فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين. (256)

آنان شما را به جنگ وادار كردند اكنون يا با خوارى در جاى خود قرار بگيريد و يا شمشيرها را از خون‏ها سيراب كنيد تا از آب سيراب شويد، مرگ در زندگى شماست در حالى كه شكست خورده باشيد و زندگى در مرگ شماست در حالى كه پيروز باشيد.

پس از اين فرمان، دوازده هزار نفر از سپاه امام به فرماندهى مالك و اشعث حمله كردند و در يك هجوم برق آسا فرات را از دست سپاه معاويه گرفتند (257) كسانى از سپاه امام مى‏خواستند مقابله به مثل كنند ولى امام با بزرگوارى تمام دستور داد راه آب را به روى سپاه معاويه باز گذاشتند. (258) به گفته ابن عماد، پس از گرفتن آب از سپاه معاويه اصحاب امام در آن محل مسجدى بنا كردند . (259)

پس از اين درگيرى كه باعث كشته شدن چندين نفر از سپاه شام شد، آرامشى ميان دو سپاه بر قرار شد، دو روز گذشت و هيچ تحركى صورت نگرفت. اميرالمؤمنين كه سعى داشت كار به صلح بيانجامد سه نفر از ياران خود را به نام‏هاى بشير بن عمرو انصارى و سعيد بن قيس همدانى و شبث بن ربعى تميمى فرا خواند و به آنها گفت: نزد اين مرد برويد و او را به سوى خدا و اطاعت و جماعت و پيروى از امر خدا بخوانيد آنها نزد معاويه آمدند و او را به بيعت با امام دعوت كردند و سخنان بسيارى ميان آنان و معاويه رد و بدل شد و دست آخر معاويه به آنان گفت:از نزد من برويد كه ميان ما وشما جز شمشير نخواهد بود. (260)

گروه هايى از قاريان كوفه و شام گرد هم آمدند و با هدف جلوگيرى از جنگ پيام‏هايى را ميان امام و معاويه رد وبدل كردند ولى سودى نداد و اين وضعيت چندين ماه طول كشيد. (261) تا اينكه ماه ذيحجه فرا رسيده و دراين ماه جنگ‏هاى پراكنده‏اى ميان برخى از افراد دو سپاه در مى‏گرفت و با رسيدن ماه محرم كه ماه حرام بود دو طرف از جنگ باز ايستادند و بار ديگر ميان دو طرف نامه‏ها و پيام هايى رد و بدل شد و چون ماه محرم سپرى شد، امام كسانى را به طرف سپاه معاويه فرستاد و به آنان اعلام جنگ كرد و هر دو سپاه آماده نبردى تمام عيار شدند. (262)

امام به آرايش سپاه خود پرداخت و پرچم را به هاشم بن عتبه سپرد و يمنى‏ها را در سمت راست سپاه، و قبيله هايى از ربيع را در سمت چپ و كسانى از قبيله مضر را در قلب سپاه قرار داد و همچنين فرماندهى قسمت هايى از سپاه را به اشعث بن قيس و عبدالله بن عباس و سليمان بن صرد و حارث بن مره واگذار كرد. سپاه امام بيست و شش پرچم داشت. (263)

در تعداد سپاهيان امام در جنگ صفين ميان مورخان اختلاف نظر وجود دارد، تعداد آنها را از 120 هزار نفر تا 90 هزار نفر نوشته‏اند آنچه نصر بن مزاحم آن را ترجيح مى‏دهد يك صد هزار نفر يا كمى بيشتر است (264) و تعداد سپاهيان معاويه را از 130 هزار نفر تا 60 هزار نفر نوشته‏اند آنچه مسعودى آن را ترجيح مى‏دهد نود هزار نفر است (265) به گفته يعقوبى، در سپاه امام در صفين هفتاد نفر از اصحاب پيامبر كه اهل بدر بودند و هفتصد نفر از آنان كه زير درخت رضوان با پيامبر بيعت كرده بودند و چهارصد نفر از ساير مهاجران و انصار حضور داشتند. (266)

به هر حال، در روزهاى نخستين ماه صفر تنور جنگ داغ‏تر شد و امام در تهييج و تشويق سپاهيان خود سخنرانى هايى كرد و از جمله خطاب به آنان فرمود:

«بندگان خدا از خدا پروا كنيد، چشمها را به زير افكنده و صداها را كوتاه كنيد و كمتر سخن بگوييد و خود را به درگير شدن و حمله كردن و مبارزه و شمشير زنى و جنگ شديد و تن به تن آماده سازيد و مقاومت كنيد و بسيار به ياد خدا باشيد تا رستگار شويد و با يكديگر نزاع نكنيد كه در اين صورت سست مى‏شويد و توان شما از ميان مى‏رود و شكيبا باشيد كه خدا با شكيبايان است. خداوندا به آنان مقاومت كردن را الهام كن و پيروزى را بر آنان نازل گردان و پاداش بزرگى به آنان بده (267)

و در خطبه ديگرى توصيه‏هاى لازم را به سپاهيان خود كرد و از جمله فرمود:

«... خداوند به شما خبر داده كه كسانى را كه در راه او در صفى چون بنايى استوار قرار مى‏گيرند و پيكار مى‏كنند، دوست دارد، پس آنها را كه زره پوشيده‏اند جلو بيندازيد و آنها را كه زره نپوشيده‏اند در عقب قرار دهيد و دندان‏هاى خود را بفشاريد كه تأثير شمشير را در سر كندتر مى‏كند و در پيرامون نيزه‏ها جا بگيريد كه آن نيزه‏ها را كاراتر مى‏كند و چشم‏ها را پايين بياوريد كه آن از اضطراب مى‏كاهد و به دل‏ها آرامش مى‏دهد و صداها را بميرانيد كه آن شكست را طرد مى‏كند و مناسب‏تر با وقار است و پرچم خود را كج نكنيد و آن را رها نسازيد و جز به دست شجاعان خود ندهيد. (268)

از نخستين روز ماه صفر نبرد ميان دو سپاه به صورت رسمى آغاز شد و هر روز فرماندهانى از دو طرف با افراد خود به ميدان‏مى‏رفتند وبا هم درگير مى‏شدند. در روز چهار شنبه هشتم صفر حمله سراسرى آغاز شد و از صبح تا شام ادامه يافت و هنگام شب دوسپاه به اردوگاه‏هاى خود برگشتند، روز پنجشنبه هفتم صفر پس از خواندن نماز صبح، خود امام همراه با سپاه حمله را آغاز كرد و نبرد سختى در گرفت در اين نبرد، امام زره و عمامه پيامبر را پوشيد و شمشير او را برداشت و به اسب پيامبر سوار شد و ضمن نبردى سخت تذكرات لازم را به سپاهيان مى‏داد و آنها را به مقاومت و رشادت دعوت مى‏كرد (269) . گروه بسيارى از دو طرف كشته شدند بنابه نقلى، خود امام نيز چندين جراحت برداشت (270) اين روز را «يوم الهرير» مى‏گفتند و نبرد با شدت تمام، تا نيمه‏هاى شب ادامه يافت و آن شب را كه شب جمعه بود «ليلة الهرير» (271) مى‏گفتند.

در اين شب جنگ به اوج خود رسيد و دو سپاه با تمام نيروى خود وارد نبرد شدند به گونه‏اى كه فرصت براى خواند نماز نبود و نماز را با اشاره مى‏خواندند. (272)

در اين نبرد خود امام نيز شركت داشت و در طول اين روز و شب 523 نفر به دست او كشته شدند و هر كس را كه مى‏كشت تكبير مى‏گفت و اين آمار از تعداد تكبيرهاى او به دست آمده است . (273)

در ليلة الهرير سى وشش هزار نفر از دو طرف كشته شدند و چند تن از بهترين ياران امام به شهادت رسيدند كه از جمله آنها مى‏توان از افراد زير ياد كرد:

عمار ياسر. او از اصحاب بلند پايه پيامبر خدا بود و پيامبر درباره او فرموده بود: اى عمار تو را «فئه باغيه گروه ستمگر» مى‏كشد. (274) اين سخن پيامبر در ميان اصحاب شهرت يافته بود و لذا شركت عمار در جنگ صفين و قرار گرفتن او در صف اميرالمؤمنين براى معاويه و عمروعاص بسيار نگران كننده بود. عمار در اين جنگ با سخنرانى‏هاى خود مردم را به حقانيت اميرالمؤمنين دعوت مى‏كرد و مى‏گفت:

نحن ضربناكم على تنزيله‏ثم ضربناكم على تأويله (275)

ما با شما به خاطر تنزيل قرآن جنگيديم وسپس به خاطر تأويل آن جنگيديم.

عمار در حالى در جنگ شركت كرده بود كه بسيار پير شده بود و دستانش مى‏لرزيد و مى‏گفت : زيراين پرچم سه بار همراه رسول خدا جنگيده‏ام و اين چهارم آنهاست. (276)

او در سن نود و سه سالگى در صفين به شهادت رسيد. (277) و شهادت او با توجه به آن حديث پيامبر در ميان سپاه شام ايجاد تزلزل و ترديد كرد ولى معاويه و عمروعاص با شيطنت‏هاى خود چنين تبليغ كردند كه عمار را كسى كشته كه او را به جنگ فرستاده است وقتى اين سخن به گوش اميرالمؤمنين رسيد، فرمود: اگر چنين باشد پس قاتل حمزه، پيامبر خداست (278)

اويس قرنى. يكى از كسانى كه در ركاب اميرالمؤمنين در صفين شهيد شد اويس قرنى بود كه در اثناى جنگ به سپاه آن حضرت ملحق شد. اصبغ بن نباته مى‏گويد: در جنگ صفين همراه على بودم كه مى‏گفت: چه كسى تا پاى مرگ با من بيعت مى‏كند؟ نود و نه نفر با او بيعت كردند، امام فرمود: آن كسى كه عدد (صد) را تمام كند كجاست؟ چون به من چنين وعده شده است. در اين هنگام مردى پشمينه پوش كه سر خود را تراشيده بود جلو آمد و بيعت كرد، او اويس قرنى بود كه درهمان جنگ كشته شد (279) او در جنگ ندا در داد كه مردم من اويس قرنى هستم سپس حمله كرد و به شهادت رسيد. (280)

خزيمة بن ثابت. او كه معروف به «ذو الشهادتين» بود در جنگ صفين همراه با امام بود و پس از شهادت عمار ياسر دلاورى‏هايى كرد و مى‏گفت: با شهادت عمار گمراهى اين گروه كاملا روشن است تا اينكه به شهادت رسيد. (281)

هاشم بن عتبه. او يكى از پرچمداران امام در جنگ صفين بود و از يك چشم نابينا بود و «مرقال» شهرت داشت. وقتى به ميدان رفت، معاويه شجاعان ذوالكلاع را به مصاف او فرستاد و هاشم نوزده نفر از آنان را كشت و دست آخر خود او نيز به شهادت رسيد، اميرالمؤمنيين بر سر جنازه او حاضر شد و به او دعا كرد. (282)

عبدالله بن بديل. او با رشادت تمام در ميمنه سپاه امام جنگيد و سپاه شام را كنار زد و به خيمه معاويه رسيد و مى‏خواست او را بكشد، معاويه سخت به وحشت افتاد و از مقابل او فرار كرد و از سپاه خود كمك مى‏خواست و فرياد مى‏زد واى بر شما اگر از شمشير زدن ناتوان هستيد با سنگ به او حمله كنيد و آنان چنين كردند و عبدالله بديل به شهادت رسيد و معاويه بر سر جنازه او آمد و گفت: به خدا سوگند كه اين بزرگ آنان بود. (283)

ابو هيثم تيهان. او از اصحاب رسول خدا بود ودر جنگ بدر همراه آن حضرت جنگيده بود. در جنگ صفين صفوف سپاه امام را منظم مى‏كرد و مى‏گفت: اى مردم عراق ميان شما و پيروزى زود هنگام در اين دنيا و بهشت در آن دنيا جز ساعتى از روز نيست، گام‏هاى خود را استوار وصفوف خود را منظم كنيد و سرهاى خود را به پروردگارتان عاريه بدهيد و از خدا كمك بگيريد و با دشمن خدا و دشمن خودتان بجنگيد. او در همين جنگ به شهادت رسيد. (284)

در اين جنگ خود امام نيز با شجاعت بى نظيرى شركت داشت و با حملات مكرر خود تلفات بسيارى بر سپاه معاويه وارد كرد. او يك بار در ميدان جنگ فرياد زد:

واى بر تو اى معاويه بيا با يكديگر بجنگيم ومردم كشته نشوند. عمروعاص به معاويه گفت : اين فرصت را غنيمت بشمار او پهلوانان تو را كشته است من اميدوارم كه تو به او غلبه كنى. معاويه گفت: واى بر تو اى عمرو به خدا سوگند نظر تو جز اين نيست كه من كشته شوم و خلافت به تو برسد، تو نمى‏توانى مرا فريب بدهى. (285)

عمر وعاص به معاويه گفت: آيا از على مى‏ترسى و مرا در موعظه‏اى كه كردم متهم مى‏كنى؟ به خدا سوگند كه من با او مبارزه خواهم كرد هر چند كه هزار بار بميرم و به ميدان مبارزه امام آمد، امام نيزه‏اى به سوى او حواله كرد و او افتاد و چون خود را در آستانه مرگ ديد عورت خود را باز كرد و امام از روى حيا روى خود را از او گردانيد و او را رها كرد؛ چون عمروعاص نزد معاويه برگشت، جريان را به او گفت و معاويه گفت: قدر عورت خود را بدان ! (286)

همين حيله را بسربن ارطاة نيز در برابر امام به كار برد و چون با امام روبرو شد و امام به او حمله كرد او عورت خود را آشكار نمود و امام از روى حيا از او فاصله گرفت. (287)

امام همچنان در وسط معركه بود و ضمن جنگ، بر كار افراد خود نظارت داشت، او عباس بن ربيعه را ديد كه با عراربن ادهم شامى درگير شده‏است، عباس آن مرد شامى را كشت و تكبيرگفت، امام به سوى او توجه نمود و به او تذكر داد كه چرا محلى را كه براى او تعيين شده ترك كرده است، او گفت: اين مرد شامى مرابه مبارزه طلبيد و من نمى‏توانستم پاسخ ندهم. دراين ميان خبر كشته شدن عرار به دست ربيعه به معاويه رسيد، معاويه براش كشتن ربيعه جايزه تعيين كرد و دو نفر از شاميان به ميدان آمدند و عباس بن ربيعه را به مبارزه دعوت كردند . او گفت: من بايد از مولاى خود اجازه بگيرم و نزد اميرالمؤمنين آمد، امام به او گفت سلاح و مركب خود را بامن عوض كن، امام سوار مركب او شد و به طرف دو مرد شامى آمد آن دو خيال كردند كه او عباس بن ربيعه است و آماده نبرد شدند و امام هر دو نفر آنها را به هلاكت رسانيد و به سوى عباس برگشت وگفت سلاخ خود را بگير و سلاح مرا بده. (288)

معاويه غلامى به نام حريث داشت كه بسيار شجاع بود او گاهى لباس معاويه را مى‏پوشيد و به ميدان مى‏رفت و افراد ناآگاه گمان مى‏كردند كه او معاويه است. معاويه به او گفته بود كه با هركس كه مى‏خواهد روبرو شود ولى با خود على روبر نشود. اما عمروعاص او را تحريك كرد و او امام را به مبارزه طلبيد و امام در همان آغاز ضربتى مهلك بر او زد و او هلاك شد، كشته شدن او معاويه را بسيار متأثر كرد. او عمرو را نكوهش مى‏كرد كه چرا حريث را فريب داده است. (289)

زيدبن وهب مى‏گويد: امام در ميدان صفين گرماگرم جنگ بود كه غلام او به نام كيسان با غلام ابوسفيان به نام احمر درگير شدند و كيسان كشته شد، غلام ابوسفيان مغرورانه به سوى امام حمله كرد ولى امام به او مهلت نداد ودست در گريبان زره او افكند و او را بلند كرد و به زمين كوبيد، در اين هنگام فرزندان امام، حسين و محمد حنفيه با شمشيرهاى خود به ا و حمله كردند و او را كشتند، امام به فرزند ديگرش حسن گفت: چرا در كشتن شركت نكردى؟ او پاسخ داد: آن دو برادرم كفايت مى‏كردند. در اين هنگام حسن مجتبى به امام گفت: اندكى توقف كن تا ياران فداركار تو از افراد قبيله ربيعه برسند، امام فرمود: براى پدر تو روز معينى است كه از آن تجاوز نمى‏كند، سعى كردن آن را به تأخير نمى‏اندازد و رفتن آن را به جلو نمى‏اندازد، به خدا سوگند كه پدر تو باكى ندارد كه خود به سراغ مرگ رود يا مرگ به سراغ او آيد. (290)

جنگ با شدت تمام ادامه داشت و هر چند كه هر دو طرف تلفاتى داده بودند ولى جنگ به سود امام پيش مى‏رفت و آثار شكست در سپاه شام آشكار شده بود به خصوص حملات شجاعانه برخى از ياران امام و در رأس آنها مالك اشتر نخعى عرصه را بر معاويه و سپاه شام تنگ كرده بود.

امير المؤمنين در گرماگرم جنگ، مالك اشتر را ديد كه گريه مى‏كند، به او گفت: خدا چشمانت را نگرياند براى چه گريه مى‏كنى؟ مالك گفت: يا اميرالمؤمنين گريه‏ام براى اين است كه مى‏بينيم كسانى در برابر تو كشته مى‏شوند ولى شهادت نصيب من نمى‏شود تا به فيض برسم . امام فرمود: به تو مژده خير مى‏دهم. (291)

در اين حال معاويه كه خود را شكست خورده مى‏ديد با مشورت عمروعاص نامه‏اى به امام نوشت وطى آن از شدت جنگ و رسيدن آن به مرحله دشوار سخن گفت سپس از امام خواسست كه شام را در اختيار او قرار بدهد و جنگ خاتمه يابد. (292) اما در پاسخ نوشت:

«اينكه شام را از من طلب كرده‏اى، من آنچه را كه ديروز به تو نداده‏ام امروز نيز نمى‏دهم، و اما اين سخن تو كه جنگ عرب را خورده و جز نيم نفسى بر آنان باقى نمانده، آگاه باش آن كس كه در راه حق از پا درآيد به بهشت مى‏رود و آن كس كه در راه باطل كشته شود به آتش مى‏رود...» (293)

معاويه كه از امام ناميد شد خواست از طريق ابن عباس به هدف خود برسد ولذا به عمروعاص گفت: نامه‏اى به ابن عباس بنويسد و عواقب جنگ را به او گوشزد كند، عمروعاص نامه‏اى به ابن عباس نوشت و از مصيبت‏هاى جنگ كه به هر دو طرف وارد شده سخن گفت و دعوت به صلح كرد . ابن عباس در پاسخ او نوشت:

«در ميان عرب كسى را بى حياتر از تو نديدم، معاويه تو را به پيروى از هوا وادار كرده و دين دخود را در برابر بهاى اندكى فروختى... تو با اين سخنان مكارانه جز شكستن هيبت اهل عراق هدف ديگرى ندارى و اگر به راستى سخن تو براى خداست، حكومت مصر را رهاكن و به خانه‏ات برگرد...» (294)

فريب‏هاى معاويه و عمر وعاص براى متوقف كردن جنگ سودى نداد و جنگ همچنان ادامه داشت و دو طرف با چنگ و دندان و نيزه وشمشير درگير بودند و مالك اشتر با افراد تحت فرماندهى خود پيش مى‏رفت و مى‏گفت: حمله كنيد، عمو و دايى من فداى شما باد حمله‏اى كه خدا را با آن خوشنود سازيد و دين را عزت بدهيد، وقتى من حمله كردم شما حمله كنيد. آنها پيش رفتند تا به مركز فرماندهى سپاه شام رسيدند وامام نيروهاى تازه نفسى به كمك مالك فرستاد و جنگ بسيار سختى درگرفت. (295)

امام در ليلة الهرير نيمه‏هاى شب به سپاهيان خود گفت: اى مردم مى‏بينيد كه كار دشمن به كجا رسيده و از آنها جز نفس آخر باقى نمانده است.. فردا صبح به آنان حمله مى‏كنيم و داورى آنان را به خدا مى‏بريم.

سخنان امام به معاويه رسيد او عمروعاص را خواند و گفت: على مى‏خواهد فردا كار را يكسره كند، نظر تو چيست؟ عمروعاص گفت: افراد تو نمى‏توانند در برابر افراد او مقاومت كنند و تو هم مانند او نيستى و اهل عراق مى‏ترسند از ا ينكه تو بر آنان پيروزى شوى ولى اهل شام نمى‏ترسند كه على بر آنان پيروز شود. چاره اين است كه كارى بكنى كه ميان آنان اختلاف بيندازى، آنان را به سوى كتاب خدا بخوان و آن را ميان خود و آنها حكم قرار بده. من اين تدبير را براى روز مباداى تو نگه داشته بودم، معاويه او را تصديق كرد. (296)

معاويه دستور داد سپاه شام قرآن‏ها را بر سر نيزها زدند و مصحف بزرگ دمشق را بر سر چند نيزه بستند و ده نفر آن را حمل مى‏كرد و ندا مى‏دادند كه اى مردم عراق ميان ما و شما قرآن حاكم باشد. همچنين ندا مى‏دادند كه اى مردم عرب درباره زنان و دخترانتان خدا را در نظر بگيريد اگر همگى كشته شويد چه كسى فردا در برابر روم و ترك و فارس خواهد ايستاد، خدا را درباره دينتان در نظر بگيريد. وقتى امير المؤمنين سخن آنها را شنيد گفت: خدايا تو مى‏دانى كه آنان قرآن را نمى‏خواهند، پس ميان ما و آنان داورى كن. (297)

نقشه معاويه و عمروعاص در ميان سپاه امام كه در چند قدمى پيروزى نهايى بودند، ايجاد تزلزل و شكاف كرد افرادى چون مالك اشتر و عدى بن حاتم و عمروبن حمق كه از بصيرت بالاى برخوردار بودند، خواستار ادامه جنگ شدند ولى گروه‏هايى از سپاه امام فريب آنان را خوردند و اشعث بن قيس به امام گفت: دعوت اين قوم را به كتاب خدا اجابت كن، تو به آن شاسته‏ترى، مردم از جنگ خسته شده‏اند. (298)

وقتى امام اين دو دستگى را در سپاه خود ديد در برابر كسانى كه خواستار پذيرفتن سخن اهل شام بودند فرمود:

«... اى بندگان خدا! من به اجابت كتاب خدا شاسته‏ترم ولى معاويه و عمروعاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن ابى سرح اهل دين و قرآن نيستند، من آنان را بيش از شما مى‏شناسم در كودكى و بزرگى با آنان بوده‏ام، آنان بدترين كودكان وبدترين مردان بودند، اين سخن حقى است كه از آن باطل اراده شده است به خدا سوگند كه آنها قرآن را بالا نبرده‏اند كه آن را بشناسند و به آن عمل كنند بلكه اين يك حيله و نيرنگ است، بازوها و سرهاى خود را يك ساعت به من عاريه بدهيد كه حق به جايگاه خود رسيده و چيزى نمانده كه ريشه ستمگران بريده شود» (299)

در اين حال حدود بيست هزار نفر شمشير به دست كه پيشانى هايشان از كثرت سجده پينه بسته بود و مسعربن فدكى وزيدبن حصين و گروهى از قاريان كه بعدها خوارج شدند، پيش آمدند و امام را به اسم، و نه به عنوان اميرالمؤمنين صدا زدند و گفتند: يا على اين قوم را اجابت كن و گرنه تو را به آنان تحويل مى‏دهيم و يا چون عثمان مى‏كشيم. (300)

اشعث بن قيس پيش از همه پافشارى مى‏كرد و چون او يمنى بود قاريان يمن هم طرف او را گرفته بودند، اشعث عامل عثمان در آذربايجان بود پس از قتل عثمان على(ع) به او نامه نوشت و از او خواست كه اموال موجود را باز پس دهد. وقتى نامه امام به دست او رسيد سخت وحشت كرد و به دوستان خود گفت: مى‏خواهم اموال آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شود . قوم او گفتند: مرگ از اين كار بهتر است، اشعث شرمنده شد و از پيوستن به معاويه ترسيد وبه ناچار به سوى على(ع) آمد (301) و به گفته يعقوبى، اشعث ارتباط مخفيانه‏اى با معاويه داشت و معاويه پيش از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به خود جلب كرده بود (302) و او يك شب پيش از قرآن به نيزه كردن كه به ليلة الهرير معروف است در ميان سپاه امام سخنرانى كرده بود و آنان را از ادامه جنگ بر حذر داشته بود. (303)

به هر حال امام در برابر فشار اين افرد ايستادگى كرد و فرمود:

«واى بر شما من نخستين كسى هستم كه به سوى كتاب خدا دعوت مى‏كنم و آن را اجابت مى‏كنم و براى من روا نيست و دين من اجازه نمى‏دهد كه مرا به سوى كتاب خدا بخوانند و من نپذيرم، من با آنان جنگ مى‏كنم تا به حكم قرآن عمل كنند و آنان خدا را معصيت كرده‏اند و پيمان اورا شكسته‏اند و كتاب او را ترك كرده‏اند و من شما را آگاه مى‏كنم كه آنان شما را فريب داده‏اند و آنان خواستار عمل به قرآن نيستد» (304)

به روايت طبرى امام گفت: اگراز من اطاعت مى‏كنيد با آنان بجنگيد و اگر نافرمانى مى‏كنيد آنچه را كه مى‏خواهيد بكنيد، آنان گفتند: به مالك اشتر پيغام بده كه برگردد. (305)

در آن هنگام مالك اشتر به شدت مشغول نبرد بود و به خيمه معاويه نزديك شده بود و در چند قدمى پيروزى قرار داشت. شورشيان سپاه امام با اصرار و تهديد از امام خواستند كه مالك را بازگرداند، امام به ناچار يزيدبن هانى را نزد مالك فرستاد و به او پيغام داد كه برگردد ولى مالك به يزيد گفت: اين لحظه لحظه‏اى نيست كه من دست از جنگ بردارم، من اكنون اميد پيروزى دارم به امام بگو عجله نكند. يزيد برگشت و سخن مالك را به امام رسانيد. شورشيان گفتند: حتما تو خودت دستور مقاومت داده‏اى. امام فرمود: ديديد كه من به قاصد مطلب پنهانى نگفتم. آنها گفتند: بگو برگردد و گرنه تو را عزل مى‏كنيم. امام به يزيد گفت: برو به مالك بگو كه فتنه‏اى برپا شده برگرد، يزيد نزد مالك رفت و جريان را گفت. مالك گفت: به خدا سوگند كه من اين وضع را پيش بينى مى‏كردم. اين توطئه عمروعاص است. آيا شايسته است كه من در چنين موقعيتى كه دارم برگردم. يزيد گفت: آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى ولى اميرالمؤمنين را دستگير و به معاويه تسليم كنند؟ مالك با شنيدن اين سخن دست از جنگ برداشت و به سوى شورشيان آمد. (306)

مالك فرياد زد: اى گروه خوارى و سستى! آيا اكنون كه در آستانه پيروزى هستيد فريب آنها را مى‏خوريد. اندكى به من مهلت دهيد تا كار را يكسره كنم. آنها گفتند: ما در خطاى تو شركت نمى‏كنيم. مالك گفت: اكنون كه بهترين‏هاى شما كشته شده و پست‏ترين‏هاى شما باقى مانده است؟ شما چه زمانى بر حق بوديد آيا آن زمان كه با شاميان مى‏جنگيديد يا اكنون كه از جنگ دست كشيده‏ايد؟ اگر چنين باشد، بايد كشته شدگان شما در آتش باشند. آنها گفتم : اى مالك اين سخنان را رها كن، براى خدا جنگ كرديم و براى خدا دست از جنگ كشيديم. مالك گفت: به خدا سوگند كه فريب خورده‏ايد. او ادامه داد:

اى صاحبان پيشانى هاى پينه بسته، ما گمان مى‏كرديم كه نماز شما براى زهد در دنيا و شوق به ملاقات پروردگار است ولى اكنون شما را نمى‏بينيم جز اينكه از مرگ به سوى دنيا فرار مى‏كنيد.

مالك و شورشيان همديگر را دشنام مى‏دادند و با تازيانه به صورت مركب‏هاى همديگر مى‏زدند، در اين هنگام امام فرياد زد: دست برداريد. آنها در ميان صفوف سپاه فرياد زدند كه اميرالمؤمنين به حكم قرآن رضايت داده و امام ساكت بود و سر خود را به زيرانداخته بود. (307)

بدينگونه حيله معاويه و عمروعاص كار خود را كرد و آنان را از شكست قطعى نجات داد معاويه بعد گفته بود به خدا قسم هنگامى مالك از من دست برداشت كه من مى‏خواستم از او بخواهم كه براى من از على امان بگيرد و آن روز قصد فرار داشتم (308) .

به نظر مى‏رسد كه خيانت افرادى مانند اشعث بن قيس يمنى كه با معاويه روابط پنهانى داشت (309) و يمنى‏هاى سپاه امام از او حرف مى‏شنيدند از يك سو و طولانى شدن جنگ و خستگى ناشى از آن از سوى ديگر باعث پيدايش اين وضعيت نامطلوب شد و اكثريت قابل ملاحظه‏اى از سپاه امام در دام اين فريب گرفتار شدند.

در همين زمان نامه‏اى از سوى معاويه به دست امام رسيد كه طى آن از امام خواسته بود كه به جنگ پايان دهد و به حكم قرآن رضايت دهد. امام در پاسخ او نامه‏اى نوشت و طى آن او را از عذاب جهنم ترسانيد در پايان نوشت:

«... تو مرا به حكم قرآن دعوت كردى و من مى‏دانم كه تو اهل قرآن نيستى و حكم او را نمى‏خواهى و خداوند ياور است و ما حكم قرآن را اجابت مى‏كنيم و تو را اجابت نمى‏كنم و هر كس به حكم (قرآن) راضى نباشد به شدت گمراه شده است» (310)

در اين هنگام اشعث بن قيس نزد امام آمد و گفت: من مردم را نمى‏بينم جز آنكه راضى شده‏اند و ازاينكه دعوت اين قوم در مورد داورى قرآن پذيرفته شده خوشحالند، اگر بخواهى من نزد معاويه مى‏روم و از او مى‏پرسم كه چه مى‏خواهد. امام فرمود: اگر خواستى برو. او نزد معاويه آمد و از او پرسيد: اى معاويه براى چه قرآن‏ها را بالا برديد؟ گفت: براى اينكه ما و شما به حكم قرآن برگرديم. شما مردى از خودتان و ما نيز مردى از خودمان را انتخاب كنيم واز آنها بخواهيم كه از حكم قرآن بيرون نروند آنگاه هر چه گفتند همه ما و شما آن را قبول كنيم. اشعث گفت: اين سخن حق است و به سوى امام برگشت و جريان را گفت.

امام قاريان اهل عراق را برانگيخت و معاويه قاريان اهل شام را، اين دو گروه با هم گرد آمدند و پس از گفتگوهايى، اهل شام عمروعاص را به عنوان حكم و داور و اشعث و قاريان سپاه امام، ابو موسى اشعرى را كه اهل يمن بود به عنوان داور برگزيدند. (311)

امام كه به پذيرفتن حكم مجبور شده بود، مى‏خواست مالك اشتر يا عبدالله بن عباس را به عنوان حكم از جانب خود انتخاب كند (312) ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشكار ساختند و اميرالمؤمنين رامجبور كردند كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كند.

ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه بود از جمله قاريان قرآن به حساب مى‏آمد و گفته شده اسست كه او صداى خوبى داشت و به مردم قرآن تعليم مى‏داد (313) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر بود (314) و به همين جهت در ميان قراء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى بودند و در سپاه على(ع) جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مى‏دادند) به زهد و تقوا معروفيت داشت و وجيه المله بود.

ابو موسى دشمن على(ع) بود، به طورى كه در جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مى‏داشت (315) و در جنگ صفين نيز از على(ع) گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به همين جهت، هنگامى كه او را به عنوان نماينده و حكم از سوى اميرالمؤمنين پيشنهاد كردند، آن‏حضرت فرمود كه او مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا شده و مردم را بر ضد من شورانيده و سپس فرار كرده است. (316)

به هر حال، منافقان از اصحاب على(ع) كه مى‏خواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قراء ساده لوح را تحريك كردند و آنها همگى از آن حضرت خواستند كه ابو موسى را به عنوان داور و حكم انتخاب كند و بدين گونه دست و بال على(ع) را بستند و او را به اين امر مجبور كردند. به قول ابن عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على(ع) را در دل خود پنهان كرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا را قلمداد كردند تا در مواقع سرنوشت ساز على(ع) را به زحمت اندازند.» (317)

انتخاب ابوموسى اشعرى درست در همين جهت بود، به اضافه اينكه تعصبات قبيله‏ايى بعضى از سران خوارج را اشباع مى‏كرد. همان گونه كه پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و انتخاب عبدالله بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم مضرى بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هردو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب مى‏كنيم اگر چه به ضرر ما حكم كند. ابن عباسس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين جهت پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.

سرانجام، صند صلح و حكميت نوشته شد و على(ع) برخلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضاء كرد. (318)

وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر خوانده شد، از گوشه و كنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مى‏گفتند در دين خدا نبايد كسى را داور قرار داد؛ مى‏گفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا گرفت و بخصوص طبقه قراء از سپاه على(ع) فرياد: «لا حكم إلا لله» سر دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به على(ع) تحميل كردند و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمى‏پذيرد، و تا جايى پيش رفتند كه آن حضرت را تهديد به قتل كردند، آنها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت را مساوى با كفر قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گناه كبيره است؛ ما از آن توبه كرديم، على هم بايد توبه كند. (319)

طبيعى بود كه اميرالمؤمنين نمى‏توانست پس از امضاى سند حكميت، زير بار آن نرود. به‏علاوه او خود را گناهكار نمى‏دانست كه توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آنها نيز در مقابل آن حضرت قد علم كردند و بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.

در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى نخست مطلبى را به اصرار زياد پيشنهاد مى‏كنند و آن را تنها حكم خدا مى‏دانند، به‏طورى كه اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن را نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت بسيار كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجاوز نمى‏كند آنچنان تغيير عقيده مى‏دهند كه قبول آن پيشنهاد را كفر مى‏دانند و كسى را كه آن پيشنهاد رابر خلاف ميل باطنى خود عملى كرده است به عنوان كافر معرفى مى‏كنند؟

راستى اين يك تناقصص آشكار نيست؟ آيا مى‏توان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟

براى رفع اين تناقص، ولهاوزن از برنوف نقل مى‏كند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند كه آن را محكوم كردند و شعار «لاحكم إلا لله» سردادند . برنوف گفته است كه گروه اول از قراء و گروه دوم از بدويان بودند. (320)

اين راه حل با واقعيت‏هاى تاريخى جور در نمى‏آيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند كه همان هايى كه حكميت را به على(ع) تحميل كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه كار خود گفتند: ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گناه شده‏ايم و اكنون توبه مى‏كنيم.

آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار مى‏دارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آنها بودند كه على(ع) را به پذيرفتن داورى واداشتند و او به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضد على(ع) برخاستند. ايشان پس از اين بيان، نتيجه مى‏گيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست . (321)

به نظر ما در پشت اين صحنه شگفت‏انگيز، دستهاى مرموز خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين و ايجاد شكاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشه‏هاى حساب شده و انديشيده، فعاليت مى‏كرده است.

افراد خيانتكار و منافقى (322) مانند اشعث بن قيس و حرقوص بن زهير و مسعربن فدكى، آتش بيار اين معركه بودند و همان‏ها بودند كه نخست به اين بهانه كه معاويه دعوت به قرآن مى‏كند وبايد آن را پذيرفت، اميرالمؤمنين را مجبور به پذيرش حكميت كردند وآنگاه كه اين نقشه راعملى و زمينه را كاملا آماده ساختنتد، اين انديشه را كه نمى‏توان در دين خدا كسى را حكم قرار داد، در ميان ساده لوحان از سپاه على(ع) پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن حضرت واداشتند.

علاوه بر مداركى كه قبلا در مورد خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افرد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطر نشان مى‏كنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على (ع) مدت زمان زيادى طول نكشيد كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى كردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگيدند.

بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش و مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات اين و آن قرار مى‏گرفتند، از حساب مشتى سياست باز و دغلكار و توطئه گر كه با اسلام و قريش و على(ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا كرد. اينها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است وپس از آنكه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتندكه قبول حكميت كفر است و بايد شعار «لا حكم الا لله» داد.

در جريان حكميت از طبقه‏اى به نام «قراء» بسيار نام برده مى‏شود. اكنون ببينيم آنها چه كسانى بودند؟

قراء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو تلاوت مى‏كردند و اينها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و از احترام خاصى برخوردار بوندند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران مقدم مى‏شدند. (323)

بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود كلاه مخصوصى به نام «برنس» (324) بر سر مى‏گذاشتند و لذا به آنها «اصحاب برانس» هم گفته مى‏شد.

قراء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند اما در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مى‏كردند و سرانجام به اين دليل كه او از حدود الهى خارج شده است بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.

در جنگ ميان اميرالمؤمنين و معاويه، جمعى از قراء از سياسست و جنگ و به قول خودشان از فتنه‏ها كناره گيرى كردند كه از جمله آنها گروهى از ياران عبدالله بن مسعود بودند كه در جنگ صفين گوشه‏گيرى و اعتزال پيش گرفتند و به كنارى رفتند (325) در مقابل آنها جمع كثيرى از قراء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين، در ركاب على(ع) بودند و جمعى از قراء شام هم با معاويه همراهى مى‏كردند (326) و همين قراء ساده لوح و مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئه گران و دشمنان على(ع) قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.

مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مى‏كوشند پيدايش گروه خوارج و بازيهاى حكميت را با اصحاب عبدالله بن سبا مرتبط سازند. اينان مى‏گويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئه‏هاى مربوط به حكميت از آنها ناشى شد؛ آنها در باطن دشمن على(ع) بودند و از يهود دستور مى‏گرفتند.

مهمترين دليل آنها اين است كه سبائيه در قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند وسران خوارج مانند نافع بن ازرق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و اين نشانه نوعى رابطه ميان آنهاست. (327)

نويسنده ديگرى مى‏گويد: افكار مسموم عبدالله بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد وازجمله معركه صفين را به وجود آورد و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد. (328)

به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و نمى‏توان آن را قبول كرد، زيرا:

اولا، وجود تاريخى شخصى به نام عبدالله بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد اسست و محققان آن را قبول ندارند. (329)

ثانيا، در جريان حكميت در هيج منبعى از ابن سبا و اصحاب او نامى برده نشده است و مجرد اينكه آنها در قتل عثمان شركت داشتند به هيچ وجه نمى‏تواند رابطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.

ثالثا، كسانى كه به وجود عبدالله بن سبا عقيده دارند، او را از غاليان در حق على(ع) مى‏دانند كه آن حضرت را تا سر حد خدايى بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمى‏ميرد، پس چگونه مى‏توان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟

سرانجام جنگ صفين در دهم ماه صفر سال 37 پس از 110 روز درگيرى و جنگ در حالى كه سپاه امام در چند قدمى پيروزى بود پايان يافت، پايانى كه براى امام وياران باوفاى او غم‏انگيز و دردآور و براى معاويه و حزب قاسطين شادى بخش و خوشحال كننده بود.

مى‏توان گفت كه اين جنگ در واقع ادامه جنگ بدر و احد و دشمنى بنى اميه با پيامبر اسلام بود. در آن جنگ‏ها با شعار «اعل هبل» با اسلام مى‏جنگيدند و در اين جنگ با شعار قرآن به جنگ اسلام آمدند.

اميرالمؤمنين بارها اين مطلب را تذكر داده بود، از جمله هنگامى كه چشمش به پرچم‏هاى معاويه و اهل شام افتاد فرمود: سوگند به كسى كه دانه را شكافت وانسان را آفريد، آنان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر خود را پنهان كردند و چون براى خود يارانى پيدا نمودند به دشمنى خود با ما برگشتند جز اينكه نماز راترك نكردند. (330)

عمار ياسر هم به اين مطلب تصريح كرده است. در جنگ صفين مردى به عمار گفت: اى ابواليقظان مگر پيامبر نفرمود كه با مردم بجنگيد تا وقتى كه مسلمان شوند و چون مسلمان شدند خون و مال آنها محترم است؟ عمار گفت: آرى ولى به خدا سوگند كه اينان مسلمان نشدند بلكه تسليم شدند و كفر خود را پنهان ساختند تا وقتى كه يارانى پيدا كردند (331)

همچنين امام سجاد در پاسخ مردى از بصره كه در اين باره پرسيده بود، فرمود: على (ع) مسلمانى را نكشت بلكه آنان مسلمان نشده بودند و فقط تسليم شده بودند و كفر خود را پنهان كرده بودند. (332)

پى آمدهاى جنگ صفين

جنگ صفين در جامعه اسلامى پى آمدها وعواقب تلخى را بر جاى گذاشت كه برخى از آنها عبارت بودند از:

تلفات. در اين جنگ گروه بسيارى از دو طرف كشته شدند، طبق قول مشهور بيست و پنج هزار نفر از آنان از سپاه امام و چهل وپنج هزار نفر هم از سپاه معاويه بود كه جمعا هفتاد هزار نفر مى‏شود (333) قول ديگر اينكه در اين جنگ مجموعا صدو ده هزار نفر كشته شدند كه بيست هزار نفر از سپاه امام و نود هزار نفر از سپاه شام بود. (334) كشته شدن اين تعداد از مسلمانان در يك جنگ داخلى فاجعه بزرگى براى اسلام بود بخصوص اينكه در اين جنگ برخى از بزرگان اصحاب پيامبر مانند عمار ياسر و اويس قرنى و خزيمه به شهادت رسيدند و به گفته ياقوت: بيست و پنج نفر از اصحاب پيامبر كه جنگ بدر را درك كرده بودند در جنگ صفين در ركاب امام‏به شهادت رسيدند. (335)

پيدايش گروه خوارج. همانگونه كه ديديم پس از جريان حكميت، گروهى به نام خوارج يا «مارقين» پيدا شدند كه قبول حكميت را مساوى با كفر دانستند و اين در حالى بود كه خود آنان امام را مجبور به قبول حكميت كرده بودند. اين گروه كه دوازده هزار نفر بودند از سپاه امام جدا شدند و به جاى كوفه به حرورا رفتند و عقايد خاصى پيدا كردند و همواره براى امام دردسر درست مى‏كردند و وقتى هم دست به مبارزه مسلحانه زدند امام با آنان جنگيد و جنگ نهروان پيش آمد. (336)

حملات معاويه به قلمرو حكومت امام. پس از جريان حكميت و فريب خوردن ابوموسى اشعرى از عمروعاص، معاويه پايه‏هاى قدرد خود را تثبيت كرد و با حملات موذيانه خود به برخى از سرزمين‏هايى كه در قلمرو حكومت امام بود دست اندازى كرد و با ناامن كردن آنهابر امام فشار آورد.

عمال معاويه به دستور او در قلمرو حكومت امام جنايت‏هاى هولناكى را مانند كشتار و غارت اموال و تخريب منازل و ايجاد رعب و وحشت در ميان مردم، به وجود آوردند و پيمان صلح را نقض كردند.

يكى از هدف‏هاى معاويه از اين كارها وادار كردن امام به مقابله به مثل بود تا قداست امام را از بين ببرد. امام در اين باره فرمود:

«معاويه را چه شده است ـ خدا او را بكشد ـ او مى‏خواهد مرا به كار بزرگى وادار كند او مى‏خواهد من هم همان كارى را كه او مى‏كند انجام دهم و پيمان خود را بشكنم و آن را حجتى بر ضد من قرار دهد و تا قيامت مايه ننگى براى من باشد و اگر هم به او گفته شود كه تو آغاز كردى، خواهد گفت كه از آن خبر نداشتم و كسانى خواهند گفت كه او راست مى‏گويد و كسانى هم او را تكذيب خواهند كرد...» (337)

معاويه برخى از عمال خود را تجهيز مى‏كرد و به آنان دستور مى‏داد كه در شهرهايى كه تحت حكومت اميرالمؤمنين است تاخت و تاز كنند. در تاريخ از اين حوادث به عنوان «غارات» ياد شده است. او نعمان بن بشير را به عين‏التمر، سفيان بن عوف را به هيت و انبار و مدائن، ابن حضرمى را را به بصره، عبدالله بن مسعده را به تيماء و حجاز، ضحاك بن قيس را به اطراف كوفه، عبدالرحمان بن قباث را به جزيره و نصيبين و بسربن ارطأة را به مدينه ومكه و يمن فرستاد.

اين افراد در اين شهرها دست به جنايت‏هاى هولناكى‏زدند و از همه جنايت‏كارتر بسربن ارطأة بود كه در حملات خود سى هزار نفر را كشت و كسانى را در آتش سوزانيد (338) او حتى عده‏اى از زنان مسلمان را اسير كرد و در بازارها به عنوان برده به فروش گذاشت و دو فرزند عبيدالله بن عباس را به نام هاى عبدالرحمن و قثم سر بريد و خانه‏هاى مردم را ويران كرد. (339)

امام براى دفاع از مردم، گروه هايى از سپاه خود را گسيل مى‏داشت ولى سستى و بى حالى ياران امام مانع از آن بود كه فتنه عمال معاويه رفع شود و امام بارها از بى‏وفايى و سستى ياران خود شكايت كرد. از جمله در خطبه‏اى فرمود:

«... من شما را شب و رزو، پنهان و آشكار به جنگ اين قوم دعوت كردم و به شما گفتم كه با آنان بجنگيد پيش از آنكه آنان باشما بجنگند. به خدا سوگند هيچ قومى در دورن خانه‏اش مورد هجوم دشمن قرار نگرفت مگراينكه خوار شد. شما سستى كرديد و خوارى را پذيرفتيد، تا اينكه پياپى به شما حمله شد و سرزمين هايتان گرفته شد...» تا آنجا كه فرمود: «... خدا شما را بكشد كه قلب مرا پر از خون كرديد و سينه مرا لبريز از خشم ساختيد و كاسه‏هاى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانيديد...» (340)

امام در اين خطبه و خطبه‏هاى ديگر كه از وى نقل شده از دردى جانكاه و رنجى بزرگ واندوهى فراوان خبر مى‏دهد كه در دل او لانه كرده بود و سرانجام به دست خوارج كه خود زاييده جنگ صفين و توطئه قاسطين بودند، به شهادت رسيد.