مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت سوم

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت سوم

1ـ پيرمرد نابينايى كه گدايى مى‏كرد از راه مى‏گذشت، امير مؤمنان عليه السلام فرمود : اين چيست؟ گفتند:اى امير مؤمنان، مردى نصرانى است. فرمود: از او كار كشيديد و اينك كه پير شده و از پا افتاده كمك خود را از او دريغ مى‏داريد!از بيت المال خرجى او را بدهيد. (1)

2ـ امام مجتبى عليه السلام فرمود: چون على عليه السلام طلحه و زبير را شكست داد مردم همه گريختند و در راه بر زن باردارى گذشتند و او از ترس وضع حمل كرد و كودك زنده به دنيا آمد و ندى دست و پا زد و جان داد و پس از او مادرش از دنيا رفت. على عليه السلام و ياران از آنجا گذشتند و آن زن و ودك را ديدند كه روى زمين افتاده‏الند، از حال آنان پرسيد، گفتند: او باردار بود و چون جنگ و هزيمت را ديد و ترسيد و بچه انداخت.حضرت پرسيد : كدام يك زودتر مرده‏اند؟گفتند:كودك پيش از مادر مرده است.

حضرت شوهر آن زن را كه پدر كودك مرده بود فرا خواند و (بر اساس قانون ارث) دو ثلث ديه را به او پرداخت و براى مادر او(كه مرده بود) يك ثلث سهم قرار داد، آن گاه از ارث آن زن مرده از كودك خود كه ثلث ديه بود نصف آن را به شوهر داد و باقى را به خويشان آن زن داد، و نيز از ديه آن زن نصف آن را كه دو هزار و پانصد درهم بود به شوهر داد و دو هزار و پانصد درهم ديگر را به خويشان آن زن داد زيرا جز همان كودكى كه انداخته بود فرزند ديگرى نداشت.

و همه اين مبالغ را از بيت المال بصره پرداخت نمود. (2)

3ـ طبرى به سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از فتح مكه خالد بن وليد را براى دعوت نه براى جنگ به سويى فرستاد و قبايلى از عرب به نامهاى سليم و مدلج و چند قبيله ديگر نيز با او بودند و همگى به غميصاء ـ كه محل آبى بود براى بنى جذيمة بن عامر بن عبد مناة بن كنانه ـ فرود آمدند . بنو جذيمه در زمان جاهليت عوف بن عبد عوف ابو عبد الرحمن بن عوف و فاكة بن مغيره را كه تاجر بودند و از يمن بر آنها وارد شده بودند كشته و اموالشان را گرفته بودند، و چون اسلام پيروز شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را فرستاد، وى حركت كرد تا به آن مكان رسيد، چون خالد را ديدند سلاح بر گرفتند، خالد به آنها گفت: سلاح را زمين بگذاريد كه مردم مسلمان شده‏اند.

مردى از بنى جذيمه گويد: چون خالد ما را گفت كه سلاحها را زمين بگذاريد، يكى از ما كه جحدم نام داشت گفت: واى بر شما اى بنى جذيمه، اين خالد است، به خدا سوگند كه پس از فرو نهادن سلاح جز اسارت و پس از اسارت جز زده شدن گردنها نخواهد بود، به خدا سوگند من هرگز سلاحم را زمين نخواهم نهاد. گروهى از قومش او را گرفته، گفتند: اى جحدم، مى‏خواهى خون ما را بريزى؟ مردم مسلمان شده‏اند و جنگ فرو نشسته و مردم در امنيت به سر مى‏برند!و او را رها نكردند تا سلاحش را گرفتند و مگى بر اساس حرف خالد سلاحها را فرو گذاشتند آن گاه خالد دستور داد همه را گرفتند و دستهاشان را بستند و تيغ بركشيد و به جان آنان افتاد و عده‏اى از آنها را كشت.

چون خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد دستهار ا به آسمان برداشت و گفت، «خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد بيزارى مى‏جويم.سپس على عليه السلام را فرا خواند و فرمود: اى على، به نزد آنان برو و به كارشان رسيدگى كن و امر جاهليت را زير پا بنه.

على عليه السلام با مقدارى مال كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او داده بود به سوى آنان رفت و ديه كشتگان و جريمه اموالى را كه از آنان تلف شده بود پرداخت حتى پول ظرفى را كه در آن به سگ آب مى‏دادند پرداخت نمود و مقدارى اضافه آمد، على عليه السلام فرمود:آيا هنوز خون و مالى مانده كه جريمه آن پرداخت نشده باشد؟

گفتند: نه، فرمود: من بقيه اين مال را احتياطا ميان شما تقسيم مى‏كنم تا اگر موردى باشد كه رسول خدا و يا شما ندانسته باشيد جريمه آن پرداخت شده باشد.

پس از انجام اين كار خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بازگشت و او را از ماجرا با خبر ساخت، فرمود: كار درست و نيكويى كردى. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رو به قبله ايستاد و دستها را به آسمان برداشت و به گونه‏اى كه سپيدى زير بازوهاى حضرتش ديده مى‏شد و سه بار عرضه داشت: خداوندا، من به پيشگاه تو از اين كار خالد وليد بيزارى مى‏جويم. (3)

4ـ در خبر آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را براى جمع آورى صدقات بنى جذيمه از بنى المصطلق ارسال داشت و خالد به جهت سابقه ريخته شدن خونى كه ميان او و آنان وجود داشت آنان را دستگير كرد و عده‏اى از آنان را كشت و اموالشان را ربود .چون خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد دست به آسمان برداشت و گفت: «خداوندا !، من به پيشگاه تو از آنچه خالد كرده بيزارم»، و گريست سپس على را فرا خواند و با مقدارى مال او را به سوى آن قبيله فرستاد و فرمود تا ديه مردان كشته شده و عوض مالهاى ربوده شده آنان را بپردازد. امير مؤمنان عليه السلام همه آنها را پرداخت حتى پولهايى براى ظروف آب سگها و ريسمانهاى چوپانان داد، و باقى مانده مال را به خاطر ترس زنان و وحشت كودكان و كارهاى ديگرى كه شده و خبر داشتند يا نه و براى آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راضى باشند به آنان پرداخت نمود. (4)

5ـ در «مصباح الانوار» گويد: يكسال بود كه امير مؤمنان عليه السلام ميل خوردن جگر سرخ شده با نان تازه داشت، در يكى از روزها كه روزه بود اين مطلب را با امام حسن عليه السلام در ميان گذاشت و امام آن را تهيه نمود. هنگام افطار كه ظرف غذا را نزد حضرتش برد سائلى بر در خانه رسيد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: پسرم، اين را براى سائل ببر تا ما در روز قيامت اين نكتعه را در نامه عمل خود مشاهده نكنيم كه: اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها. (5) «شما بهره‏هاى پاكيزه و لذيذ خود را در زندگى دنياتان برديد و از آنها كامياب شديد».

6ـمردى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و از گرسنگى شكايت كرد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به خانه‏هاى همسران فرستاد و همه گفتند: جز آب چيز ديگرى نداريم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: امشب چه كس از اين مرد پذيرايى مى‏كند؟ على بن ابى طالب عليه السلام گفت: من اى رسول خدا، آن گاه نزد فاطمه عليها السلام آمد و گفت: اى دختر رسول خدا، غذا چه دارى؟ گفت: جز خوراك بچه ها چيز ديگرى نداريم و آن را به مهمان خود ايثار مى‏كنيم. على عليه السلام گفت: اى دختر محمد، كودكان را بخوابان و چراغ را خاموش كن. فردا صبح كه على عليه السلام خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت و خبر شب گذشته را باز گفت، در همين حال بودند كه اين آيه نازل شد: و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة (6) « و ديگران را بر خود مقدم مى‏دارند گر چه خود سخت نيازمند باشند». (7)

7ـ امير مؤمنان عليه السلام در عهد نامه خود به مالك اشتر رحمه الله مى‏فرمايد: بخشى از اوقات خود را براى نيازمندان و دادخواهان قرار ده كه شخصا در برابر آنان خالى از هر انديشه‏اى حضور يابى و در يك مجلس عمومى شركت كنى. در آن مجلس در برابر خداوند كه تو را آفريده فروتنى نموده و سپاه و پاسداران و مأموران انتظامى خود را از برابر آنان دور دار تا هر كس مى‏خواهد سخنى گويد بدون لكنت حرف خود را بزند، زيرا من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه نه يك جا بلكه بارها مى‏فرمود: «هرگز امتى به قداست نمى‏رسد تا آنكه در ميان آنان حق ضعيف از قوى بدون لكنت زبان گرفته شود».

و نيز بد خلقى و كند زبانى آنها را تحمل كن و تنگ خلقى و بزرگمنشى (خود) را از آنان دور ساز تا خداوند بدين وسيله اكناف رحمت خود را بر تو بگستراند و پاداش طاعتش را بر تو لازم سازد، و آ نچه مى‏دهى با گوارايى و روى خوش بده و هر چه را دريغ مى‏دارى با روشى نيكو و همراه با پوزش دريغ دار! (8)

پى‏نوشتها:

1ـ وسائل الشيعة 11/ .49

2ـ وسائل الشيعة 17/ .393

3ـ تاريخ طبرى 3/ .66

4ـ سفينة البحار 1/206، ماده خلد.

5ـ سوره احقاف/ .20

6ـ سوره حشر/ .9

7ـ بحار الانوار 41/.34 اين روايت قابل تأمل است، زيرا ايثار از خود مايه گذاشتن است نه از كودكان ضعيف آن هم فرزندن پيامبر عليه السلام كه حفظ آنان از همه اولى است،و نيز طبق دستور شرع نفقه خانواده مقدم بر ديگران است.(م)

8ـ نهج البلاغة، نامه .53

اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام ص 823

احمد رحمانى همدانى

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت دوم

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت دوم

مردم از ديدگاه حضرت على (ع)

ايجاد زمينه‏هاى مشاركت مردم در عرصه‏هاى اجتماعى و سياسى فرهنگى، تأمين خواسته‏هاى مشروع مردم و دفاع از حقوق اساسى و عمومى مشروع، شاخص زير بنايى مردم گرايى را شكل مى دهند.يك فرد يا يك نهاد در صورتى مى تواند در ادعاى مردم گرايى خويش صادق باشد كه در رعايت محورهاى ياد شده متعهد بوده و تلاش پر بار در گشودن فضاهاى متناسب ابعاد ياد شده انجام دهد.

مردم گرايى يك ارزش اجتماعى در جوامع بشرى متبلور است و نهادهاى اجتماعى در تشكيل آن تلاش مى كنند و بلكه فراتر از ارزش اجتماعى يك آرمان، و ايده به شمار مى آيد و نهادهاى سياسى يكى از امتيازهاى خويش را مردم گرايى مى دانند.

نهاد دين و نيز رهبران دينى به خصوص انبيا و ائمه عليه السلام مظهر ارزشهاى الهى و انسانى مى باشند و به هيچ ارزشى از ارزشهاى اجتماعى بى تفاوت نمى‏توانند باشند. زيرا كه دين تبلور ارزشها و شكوفايى استعدادها و رشد و بالندگى است. به همين جهت دين و رهبران دينى با بها دادن به اين ارزشها بيشترين تلاش را در اين راستا دارند و به لحاظ ارج نهادن به اين نوع ارزشها همواره بازتاب آن نيز در جامعه نسبت به آنان مشاهده مى‏شود، كه رهبران دينى انبيا و جانشينان آن محبوب‏ترين و با نفوذترين انسانهاى جامعه مى باشند و گوى سبقت را در جذب قلبها ربوده‏اند و فروغ نفوذ آنها هر روز فروزانتر از گذشته مى‏درخشد. رهبران الهى بخصوص رسول الله عليه السلام بيشترين نفوذ و محبوبيت را دارد و در بين جانشينان وى(دوازده امام) امام على عليه السلام بيش از ديگران مظهر ارزشهاى اجتماعى مى باشد.

مردم از ديدگاه على عليه السلام

امام على عليه السلام كه از لحاظ انديشه افزون بر انديشه و تفكر انسانى، متصل به مبدأ وحى الهى مى باشد. از لحاظ ديدگاه و ايده در اين راستا نوع گرايى و مردم گرايى خويش را به عنوان يك ايده و ارزش دينى و انسانى مطرح مى‏نمايد. در بخشى از فرمايش خويش به امام مجتبى مى فرمايد: فرزندم خود را معيار عمل خويش با مردم قرار ده. آنچه براى خودت خوشايند است بر مردم نيز روا بدار و از آن چه گريزان هستى بر مردم مپسند. همان گونه كه ستم بر خويش روا نمى دارى بر مردم نيز ستم مكن. با مردم به نيكى رفتار كن همان گونه كه دوست دارى با تو به نيكى رفتار كنند. هر رفتارى كه در حق خود بر نمى‏تابى بر ديگران نيز خوش مدار. آنچه بر خود مى پسندى بر ديگران نيز بپسند. آنچه نمى دانى به زبان نياور گر چه دانسته‏هاى تو اندك باشد و گفته كه نمى پذيرى درباره تو گفته شود به ديگران مگو . (1)

و نيز به استاندار مصر مالك اشتر نخعى هنگام گسيل ايشان به آن ديار فرمان مى دهد، با مردم با كمال ملاطفت و مهربانى برخورد كند، با مردم منصفانه رفتار كند: انصف الناس. (2) قلب خويش را پر كن از محبت و رأفت مردم. « و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم » . با مردم به گونه حيوان درنده كه دريدن آنان را مغتنم مى داند برخورد مكن زيرا مردم به دو گروهند يا برادر دينى تو و يا همانند تو انسان هستند:فانهم صنفان اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق. (3) مردم گر چه در باورهاى دينى با تو همگام نبوده و دگر انديش هستند، ليكن بر خورد تو با آن‏ها بايد انسانى باشد.اين محور پيام امام همام خطاب به والى مصر و نماينده دولت است . دولت مظهر قدرت و سطوت و قهر و غلبه است و چه بسا در مواردى بى جا از قدرت قهريه و خشونت بهره ورى مى نمايد.امام با صدور اين پيام اين چنين قوه مديريت جامعه را به عطوفت و مهربانى و تجلى اين ارزش فرا مى خواند و بگونه‏اى اين ارزش را متبلور مى نمايد كه جامعه دينى و غير دينى را پوشش مى دهد و به صورت فراگير فرمان مهربانى صادر مى كند.

جامعه دينى تبلور مهربانى است و خشونت در نهاد سياسى اسلام و ارزش‏هاى اجتماعى دينى جاى پا ندارد. خشونت و شمشير دين 'برابر مردم دين باور و حتى مردم غير دينى نيست . تيغى كه دين به دست رهبران الهى مى دهد براى مبارزه با تباهى و آلودگى‏هاى واگير است.نه براى چالش و مقابله با مردم.تيغ دين همانند تيغ يك جراح و پزشك مهربان و آگاه و درد آشنا است.دين الهى هيچ گاه مقابل و رو در روى مردم نيست تا نيازى به شمشير در استقرار آن باشد. جامعه دينى تبلور صميميت و مهربانى‏هاست كه در سايه آن ارزش‏هاى انسانى و الهى به بار مى نشيند.استقرار دين برخواسته از نهاد فطرت و خواسته‏هاى فطرى و مهر و صميميت است نه خشونت كه از خشونت ' پيوند ساخته نيست.

امام على عليه السلام خود مظهر اين ارزش است.در تمام زندگى با مردم با ملاطفت و مهربانى و مردم دارى برخورد مى كند.امام به مردم ارزش مى نهد در مقابل حقوق اجتماعى آنان و حقوق اساسى مردم ' سخت پر تلاش و حساس است و خود را متعهد در راستاى آماده سازى بسترها براى تأمين حقوق انسانى مردم مى داند.

در فراز و نشيب زندگى امام كه از تفاوت‏هاى چشم‏گير خانه نشينى تا اوج دوران زمامدارى، اين ارزش‏ها متبلور است.در جنگ‏ها، صلح‏ها، و موضع‏گيرهاى امام، تلاش جهت زدودن خشونت از چهره دين و جامعه دينى و بارور نمودن ايجاد ارتباط و انس و صميميت مى باشد. امامى كه در برابر اشك سوزان يتيم زانو مى زند و در برابر ناتوانى بيوه‏گان خود را نا آرام و بى تاب مى بيند. و براى به خطر افتادن و امنيت زن يهودى كه در تعهد اسلام مى زيد، آنچنان آشفته مى شود كه مرگ را براى انسان غيرتمند آرزو مى كند. (4) در جنبه عمل‏كرد ' امام در طول زندگى به خصوص در دوران زمامدارى خويش اين حقيقت را متجلى ساخته است.

امام مردم را محور حكومت مى داند و حكومت را در راستاى تحقق ارزش‏هاى الهى و تأمين خواسته‏هاى مردم شكل مى دهد.هيچ گاه حكومت را تحميل بر مردم نمى دانست، گر چه از ديدگاه امام كه ديدگاه حق است حكومتدارى خويش را از جانب خدا بر مردم مشروع و روا مى دانست.ليكن در استقرار اين ارزش هيچ گاه تحميل را بر مردم روا نمى دانست و در پذيرش حكومت رضايت مردم را زمينه ساز اساسى ' باور داشت.بدين سبب بر مشاركت و بيعت مردم با حكومت اهتمام مى ورزيد، كه حكومت ولو حق مدار باشد اگر مردم خواهان آن نباشند، مستقر و پايدار نخواهد شد. بدين جهت بر رضايت و مشاركت مردم پا فشارى دارد.مى فرمايد بيعت مردم بايد از صميم دل و رضايت خاطر باشد: و لا تكون الا عن رضا المسلمين. (5) و نيز مى فرمايد: من ايده‏ام همان خواسته‏هاى مردم است: الا و انه ليس لى امر دونكم. (6) بازتاب اين بخش از نوشتار ' اين پيام را ندا مى دهد كه چهره على عليه السلام بخصوص در دوران حكومت دارى يك چهره مردمدار و صميمى و مهربان است. امام در زندگى فردى و اجتماعى خويش بدور از هر گونه خوشنت، بهره‏ورى از نيروى قهريه براى تحقق ارزش‏ها مى‏باشد.

امام صميمى‏ترين زمامدار و مردمى‏ترين حكومت مدار است و در متجلى نمودن اين ارزش‏ها از پا نمى نشيند.امام عليه السلام از بكارگيرى اهرم فشار و خشونت در برابر مردم ' گريزان است و هيچ گاه حتى ارزش‏هاى دينى را با قهر خشونت در برابر عموم مردم مستقر نمى سازد .

البته بايد به اين نكته اشاره شود كه تلاش براى استقرار مردم‏دارى ناسازگار با خشونت و بهره ورى از نيروى قهريه در موارد لازم نمى باشد. امام حق مدار در معيارها و مردم مدار در تأمين خواسته‏هاى مشروع مردم است.

در عين حال در برابر شاخص‏هاى فساد و تبهكارى سخت خشن بوده و ريشه‏هاى فساد را با طرفندهاى گوناگون حتى با تيغ جراحى و خشونت ريشه كن مى كند. امام عطوف و مهربان و مردم دار همان امامى است كه از شمشيرش خون سران كفر و فساد نفاق مى چكد و بغض كينه وى در قلب‏هاى تنگ و ديدگان كور آنان موج مى زند. كه اگر در جاذبه افراد ' سر آمد است ' در دافعه نيز الگوى همگان است. محور عطوفت و مردم دارى با محور خشونت در موارد لازم كه موارد بسيار اندك هم مى باشد، نبايد آميخته شود و بين اين دو ناسازگارى وجود ندارد. همان گونه كه خشن و دل سخت معرفى كردن امام چهره واژگون از امام است، نفى خشونت و قهريه از امام همام نيز واژگونى ديگرى است كه هر دو ناشى از كژانديشى و سوء برداشت و نگرش يك سويه مى باشد .

چهره على قدردان حضور مردم در صحنه‏هاى اجتماعى و سياسى است. و اين موضوع از اين جهت حايز اهميت است كه چهره امام را برخى گريزان از مردم و يا گلايه‏مند و يا بى تفاوت نسبت به مردم مطرح مى نمايند.اين موضع‏ها با چهره عطوف امام ناسازوار است.امام در اظهارات خويش به خصوص در خطابه‏هاى خويش مانند خطبه 27،گاهى از مردم گلايه مى كند، ليكن اين اظهارات در فضاهاى خاص است و به هيچ وجه با مردم دارى حضرت ناسازگارى نخواهد داشت. كه توضيح بيشتر آن در بخش بررسى روحيات مردم كوفه در همين نوشتار آمده است. با اين بيان روشن مى شود كه مردم داراى يكى از محورهاى ارزشى در سيره امام به ويژه در حكومت‏دارى است، كه براى همگان الگو است.

پى‏نوشتها:

1ـ نهج البلاغه، نامه 31، ص .397

2ـ نهج البلاغه، نامه 53، .428

3ـ همان، ص .427

4ـ نهج البلاغه، صبحى الصالح، خ 27، ص .70

5ـ طبرى، ج 4، ص 152 و .153

6ـ همان.

امام على عليه السلام الگوى زندگى ص 131

حبيب الله احمدى

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت اول

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت اول

-لطف او عام بود،همه كس را چه هم كيش بود و چه غير آن،مورد عنايت قرار مى‏داد و براى ستمى كه به آنها مى‏رسيد، شديدا مى‏رنجيد،لذا مى‏فرمود:

«مردم دو دسته‏اند:يا برادر دينى تو هستند،يا انسانى مانند تو.» (1)

«بر اهل ذمه ستم روا مدار.» (2)

در پيمان مسيحيان نجران نوشت:«نبايد ستم ببينند و نه حقى از آنان پايمال گردد.» (3)

از اينكه يك سرباز دشمن توانسته بود خلخالى از پاى زنى يهودى،در شهر«انبار»كه محيط مسلمين بود، باز كند و به غارت ببرد،شديدا ناراحت‏شده مسلمانان آنجا را عتاب كرد و فرمود:

«اگر مسلمانى،پس از اين ماجرا به تاسف و اندوه بميرد،جا دارد،و او را سرزنش نبايد كرد.» (4)

پى‏نوشتها:

1.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1 ص 117.

2.ماخذ قبل-ج 1 ص 280/281.

3.ماخذ قبل-ج 1 ص 280/281.

4.ماخذ قبل-ج 1/281.

على معيار كمال صفحه 180 - دكتر رجبعلى مظلومى

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام


1- مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت اول

2- مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت دوم

3- مردم از ديدگاه حضرت على علیه السلام - قسمت سوم

نحوه حكومت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نحوه حكومت

سياست كه غالبا مايه از«مكر»مى‏گيرد،در امام،مايه از«فكر»مى‏گرفت.

در پاسخ مغيرة بن شعبه (سياستمدار مدبر) كه بقاى معاويه را در شام،موافق سياست روز مى‏دانست،فرمود :

«به خدا سوگند كه معاويه از من سياستمدارتر نيست ولى او مكر مى‏كند و فسق مى‏ورزد،و اگر مكر و حيله ناپسند نبود،من از همه مردم سياستمدارتر بودم.» (1)

نقشه‏هاى اصلاحى امام براى اجتماع،بى‏سابقه بود:

الفـاو با تعميم و تكليف كار،سلامت روحى و ارادى مردم را تضمين فرمود.

بـبا«بيمه اجتماعى»،سالخوردگان غير قادر به كار،و كودكان يتيم را آسوده خاطر ساخت.

جـمردم را كه ترس از فقر مادى داشتند،به موضوعى توجه داد كه از آن خطرناكتر بود و آن :

«فقر نفس» (يعنى:عدم شخصيت)

و«فقر علمى» (يعنى:جهل اخلاقى) است.

لذا چشم مردم به دورتر نگريست،و موانع زندگى و بقا را در آن سوى‏تر ملاحظه كردند و براى رفع آنها،راهى يافتند كه همه كس را بدان دسترس بود.

(يعنى:همه«فقر نفس»و«فقر علم»را توانند كه رفع كنند.)

بالنتيجه با اين راه گشايى،حيات و دوام اجتماع،ضمانت پذيرفت.

خوبست در يكايك اين موارد،كلام امام را بشنويد:

در مورد اول فرمود:«شما به كار مأمور هستيد اما حق داريد كه كار را موافق ميل خود برگزينيد .» (2)

در مورد دوم فرمود:«اين گروه ناتوانان،از مردم ديگر بيشتر به عدالت نيازمندند و به احوال كودكان يتيم و سالخوردگان كه قادر به انجام كارى نيستند،بايد رسيدگى كرد.» (3)

در مورد سوم فرمود:«فقر دو تاست:فقر مال و فقر نفس،ولى فقر نفس بدترين فقرهاست.»

و باز فرمود:«فقرى،چون جهل نيست.»

اما«گرسنگى،از زبونى خضوع،بهتر است.» (4)

در پايان،سزد كه از اين آستان عظمت نماى الاهى،كه سراسر كرم است و عنايت،استدعاى مدد كنيم و يارى براى صفاى جان طلبيم،آرى:

برو اى گداى مسكين،در خانه على زن‏ 
كه نگين پادشاهى دهد از كرم،گدا را 
به دو چشم خون فشانم،هله اى نسيم رحمت‏ 
كه ز كوى او غبارى به من آر،توتيا را 
به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايش‏ 
چه پيامها كه سپردم همه سوز دل،صبا را

پى‏نوشتها:

1.ترجمه الامام على (جرج جرداق) ـج 1/ .109

2.مأخذ قبلـج 1/ .268

3.مأخذ قبلـج 1/269ـ .270

4.مأخذ قبلـج 3/ .14

على معيار كمال صفحه 186

دكتر رجبعلى مظلومى

هدف حكومت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

هدف حكومت

همه كس حكومت را براى تفوق بر غير،و تعظيم ديگران نسبت‏به خود،و داشتن زندگى مرفه،و تجمل و خوشگذرانى مى‏خواهد و از اينها همه،هرگز خالى نيست،اما امام،

در حاليكه كفش پاره خود را وصله مى‏زد،به آن كسان كه آمده بودند تا حكومتش را تبريك گويند، فرمود:

«اگر (در اين مقام كه هستم) نتوانم حق را برقرار و ثابت‏بدارم و باطل را زايل سازم،در نظر من،اين كفش پاره،از حكومت‏بر شما بهتر است و برتر» (1)

داستان مردم شهر«انبار» (از شهرهاى قديم عراق) را شنيده‏ايد كه به استقبال و تعظيم او،از مركب پياده شده بر خاك افتادند و امام،با شگفتى فرمود:«اين چه بود كه كرديد؟ما براى درهم شكستن همين رسوم غلط بر پا خاسته‏ايم.» (2)

روزى هم احنف بن قيس بر سفره معاويه در ماه رمضان به افطار نشسته بود،انواع زياد غذا او را متحير ساخته اشكش روان شد.معاويه علت پرسيد،گفت:به ياد افطارى افتادم كه در خانه‏«على عليه السلام‏»دعوت بودم كه چه ساده بود.

معاويه گفت:«از او مگوى،كه او را مانند نيست.»

پى‏نوشتها:

1.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/184.

2.ماخذ قبل-ج 1/99.

على معيار كمال صفحه 183

دكتر رجبعلى مظلومى

سیاست و امام علی علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

سیاست و امام علی علیه السلام

Imam Ali

معناى كلمه سياست نيز،مانند سائر مفاهيم عاليه،از سر نوشت اختلاف آراء و نظريات بى‏بهره نيست،ولى مادر اين بحث مختصر لزومى ببيان آن نظريات مختلف و تشاجرات دامنه‏دار نمى‏بينيم. آنچه كه ميتوان مورد استفاده،تشخيص داد سه جمله تفسير از سياست كه ما ببيان آنها نيازمنديم.

1-سياست،يعنى شناسائى چگونگى روابط ميان فرد با دولت و جامعه و حكومت اين جمله مختصر را از بعضى از نويسندگان تاريخ و فلسفه سياست،نقل نموديم.

ولى چنانكه مى‏بينيم،اين جمله نميتواند،معناى عمومى سياست را بطور صحيح تفسير نمايد،زيرا در اين جمله،ارتباطات موجوده ميان جامعه‏ها و حكومت‏ها و افراد در نظر گرفته نشده است،در صورتيكه بدون كوچكترين ترديد شناسائى هر يك از ارتباطات مذكوره نيز،قسم معظمى از سياست را تشكيل ميدهد،وانگهى در تعريف مزبور مهمترين نكته‏اى كه در تفسير كلمه ياست‏بايد منظور گردد،مورد توجه نبوده است،و آن نكته عبارت از ملاحظه قدرتى است كه براى تغيير و يا ايجاد روابط مزبور،در مفهوم كلمه سياست تضمين شده است.

2-تفسيرى است كه ارسطو براى كلمه سياست‏بيان كرده است:

«لازم است كه مهمترين نيكى‏ها (خيرات) موضوع مهمترين اجتماعات قرار گيرد،و اين معنى همانست كه بطور تحقيق دولت و سياست ناميده ميشود»السياسة لارسطو طاليس ص 91 ك 1 ب اف 1.

باز همين معنى را در ص 212 ك 3 ب 7 ف 1 متذكر شده و ميگويد:

«غرض از تمامى علوم و فنون،خير (نيكى) است و اولين نيكى‏ها لازم است موضوع بزرگترين علوم بوده باشد،اين علم عبارت است از سياست.»

اين جمله ترجمه سوم از يونانى است،و با احتمال اينكه در ترجمه-ها خواه از يونانى بفرانسه،و خواه از فرانسه بعربى اشتباهى رخ داده باشد،با اينوصف مقصود ارسطو از تعريف سياست‏بآن اندازه كه ما ميخواهيم روشن است،آنچه كه ميتوان گفت مقصود ارسطو است،اينست كه:سياست امضاء و يا ايجاد و يا تغيير رابطه اجتماعات،بسوى بهترين نيكى‏ها است‏».

اين تفسير از بعضى از مضامين كتاب جمهوريت افلاطون نيز بر مى‏آيد،در اينجا لازم ميدانيم توضيح مختصر ذيل را در اين تعريف كه درباره سياست‏شده است،بيان كنيم.

حقيقت‏خير و عدل و حق (نه الفاظ آنها) خوش آيند تمامى افراد و اجتماعات و حكومت‏ها است،و نميتوان در تاريخ بشرى،فرد يا اجتماع يا حكومتى،پيدا كرد كه خود را حمايت كننده خير و عدل و حق نشمارد،حتى از تبهكارترين افراد بپرسيد،راهى كه در پيش گرفته‏اى چگونه است و براى چيست؟خواهد گفت:خير و عدل و حق است،و همچنين از فاسدترين حكومت‏ها،مانند چنگيز خان بپرسيد،مقصود تو از خود نخوارى و يغما گرى چيست؟همان جواب را خواهيد شنيد.

از اين رو تمامى افراد و اجتماعات و حكومت‏ها بعنوان جستجوى خير و ايجاد خير قدم ميزنند، اين حقيقت را با نظر به پديده روانى افراد و حكومت‏ها و اجتماعات،كه بطور يقين تثبيت‏شده است، نميتوان انكار نمود،اكنون ميتوان بحقيقت عاليه‏اى كه تفسير ارسطو،درباره كلمه سياست متضمن است،بخوبى پى ببريم.

بنابر توضيح مزبور،تفسير ارسطو راجع به سياست،باجملات ذيل تطبيق ميگردد:

از آنجا كه نيكى،مقصود همه افراد و اجتماعات و حكومت‏ها است،بايد وسائل رسيدن بمقصود مزبور را تامين نمود،آن علم كه متكفل بيان كميت و كيفيت وسائل مزبوره است،سياست ناميده ميشود.اگر تعريف سياست همين است كه ارسطو گفته است،و ما با توضيح مختصرى آن را تفصيل داديم،چنانكه خود ارسطو متوجه بوده است،اين علم بهترين علوم بوده و شخصيت‏سياستمدار، بزرگترين و ضرورى‏ترين شخصيت‏هاى انسانى است.

3-تفسير ديگرى براى سياست گفته ميشود كه باعث وحشت عمومى افراد غير سياستمدار،و موجب نفرت تمامى رادمردان و عقيده‏مندان اديان ميگردد.

اين تفسير ميگويد:«سياست عبارت است از تشخيص هدف-كه شخص سياستمدار تشخيص داده-و بدست آوردن آن با هر وسيله‏اى كه ممكن است‏».

در اين تعريف چنانكه مى‏بينيم،خبرى از خير و سعادت،بلكه انسانيت در كار نيست،مطابق همين تعريف ميتوان حيوانات درنده را كه با كوشش‏هاى مخصوص بخود،محيط پيروزى ايجاد مى‏كنند، سياستمدار ناميد،اين همان تعريفى است كه اسوالد اشپنگلر درباره سياست نموده است:

«سياستمدار فطرى،كارى بحق يا بطلان امور ندارد،و منطق حوادث و وقائع را،با منطق نظامات و سيستمها اشتباه نميكند.حقائق يا اشتباهات،هر كدام در نزد او قيمت مخصوصى دارد،و او مقدار تاثير و دوام و خط سير هر كدام را مورد دقت قرار داده،و اثر آن را در سر نوشت قدرتيكه تحت اختيار او است منظور ميدارد.

البته هر سياستمدارى معتقدات مخصوصى هم دارد،كه نزد وى عزيز است،ولى اين معتقدات از جمله چيزهاى خصوصى و شخصى او ميباشد،ليكن در موقع اقدام و عمل،هرگز خود را بدان پا بست نميداند.

بقول گوته‏«كننده كار نظرى بانصاف و وجدان ندارد،وجدان مخصوص تماشاچى است‏»اين حقيقت درباره عموم سياستمداران از سولا گرفته تا را بسپير و از بيز مارك گرفته تا پيت مصداق دارد.

پاپ‏هاى بزرگ و ليدرهاى احزاب انگليسى،تا وقتى كه براى تسلط بر اوضاع،ناچار بكشمكش و تلاش بودند،اصول رفتارشان شبيه،بروش فاتحين و تازه بدوران رسيده‏هاى هر عصر و زمانى بوده است،مثلا در رفتار«پاپ انوسان سوم‏»دقت كنيد كه نزديك بود،دنيا را تحت تسلط كليسا در آورد،و از همين جا شرائط موفقيت و ظفر را دريابد،كه منجر بچه عملياتى ميشود،كه با شدت هر چه تمامتر مخالف همه اصول و اخلاق مذهبى است‏». (فلسفه سياست-اوسوالداشپنگلر ص 39 و 40) .

اين معنا كه قرنهاى طولانى است،از كلمه سياست (پولتيك) باشتباه استفاده شده است،بهترين معرف روش زعماء و زمامدارانى است كه گمان ميكردند اجتماع انسانى بلكه دستگاه پهناور طبيعت،براى آنها آفريده شده است،لذا اگر گاهگاهى هم از آنگونه اشخاص كلمات دادگرى و حمايت از ناتوانان و تنظيم اجتماع،و برقرار نمودن هماهنگى...شنيده شده است،ارزشى بجز اغفال زير دستان و فراهم نمودن زمينه پيروزى نداشته است.

با توجه باين حقيقت چگونه ميتوان از سياستمدار،پابند بودن باصول انسانيت و قوانين دينى توقع داشت.

سياست على (ع)

پس از روشن شدن اين مقدمه ميگوئيم:جويندگان حقيقت‏بايد بدانند كه اگر مقصود از سياست و سياستمدارى همانست كه در تفسير سوم متذكر شديم و«او سوالد اشپنگلر»نيز خواص و لوازمش را بطور واضح بيان نمود،على بن ابيطالب عليه السلام كاملا از سياست مطلع بوده است،ولى هرگز آنرا عملى ننموده است.

يعنى آن على بن ابيطالب (ع) كه بحقيقت انسانى و شرافت آن مطلع است،محالست كه آن را فداى رسيدن به پيروزى ظاهرى چند روزه بنمايد.

آن على بن ابيطالب (ع) كه از كنده شدن خلخال،از پاى دخترى بناحق،بقدرى ناراحت ميشود كه از زندگى سير ميگردد.

آن على بن ابيطالب (ع) كه شرافت زندگى يك مورچه محقر را مقدم بر پيروزى مطلق بتمامى دنيا ميدارد.

آن على بن ابيطالب (ع) كه آخرين جديت را انجام ميدهد،تا در جنگهاى خونين دم شمشيرش بخون ناحقى آلوده نگردد.

خيلى اشتباه است كه چنين مردى را در قافله خونخواران و شهوت پرستان جستجو نمود،زيرا اين شخصيت در كاروان پيشوايان توحيد است،آرى ابراهيم خليل يا موسى بن عمران و عيسى بن مريم عليهم السلام غير از نرون و چنگيزخان و ناپلئون است،گو اينكه آن پيشوايان حق و حقيقت‏حتى بيك نفر هم مسلط نبوده باشند و چنگيزى‏ها تمام دنيا را زير دست‏بگيرند.

و اگر سياست‏حقيقى را منظور بداريم كه بگوئيم سياست عبارت از پيروزى در اجتماعات است، على بن ابيطالب عليه السلام در صف اول جلوه خواهد نمود،بشرط اينكه متوجه بوده باشيم كه پيروزى در زندگى چند روزه و بستن دست و پاى زير دستان و ناتوانان،غير از پيروزى جاودانى بر تمامى مشاعر و دلهاى فرزندان آدمى است.

زيرا پيروزى در زندگى براى چند روز،با اكراه زير دستان شبيه بآن كابوس نا پايدارى است كه براى چند لحظه،وحشت ايجاد نموده،سپس راه خود پيش ميگيرد و آن كابوس زده بحالت اعتدال بر گشته و بنوبت‏خود،دنبال كار خويش ميرود.

امروز مجسمه‏هاى نورى پيشوايان توحيد،در دلهاى پاكان عالم بطورى مستحكم است،كه حتى منحرف‏ترين انسانى هم نمى‏تواند بگويد ابراهيم يا عيسى يا موسى عليه السلام مثلا تبهكار بوده‏اند،در صورتيكه با شنيدن اسم سياستمداران ظاهرى پيروزى پرست،تنفر و انزجارى در قلوب همگان ايجاد ميگردد.اين جمله همانست كه‏«اوسوالداشپنگلر»با بيان بسيار روشنى متذكر شده و ميگويد:

«اولين مسئله‏اى كه مستلزم سياستمدارى است،احراز شخصيت است،مسئله دومى كه هر چند جلوه ندارد ولى مشكلتر بوده و تاثير نهائى آن بيشتر ميباشد،ايجاد سنت و يك سلسله رسوم قابل دوام است،وى بايستى در ديگران بطورى،نفوذ يابد كه كارها و اقدامات او،با همان شدت و همان روحيه كه مخصوص خود او است تعقيب شود وى بايستى چنان جنبش و فعاليتى ايجاد كند كه براى ادامه و ابقاى آن،بوجود شخص او احتياج نباشد،در اين مرحله،سياستمدار بمقامى ميرسد كه در عصر كلاسيك،آن را بموهبت الهى و فرايزدى تعبير مى‏نمودند،در اين مرحله،وى خلاق زندگانى نوين و بناى روحانى نژاد جديد ميگردد،شخص او كه بشرى بيش نيست،پس از چند سالى از ميان ميرود،ولى يك عده معدودى كه دست پرورده اويند،راه و روش او را اتخاذ نموده و تا زمان غير محدودى ادامه خواهند يافت.ايجاد اين اثر جهانى (سنن باقيه) با اين نيروى باطنى طبقه حاكمه، فقط كار يك شخص شخيص است كه رسوم عاليه‏اى بوجود آورده و براى جامعه خود بارث گذارد، در سراسر تاريخ،چيز ديگرى جز اين اثرات پر دوام نداشته است،سياستمدار بزرگ وجود نادرى است.» (فلسفه سياست-اوسوالداشپنگلر ص 43)

اين مضامين را كه واقعيت آنها بهيچ گونه توضيح نيازمند نيست، درست مطالعه كنيد،سپس فكر خودتان را از هر گونه تقليد و هوا خواهى تخليه نمائيد،و بزرگانى دو قسم از سياستمداران تطبيق كنيد،به بينيد،آيا اين حقائق،سياستمدارهاى معمولى را معرفى مى‏كند يا على بن ابيطالب عليه السلام را؟

ما بعضى از جملات مزبوره را مورد تشريح قرار داده و از فكر مطالعه كننده محترم نيز استمداد مى‏جوئيم،بلكه بتوانيم بعضى از مغالطه و سفسطه بافى‏ها را،از اذهان ساده‏لوحان دور كنيم، ميگويد:اولين مسئله‏اى كه مستلزم سياستمدارى است،احراز شخصيت است،حالا ميتوانيم اين سؤال را طرح كنيم و بگوئيم:متانت‏شخصيت عمرو بن العاص را،با ملاحظه اينكه براى دفاع از خود،زير جامه را از پادر آورده و مانند زن،در مقابل مرد،خود را بى اختيار گذاشته است،چگونه بايد تشريح نمود؟

ائتلاف معاويه را با اجنبى براى از ميان بردن رئيس مسلمين چگونه ميتوان احراز شخصيت ناميد؟ آيا جلوگيرى از آب،كه دشمن را تا سر حد هلاكت جنايت‏بار برساند،از شرائط شخصيت است؟

از اين جمله بگذريم،اشپنگلر ميگويد:سياستمدار حقيقى كسى است كه بتواند با نيروى باطنى خود،ايجاد اثر جهانى غير محدود نمايد.

همه ميدانيم كه على بن ابيطالب عليه السلام در اوائل زندگانيش و پس از رحلت پيشواى معظم اسلام،بجهت نبودن سنخيت ميان او و ديگران،در جانب اقليت‏بوده و با اينوصف رفته رفته تمامى جهانيان را مسخر روحانيت و حكمت و دادگرى خود نموده است.

تاريخ بشرى هيچ گونه قدرتى،براى نشان دادن سياستمدارى پيدا نكرده است،كه ما ترياليستى مانند شبلى شميل را مست نموده و درباره او بگويد:

«پيشوا على بن ابيطالب،بزرگترين بزرگان،يگانه نسخه‏اى است كه نه شرق و نه غرب صورتى مطابق آن اصل ندارد نه در گذشته و نه در جديد.» (شبلى شميل)

صفحات تاريخ بشرى را با دقت،مطالعه كنيد و عقائد موروثى را كنار بگذاريد،خواهيد ديد هيچ فردى از پيشوايان جهان انسانى را،نميتوان پيدا كرد كه پيروانش بقدرى در شكنجه و آزار بوده باشند كه نتوانند نام پيشوا را بر زبان شان بياورند و دشمنانش باندازه‏اى در سر كوبى و محو نمودن شخصيت او،جديت كنند كه ما فوق آن قابل تصور نبوده باشد،با اينحال بدون كوچكترين مساعى مصنوعى،و بدون اينكه شخصيت‏هاى پيروزى از او طرفدارى كنند،بزرگترين شخصيت انسانى را حائز بوده و نام او را در اولين سطر كتاب انسانيت ثبت كنند.

امروزه،كه از حيث‏شناسائى ارزش انسانى (نه از حيث موافقت علمى) بهترين و مترقى‏ترين روزها را سپرى مى‏كنيم،بزرگترين تعظيم و احترام را به شخصيت على بن ابيطالب عليه السلام،از همه ملل عالم،حتى از آن اجتماعاتى كه باديان پابند نيستند ميشنويم،حتى اگر يكى از ملل غير مطلع، درباره شخصيت على بن ابيطالب (ع) غرض ورزى نموده و يا از روى بى اطلاعى پرده تاريك، بشخصيت على (ع) فرود مى‏آورد سيل تنفر و انزجار از همه ملل عالم بسوى او روانه ميشود،بنا بر اين مقدمه،سياستمدار حقيقى،همان نورديده ابراهيم خليل (ع) است كه بعكس جريان سياستمدارهاى معمولى،روز بروز شخصيت او بهتر جلوه نموده و جهان بشرى را از كوچك و بزرگ جزو پيروان خود قرار ميدهد.

بعضى از مردم سطحى ميگويند:سياستمدار،آن كسيست كه بتواند نفوذ خود را در اجتماع خود بطور اكمل تثبيت كند،در صورتيكه على بن ابيطالب (ع) نتوانست پس از رحلت پيغمبر اعظم اسلام،در تمامى مسلمين نفوذ كند.

گويا مقصود اين مردم،از نفوذ شخصيت اينست كه شمشيرى در دست گرفته و افراد اجتماع را بهر جا كه دلش بخواهد،مانند گوسفندان عاجز براند و در موقع احتياج هم بكشتارگاه كشيده و پوست آنها را كنده و روى تحت‏سياست‏خود بگستراند،و آنگاه بروى آن بنشيند و چشم‏ها و دلها را خيره و وحشت‏زده بنمايد،چنانكه حجاج بن يوسف و امثال او انجام ميدادند.

اين مردم،از روى عقل،ارزش زندگى انسانى و غطمت ارتباط الهى را نميدانند.

اينان،نه تنها معناى انسان را نفهميده‏اند،يا نميخواهند بفمهند،بلكه معناى دين را يك نوع تشريفات ظاهرى تشخيص داده‏اند،و بگمان اينكه در رسيدن به زعامت و پيشوائى بر جهان انسانى، بايد مانند امثال پاپ انوسان سوم،از هيچ گونه اقدامات غير انسانى مضايقه ننمود.

اشتباه اينان در همين جا پايان نمى‏پذيرد،بلكه بزرگترين غفلت‏خسارت آميز كه دامن‏گير بعضى تاريخ نويسان شده است،اينست كه تاريخ حقيقى خود پيشواى معظم اسلام را تنها از لابلاى چند تاريخ سطحى مطالعه نموده،بهمين مقدار قناعت ميورزند كه بگويند بلى اسلام در اندك مدت، بفلان فتوحات نائل شد،فلان ممالك را مسخر نمود،ولى از آنطرف،بطور دقيق تامل نمى‏كنند كه در ميان آن اجتماعات بزرگ اسلامى،چند نفر مثل ابوذر غفارى بوده است؟

مگر خود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله توانست،در آن مدت محدود،حقائق و دستورات عاليه اسلام را چنانكه ميخواست،در دلهاى همه آنانه (بجز چند نفر محدود) مستحكم سازد.

آنان مى‏گفتند:ما بتو ايمان آورده‏ايم در صورتيكه خداوند متعال تظاهر آنها را تكذيب فرموده و به فرستاده خود تذكر ميداد:مبادا ظاهر گفتار آنان را تصديق كنى،ايمان در دلهاى آنها رسوخ ننموده است،آنها بظاهر محكوم به اسلام اند و بس.

آيا ميتوان،اين گونه عدم رسوخ حقيقى را در دلهاى مسلمانان،دليل ساده لوحى پيغمبر (ص) قرار داد،يعنى آيا ميتوان گفت:از آنجا كه پيغمبر،نتوانسته بود نفوذ حقيقى خود را بهمه مسلمين آن دوره اثبات كند،پس سياستمدار نبوده است؟و همچنين حضرت ابراهيم خليل (ع) رئيس تمامى اديان عالم،سياستمدار نبوده است،زيرا در زمان خود او حتى خويشاوندانش هم تحت اطاعت او نبوده‏اند.يقينا اين گونه تصورات خيالى بيش نيست.

با اينكه در عصر خود پيشواى معظم اسلام،اسلام جوان بوده و حداكثر حرارت،در افراد مسلمين موجود بوده است،البته ميدانيد و احتياجى بتفصيل نيست كه در امتداد چند سال پس از وفات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله،چه بادهاى خزانى كه روى چمن سرسبز اسلام نه وزيد،و چه برف‏هاى انبوهى كه روى گلزار تازه سربر آورده دين مقدس متراكم نگشت،بلكه چه صاعقه‏هاى خانمانسوزى كه از ناحيه بعضى از دخالت كنندگان در اسلام،خرمن آن دين پاك را بخاكستر رياست‏پرستى و شهوت پرستى مبدل ننمود،آيا از سياست نبود كه پس از اين افسردگى على (ع) بطورى شخصيت‏خود را احراز نمود كه در چند قرن ديگر،آن پيروان محدودش بمليونها عشاق وفادار مبدل گشت و انگهى آنچه كه قابل توجه است اينست كه بقول اشپنگلر:

«باغبان ميتواند از دانه بذر،گياهى بروياند،يا نوع آنرا تربيت و اصلاح نمايد،وى ميتواند گياه مذكور را بگذارد،دچار خشكيدن شده و بپوسد،و هم ميتواند وسائلى فراهم آورد كه خواص نهفته آن،از شكل و رنگ و گل و ميوه ببار آيد،طى كردن اين مراحل و ظهور تمام اين خواص و درجه ضعف و قوت آن و خلاصه تمامى مقدرات گياه مزبور،بسته به بصيرتى است كه باغبان،از استعداد و تحولات ضرورى آن نهال دارد،ولى شكل اصلى و هدف ذاتى و مراحل رشد و جنس ميوه آن،از حيطه قدرت باغبان بيرون بوده و جزء خود طبيعت گياه است.»

اگر نفوس شهرت پرست و امر و نهى پرست،نخواهند مبادى و اصول انسانيت را فرا گرفته،و با آن اصول پيشروى كنند،تقصير سياستمدار چيست؟

اگر مردم حيوان صفت،پول و جاه و مقام را تنها ارزش انسانيت‏بدانند،تقسير سياستمدارى كه اموال عمومى اجتماع را،بطور رياضى و دقيق محاسبه نموده و فردى را بر ديگرى ترجيح ندهد، مگر بمقدار نتيجه‏اى كه از وجود آن فرد باجتماع عائد ميشود،چيست؟

آيا كوتاه نظران،دليلى روشنتر از دستور على بن ابيطالب عليه السلام بمالك اشتر،درباره حكومت مصر بر سياستمدار حقيقى بودن آن بزرگوار،از تاريخ ميخواهند.

ميخواهم بگويم:آقايانى كه ميگويند:على بن ابيطالب عليه السلام سياستمدار نبوده است، مقصودشان فوق العاده روشن است،اصلا احتياجى باين اندازه طول و تفصيل ندارد،آقايان ميگويند: خوب بود على بن ابيطالب عليه السلام،همان وزير مشاور پيغمبر بود و بمبارزه با امثال عمر بن عبدودها و مرهب‏هاى كوه پيكر كه مرگ از دم شمشير آنها ميباريد،تن در نميداد.

ميگويند:على بن ابيطالب عليه السلام،از جنبه سياستمدارى،خيلى بى احتياطى نموده است،كه شب براى نجات پيغمبر و حفظ زندگى منجى عالم بشريت،در رختخواب او خوابيده است،اگر شمشير فرود آمده و او را قطعه قطعه ميكرد،جان عزيز خود را در اين راه باخته بود.

آنان ميگويند:خيلى دور از سياست‏بود كه على بن ابيطالب، با داشتن قدرت و پيروان دلير و جنگاور،براى گرفتن حق خود قيام نكرد،مردم بجهنم،هر حالت كفر يا ايمان پيدا ميكردند اهميت نداشت،على كه براى محافظت اسلام و از ترس بقهقرا بر گشتن تازه مسلمانها در خانه نشست و در را بروى خود بست،از بى سياستى بوده است.

آنان ميگويند:خيلى ساده لوحى است كه انسان،بمجرد رسيدن بمقام رياست،با اشخاص زورمند، پنجه در انداخته،وسائل ضعف خود را فراهم آورد،براى على (ع) ضرورت داشت كه معاويه خونخوار و ستمكار را بمنصب خود باقى بگذارد،زيرا ظلم و تعدى و عزيز بى جهت‏بودن،و دستگاه معنوى اسلام را بيغماگرى مبدل كردن،براى چند سال،ضررى نداشت.

آنان ميگويند:على (ع) بى احتياطى كرده است كه آب را بروى دشمنان خونى خود باز نموده و هيچ گونه جلوگيرى بعمل نياورده،اگر على (ع) سياستمدار بود،ده‏ها هزار انسان بلكه خدا پرست را از تشنگى مى‏كشت،تا زمينه رياستش هموار ميگشت.

اينان ميگويند:چون على عليه السلام از مدح مداحان و از چاپلوسان خيلى بى زار بود،سياست نداشت،زيرا او گفته است:آن كارهاى نيكى كه من انجام ميدهم،در مقابل مرا مدح نكنيد،زيرا،با آن كارها وظائف لازمه را انجام ميدهم،انجام دادن وظيفه مدحى ندارد،با من مانند نيرومندان صحبت نكنيد،با من چاپلوسى نكنيد،بلى در منطق آقايان،اموال گزاف بينوايان را بچاپلوسان بخشيدن سياست است.

ما چيزى درباره گفته اين آقايان نداريم،تنها نكته مختصرى كه متذكر ميشويم،اينست كه اينها يك اشتباه خيلى كوچك نموده‏اند،زيرا فقط چنگيز را بجاى ابراهيم خليل عليه السلام گرفته‏اند و بخت النصر را بجاى عيسى بن مريم عليه السلام.

آرى سياستمدار معاويه است،شما هم اگر ميخواهيد از سياست معاويه با خبر شويد دستور سياسى او را به سفيان بن عوف غامدى مطالعه كنيد،در جلد اول شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در ص 169 چنين نقل مى‏كند:

«سفيان بن عوف غامدى گفت:معاويه،مرا خواست و گفت:تو را با لشگر انبوهى مى‏انگيزم،راه خود را از كنار فرات پيش گير تا به هيت‏برسى،آنجا را تصرف كن اگر در آنجا از مردم استقامتى احساس نمودى،هجوم آورده و غارت كن،سپس از هيت‏بگذر،وانگهى انبار را غارت كن.اگر در آنجا لشگرى نديدى بگذر و خودت را در مدائن فرو بر،و مبادا بكوفه نزديك شوى،و بدانكه اگر تو مردم انبار و مدائن را بتراسانى،مانند اينست كه اين غارت‏ها را بكوفه وارد آورده‏اى،اى سفيان!اين غارتها دلهاى عراقى‏ها را بوحشت انداخته و دلهاى هواخواهان ما را شاد خواهد كرد،و هر كسى را كه از حوادث ميترسد بما متمايل ميكند،پس هر كس را كه ديدى راى او مطابق راى تو نيست،نابود كن و بهر آبادى كه رسيدى آنجا را خراب نموده و اموال آنها را غارت كن،زيرا جنگ اموال،شبيه بكشتار است و تاثير ناگوار آن بدلها زيادتر است.

اين بود دستور سياستمدار بزرگ در آن اجتماع اسلامى،كه ارزش زندگى انسان،بلكه يك مورچه محقر را با تمامى دنيا معادل مى‏گيرد،بقول مردم:ياد چنگيزخان بخير،متاسفانه كه زمان چنگيز كمى دير شده بود و در آن زمان نبود تا در مكتب سياسى معاويه چند سالى زانو بزمين زده و اصول سياستمدارى را بياموزد.

بلى خيلى از سياست‏باين معنى دور است،هنگاميكه دشمن مشغول صف آرائى و ترتيب جبهه جنگ و جستجوى راهى بوده باشد كه تمامى افراد دشمن را،از تشنگى و يا با خفه كردن در آب نابود كند،على بن ابيطالب عليه السلام دست‏بسوى خداوند متعال بلند نموده و عرض كند:

پروردگارا،دلهاى همگى بطرف تو متوجه گشته است،گردن‏ها كشيده شده و چشم‏ها فراخ گشته و تمامى عداوت‏هاى باطنى طرفين آشكار شده است،ديگ‏هاى كينه توزى بجوش آمده است، پروردگارا از غيبت پيغمبر و زيادتى دشمنى و پراكندگى تمايلات بتو شكايت ميكنيم،پروردگارا ميان ما و دشمن ما،با حقيقت فتح فرما،تو نيكوترين فتح كنندگانى‏»نهج البلاغه ج 2 ص 102

و يا پيش از شروع بجنگ دستور ذيل را بلشگريان خود صادر كند:

«جنگ نكنيد تا آنها شروع كنند،زيرا حق با شما است و متاركه شما تا هنگاميكه آنها شروع كنند، حق دومى است،و اگر باذن خداوند،آنها مغلوب گشتند،كسى را كه در حال فرار است تعقيب نكنيد، با كسيكه عاجز گشته و نميتواند از خود دفاع كند،بستيزه بر نخيزيد،زخمدارى را نكشيد،زنها را با ايذاء تحريك نكنيد،اگر چه آنها عرض شما را دشنام دهند و برؤساى شما فحش و ناسزا گويند...» (نهج البلاغه ج 3 ص 16)

گفته شده است:سياستمداران معمولى كه در تعريف سوم سياست گفتيم،در هنگام عمل ميان خودشان و اجتماع اشتباه مى‏كنند،يعنى اول هدف را چنين نشان مى‏دهند كه من خود را براى اجتماع ميخواهم،ناگهان در هنگام عمل،اجتماع براى آنها خدمتگذارى ميگردد،بلى تنها حواريون و چاپلوسان‏اند كه از آن سياستمدار،بهره‏مند ميگردند.

بايد ديد،على عليه السلام در اين مورد چه ميگويد؟او ميگويد:«انى اريدكم لله و انتم تريدونى الا نفسكم‏»اى مردم چاپلوس!من شما را براى خدا ميخواهم،شما مرا براى خودتان ميخواهيد.از اين جمله كوچك تا حدى ميتوان حقيقت على ابن ابيطالب عليه السلام را شناخته و ارزش گفتار ياوه سرايان را حدس زد.

در تاريخ ديده ميشود كه بال و پر سياستمدار وحشى از هر گونه مسئوليت،شانه خالى نموده و تمامى منافع اجتماع را ملك طلق خود ميداند و از آنجا كه بال و پر او،بمنزله آن كدخدائى بوده‏اند كه يغماگر ميتوانست‏با ديدن آن كد خدا ده را تاراج كند،بدينجهت هميشه سياست تبهكارانه آنان پيشرفت داشته و با آرامش مخصوصى،مشغول سياستمدارى بوده‏اند.

ولى على بن ابيطالب عليه السلام ميگويد:«الا و انى اقاتل رجلين رجل ادعى ما ليس له،و رجل منع الذى عليه‏» (نهج البلاغه ج 2 ص 105) «من با دو كس ستيزه خواهم نمود:1-كسيكه ادعاى مزيتى كند كه دارا نيست،2-كسيكه حقى را كه بر او است ادا نكند حالا خواه چنين شخصى طلحه و زبير بوده باشد كه از سران قومند،يا يك عرب باديه نشين كه هيچ گونه اعتبار اجتماعى ندارد، البته در چنين صورتى طلحه و زبيرها غائله جمل را بر پا خواهند كرد،زيرا در منطق آقايان اين برنامه رياضى اجتماعى،خلاف سياست است.

اين چند كلمه را هم بنويسيم:على (ع) ميگويد:«ايها الناس انما انا رجل منكم لى ما لكم و على ما عليكم‏»«نهج البلاغه ج 2 ص 58» (اى مردم،من هم مانند شما فردى مسلمانم،بنفع من است آنچه كه بنفع شما است،و بضرر من است آنچه كه بضرر شما است)

ولى احتياج بگفتن ندارد كه اين برنامه (حكومت مردم بر مردم) از معناى سياست،در منطق آقايان بسيار بدور است،زيرا سياستمدارهاى معمولى كه تاريخ نشان ميدهد،حتى كهكشانها را هم مجبور به اطاعت‏خود ميدانستند خواه به نفع آنان تمام ميگشت‏خواه بضرر آنها.

اين بحث را با جمله جاودانى خود يگانه سياستمدار حقيقى و پيروزمند ربانى،خاتمه ميدهيم. ميگويد:

«مادر زمانى زندگانى ميكنيم كه اكثر مردم آن حيله گرى و مكر پردازى را هوشيارى ميشمارند،و نادانها،اينگونه فريب دهنده‏ها را بچاره پردازى نسبت ميدهند،نادانها،اينگونه فريب دهنده‏ها را بچاره پردازى نسبت ميدهند،عذرشان چيست،خدا نابودشان كند،آدم سياستمدار و حيله پرداز حقيقى،تمامى راههاى حيله را احساس ميكند،ولى از اقدام بآنچه كه احساس مى‏كند،فرمان و جلوگيرى خدا مانع ميگردد،پس از اين احساس ترك مى‏كند،و اقدام باعمال نمى‏نمايد ولى كسيكه درد دين ندارد،در كمين انجام آن مى‏نشيند» (نهج البلاغه ج 1 ص 88) باز در جاى ديگر ميفرمايد: اگر پرهيزگارى نبود سياستمدار-ترين مردم (در بعضى از نسخه‏ها:عرب) بودم (لو لا التقى لكنت ادهى الناس) و همين معنى،دليل‏هاى روشنى در زندگانى على (ع) دارد،كه با مختصر مطالعه جاى هيچگونه ترديدى نمى‏ماند،ما تنها براى نمونه چند مورد را ذكر مى‏كنيم:

الف-اغلب تواريخ نوشته‏اند كه در غوغاى انتخاب خليفه،دقيقترين پيش بينى‏ها را على عليه السلام گوشزد فرمود.

مثلا هنگاميكه دومى اصرار زياد ميكرد كه على عليه السلام با اول بيعت كند آن بزرگوار فرمود: «بدوش شير را براى او،مقدارى هم بتو برخواهد گشت‏»يك مورخ ترديد نكرده است كه زمامدارى دومى،تنها بامضاى اولى بوده است،و هيچ گونه شورى و انتخابى در كار نبوده است.

ب-و همچنين در قضيه بلند كردن قرآن سر نيزه‏ها،در جنگ صفين كه از مدتها پيش از غائله صفين تدبير شده بود،بمجرد ديدن آن و شنيدن شعار آنها فرمود:«كلمه حقى است كه باطل از آن اراده شده است‏»و نميتوان در مورخين يك نفر را سراغ گرفت كه بگويد:على بن ابيطالب،در اين پيش بينى سياسى،با سران لشگر تبادل نظرى فرموده است،بلكه همگان نوشته‏اند:همينكه آن سالوسى و عوامفريبى را مشاهده فرمود،جمله مزبوره را بيان كرد.

ج-قضيه طلحه و زبير را هم خوب توجه كنيد،آنها آمدند و گفتند ميخواهيم براى بجا آوردن اعمال عمره بمكه رويم فرمود:قصد شما عمره حج نيست قصد شما حيله است‏».

و غير از اين چند مورد،صدها حوادث دقيق را على بن ابيطالب پيش بينى ميفرمود و بهمان شكل واقع مى‏گشت.

خلاصه بيان ما،در اين بحث اين كه:على بن ابيطالب عليه السلام سياست‏بمعناى حقيقى را كه تمامى يكان يكان اولاد آدم در آرزوى عملى شدن آن بسر برده‏اند،ميدانسته و عملى فرموده است.

و سياست‏بمعناى غير موضوع له آن را هم كه عبارت است از تشخيص هدف،شخص و تحصيل وسائل،براى رسيدن بهر طريق ممكن،ميدانسته است ولى براى جهان انسانى مضر بديده و عملى نفرموده است.

نگاهى به على(ع) صفحه 8 - علامه محمد تقى جعفری

آيين حكومت دارى

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

آيين حكومتدارى

1- سیاست و امام علی علیه السلام

2- هدف حکومت

3- نحوه حکومت

آزادى از ديدگاه امام على علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

آزادى از ديدگاه امام على علیه السلام

على امير المؤمنين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد.او خليفه است و آنها رعيتش،هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهميه آنان را از بيت المال قطع نكرد،به آنها نيز همچون ساير افراد مى‏نگريست.اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزى است كه در دنيا كمتر نمونه دارد.آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد با آنان روبرو مى‏شدند و صحبت مى‏كردند،طرفين استدلال مى‏كردند،استدلال يكديگر را جواب مى‏گفتند.

شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى‏سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجه با دموكراسى رفتار كرده باشد.مى‏آمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه على پارازيت ايجاد مى‏كردند.روزى امير المؤمنين بر منبر بود.مردى آمد و سؤال كرد.على بالبديهه جواب گفت.يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد:«قاتله الله ما افقهه‏»(خدا بكشد اين را،چقدر دانشمند است!).ديگران خواستند متعرضش شوند اما على فرمود رهايش كنيد،او به من تنها فحش داد.

خوارج در نماز جماعت‏به على اقتدا نمى‏كردند زيرا او را كافر مى‏پنداشتند.به مسجد مى‏آمدند و با على نماز نمى‏گذاردند و احيانا او را مى‏آزردند.على روزى به نماز ايستاده و مردم نيز به او اقتدا كرده‏اند.يكى از خوارج به نام ابن الكواء فريادش بلند شد و آيه‏اى را به عنوان كنايه به على،بلند خواند:

و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين . (1)

اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبران قبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى‏رود و از زيانكاران خواهى بود.ابن الكواء با خواندن اين آيه خواست‏به على گوشه بزند كه سوابق تو را در اسلام مى‏دانيم،اول مسلمان هستى،پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد،در ليلة المبيت فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى،خودت را طعمه شمشيرها قراردادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست،اما خدا به پيغمبرش هم گفته اگر مشرك بشوى عمالت‏به هدر مى‏رود،و چون تو اكنون كافر شدى اعمال گذشته را به هدر دادى.

على در مقابل چه كرد؟!تا صداى او به قرآن بلند شد،سكوت كرد تا آيه را به آخر رساند.همينكه به آخر رساند،على نماز را ادامه داد.باز ابن الكواء آيه را تكرار كرد و بلافاصله على سكوت نمود.على سكوت مى‏كرد چون دستور قرآن است كه:

اذا قرى‏ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا (2) .

هنگامى كه قرآن خوانده مى‏شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد.

و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است مامومين بايد ساكت‏باشند و گوش كنند.

بعد از چند مرتبه‏اى كه آيه را تكرار كرد و مى‏خواست وضع نماز را بهم زند،على اين آيه را خواند:

.فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون (3) .

صبر كن،وعده خدا حق است و فرا خواهد رسيد.اين مردم بى ايمان و يقين،تو را تكان ندهند و سبكسارت نكنند.

ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد (4) .

پى‏نوشتها

1- زمر/65.

2- اعراف/204.

3- روم/60.

4- شرح ابن ابى الحديد،ج 2/ص 311.

مجموعه آثار جلد 16 صفحه 311

استاد شهيد مرتضى مطهرى

اندیشه های کلی در مسائل اجتماعی

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

اندیشه های کلی در مسائل اجتماعی

*مسأله حكومت و اداره جامعه،در اسلام (از ديدگاه تشيع) ،امروز،بيش از هميشه،مورد توجه است و گاه به علت بى‏اطلاعى،بعضى بر آن به چشم ترديد نگريسته‏اند.

آنچه در زير ملاحظه مى‏كنيد،فهرستى است از خدمات يك حكومت اسلامى (يعنى از امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام) در ابعاد مختلفى كه مردم عصر ما براى جامعه قائل هستند (ولى ما آن ابعاد را هرگز جداى از يكديگر،و بدون يك شخصيت اجتماعى متكى بر ايمان و معنويت،و علم مكتبى و وحدت نفسانى،قائل نيستيم.) پس از خواندن اين فهرست،از خود بپرسيد:

اگر تاريخ شيعه را،حكام زمان،اجازه مى‏دادند كه درست و جامع نوشته شود،و اگر على بن ابى طالب عليه السلام،بجاى پنج سال حكومت،پنجاه سال زمامدار امت مى‏بود،و اگر در آن پنج سال،اختلافات مردم،و درگيريها و نبردها،اجازه مى‏داد كه همه وقت در كار خدماتى جامعه صرف شود،و اگر علاوه بر على بن ابى طالب عليه السلام،ساير امامان نيز،همين قدر مجال خدمت به خلق خدا را مى‏داشتند،اينچنين فهرستى،به چه مقدار تفصيل مى‏يافت؟

و آيا امروز،ديگر براى ارائه نحوه حكومت و اداره جامعه،به بهترين صورتى كه اسلام مى‏پسندد،ديگر مانعى يا ابهام و ترديدى،وجود داشت؟نه!نه!

اينك آن فهرست (به نقل از يك نويسنده خارجى) :

خدمات امام عليه السلام در زمينه فرهنگى

*اولين مدرسه اسلامى را،در«صفه»ساخت و خود تدريس كرد.

*به دانشگاه«جندى شاپور» (در خوزستان) براى تدريس ادبيات و طب و علوم ديگر دعوت شد اما به علت روى دادن جنگ،انجام آن صورت نگرفت.

*معالجات پزشكى (جذامـضد عفونىـامراض داخلى)

*تدوين قرآن (اساسنامه مكتب الاهى و فرهنگ اصيل انسانى)

*تجويد قرآن (نيكو خواندن كتاب،براى نيكو فهميدن،و نيكو فهماندن) .

*علم نحو (براى درست خواندن قرآن و اسناد دينى،در ميان غير عرب زبان)

*ستاره شناسى و جهت يابى در شب (اولين مرحله،در راه جلو لا و نهاوند براى لشكر،مورد بهره‏بردارى قرار گرفت.)

*استفاده از روشنائى جيوه،براى كار كردن در شب (اولين بار،براى ساخت كشتى‏ها در شب،بهره‏گيرى شد.)

*تدريس زبان خارجى (زبان پارسى ساسانىـزبان سريانىـخط پهلوى)

*فلز شناسى

*درس تعليم مديريت (هر كس را كه براى اداره قسمتى از كارهاى حكومتى و دولتى مى‏فرستادند،بايد قبلا«كلاس مديريت»را گذارنده باشد.اين مدرسه،در مدينه برقرار شد.)

*بنياد اين اصل كه«هر كس مى‏تواند شاگرد باشد،كافر يا مسلمان.علم براى عموم است.»

*طرح روش تدريس

*ترجمه كتب علمى («قراباذين»اثر دانشمندان دانشگاه جندى شاپور را امام،از زبان پارسى،به عربى برگرداند،و راه را براى ديگران گشود.)

*شناخت تاريخ ملل ديگر (ايران و تاريخ آن)

خدمات امام عليه السلام در زمينه امور اجتماعى

*تشكيل بانك اسلام بدون ربح

*حسابدارى دقيق مالىـمنظم‏ترين وزارت دارايى (در«بيت المال مسلمين»هر روز بيلان حاضر بود،و همه مستمرى بگيرها،پرونده مخصوص داشتند.)

*شهر سازى (در حومه شهر«يثرب»،شهرى تازه ساخت.)

*تأسيس آسياى آبى (بعضى از مردم،تا آن وقت،نان نخورده بودند.)

*ساخت حمام

*احداث جاده شوسه (بين جده و مكه)

*تهيه سايبان (براى استراحت فقرا)

*تأسيس چاپار خانه (بين مدينه و مركز نبرد عرب و ايران،از چهار صد شتر براى انجام اين كار،استفاده شد.)

*طرح براى رفع اختلاف طبقاتى جامعه

*ترتيب انجام امور افراد (به ترتيب مراجعه،اگر چه نمايندگان خارجى با شخصيتهاى بزرگ كشورى هم بودند.)

*وارسى زندگى غير مسلمين (در حوزه حكومتى)

*ساخت«سيل بر» (هر چند سال يك بار،تجديد مى‏شد.)

*ترتيب دستگاه قضائى محاسبه شده:

خود،بر قاضى القضات نظارت مى‏كرد،و قاضى القضات،حاكم بر ساير قضات بود.

تشكيل حوزه قضائىـمركز بررسى كار قضاتـبرقرارى مستمرى قضاتـكلاس تعليم قضاوتـسركشى به قضات.

اصول محاكمات حقوقى و جزائى را استوار كرد.

مشخصات«شاهد»را طرح نمود.

به حل مشكلات قضائى پرداخت. (على عليه السلام و داوريهاى عجيب او)

*برقرارى مستمرى فرزندان شهدا.

خدمات امام عليه السلام در زمينه اقتصادى

*ساخت بندر (در عربستان،بندر جده و اسكله آن را بنياد كرد.)

*تغيير بذر (بذر گندم را از ايران آورد،و در مدينه و طائف كاشت و توسعه داد.)

*حفر قنات («قنات على عليه السلام»معروف است.)

*كارهاى عمرانى

*نظارت ساختمانى

*تهيه نخلستان بى‏شمار.

*تأسيس بانك كشاورزى و تعاونى

*مالامال ساختن خزانه (كه اگر در آن روز تقسيم مى‏شد،به هر نفر پنجاه هزار دينار زر سرخ نصيب مى‏رسيد.)

خدمات امام عليه السلام در زمينه امنيتى،دفاعى و سياسى

*رسم كشيك برقرار كرد.

*اولين كارخانه كشتى سازى را در آن منطقه تأسيس نمود.

*امام را براى حكومت ايران دعوت كردند،امكان آن نبود.

*ارائه فن رهبرى ميدانهاى نبرد،از دور (از مركز مدينه يا كوفه،رهبرى مى‏كرد.)

*او قاعده حكومت را به تفصيل،مطرح كرد. (نامه به مالك اشتر،و غير آن)

*طرح اصول ادارى مملكت

*صحرا شناسى (براى امور سوق الجيشى)

*تهيه پايگاه حكومتى (انتقال از مدينه به كوفه،براى آن بود كه مركزيت اسلامى داشته باشد) امام،شرط صحيح پايگاه حكومتى را بيان داشت.

*قاعده نظام و سپاهيگرى را نهاد.

*تهيه پاسگاه جنگىـتشكيل شوراى جنگىـطرح جنگ اردوئى

*ساخت خندقـساخت منجنيق سه طبقه (اين ساختيها با نظارت و طرح امام صورت مى‏گرفت.)

*ساخت دژ جنگى (براى مقاومت)

*طرح خراب كردن سد دشمن (بوسيله كشتى جنگى)

*فن قلعه گيرى

*اجراى فرم دايره‏اى يا مربع شكل براى دفاع (ابتدا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را تعليم داد.)

*تأسيس نيروى دريائى و توسعه آن

*گزارش نويسى جنگى (فتح عرب بر ايران را تعليل نمود و بيان فرمود كه:«اختلافات طبقاتى ايران،مايه شكست بود.»)

*پل سازى،براى عبور لشكر از رودخانه

*سنگين چين سازى،براى پيش‏گيرى از تيرهاى دشمن ( تهيه سنگر)

(از كتاب«خداوند علم و شمشيرـرودلف ژايگر آلمانى»)

در خاتمه خوبست امام را در رابطه با ايران و ايرانيان (به نقل از يك نويسنده خارجى) بشناسيم،بدين فهرست هم توجه كنيد:

*حسابداران بيت المال همه ايرانى بودند (بعضى غير مسلمان هم بودند.)

*حمام‏ها را معمار ايرانى ساخت (و عرب را با حمام آشنا كرد.)

*بذر گندم را از ايران آورد و در مدينه و طائف،كشت آن را عملى ساخت.

*عده زيادى از ايرانيان،براى كمكهاى جنگى و سپاهيگرى،دعوت امام را پذيرفتند و به«مدائن»آمدند .

*امام به پارسى پهلوى سخن مى‏گفت (امام به سربازان ايرانى،به فارسى حرف مى‏زد.)

*نوشته‏هايى فراوان در خانه امام،به خط ايرانى بود (نه عربى)

(امام به خط پهلوى،نامه‏اى به«فيروزان»نوشت.)

(از كتاب«خداوند علم و شمشيرـرودلف ژايگر)

حال تصور كنيد:اگر ساير آثارى كه به گونه‏اى تفصيلى،زندگى امير المؤمنين على عليه السلام را نگاشته‏اند،بررسى شود،چقدر نكات دقيق‏تر،از خدمات حكومتى آن امام بزرگ،به نظر خواهد رسيد.

و اى كاش مى‏توانستيم متون درسى مدرسه مديريت،و ادبيات و طب،و ساير علوم را كه زير نظر آن وجود كريم،تعليم مى‏شد،مى‏يافتيم،كه بهترين طرح دروس مجامع دانشگاهى بدست مى‏آمد .

على معيار كمال ص 193

دكتر رجبعلى مظلومى

نقشه های اصلاحی امام علی (ع) برای اجتماع

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

نقشه های اصلاحی امام علی (ع) برای اجتماع

الف-او با تعميم و تكليف كار،سلامت روحى و ارادى مردم را تضمين فرمود.

ب-با«بيمه اجتماعى‏»،سالخوردگان غير قادر به كار،و كودكان يتيم را آسوده خاطر ساخت.

ج-مردم را كه ترس از فقر مادى داشتند،به موضوعى توجه داد كه از آن خطرناكتر بود و آن:

«فقر نفس‏» (يعنى:عدم شخصيت)

و«فقر علمى‏» (يعنى:جهل اخلاقى) است.

لذا چشم مردم به دورتر نگريست،و موانع زندگى و بقا را در آن سوى‏تر ملاحظه كردند و براى رفع آنها، راهى يافتند كه همه كس را بدان دسترس بود.

(يعنى:همه‏«فقر نفس‏»و«فقر علم‏»را توانند كه رفع كنند.)

بالنتيجه با اين راه گشايى،حيات و دوام اجتماع،ضمانت پذيرفت.

خوبست در يكايك اين موارد،كلام امام را بشنويد:

در مورد اول فرمود:«شما به كار مامور هستيد اما حق داريد كه كار را موافق ميل خود برگزينيد.» (1)

در مورد دوم فرمود:«اين گروه ناتوانان،از مردم ديگر بيشتر به عدالت نيازمندند و به احوال كودكان يتيم و سالخوردگان كه قادر به انجام كارى نيستند،بايد رسيدگى كرد.» (2)

در مورد سوم فرمود:«فقر دو تاست:فقر مال و فقر نفس،ولى فقر نفس بدترين فقرهاست.»

و باز فرمود:«فقرى،چون جهل نيست.»

اما«گرسنگى،از زبونى خضوع،بهتر است.» (3)

در پايان،سزد كه از اين آستان عظمت نماى الاهى،كه سراسر كرم است و عنايت،استدعاى مدد كنيم و يارى براى صفاى جان طلبيم،آرى:

برو اى گداى مسكين،در خانه على زن كه نگين پادشاهى دهد از كرم،گدا را به دو چشم خون فشانم،هله اى نسيم رحمت كه ز كوى او غبارى به من آر،توتيا را به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايش چه پيامها كه سپردم همه سوز دل،صبا را

پى‏نوشتها:

1.ترجمه الامام على (جرج جرداق) -ج 1/862.

2.ماخذ قبل-ج 1/269-270.

3.ماخذ قبل-ج 3/14.

على معيار كمال صفحه 187

دكتر رجبعلى مظلومى

اصلاح، سياست اصولى امام علی علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

اصلاح، سياست اصولى امام علی علیه السلام

امام رسالت اصلى خود را اصلاح مى‏دانست. دليل اين امر آن بود كه او فردى پابند به دين و سنت‏بود. افزون بر آن بايد توجه داشت كه امام اساسا توسط كسانى بر سر كار آورده شده بود كه خليفه پيشين را به دليل فساد به قتل رسانده بودند و اميد داشتند كه خليفه جديد به اصلاح خرابى‏ها بپردازد. تناسب هدف اين گروه با شخصيت امام، يكى از دلايل اصلى رويكرد آنان به امام بود. سياست‏خلفاى پيشين توسعه فتوحات بود. اين كار هم اسلام را گسترش مى‏داد و طبعا پوئن مثبت‏براى خلفا بود و هم جيب مردم را انباشته از درهم و دينار مى‏كرد.

اكنون امام بايد خرابيهاى اين دوره را جبران كند. اين كار بسيار دشوار بوده و او را رو در رو با بسيارى از اشراف و متنفذان مى‏كرد. در اينجا مرورى بر اقدامات اصلاحى امام خواهيم داشت. ابتدا بايد توجه داشت كه اين اقدامات، دو قسمت‏بود. بخشى با زبان و اقدامات اجتماعى آرام. اما بخش ديگر آن از طريق جنگ بود، آن هم با كسانى كه حاضر به رعايت‏حقوق حاكم مشروع جامعه نشده و سر به عصيان برداشته بودند. در اينجا به نمونه‏هايى از قسمت نخست مى‏پردازيم.

يكى از مشكلات اخلاقى جامعه كه امام را سخت‏به خود مشغول داشته بود، دنياگرايى، رفاه طلبى و فزون خواهى اعراب فاتح بود. اين امر چنان آنان را از خود بيخود كرده بود كه مى‏توان گفت،جنگ جمل محصول آن بود كه امام حاضر نشد سهم طلحه و زبير را از بيت المال بيش از ديگران بدهد. در چنين شرايطى امام، مصمم شد تا در طى خطبه‏هاى خود در اين باره به تفصيل سخن گفته و مردم را از دنياگرايى پرهيز دهد. به همين قياس، او طى نامه‏هايى به عمال خويش آنان را از نشستن سر سفره‏هاى رنگين كه در دوره عثمان بسيار طبيعى شده بود نهى مى‏كرد. اگر كلمات امام درباره مذمت دنيا يكجا فراهم آيد كتابى مفصل خواهد شد. (1) نهج البلاغه مملو از اين قبيل كلمات بوده و اين حجم گسترده نشان مى‏دهد كه امام در اين باره اصرار خاصى داشته است. ارائه الگوى نمونه انسان با تقوى را در خطبه معروف به خطبه همام مى‏بينيم. در برخى از خطبه‏ها امام به صراحت مردم مخاطب خود را به دليل دنياطلبى سرزنش مى‏كند: ياد مرگ از دلهاى شما رفته است و آرزوهاى فريبنده جاى آن را گرفته. دنيا بيش از آخرت مالكتان گرديده و اين جهان، آن جهان را از يادتان برده. (2)

امام تبيين دين را در راس اقدامات اصلاحى خود قرار داده و كوشيد تا با مطرح كردن سنت پيامبر(ص) و احياى اصول و فروع فراموش شده دين، جامعه را به سمت اصلاح هدايت كند. آن حضرت در شرح فعاليتهاى خود براى اصلاح جامعه مى‏فرمايد:

«الم اعمل فيكم بالثقل الاكبر و اترك فيكم الثقل الاصغر و ركزت فيكم راية الايمان و وقفتكم على حدود الحلال و الحرام و البستكم العافية من عدلى و فرشتكم المعروف من قولى و فعلى و اريتكم كرائم الاخلاق من نفسى‏»

آيا حكم قرآن را در ميان شما جارى نداشتم و دو فرزندم را - كه پس از من چراغ راه دينند - و خاندان پيامبر را كه گوهران گزينند براى شما نگذاشتم. رايت ايمان را ميان شما برجا كردم و مرزهاى حلال و حرام را برايتان جدا. از عدل خود لباس عافيت‏بر تنتان كردم و با گفتار خويش معروف را ميان شما گستردم و با خوى خود نشان دادم كه اخلاق گزيده چيست. (3)

امام در سخنان خود بطور ماكد اشاره به عمل به كتاب خدا و سنت رسول دارد. اين وفادارى امام به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله نكته مهمى در سياستهاى اصلاحى آن حضرت است. در اصل او تخطى از سنت را يكى از علائم آشكار انحراف بلكه منشا انحرافات مى‏داند. زمانى كه در همان روزهاى نخست، طلحه و زبير از عدم مشورت امام شكايت كردند حضرت فرمود: به خدا كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت‏حاجتى نه: ليكن شما مرا به آن واداشتيد و آن وظيفه را به عهده‏ام گذاشتيد. چون كار حكومت‏به من رسيد، به كتاب خدا و آنچه براى ما مقرر نموده و ما را به حكم كردن بدان امر فرموده نگريستم و از آن پيروى كردم. و به سنتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نهاده است و بر پى آن رفتم. نيازى نداشتم تا در اين باره از شما و جز شما نظر خواهم. (4) امام در درگيرى خود با عثمان درباره محرم شدن به عمره در ايام حج و يا محرم شدن به عمره و حج‏با هم، درباره رعايت‏سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «ما كنت لادع سنة رسول الله صلى الله عليه وآله و سلم لاحد من الناس‏»، من بخاطر هيچ كس سنت آن حضرت را رها نمى‏كنم. (5) يك سال از سالهايى كه عثمان در منى نمازش را تمام مى‏خواند، مريض شد. در آنجا از امام خواست تا به جاى او نماز بخواند امام فرمود: اگر او نماز بخواند همچون پيامبر صلى الله عليه و آله خواهد خواند. عثمان گفت: خير، همانطور كه من نماز مى‏خوانم. امام درخواست او را رد كرد. (6) امام خود مى‏فرمود: اگر من از ميان شما غايب شوم چه كسى هست كه به اين سيره در ميان شما عمل كند. (7)

مطرف بن عبدالله مى‏گويد: همراه عمران بن حصين (كه از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود) پشت‏سر امام على (عليه السلام) نماز مى‏خواندم. پس از پايان نماز، عمران دست من را گرفت و گفت: لقد صلى صلاة محمد، و لقد ذكرنى صلاة محمد صلى الله عليه و آله. او همانند نماز پيامبر صلى الله عليه و آله نماز خواند. او مرا به ياد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت. (8) ابوموسى اشعرى نيز كه در بدو ورود امام به كوفه، پشت‏سر امام نماز خواند گفت: «ذكرنا على بن ابى‏طالب صلاة النبى صلى الله عليه و آله‏»،على (عليه السلام) با نماز خود ما را به ياد نماز پيامبر انداخت (9) احياى سيره پيامبر صلى الله عليه و آله براى سياسيتهاى اصلاحى امام بسيار مهم بود. اصحاب خالص امام نيز اين حقيقت را درك مى‏كردند. عمار درباره اقدامات سازنده امام مى‏گفت: «لو ان عليا لم يعمل عملا و لم يصنع شيئا الا انه احيا التكبيرتين عند السجود لكان قد اصاب بذلك فضلا عظيما». اگر على هيچ كارى جز زنده كردن دو تكبير در وقت‏بلند كردن سر از سجده نكرده باشد به خاطر همين كار به فضل بزرگى دست‏يافته است. (10)

امام در برابر سياست عدم كتابت‏حديث، از سوى عمر و عثمان، بر فراز منبر اعلام فرمود: كسانى كه مايل هستند تا علم را بنويسند كاغذ و قلمى فراهم آورند. حارث اعور وسايل نوشتن را فراهم كرد و آنچه را حضرت نقل مى‏كرد مى‏نوشت. (11) بعد از آن حضرت امام حسن (عليه السلام) نيز به فرزندانش توصيه مى‏فرمود تا حديث پيامبر صلى الله عليه و آله را بنويسند. (12) توجه داريم كه امام على (عليه السلام) خود احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى‏نوشت. پس از آن حضرت دفاتر آن حضرت در دست اهل بيت‏بوده و مرتب از «كتاب على‏» حديث‏براى شيعيان نقل مى‏فرمودند. (13)

ديديم كه در زمان خليفه دوم در كنار جلوگيرى از كتابت‏حديث قصه خوانان اجازه يافتند تا در مسجد براى مردم قصص يهودى را درباره انبياء پيشين و رهبانان مسيحى نقل كنند. امام على (عليه السلام) در كنار رواج كتابت‏حديث، با پديده قصه‏خوانى برخورد كرده از قصه خوانى به شدت نهى كرد. امام در اصل با نقل آثار يهوديان مخالف بود. از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: هر كس از پيشينيان كتابى دارد از بين ببرد. (14) آن حضرت درباره كسى كه قصه حضرت داود (عليه السلام) را با اوريا از منابع يهودى نقل كرده بود، برخورد كرده و فرمود: اگر كسى آن را نقل كند، او را حد خواهم زد. (15) مى‏دانيم كه در اين حكايت دروغين به حضرت داود، نسبت قتل عمد و زنا داده شده است. زمانى كه آن حضرت به بصره آمد، قصه‏خوانان را از مسجد بيرون كردند. (16) بعد از آن حضرت امام حسن (عليه السلام) نيز از قصه خوانى نهى كردند. (17) امام سجاد (عليه السلام) نيز حسن بصرى را كه زمانى قصه خوان بودند از اين كار نهى كردند و او نيز پذيرفت. (18)

امام در يكى از نخستين خطبه‏هايش فرمود: «و انى حاملكم على منهج نبيكم صلى الله عليه و آله‏» من سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را در ميان شما پياده خواهم كرد (19) يكى از دلايلى كه سبب شده تا توصيف شخصيت و اخلاق رسول خدا صلى الله عليه و آله بيش از همه اصحاب از زبان امام على (عليه السلام) در متون تاريخى باشد، همين است كه امام بيش از همه پيرو منش و روش آن حضرت بود. به همين دليل از آغاز تمامى حركات پيامبر صلى الله عليه و آله را به ذهن خود سپرد و بعدها به شيواترين كلمات به توصيف شخصيت آن حضرت پرداخت. (20)

حسن بصرى در پاسخ كسى كه از او درباره امام سوال كرده بود گفت: «اراهم السبيل و اقام لهم الدين اذا اعوج‏» راه را به مردم نماياند و زمانى كه دين به كجى گراييده بود، آن را راست كرد. (21) اين سخن حسن، بسيار سنجيده و دقيقا مطابق با سياستى است كه امام در دوران خلافت از خود نشان داده است. شاعر ديگرى خطاب به امام چنين سرود:

اوضحت من ديننا ما كان مشتبها جزاك ربك عنا فيه احسانا (22)

ابوذر در توصيف امام مى‏گفت: على رزالدين، على قوام دين است. (23) امام خود در تطبيق سيره خود با سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله اصرار داشت. درباره برخورد خود با اهل بصره، بعد از جنگ جمل فرمود: من همانند سيره پيامبر صلى الله عليه و آله در برخورد با مردم مكه، با اهل بصره برخورد كردم. امام يكى از وظايف «امام‏» را احياى سنت‏ياد كرده است. (25) در جاى ديگرى بهترين بنده خداوند را (24) امام عادلى مى‏داند كه در كار احياى سنت مى‏كوشد، همان طور كه شرورترين بندگان خدا را امام ظالمى مى‏داند كه سنت را از بين مى‏برد. (26) بطور كلى امام على (عليه السلام) از مفهموم بدعت پرهيز جدى داشته و از جمله مى‏فرمايد، همراه پيدايش هر بدعتى سنتى از ميان خواهد رفت. (27) امام دو نكته را به عنوان وصيت‏خود مطرح مى‏كند يكى شرك نورزيدن به خدا و ديگرى: ضايع نكردن سنت پيامبر صلى الله عليه و آله (28) آن حضرت منافقان را كسانى مى‏داند كه در درياى فتنه غور كرده، بدعتها را بكار گرفته و سنتها را كنار گذاشته‏اند. (29) اولياى خداوند را نيز كسانى مى‏داند كه: يحيون سنن الله و سنن رسول، سنتهاى خدا و رسول را احيا مى‏كنند. (30) امام مردم را دو دسته مى‏داند: متبع شرعة و مبتدع بدعة (31) اين جملات و نظائر آنها در نهج البلاغه ذهنيت قوى امام را در زمينه پيروى از سنت و پرهيز از بدعت نشان مى‏دهد. اين موضوع، درست در برابر كسانى بود كه لااقل در مواردى بدعتهايى را ايجاد كرده و وقتى به آنها اعتراض مى‏شد مى‏گفتند: اگر هم بدعت است‏بدعت‏خوبى است.

امام در امر دين به هيچ صورتى حاضر به مداهنه نبود و خود مى‏فرمود: والله لاادهنت فى دين، به خدا سوگند من هرگز در كار دينم مداهنه نكردم. (32) يكبار شخصى از بنى اسد را براى حد نزد امام آورند. بنى اسد از امام خواستند تا از اجراى حد صرفنظر كند. آن حضرت فرمود: شما از من چيزى را كه در اختيار من باشد نخواهيد خواست جز آن كه به شما خواهم داد. آنان راضى بيرون آمدند. امام حد را بر آن شخص جارى كرد و فرمود: اين كار از آن خدا بوده و در اختيار من نبود كه آن را به شما دهم. (33)

امام درباره نقش خود در هدايت امت فرمود: اى مردم! من اندرزهايى را كه پيامبران به امتهايشان دادند بر شما راندم و آنچه را اوصيا به پس از خود رساندند، رساندم، شما را با تازيانه - موعظت - ادب كردم نپذيرفتيد، و با - سخنانى - كه از نافرمانى‏تان بازدارد، خواندم فراهم نگشتيد. شما را به خدا! آيا امامى جز من را توقع داريد تا با شما راه درست را بپيمايد و شما را به راه راست ارشاد كند؟ (34) و ايضا درباره خود مى‏فرمود: همانا من ميان شما همانند چراغم در تاريكى آن كه به تاريكى پاى گذارد از آن چراغ روشنى جويد و سود بردارد. (35)

به هر روى امام ، آن چنان در اجراى دقيق سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله اصرار داشت كه حتى مى‏كوشيد تا تمامى حركات و سكناتش شبيه رسول خدا صلى الله عليه و آله باشد. وقتى به امام اعتراض شد كه چرا در مسجد به مردم غذاى خوب مى‏دهد اما خود در خانه نان با سبوس مى‏خورد، امام با گريه پاسخ داد: به خدا سوگند، هرگز نديدم در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نان بدون سبوس باشد. (36) معناى اين سخن آن بود كه امام مى‏كوشيد غذايش نيز همان غذايى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله داشته است.

پى نوشتها:

(1)شمارى از آنها را زمخشرى در ربيع الابرار ج 1، ص 41 به بعد آورده است.

(2)نهج البلاغه، خطبه 133.

(3)همان، خطبه 87.

(4)همان، خطبه 205.

(5)تاريخ المدينة المنوره، ج 3، ص 1044 - 1043.

(6)الامالى فى آثار الصحابه، ص 50.

(7)المصنف، عبدالرزاق ج 10، ص 124.

(8)انساب الاشراف، ج 2، ص 180.

(9)تاريخ الكبير، بخارى،ج 4، ص 33; الغدير، ج 9 ص 66، ج 10، ص 201.

(10)انساب الاشراف، ج 2، ص 179; المصنف، ابن ابى‏شيبه، ج 1، ص 204 (چاپ هند)

(11)تقييد العلم، ص 90، ربيع الابرار، ج 3، صص 226، 294 ; تاريخ بغداد، ج 8 ص 537; التراتيب الاداريه، ج 2، ص 259 ; طبقات الكبرى، ج 6، ص 116.

(12)ترجمه الامام الحسين (عليه السلام) ابن سعد، ص 156.

(13)درباره موضوع «كتاب على باملاء النبى(ص) استاد احمدى ميانجى تحقيق مبسوطى در كتاب «مكاتيب الرسول‏» انجام داده و مواردى را كه ائمه معصومين از كتاب على(ع) حديث نقل كرده‏اند استخراج فرموده‏اند.

(14)جامع بيان العلم و فضله، ج 1، ص 72.

(15)مجمع البيان، ج 8، ص 472.

(16)قوت القلوب، ج 2، ص 302; وسائل الشيعه، ج 5، ص 515، التهذيب، ج 2، ص 486; الكافى، ج 2، ص 312; نثر الدر، ج 1، ص 312; اخبار اصبهان، ج 1، ص 98.

(17)تاريخ اليعقوبى، ج 2، صص 228 - 227.

(18)وفيات الاعيان، ج 1، ص 70، درباره مواضع ساير امامان نكته: پژوهشى در نقش دينى و اجتماعى قصه خوانان در تاريخ اسلام، صص 117 - 111، قم 1370.

(19)شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 36.

(20)يك نمونه مفصل آن را ببينيد در: نهج السعاده، ج 1، صص 79 - 74 و مصادرى كه در آنجا آمده است. ما منابع ديگرى را در جلد نخست كتاب، ذيل بحث: نقش تاريخى رسول خدا(ص) آورديم.

(21)المصنف، ابن ابى شيبه، ج 12، ص 83.

(22)نقض، ص 496; تحف العقول، صص 342 - 338; مسند الامام الهادى، ص 207; بحارالانوار ج 38 ص 245.

(23)الفائق فى غريب الحديث، ج 2، ص 108.

(24)انساب الاشراف، ج 2، ص 273.

(25)نهج البلاغه خطبه 105.

(26)همان، خطبه 164.

(27)همان، خطبه 145.

(28)همان، خطبه 149.

(29)همان، خطبه 154.

(30)همان، خطبه 192.

(31)همان، خطبه 176.

(32)نهج السعاده، ج 2 ص 537.

(33)ربيع الابرار، ج 1، ص 530.

(34)نهج البلاغه، خطبه 182.

(35)همان خطبه 187.

(36)انساب الاشراف، ج 2، ص 187.

تاريخ خلفا 2، صفحه 249

رسول جعفريان

اصلاح، سياست اصولى امام علی علیه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

اصلاح، سياست اصولى امام علی علیه السلام

1- اصلاح، سياست اصولى امام علی علیه السلام

2- نقشه های اصلاحی امام علی (ع) برای اجتماع

3- اندیشه های کلی در مسائل اجتماعی

زن از ديدگاه على عليه السلام

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

زن از ديدگاه على عليه السلام

بررسى ديدگاه حضرت على عليه‏السلام درباره زن نيازمند به آگاهى و شناخت موقعيت اجتماعى «زن‏» در قبل و بعد از اسلام است.

از نظر تاريخ روشن است كه زن قبل از اسلام در محروميت فراوان بوده و از جايگاه مناسب اجتماعى برخوردار نبوده است; چرا كه نگاه به زن نگاه ابزارى و كالائى بوده يعنى زن در رديف يكى از كالاهايى بوده است كه در اختيار مردان بوده، تا لذت بيشترى از زندگى ببرند. اسلام با نداى آسمانى خود تحول بزرگى ايجاد نمود; اولا از نظر شخصيتى زن را برابر مرد قرار داد، ايمان و عقايد و افكار او را محترم شمرد. ثانيا حقوق اجتماعى زيادى براى او قرار داد كه قبل از اسلام وجود نداشت البته اگر هم در بعضى موارد بين او و مرد فرق گذاشته باز بجهت اقتضائات روحى و جسمى زن بوده است و لذا در سايه اين تعليمات زن در ميان مسلمين موقعيت اجتماعى مناسبى پيدا كرد.

البته چه بسا در اين مسئله مانند بسيارى ازمسايل اجتماعى ديگر دورى از تعليمات وحى الهى موجب گرفتارى و انحراف و افراط و تفريط خواهد شد.

حضرت على عليه‏السلام با توجه به موقعيتى كه زن قبل از اسلام داشته، و موقعيت مناسبى كه بعد از اسلام پيدا كرده براى حفظ جامعه اسلامى از خطر انحراف در افراط و تفريط روزنه‏هاى ورود اين خطرها را مى‏بندد; لذا زن در نظر ايشان از يك جهت‏يكى از تلجليات حضرت حق و نشان دهنده جمال زيباى خداوند است.

آن حضرت مى‏فرمايد:

«عقول النساء فى جمالهن و جمال الرجال فى عقولهن.» (1) عقل زنها در زيبايى آنان است و زيبايى مردان در عقل آنان است. هر موجودى مظهر نامى از نامهاى الهى است، زيرا خلقت كه از اوصاف فعلى خداست نه از اوصاف ذاتى وى، عبارت است از تجلى خالق در چهره مخلوقهاى گوناگون، چنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده است: «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه‏» (2) عنوان تجلى از لطيف‏ترين تعبيرهاى عرفانى است كه قرآن و عترت از آن ياد كرده‏اند و سالكان دور انديش و درون بين را به خود جذب نموده است، چون سالك محب بيش از باحث متفكر از نشانه مقصود آگاه بوده و از آن لذت مى‏برد و هرگز به شنيدن بانگ جرس كاروان كوى حق بسنده نمى‏كند بلكه مى‏كوشد تا از علم به عين آرد و از گوش به آغوش. (3)

احكام و اوصاف زن:

- احكام و اوصاف صنف زن از دو ديدگاه قابل مطالعه و بر دو قسم است:

قسم اول: راجع به اصل زن بودن اوست كه هيچ گونه تفاوتى در طى قرون و اعصار به آنها رخ نمى‏دهد. مانند لزوم حجاب و عفاف و صدها حكم عبادى و غير عبادى، كه مخصوص زن است و هرگز دگرگون نخواهد شد. و بين افراد زن هيچ فرقى در آن جهت مشترك زنان نيست.

قسم دوم:

ناظر به كيفيت تربيت و نحوه محيط پرورش آن است كه اگر در پرتو تعليم صحيح و تربيت وزين پرورش يابند و چون مردان بيانديشند و چون رجال تعقل و تدبر داشته باشند تمايزى از اين جهت‏با مردها ندارند و اگر گاهى تفاوت يافت‏شود، همانند تمايزى است كه بين خود مردها مشهود است. مثلا اگر زنان مستعد به حوزه‏ها و دانشگاههاى علمى راه يابند و همانند طلاب و دانشجويان مرد به فراگيرى علوم و معارف الهى بپردازند و از لحاظ جهان بينى و انسان شناسى و دنيا شناسى و آخرت شناسى و ساير مسائل اسلامى، در دروس مشترك بين محصلين حوزه آگاهى كامل يابند و نحوه تعليم و تبليغ دينى آنان چون رجال مذهبى باشد، چه اين كه گروهى فعلا به بركت انقلاب اسلامى اين چنين‏اند، آيا باز هم مى‏توان گفت رواياتى كه در نكوهش زنان آمده و احاديثى كه در پرهيز از مشورت با آنها وارد شده و ادله‏ايكه در نارسايى عقول آنان رسيده اطلاق دارد و هيچ گونه انصافى نسبت‏به زنان دانشمند و محققان از اين صنف ندارد و همچون قسم اول موضوع همه آن ادله ذات زن از حيث زن بودن است؟ مثلا گفته‏هاى حضرت على عليه السلام در بيان وهن عقول زنان كه فرمود:

«يا اشباه الرجال و لارجال، حلوم الاطفال و عقول ربات الحجال‏» (4)

اى مرد گونه‏هاى نامرد، با آرزوهاى كودكانه! و انديشه زنان پرده نشين!

«اياك و مشورة النساء فان رايهن الى افن و عزمهن الى وهن...» (5)

بپرهيز از مشورت با زنان كه راى آنان ناقص و تصميم آنان سست است. هيچ گونه انصرافى از زنان محقق و دانشمند ندارد؟ و آيا مى‏توان گفت كه عقل آنان هم در بخش عقل نظرى، چون زنند و تنها به خاطر انوثت‏بدن آنها همتاى عقل كودكان است. و يا آن كه اين تعبيرها به لحاظ غلبه خارجى است كه منشا آن، دور نگه داشتن اين صنف گرانقدر از تعليم و محروم نگه داشتن اين گروه توانمند از تربيت صحيح است، كه اگر شرايط درست‏براى فراگيرى آنها در صحنه تعليم و تربيت فراهم شود حتما غلبه بر عكس خواهد شد و يا لااقل غلبه‏اى در كار نيست تا منشا نكوهش گردد.

خلاصه آنكه وهن عزم چون مساله حجاب و عفاف از احكام قسم اول نخواهد بود هوشمندى و نبوغ برخى از زنان سابقه ديرين داشته و سبقت آنان در موعظت پذيرى نسبت‏به مردها شواهد تاريخى دارد. وقتى اسلام به عنوان دين جديد در جاهليت دامنه دار حجاز جلوه كرد، تشخيص حقانيت آن از نظر عقل نظرى محتاج به هوشمندى والا، و پذيرش آن از جهت عقل عملى نيازمند به عزمى فولادين بوده است تا هرگونه خطر را تحمل نمايد.

لذا كسى كه در آن شرايط پيش از ديگران مسلمان مى‏شد از برجستگى خاص برخوردار بوده و همين سبقت از فضائل او به شمار مى‏رفت. چون تنها سبقت زمانى يا مكانى نبوده است كه معيار ارزش جوهرى نباشد بلكه سبق رتبى و مكانتى بود كه مدار ارج گوهر ذات خود. چنانكه سبق اسلام حضرت على عليه السلام از فضائل رسمى آن حضرت به شمار مى‏رود. از اين رهگذر مى‏توان به هوشمندى و نبوغ زنانى پى برد كه قبل از همسران خود دين حنيف اسلام را پذيرفته و حقانيت آن را با استدلال تشخيص داده و در پرتو عزم استوار به آن ايمان آورده‏اند. در حالى كه مردان فراوانى نه تنها از پذيرش آن استنكاف داشته و در حقانيت آن ترديد داشتند بلكه براى اطفاء نور آن سعى بليغ مى‏نمودند گرچه طرفى نمى‏بستند.

مالك بن انس (179 - 95 ه.ق) در «موطا» خود چنين نقل مى‏كند كه عده‏اى از زنان در حالى اسلام آورده بودند كه شوهران آنها كافر بوده‏اند مانند دختر وليد بن مغيره كه همسر صفوان بن اميه بود و قبل از شوهرش مسلمان شد و نيز ام حكيم دختر حارث بن هشام كه شوهرش عكرمة بن ابى جهل بود، پيش از همسرش اسلام آورد. (6)

حضرت على عليه‏السلام در حديث اربعمائه بعد از اين كه فرمود در مراسم تجهيز مرده‏ها گفتار خوب داشته باشيد به سخنى از حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها استناد مى‏فرمايد:

«فان فاطمه بنت محمد صلى الله عليه و آله وسلم لما قبض ابوها ساعدتها جميع بنات بنى هاشم فقالت: دعوا التعداد و عليكم بالدعاء» (7) يعنى حضرت زهرا(س) بعد از ارتحال رسول اكرم(ص) به زنان بنى هاشم كه او را در ماتم يارى مى‏كردند و زينتها را رها كرده و لباس سوگ دربر نموده و مرثيه مى‏خواندند، فرمود: اين حالت را رها كنيد و بر شماست كه دعا و نيايش نماييد. هدف در نقل اين حديث آن است كه حضرت على عليه السلام معصوم بوده و تمام گفته‏هاى او حجت است ولى براى تثبيت مطلب به سخن معصوم ديگر تمسك مى‏كند و آن، حضرت زهرا سلام الله عليها است و انسان معصوم تمام رفتار و گفتار و نوشتار و قيام و قعود او حجت‏خداست و از اين جهت فرقى بين زن و مرد نيست و همانطورى كه سنت امام معصوم عليهم السلام حجت است‏سنت‏حضرت زهرا سلام الله عليها نيز حجت‏شرعى و سند فقهى خواهد بود و اگر زن راه فراگيرى علوم و معارف را پيش گيرد و زينت دنيا را رها كند و به زيور دنيا سرگرم شود همانند زنهايى از اين گونه خواهد بود. و سر اين تقسيم همانا غلبه خارجى است كه در اثر نارسايى تعليم و تربيت نظامهاى غير اسلامى به نسلهاى ديگر منتقل شده است. از اينجا معلوم مى‏شود وصف ذاتى ولايتغير زن اين نيست كه سرگرم حليه و زيور بوده و در احتجاجهاى عقلى و مناظره‏هاى علمى و نيز مخاصمه‏هاى دفاعى غايب و محروم باشد. (8) بلكه اين ويژگى‏ها بر اثر شرايط محيطى و تربيتى بوده كه در طول قرون متمادى بر زنها حاكم بوده و اين شرايط محيطى و تربيتى اگر اصلاح شوند و محيط مناسبى براى تربيت زنان بوجود آيد زنان نيز همچون مردان مى‏توانند به كمالات مادى و معنوى نائل آيند.

جايگاه زن

حضرت اميرالمؤمنان على عليه السلام مى‏فرمايند:

«فان المراة ريحانة و ليست‏بقهرمانة‏» (9)

«زن مانند گل لطيف و زيباست و مانند مردان جنگى سخت و خشن نيست‏»

آفرينش از نظر قرآن كريم با جمال و زيبايى آميخته است، هم جمال و زيبايى نفس و هم جمال و زيبايى نسبى خواه در قلمرو موجودهاى مادى و خواه در منطقه موجودهاى مجرد و معنوى. استنباط جمال و زيبايى نفسى هر موجود در حد ذات خويش - خواه ماده و خواه مجرد - از انضمام دو آيه قرآن حاصل مى‏شود.

اول: آيه «الله خالق كل شى‏ء» (10) است كه دلالت دارد هر چيزى غير خدا، مخلوق ذات اقدس خداوند است‏خواه مجرد باشد و خواه مادى، خواه از ذوات باشد خواه از اوصاف.

دوم: آيه «الذى احسن كل شى‏ء خلقه‏» (11) است كه دلالت دارد هر چيزى را كه خداوند آفريد جميل و زيبا خلق كرد و هيچگونه نقص و عيب نفسى در متن هستى يافت نمى‏شود، چه در نشئه ماده و چه در منطقه مجرد و نيز، هم در قلمرو ذوات اشياء و هم در نشئه اوصاف آنها.

استظهار جمال و زيبايى نسبى برخى از موجودات نسبت‏به بعضى از موجودات ديگر نيز از بررسى چند مورد به دست مى‏آيد، يكى آيه: «انا جعلنا ما على و الارض زينة لها» (12) يعنى ما آنچه را كه روى زمين قرار دارد از مناظر طبيعى به عنوان زينت زمين قرار داده و كره ارض را بدان مزين نموديم، و ديگرى آيه، «انا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب‏» (13) يعنى ما فضاى بالا را با ستاره‏هاى روشن زينت داديم. از اين آيات زينت و جمال نسبى موجودات مادى نسبت‏به يكديگر معلوم مى‏شود. (14) و زن مظهر جمال خداست. او موجودى لطيف و زيباست كه مى‏تواند همچون مردان به تمام كمالات و مقامات معنوى نائل آيد و اين بدان معنا نيست كه همچون مردان به ميدان جنگ و كارزار رود بلكه خداوند زن و مرد را مكمل و كامل كننده يكديگر آفريده است.

زن ريحان و گل است و شما مردها معطر باشيد و اين قدر با بوهاى متعفن، شامه‏تان را بد عادت نكنيد. زنها به عطر ريحان معطرند و به شما عاطفه مى‏دهند. لذا در جنگهاى اسلامى، خشونتى كه در جنگهاى غير اسلامى هست، وجود ندارد و آن درنده خويى كه ديگران دارند در ميان مسلمين مشاهده نمى‏شود با اين كه مسلمين، زنها را به حجاب دعوت مى‏كنند، اما از عاطفه زن به عنوان يك محور تربيتى استفاده مى‏كنند. اسلام زن را در سايه حجاب و ساير فضايل به صحنه مى‏آورد تا معلم عاطفه، رقت، درمان، لطف، صفا، وفا و مانند آن شود و دنياى كنونى، حجاب را از زن گرفته تا زن به عنوان لعبه به بازار بيايد و غريزه را تامين كند. زن وقتى با سرمايه غريزه به جامعه آمد ديگر معلم عاطفه نيست، فرمان شهوت مى‏دهد نه دستور گذشت، و شهوت جز كورى و كرى چيزى به همراه ندارد، لذا اسلام اصرار دارد كه زن در جامعه بيايد ولى با حجاب بيايد، يعنى بيايد كه درس عفت و عاطفه بدهد نه اين كه درس شهوت و غريزه بياموزد.

شبهه نقصان ايمان

يكى از شبهاتى كه پيرامون موضوع زن همواره مطرح مى‏شود، مضمون روايتى در نهج البلاغه است كه در آن از زنها به بدى ياد كرده و فرموده است:

«معاشر الناس، ان النساء نواقص الايمان، نواقص الحظوظ، نواقص العقول، فاما نقصان ايمانهن، فقعودهن عن الصلاة و الصيام فى ايام حيضهن، و اما نقصان عقولهن فشهادة امراتين كشهادة الرجل الواحد، و اما نقصان حظوظهن فهو اريثهن على الانصاف من مواريث الرجال. (15)

حضرت على عليه السلام پس از پايان نبرد جمل، در نكوهش زنان مى‏فرمايد:

«مردم! ايمان زنان ناتمام است، بهره آنان ناتمام، خرد ايشان ناتمام، نشانه ناتمامى ايمان، معذور بود نشان از نماز و روزه است‏به هنگام عادتشان، و نقصان بهره ايشان، نصف بودن سهم آنان از ميراث است نسبت‏به سهم مردان، و نشانه ناتمامى خرد آنان اين بود كه گواهى دو زن چون گواهى يك مرد به حساب رود. پس از زنان بد بپرهيزيد و خود را از نيكانشان واپاييد، و تا در كار زشت طمع نكنند، در كار نيك از آنان اطاعت ننماييد» (16)

زن، ايمانش ناقص است، زيرا در ايام عادت از نماز و روزه محروم است، عقلش كم است، زيرا شهادت دو زن معادل يك مرد است، و حظ مالى او نيز نصف سهميه مرد است. مشابه اين مضمون از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز رسيده است. (17) براى پاسخ به اين شبهه لازم است مقدمه‏اى در مورد زمينه ستايش‏ها و نكوهش‏هايى كه در بعضى از آيات و روايات آمده است ذكر شود.

ستايش‏ها و نكوهش‏ها

گاهى حادثه و يا موضوعى، در اثر يك سلسله عوامل تاريخى، زمان، مكان، افراد، شرايط و علل و اسباب آن، ستايش يا نكوهش مى‏شود، معناى ستايش يا نكوهش بعضى حوادث و يا امور جنبى يك حادثه، اين نيست كه اصل طبيعت آن شى‏ء قابل ستايش و يا مستحق نكوهش مى‏باشد، بلكه احتمال دارد زمينه خاص سبب اين ستايش يا نكوهش شده است. مثلا اگر از قبيله‏اى ثناء و ستايش به عمل آمده، احتمال دارد در اثر آن باشد كه مردان خوبى در آن عصر از اين قبيله برخاسته‏اند، و شايد در فاصله‏اى كه ورق برگردد، افراد ديگرى از آن قبيله برخيزند كه مورد نكوهش واقع شوند. و گاهى به عكس، در يك سرزمين افرادى مورد نكوهش قرار مى‏گيرند، بعد طولى نمى‏كشد كه افراد شايان ستايش از آن سرزمين برمى‏خيزند.

در همين ايران شهرهايى بوده كه درباره آنها مذمت‏هاى فراوانى وارد شده است ليكن وقتى به بركت اهل بيت عليهم السلام شهروندان عوض شده، شهرها و بلاد نيز جزو بلاد نمونه و برجسته اين كشور شده‏اند و افرادى از آن سرزمين برخاسته‏اند كه از نظر فضائل اخلاقى و علمى و نبوغ، ممتاز شده‏اند. در نتيجه، مذمت‏ها و نكوهش‏ها تا ابد لازمه آن آب و خاك نبوده، بلكه مقطعى است. و دليلش آن است كه با يك تحول فكرى و اعتقادى، ممكن است نظر سابق برگردد. بخشى از نكوهش‏هاى نهج البلاغه راجع به زن، ظاهرا به جريان جنگ جمل برمى‏گردد، همان گونه كه از بصره و كوفه نيز در اين زمينه نكوهش شده است‏با اين كه بصره، رجال علمى فراوانى تربيت كرده و كوفه مردان مبارز و كم نظيرى را تقديم اسلام نموده و بسيارى از كسانى كه به خونخواهى سالار شهيدان صلوات الله و سلامه عليه برخاستند از كوفه نشات گرفتند، و هم اكنون نيز كوفه جايى است كه به انتظار ظهور حضرت مهدى عليه السلام در آنجا نماز مى‏خوانند، مسجدى دارد كه مقامات بسيارى از صالحين و صديقين در آن واقع شده است و نمى‏توان گفت كه چون مثلا از كوفه يا از بصره نكوهش شده است، آن دو شهر براى هميشه و ذاتا بد و سزاوار نكوهش مى‏باشند. قضاياى تاريخى در يك مقطع حساس زمينه ستايش يا نكوهش را فراهم مى‏كند و سپس با گذشت آن مقطع زمينه مدح و ذم نيز منتفى مى‏شود.

پيش بينى وحى

اين تحليل در اصل موضوع زن و بويژه در اين مورد خاص قابل دقت است. اصولا اصرارى كه قرآن كريم درباره زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دارد نشانه پيش بينى وحى از يك حادثه تلخ تاريخى است. اين كه قرآن با اصرار، به زنان پيامبر مى‏فرمايد:

«و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى‏» (18)

و در خانه‏هايتان قرار گيريد و مانند روزگار جاهليت قديم زينت‏هاى خود را آشكار نكنيد.

نشانه آن است كه صحنه‏اى را ذات اقدس اله پيش بينى مى‏كرده است.

خداوند عالم غيب و شهادت از آينده‏اى با خبر بوده و زنان پيامبر را از ثمرات تلخ آن قيام بى‏جا، برحذر مى‏داشت، لذا فرمود در خانه‏ها بنشينيد و خود را نشان ندهيد، تبرج نكنيد و...، كه على رغم اين هشدارها، جنگ جمل پيش آمد و رو در روى ولى الله مطلق حضرت على بن ابى‏طالب اميرالمؤمنين - عليه افضل صلوات المصلين - به مبارزه برخاستند. آن مقطع، يك سلسله نكوهش‏هايى را در پى داشت و يك سلسله ستايش‏هايى را به همراه داشت. از سرزمينى، يا از مردمى ستايش شده كه در آن صحنه، خوب عمل نموده و از گروهى و سرزمينى، نكوهش شده است چون در اين رخداد بد عمل كرده‏اند. بنابراين نبايد اين نكوهش‏ها و ستايش‏ها، به حساب گوهر شى‏ء گذاشته شود. اگر طلحه و زبير در برابر ولى الله مطلق ايستادند و مورد نكوهش قرار گرفتند، طبيعى است عايشه هم كه در مقابل حضرت قرار گرفت و افراد ديگرى هم كه به اين سانحه سنگين كمك كردند، مورد نكوهش قرار گيرند. بنابراين نبايد اين گونه از نكوهش‏ها يا ستايش‏ها به گوهر ذات برگردد، البته تاثير مقطعى آن محفوظ است.

داشتن مال كمال نيست

نكته ديگر اين كه در روايت مزبور، نقصان حظ، به نقص در ارث توجيه شده و مى‏گويد: چون زن از ارث كمترى برخوردار است لذا محترم نيست، در صورتى كه به هنگام مهاجرت پيامبر به مدينه، شتر حضرت در مقابل خانه كسى كه از فقيرترين مردم مدينه بود خوابيد پس نداشتن مال، نقص نيست چه اين كه داشتن آن كمال نيست.

شهادت زن و نسيان

تعليل حضرت در مورد نقصان عقل اين است كه شهادت دو زن، در حكم شهادت يك مرد است، زيرا كه در قرآن مى‏فرمايد:

«فان لم يكونا رجلين فرجل و امراتان ممن ترضون من الشهداء» (19)

شهادت دو زن، در حكم شهادت يك مرد است. در اين مورد نيز به اين جهت است كه شهادت امرى مستند به حس و مشاهده است و حضور و شهود زن در همه جا محذور و يا محدود مى‏باشد، و خود قرآن نكته آن را ذكر مى‏كند و مى‏فرمايد: اين كه شهادت دو زن، در حكم شهادت يك مرد است، نه براى آن است كه زن، عقل و دركى ناقص دارد و در تشخيص، اشتباه مى‏كند بلكه:

«ان فضل احداهما فتذكر احداهما الاخرى‏» (20)

اگر يكى از اين دو فراموش نمود ديگرى او را تذكر بدهد.

زيرا كه زن مشغول كارهاى خانه، تربيت‏بچه، و مشكلات مادرى بوده و ممكن است صحنه‏اى را كه ديده فراموش كند، بنابراين دو نفر باشند تا اگر يكى يادش رفت ديگرى او را متذكر كند.

مذمت زن پرستى

شبهه ديگر اين كه در بعض روايات از زن مذمت‏شده و از ارتباط با او منع شده است. عنوان نمونه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد:

«المراة عقرب حلوة اللبسمة‏» (21)

زن مثل عقرب است كه نيش آن در آغاز شيرين ولى مسموم است.

بايد توجه داشت اين گونه روايات هشدارى به مرد است تا فريب شهوت را نخورد. نيش عقرب مثل نيش زنبور عسل و نظير سوزن نيست‏بلكه اگر انسان نداند عقرب است از نيش آن احساس لذت و شيرين، مى‏نمايد مثل آن كه يك شيرينى در كام بچه بريزند كه ظاهرش شيرين، اما درونش تلخ و مسموم است. اين سخن براى آن نيست كه بگويد زن عقرب است‏بلكه مى‏فرمايد: خود را به وسيله نگاه به نامحرم به آتش ندهيد، ديدن نامحرم شيرين است اما اين گناه، درونش عقرب است، چه اين كه اگر زنى در دام مرد بيفتد آن مرد پرستى، عقرب مى‏شود و بين زن و مرد فرقى نيست، منتها چون جاذبه از آن سو بيشتر است، حضرت به آن اشاره نموده است. همين تعبير، درباره دنيا هم ذكر شده است، حضرت امير سلام الله عليه در نامه‏اى كه براى سلمان مى‏نويسد، مى‏فرمايد:

«فانما مثل الذين الدنيا مثل الحية، لين مسها قاتل سمها» (22)

دنيا، مثل آن مار خوشرنگى است كه رنگش زيباست، پوست او هم بسيار نرم است اما همين پوست نرم، سم است.

اين روايت، دليل مذمت دنيا نيست، مذمت دنيا پرستى و به سوى دنيا جذب شدن است. و گرنه در همين نهج البلاغه از دنيا ستايش كرده و فرموده هر كس به هر جا رسيده، در دنيا رسيده است. اين همه انبياء و اوليا و حكما و عرفا و صالحين و صديقين و شهداء در همين دنيا به كمال رسيده‏اند. دنيا متحجر اولياست‏»، همه خوبان در دنيا خوب شدند. آنچه مذموم است دنيا پرستى است و در روايات نيز زن مذموم نيست‏بلكه زن‏پرستى مذموم است و زن نيز همچون مرد انسان است و اشراف مخلوقات.

معاشرت زنان با مردان

اميرالمؤمنين على عليه السلام به فرزندش امام مجتبى چنين توصيه مى‏فرمايد: و اكفف عليهن من ابصارهن بحجابك اياهن، فان شدة الحجاب ابقى عليهن، و ليس خروجهن باشد من ادخالك عليهن من لايوثق به عليهن و ان استطعت ان لا يعرفن غيرك فافعل. (23)

تا مى‏توانى كارى كن كه زن تو با مردان بيگانه معاشرت نداشته باشد. هيچ چيز بهتر از خانه زن را حفظ نمى‏كند. همان‏طور كه بيرون رفتن آنان از خانه و معاشرت با مردان بيگانه در خارج خانه برايشان مضر و خطرناك است، وارد كردن تو مرد بيگانه را بر او در داخل خانه و اجازه معاشرت در داخل خانه نيز مضر و خطرناك است. اگر بتوانى كارى كنى كه جز تو مرد ديگرى را نشناسند چنين كن.

اين يك توصيه اخلاقى است. علماى اسلام اين جمله را به شكل يك توصيه اخلاقى تلقى كرده‏اند. اگر ما بوديم و چنين تعبيراتى، بدون شك آنچه استنباط مى‏شد بيش از توصيه اخلاقى بود، بلكه بيش از لزوم ستر وجه و كفين بود، آنچه استنباط مى‏شد همان است كه ما از آن به حبس زن در خانه تعبير كرده‏ايم. ولى علت اينكه فقها به مضمون چنين جمله‏ها فتوا نداده‏اند ادله قطعى ديگر از آيات و روايات و سيره معصومين بر خلاف مفاد ظاهر اين تعبيرات است و به اصطلاح ظاهر اين جمله‏ها «معرض عنه‏» اصحاب است. لهذا اين جمله‏ها حمل به توصيه اخلاقى شده است و ارزش اخلاقى دارد نه فقهى.

آنچه فقها از امثال اين جمله‏ها استنباط كرده‏اند اين است كه اين گونه جمله‏ها ارشاد به حقيقتى روحى و روانى در روابط دو جنس است و شك نيست كه حقيقتى را بيان مى‏كند. رابطه زن و مرد اجنبى سخت‏خطرناك است، گلى است كه پيلان بر آن مى‏لغزند.

آنچه اسلام لااقل به صورت يك امر اخلاقى توصيه مى‏كند اين است كه تا حد ممكن اجتماع مدنى غير مختلط باشد.

جامعه امروز زيانهاى اجتماع مختلط را به چشم خود مى‏بيند. چه لزومى دارد كه زنان فعاليتهاى خود را به اصطلاح «دوش به دوش‏» مردان انجام دهند. آيا اگر در دو صف جداگانه انجام دهند نقصى در فعاليت و راندمان كار آنان رخ مى‏دهد؟ (24)

قرآن كريم، به اتفاق دوست و دشمن، احيا كننده حقوق زن است. مخالفان لااقل اين اندازه اعتراف دارند كه قرآن در عصر نزولش گامهاى بلندى به سود زن و حقوق انسانى او برداشت. ولى قرآن هرگز به نام احياى زن به عنوان «انسان‏» و شريك مرد در انسانيت و حقوق انسانى، زن بودن زن و مرد بودن مرد را به فراموشى نسپرد. به عبارت ديگر، قرآن زن را همان گونه ديد كه در طبيعت هست. از اين رو هماهنگى كامل ميان فرمانهاى قرآن و فرمانهاى طبيعت‏برقرار است، زن در قرآن همان زن در طبيعت است. اين دو كتاب بزرگ الهى (يكى تكوينى و ديگرى تدوينى) با يكديگر منطبقند. و حضرت على عليه السلام كه همان قرآن ناطق است نيز همين گونه به زن نظر مى‏كند و مى‏فرمايد زن همچون گلى زيباست كه بايد از او محافظت كرد تا لطافت و زيبايى او حفظ گردد.

پى‏نوشتها:

(1)امالى صدوق مجلس چهلم.

(2)نهج البلاغه خطبه 108.

(3)زن در آئينه جلال و جمال نوشته حكيم متاله آية الله عبدالله جوادى آملى ص 21.

(4)نهج البلاغه، خطبه 27.

(5)نهج البلاغه نامه 31.

(6)موطا، كتاب نكاح، ص 371 - 370.

(7)خصال صدوق ص 618.

(8)زن در آينه جلال و جمال نوشته حكيم متاله آية الله عبدالله جوادى آملى ص 53 تا 54.

(9)نهج البلاغه نامه 31.

(10)قرآن سوره زمر آيه 62.

(11)قرآن سوره سجده آيه 7.

(12)سوره كهف آيه 7.

(13)سوره صافات آيه 6.

(14)زن در آينه جلال و جمال نوشته حكيم متاله آية الله عبدالله جوادى آملى ص 31 تا 32.

(15)نهج البلاغه خطبه 80.

(16)نهج البلاغه خطبه 80 ترجمه دكتر سيد جعفر شهيدى.

(17)بحارالانوار ج 103، ص 259.

(18)احزاب، 33.

(19)بقره، 282.

(20)بقره، 282.

(21)كلمات قصار، شماره 61.

(22)نهج البلاغه نامه 68.

(23)نهج البلاغه، نامه 31.

(24)مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى - مساله حجاب جلد 19 ص 547 - 548

بيت المال

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

Imam Ali

بيت المال

Imam Ali

صرفه جويى در بيت المال كارگزاران خويش را از اسراف و تبذير باز مى‏داشت و آنان را به صرفه جويى و صحيح مصرف نمودن بيت المال فرا مى‏خواند:أدقوا اقلامكم و قاربوا بين سطوركم...و اياكم و الاكثار، فان اموال المسلمين لا تحتمل الاضرار. (1) «نوك قلم‏ها را باريك و فاصله سطرها را كم كنيد، و از زياده روى در هزينه نمودن بيت المال بپرهيزيد، زيرا كه اموال مسلمانان نبايد محتمل ضرر شود».

على در رفتار خويش آن مقدار مراقب است كه در طول زندگى بويژه در دوران حكومت دارى‏اش كوچكترين ستم از جانب وى بر كسى متوجه نشد. ستم بر بندگان خدا تلخترين رنج و شرمندگى در پيشگاه خدا و رسول براى على مى‏باشد: و الله لان أبيت على حسك السعدان مسهدا او اجر فى الاغلال مصفدا احب الى من ان الق الله و رسوله يوم القيمة ظالما لبعض العباد. (2) «اگر على را بر روى تيغ‏هاى تيز سعدان كه خواب را بربايد، و يا به غل زنجير در بندند، بهتر و شيرترين از آن است كه خدا و پيامبرش را در حالتى ملاقات كنم كه بر بندگان خدا ستم نموده باشم».

اينها نمونه‏هاى شفاف از ديدگاه‏ها و رفتار على عليه السلام در ابعاد گوناگون استقرار عدالت اجتماعى مى‏باشد، كه البته اگر شمارش همه موارد كه در دسترس است هدف باشد، به لحاظ اين كه موارد بسيار فراوان است، نوشتار مستقل را مى‏طلبد.ليكن براى افراد فرهيخته‏اى كه در تلاش هستند از زندگى امام همام الگو بگيرند همين موارد رهنمود هستند.

پى‏نوشتها:

1ـ بحار، ج 41، ص .105

2ـ نهج البلاغ صبحى الصالح، ص .346

امام على عليه السلام الگوى زندگى ص 130

حبيب الله احمدی

وحدت مسلمين

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

وحدت مسلمين

نقش على عليه السلام در وحدت جامعه

كسى را نمى‏توان يافت كه چون امام على عليه السلام خواهان خير و صلاح امت بوده باشد؛ چرا كه او همواره بر آن بود تا مسير تاريخ را در بستر واقعى آن به جريان اندازد. اگر چه مردم در انتخاب و گزينش رهبرى راه خطايى را پيمودند، اين چيزى نبود كه امام را وادارد تا تصميم عجولانه بگيرد؛ زيرا امام به فراست، تبعات جانبى اين دگرگونى را دريافته بود . عامه مردم از وجود فرصت طلبان كاملا بى اطلاع بودند، از اين رو، هم در انتخاب خليفه و هم در روش عزل وى اشتباه كردند وشايد در موقعيت و جو آن چنانى، هر كسى جاى آنان مى‏بود همين تصميم را اتخاذ مى‏كرد؛ زيرا عثمان بارها پيمان بست و نقض پيمان كرد. عثمان به وضوح احساس مى‏كرد كه على عليه السلام خير و صلاح وى را مى‏خواهد؛ جز اين كه اوضاعى كه بر خليفه حاكم بود، مانع مى‏شد روابط آن دو گرم و دوستانه باشد.

ابن قتيبه مى‏گويد: «روزى عثمان به على عليه السلام گفت: اى ابو الحسن، نمى‏دانم طالب مرگت هستم، يا زندگى تو را خواهانم. به خدا! اگر بميرى نمى‏خواهم بعد از تو براى ديگران بمانم، زيرا كسى را چون تو نخواهم يافت» (1) .

جرج جرداق مى‏گويد: «در جريان حصر سراى عثمان، فرزندان على عليه السلام حسن وحسين عليهم السلام به دفاع از وى پرداختند؛ اين در حالى بود كه بنى اميه پنهانى از وى گريختند و در شام به معاويه پيوستند.» (2) مسعودى مى‏گويد: «علاوه بر فرزندان، كسان خود را نيز فرستاد. (3) »مؤلف الفخرى مى‏گويد: «على عليه السلام در رديف مدافعان و ياران عثمان بود و عثمان براى دفع مردم از او كمك مى‏خواست واو نيز به دفع آنان قيام كرد. عاقبت چون عثمان را محاصره نمودند على عليه السلام فرزند خود حسن عليه السلام را به يارى او فرستاد كه او جهت دفاع از عثمان سخت كوشيد، چندان كه عثمان او را قسم داد كه از دفاع دست بردارد.» (4)

طبرى و اين قتيبه آورده‏اند: «چون عثمان در محاصره مخالفين بود، شورشيان آب را بر وى بستند و كسى جرأت نمى‏كرد كه به آنان آب برساند، تا اين كه عثمان از پشت بام خانه‏اش از على عليه السلام خواست تا به خانه‏اش آب برساند كه على عليه السلام هم چند مشك آب برايش فرستاد.» (5)

پى‏نوشتها:

.1 الامامة و السياسة، ج 1، ص .36

.2 على صداى عدالت انسانى، ج 1، ص 218 ـ 219؛ نهاية الارب، ج‏5، صفحه 80

.3 مروج الذهب، ج 1، ص 701 ـ .702

.4 الامامة و السياسة، ج 1، ص 42؛ نهاية الارب، ج 5، ص 74، به نقل از: تاريخ سياسى اسلام، ج 1، ص .300

.5 الامامة و السياسة، ج 1، ص 40؛ تاريخ طبرى، ج 3، (حوادث سال 35) نهاية الارب، ج 5، ص 74

تاريخ ولايت در نيم قرن اول صفحه .112

استاد حسين ذاكر خطير

---------------------------------------------------------------

رسول الله(ص) محور اتحاد

رهبران دينى به خصوص رسول الله(ص) و على(ع) بيشترين تلاش را در ايجاد وحدت و تشكل امت اسلامى داشتند. در زمان رسول الله(ص) حضرت با متشكل ساختن نيروهاى مسلمان موفق شد يك امت واحده و متحد و همسو بسازد. كه كمتر مى‏توان براى آن نمونه يافت. در عهد رسول الله (ص) در ميان گروه‏ها و قوميت‏هاى مختلف مانند اوس خزرج و مهاجر و انصار همواره زمينه چالش‏هاى فروان پديد مى‏آمد و چه بسا عرصه‏هاى فتنه را پديدار مى‏نمود. ليكن رسول الله (ص) با تلاش مدبرانه خويش فتنه‏ها را خاموش مى‏كرد و گرايش‏ها را با هم پيوند مى‏داد .

على(ع) و وحدت

اما زمان على(ع) را به هيچ وجه نمى‏توان با زمان رسول الله(ص) سنجيد. اختلاف‏هاى درونى در زمان على(ع) به اوج خود رسيده است. آتش تكاثر فزون طلبى افراد از همه سو على را محاصره كرده است. آتش فتنه‏هاى درونى يكى پس از ديگرى شعله‏ور مى‏شود. فتنه‏هايى كه بنيان اسلام و اساس امت اسلامى را تهديد مى‏نمايد. اين تدبير و تحمل على است كه اسلام و امت را از امواج خطرها عبور مى‏دهد و وحدت امت اسلامى را حفظ مى‏نمايد و آرمان رسول الله(ص) را در جامعه تحقق مى‏بخشد.

پرخطرترين زمان براى محو نور اسلام و فورپاشى امت اسلامى بعد از رحلت رسول الله(ص) مى‏باشد . زيرا از يك سو زمان زيادى از دوران جاهليت نگذشته و هنوز رسوبات فرهنگ جاهلى كاملا در ذهن‏ها زدوده نشده است و تعصب‏هاى جاهلى تشكل و حدت امت اسلامى را تهديد و بازگشت به دوران جاهليت را نمايان مى‏سازد. از سوى ديگر فرصت طلبى و هواخواهى عده‏اى به توان اين خطر افزدوه با اين كه رسول الله(ص) به امر الهى مسير رهبرى را مشخص نموده است عده‏اى با تمام توان به ميدان آمده‏اند رهبرى را از اين مسير منحرف نموده‏اند. اين عده را، در اثر مشتبه شدن موضوع هواخواهان فراوانى حمايت مى‏كنند. على كه شاخص‏ترين فرد شايسته‏ترين انسان در ابعاد گوناگون است ناگه خود را در ميان انواع چالش‏ها تنها مى‏بيند در حالى كه ميراث خود (رهبرى الهى) را به غارت رفته مشاهده مى‏نمايد «ارى تراثى نهبا» (1) آن گونه تنهايى كه فقط اهل بيت او همراهند «فنظرت ليس معين الا اهل بيتى» (2) نگاه كردم تنها اهل بيت خويش را ياور يافتم) مظلوميت تا آن مقدار كه تهاجم بر هدم دردانه رسول الله(ص) فاطمه(س) روى آورده. و «تضافر امتك على هضمها» (3)

در چنين شرايط على تحمل و صبر پيشه مى‏كند حتى كوچكترين قدمى براى تصدى ولايت و رهبرى بر نمى‏دارد زيرا خطر اختلاف اساس امت نوپاى اسلامى را تهديد مى‏كند. على نه تنها قدم تنش زا بر نمى‏دارد بلكه تمام تلاش وى صرف تنش‏زدايى مى‏شود. على با تحمل تلخى و زهر به جان خويش و حدت و يك پارچگى مسلمانان را حفظ مى‏كند. تلخترين زهر را مى‏نوشد و سخت‏ترين شكنجه را تحمل مى‏كند: «صبرت و فى العين قذا و فى الحلق شجا.» على با اين شرايط بر ظلمت‏ها و تاريكى‏ها و گمراهى صبر مى‏كند. «او اصبر على طخية عمياء» (4)

مردم تازه مسلمان نياز به انسجام و همگرايى دارند «و الناس حديثوا عهد الاسلام و الدين» (5) از هر اقدام چالش‏زا دست كشيدم تا مردم از دين بر نگردند، دين محمد از بين نرود. «فامسكت يدى حتى رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الى محق دين محمد.» از اين خطر هراس داشتم كه اگر با حفظ وحدت به يارى اسلام و مسلمانان نشتابم رخنه‏اى ايجاد شود و مصيبتى پديد آيد كه به مراتب خطرش افزون از روگرداندن از رهبرى من باشد «و خشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به على اعظم من فوت ولا يتكم» (6) على كه حق رهبرى وى غصب شده است و به همين لحاظ ناهنجارى‏هاى فراوان را در جامعه مشاهده مى‏كند و انواع بى‏عدالتى‏ها را مى‏بيند. و به چشم مى‏بيند كه چگونه معيارها تغيير كرده و از مسير حق جدا شده است و نابسامانى‏هاى نظام حاكم را مشاهده مى‏نمايد. در عين حال از چنان سعه صدر برخوردار است با حفظ وحدت دين و امت را يارى مى‏رساند. در تصميم‏گيرى‏ها و مشاوره مشاركت مى‏كند. خود را همراه و همراز خلفاء جلوه مى‏دهد. و حتى در نمازها جمعه و جماعات ديگران شركت مى‏كند. (7) زيرا اگر يارى نكند خطر ارتجاع و ارتداد جامعه را تهديد مى‏نمايد.

با اين كه بيشترين ستم را به على روا داشته‏اند! و حتى حرمت خانه و خانواده وى كه بيت وحى و اهل بيت رسالت مى‏باشند را شكسته‏اند و با اين كه صاحب ذوالفقار است و از هيبت و شجاعت و نامش قهرمانان برخود مى‏لرزند ليكن براى حفظ ارزش‏هاى دينى و حرمت امت اسلامى دم برنمى‏آورد زيرا كه از ديدگاه على حفظ وحدت امت اسلامى بر همه چيز مقدم و حتى بر رهبرى الهى وى پيشى مى‏گيرد. اين چنين على در رفتار و گفتار به وحدت جامعه مى‏كوشد و اينگونه است كه حريص‏ترين و علاقه‏مندترين فرد بر حراست از وحدت است. در پاسخ معاويه سياسيت باز كه وى را متهم به ايجاد تفرقه مى‏نمود مى‏فرمايد: كسى را پيدا نمى‏كنى كه از من حريص‏تر به اتحاد جامعه اسلامى باشد «و ليس رجل احرص و اعلم على جماعة امت محمد (ص) و الفتها منى. (8) على اين گونه با گفتار و رفتار خويش همگراى ايجاد مى‏كند.

پى‏نوشتها:

1)نهج البلاغه، خطبه .3

2)همان خطبه 26 ص .68

3)همان خطبه 202 ص 320، ابن ميثم جلد 2 ص .97

4)همان خطبه 3، ص .48

5)نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد ج 1 ص .307

6)نهج البلاغه نامه 62 ص .451

7)وسائل الشيعة، ج 5، ص .45

8)نهج البلاغه، نامه 78 ص .466

امام على(ع) الگوى زندگى ص 114

حبيب الله احمدی

امام علی علیه السلام و استقرار عدالت

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

امام علی علیه السلام و استقرار عدالت

كاربرد عدالت

عدالت با تفاوت‏هايى كه در كاربرد دارد هم در مورد خداى سبحان و هم درباره انسان به كار گرفته مى‏شود. عدل در آفرينش، عدل در قانون گذارى، عدل در مجازات از جمله كاربردهاى عدالت در مورد خداى سبحان است.

عدل در خلقت يعنى خداى سبحان هر موجودى را بر اساس شايستگى‏ها و استعدادهايش از مواهب و نعمت‏ها بهره‏مند مى‏سازد. و هر موجودى را به توان ظرفيت آن افاضه كمال مى‏نمايد: «ربنا الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى» (1) پرورش دهنده ما آن خدايى است كه به هر موجودى خلقت در خور وى را اعطا نموده و آن را رهنمون ساخته است.) عدل تشريعى يعنى خداى سبحان به توان ظرفيت و قدرت افراد آنها را مكلف مى‏كند و به بيش از توان، كسى را مسؤول و متعهد نمى‏دارد. قانون و تشريع الهى بر اساس عدل است . «لا يكلف الله نفسا الا وسعها» (2) عدل جزايى يعنى خداى سبحان هر مجرمى را بر اساس عملش كردش مستحق مجازات مى‏داند. مجازات الهى: «جزاء وفاقا» (3) است. معلوم است هيچ كدام از اين محورها موضوع سخن اين نوشتار نمى‏باشد. منظور از عدالت در اين بخش عدل اجتماعى انسانى است، كه آن هم كاربردهاى متفاوت دارد كه به تحليل برخى از آنها مفهوم عدالت اجتماعى شفاف‏تر خواهد شد.

الف ـ عدل به معناى تساوى كه مقابل آن تبعيض است. عدالت به اين مفهوم در صورتى شكل مى‏گيرد كه نسبت به موارد به صورت يكسان برخورد شود و مورد آن جايى است كه هيچ گونه زمينه تفاوت در ميان نباشد مانند اين كه دانش آموزان يك كلاس در آزمون شركت نموده‏اند و پاسخ سوال‏ها را همگان يكسان صحيح داده باشند. امتيازى كه معلم در نظر مى‏گيرد بايد يكسان باشد كه همگان را امتياز كامل بدهد. ايجاد تفاوت در اين گونه موراد تبعيض و ظلم است.

ب ـ عدل به معناى رعايت استحقاق‏هاى متفاوت وقتى شايستگى‏ها متفاوت است بايد امتيازها نيز بر اساس همان شايستگى‏ها باشد. در اين صورت تفاوت عدل است در حالى كه تساوى ظلم به حساب مى‏رود. در همان مثال قبل اگر استحقاق‏ها متفاوت باشد، در بين بيست نفر دانش‏آموز بيست نوع شايستگى باشد، بايد امتياز آنها هم متفاوت باشد. زيرا امتياز مساوى عين ظلم خواهد بود. در هر صورت در توضيح مفهوم اول و دوم مى‏توان اضافه نمود كه يك معلم در مديريت كلاس تدريس نسبت به شاگردان خويش بايد يكسان تعليم دهد تا عدالت را رعايت نموده باشد و نيز در داورى و اختصاص امتياز به شاگردان بايد رعايت استحقاق‏ها و شايستگى‏ها را نموده باشد، تا عدالت را در كلاس مستقر كند. اگر در رسيدگى به شاگردان تحت پوشش آموزش و يا در اختصاص نمره و امتياز در اولى رعايت يك نواختى و در دومى رعايت استحقاق‏ها نباشد . بى‏عدالتى خواهد بود.

ج ـ مفهوم ديگرى نيز در مورد عدل مى‏توان عنوان كرد و آن در جايگاه قرار گرفتن اشياء مى‏باشد. «العدل يضع الامور مواضعها» بر اساس عدل هر موجودى در جايگاه مناسب خود بايد قرار گيرد. در مسؤوليت‏هاى عمومى هر فردى به توان ظرفيتش مسؤوليت بپذيرد. اين معنا هماهنگ با مفهوم حكمت است. بر اساس اين معنا عادل بودن قرار دادن اشياء و كارها در ظرفيت و جايگاه خودش، كه همان معناى حكيم بودن است مى‏باشد. و اگر مسؤوليتى در ظرفيت خودش انجام نگرفت و يا به فردى كه شايستگى آن را نداشت واگذار شد، غير عادلانه و غير حكيمانه خواهد بود.

در بهره‏ورى از امكانات عمومى كه براى همگان است اگر كسى رعايت استحقاق خويش را نمايد عدل است. مانند اين كه مواد غذايى و آب براى يك اردوگاه باندازه باشد، در بهره‏ورى از آن همگان بايد يكسان استفاده كنند. اگر كسى بيش از سهم خود بهره ببرد بى‏عدالتى است .

در يك مديريت عمومى يك دولت در توزيع امكانات مانند بودجه، آب، برق، بهداست، ايجاد فضاهاى آموزشى و رسانه‏هاى اطلاع‏رسانى و ارتباطات، توزيع نيروى انسانى و داير نمودن مديريت‏ها بايد به صورت يكسان باشد. ايجاد تفاوت در اين امكانات در صورتى كه نيازها يكسان باشد، بى‏عدالتى و تبعيض است. اما اگر نياز منطقه و يا گروهى بيش از ديگران باشد تساوى بى‏عدالتى خواهد بود و نيز در بهره‏ورى از فنون و صاحبان فن مانند پزشك و معلم و استاد و ايجاد اشتغال همگان بايد يكسان باشد. ايجاد تفاوت تبعيض و بى‏عدالتى است. اگر در فراهم آوردن و بهره‏ورى از فضاهاى آموزشى دانش‏ها و فن‏آورى باعث تراكم كار و دانش و در برخى و بروز بى‏كارى و فقر در برخى ديگر شود تبعيض و بى‏عدالتى خواهد بود.

پى‏آمد استقرار عدالت

استقرار عدالت در جامعه باعث شكوفايى استعدادها و بهره‏ورى صحيح از امكانات و نعمت‏هاى الهى و آرامش روحى جامعه است. استقرار عدالت افراد و گروه‏هاى جامعه را به يكديگر پيوند مى‏دهد و تفاهم و همگرايى برقرار مى‏كند. از بروز اختلاف‏ها و تبعيض‏هاى ناروا جلوگيرى مى‏كند. بين مردم و مديريت سياسى تفاهم و همدلى پديد مى‏آورد. استقرار عدالت از تجمع و تكاثر سرمايه‏ها از يك سو و بروز بيكارى و فقر و ناهنجارى در قشر عظيمى از مردم مانع مى‏شود و استقرار عدالت موجب اعتلاى فرهنگى و بالندگى و رشد فكرى مى‏گردد.

اختلاف نابجاى طبقاتى، بيكارى، فقر، فرهنگ منحط، تبعيض در بهداشت و درمان و فن‏آورى و دانش و تعليم و تربيت از بى‏عدالتى‏هاى اجتماعى نشأت مى‏گيرد. از هنگام اجتماعى شدن زندگى انسان بيشترين ناهنجارى‏ها و تلخ‏كامى‏ها و تبعيض‏ها و تفاوت‏ها از بى‏عدالتى دامن‏گير جامعه شده است.

دين و عدالت

دين كه سامان بخش جامعه در ابعاد گوناگون است بيشترين تلاش را در جهت استقرار عدالت دارد. دين تلاش مى‏كند در ابعاد گوناگون اقتصادى اجتماعى و قضايى و... عدالت را مستقر سازد و برقرارى عدالت را يكى از اهداف بزرگ پيامبران عنوان مى‏نمايد:«لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط» (4) پيامبران را با كتاب‏هاى آسمانى به همراه و وسليه سنجش فرود فرستاديم تا مردم به قسط و عدالت بپا خيزند.)

از پيام اين آيه كريمه استفاده مى‏شود كه استقرار عدالت بدون حضور انبيا و بدون پيام وحى امكان پذير نيست. اين انبيا هستند كه با تلاش فرهنگ و ايجاد زمينه براى حكومت الهى عرصه‏هاى استقرار عدالت را فراهم مى‏آورند و عرصه‏هايى كه در جامعه جهت استقرار عدالت فراهم آمده است از بركت پيام انبيا مى‏باشد.

انيبا و حاكمان دينى از لحاظ باور تمام نهادهاى اجتماعى، سياسى، قضايى، نظامى، فرهنگى، اقتصادى، را دعوت به عدالت مى‏كنند و خود آنها در تمام ابعاد نمونه تجسم عدالت مى‏باشند دين نه تنها رهبران الهى را بلكه عموم جامعه را به برپايى قسط فرا مى‏خواند.«يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط» (5) مومنان بايد در برپايى عدالت بسيار پايدار باشند.)

دين در استقرار فضيلت‏ها، هم به ايجاد زمينه و انگيزه‏ها توجه دارد و هم از خطرها و آفت‏هايى كه يك نهاد فضيلت را تهديد مى‏كند بر حذر مى‏دارد. به همين سبب افزون بر توصيه و دعوت به استقرار عدالت آفت‏هاى عدالت را به عنوان يك رهنمون زير بنايى مورد توجه قرار داده است و آفت‏ها و خطرهايى كه اين نهاد را تهديد مى‏كند گوش زد مى‏نمايد. به دو خطر زيربنايى اشاره مى‏شود.

آفات عدالت

الف ـ گرايش‏ها:

استقرار عدالت را دو خطرعمده همواره تهديد مى‏كند. از آن دو مى‏توان به عنوان حب و بغض‏ها نام برد. در تمام شاخص‏ها و محورهاى ياد شده عدالت را يك گرايش و يك گريز تهديد مى‏نمايد . گرايش باعث مى‏شود كه فرد در موارد ياد شده از محور حق خارج شود. گرايش سبب مى‏شود انسان در داورى‏يا تسهيم سهام يا شهادت و يا هر شاخص ديگر در اثر گرايش و محبت به فرزند يا پدر و مادر يا برادر يا ديگر اقربا و نيز دوستان و آشنايان يا هواداران حزب و گروه از محور عدل بيرون رود.

ب ـ دشمنى‏ها:

و نيز دشمنى و بيزارى باعث مى‏شود كه انسان در مورد طرف مقابل به ناحق شهادت يا داورى يا توصيف نمايد و عدل را در شاخص‏هاى ياد شده زير پا نهد. قرآن نسبت به هر دو خطر هشدار مى‏دهد كه نه محبت و گرايش به اقربا شما را از مسير عدالت خارج كند، و نه عداوت و دشمنى نسبت به فرد باعث شود كه از شاخص‏هاى عدالت عدول كنيد. در مورد اول مى‏فرمايد: «و اذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذا قربى» (6) سخن عادلانه بگوييد و لو سخن شما درباره اقربا باشد) كه شامل داورى، شهادت، توصيف، و گفتگوهاى معمولى نيز مى‏شود. خويشاوندى نبايد باعث شود در داورى يا شهادت و... از محور عدل خارج شويد. محبت و گرايش به علاقه‏مندان و هم چنين علاقه‏مندى‏هاى ديگر.

در مورد دوم مى‏فرمايد:«يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين الله شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنئان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى» (7) كسانى كه به خدا ايمان آورديد بايد نسبت به خدا پايدارى باشيد و شما بايد گواهان بر پايى عدل نسبت به ديگران بوده و هرگز دشمنى با قومى موجب نشود كه عدالت را ناديد بگيريد . همواره عدالت را كه به تقوى نزديك‏تر است رعايت كنيد.)

دشمنى با كسى نبايد باعث شود حق و عدالت را ناديده بگيريد. شهادت ناحق، يا داورى نابجا و يا بيان ويژگى‏ها كاستى ايجاد كنند. و يا در واگذارى مسؤوليت‏ها و توزيع امكانات تفاوت ايجاد نماييد. اين رهنمود آشكار قرآن در آفات عدالت است. تمام بى‏عدالتى‏ها در جامعه به اين دو محور بازگشت دارد.

على(ع) تبلور عدالت

على(ع) در تمام شاخص‏ها در مسير عدالت قرار دارد. در داورى، در شهادت، در توزيع امكانات عمومى، در مديريت‏ها و... در هيچ موردى از محور عدالت خارج نمى‏شود. به خصوص در حكومت دارى شاخص عدالت است. آن چه براى رهبران دينى ارزش اجتماعى است حفظ معيارهاست نه به دست آوردن حكومت دارى يا حراست از حكومت. آنان هيچگاه ارزشى را زير پا نمى‏نهند تا يك ساعت بيشتر حكومت‏دارى كنند و اصولا حكومت دارى براى استقرار ارزشهاست و الا سياسيت مدارى خود ارزش به حساب نمى‏آيد. دو خطر اصلى كه استقرار عدالت را تهديد مى‏كند هيچ كدام در مورد على زمينه ندارند. زيرا نه محبت به اقربا و دوستان سبب عدول وى از عدالت مى‏شود نه دشمنى وى نسبت به دشمنان خدا، وى را وادار مى‏كند كه حقوق انسانى آنان را ناديده گرفته در حق آنان ستم روا دارد. با بررسى مواردى از رفتار حضرت على(ع) هر دو جنبه بهتر آشكار مى‏گردد.

1ـ نوع افرادى كه به حكومت‏دارى مى‏رسند خويشاوندان و دوستان وى از موقعيت آن، كمال بهره‏ورى را مى‏نمايند. فرد حكومت‏دار زمينه رفتار ناروا براى وى كاملا فراهم مى‏شود و در عرصه سازى براى بستگان خويش دچار ناهنجارى‏ها مى‏گردد. در زمان حكومت‏دارى على برادرش عقيل از يك سو به لحاظ عيال‏وارى و از سوى ديگر به لحاظ نابينا بودنش در كمال تنگدستى به سر مى‏برد. وى براى جلب توجه برادر و تحريك عواطف فرزندان ژوليده و پريشان خويش را كه فقر تاريكى را بر آنها تحميل كرده بود به همراه خويش به حضور برادر مى‏آورد و مكرر رفت و آمد مى‏كند از وى مى‏خواهد كه به حال وى ترحم نموده و سهم بيشترى از بيت المال براى وى قرار دهد. وى ازسه اهرام براى جلب توجه برادر بهره مى‏برد خويشاوندى، فقر، سهيم بودن در بيت المال. به گمان اين كه على دين خود را به دنياى ديگران مى‏فروشد . على به خواسته‏هاى برادر خوب گوش مى‏دهد و چون راه مشروع براى برآوردن نياز برادر از بيت المال وجود ندارد براى اين كه حقيقت و عاقبت كار برادر را كاملا به وى تفهيم كند آهنى را مى‏گدازد نزديك بدن برادر مى‏آورد.. عقيل با احساس حرارت خود را عقب مى‏كشد . آنگاه روى سخن با او نموده مى‏فرمايد: عقيل! چگونه از آتشى كه بنده خدا افروخته در هراسى اما برادر خويش را به آتش فرا مى‏خوانى كه خداى جبار آن را افروخته است. «يا عقيل أتئن من حديدة احماها انسانها و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه.» (8)

فرد نيازمند برادر است كه نزديكترين خويشاوندى را با على(ع) دارد و در كمال فقر و تهى‏دستى به سر مى‏برد اما پاسخ على اين است كه شنيديد. اين همان على عطوف و مهربان است كه در برابر يتيم و بى‏نوا زانويش خم برمى‏دارد ليكن عطوفت وى در برابر بى‏عدالتى شكفته نمى‏شود . ولو نيازمند، برادرش باشد و فرزندان خاك آلوده و ژوليده‏اش را در منظر وى قرار داده باشد.

2ـ عبدالله بن زمعه از شيعيان و علاقمندان على(ع) است. درخواستى مشابه درخواست عقيل را از بيت المال مسلمانان دارد. على در پاسخ وى مى‏فرمايد: اين اموال بيت المال ملسمانان است و در نتيجه جهاد و شمشير آنان مى‏باشد. اگر تو هم در جنگ شركت داشته‏اى همانند آنان سهم خواهى داشد و الا دست رنج آنان نصيب كام ديگران نمى‏شود. «و الا فجناة ايديهم لا تكون لغير افواههم. (9) جواب همان جواب است كه به عقيل داده بود. گرچه درخواست كننده از دوستان و شيعيان حضرت است.

3ـ اشعث (10) فردى است كه در زمان على(ع) از هيچ اقدامى عليه امام فروگذار نكرده است. از چهره‏هاى دوگانه و معروف و حيله‏گر جامعه است. همانند وى در زمان على و هر زمان فراوان هستند كه از راه رشوه براى جلب توجه حكومت‏دارى بهره مى‏برند. وى براى جلب نظر على از راه ارتشاء وارد مى‏شود. وى حلواى لذيذى را فراهم آورده و شبانه در خانه على را مى‏كوبد . امام از وى مى‏پرسد آيا اين صله (هديه براى صله رحم) يا زكات و يا صدقه است، هر كدام باشد، براى ما اهلبيت حرام است، زيرا اولا امام خويشاوند نسبت به وى نبود و صدقه و زكات هم براى حضرت حرام است. اشعث جواب داد هيچ كدام اينها نيست بلكه هديه است. امام كه حقيقت هديه وى، براى او آشكار بود فرمود: آيا مى‏خواهى با خدعه مرا از دين بيرون كنى و يا قاطى كرده‏اى و يا ديوانه شده‏اى و يا هذيان مى‏گويى؟ به خدا قسم اگر تمام دنيا را در اختيار من قرار دهند و از من بخواهند كه پوست جوى را از دهان مورچه‏اى به ستم بگيرم من چنين نخواهم كرد. آنگاه حقيقت هديه اشعث را آشكار مى‏كند كه اين معجون را در حقيقت با آب دهان يا استفراغ مار سمى آميخته‏اى؟ «معجونة شنئتها كانما عجنت بريق حية او قيئها .» آنگاه امام مى‏افزايد: اگر سرزمين‏ها را در اختيار من گذارند و در برابر آن از من بخواهند كه پوست جوى را به ستم از دهان مورچه‏اى بستانم اين كار را انجام نخواهم داد . (11)

آرى حقيقت رشوه را على(ع) اين گونه آشكار مى‏كند. گرچه ظاهر آن همانند غذاى شيرين و لذيذ است. ليكن حقيقت آن سم قتال است. كدام انسان عاقل تمايل دارد كه چنين سمى را فرو برد؟ هرگز هيچ عاقلى نزديك چنين غذايى نمى‏رود ولو با عنوان هديه باشد، كه البته حكومت داران و كارگزاران حكومت همواره بيش از ديگران در معرض اين خطرها قرار دارند. بخشى از هداياى پيشنهادى ارباب رجوع در واقع رشوه است كه مى‏خواهند توقع بيجاى خويش را بر آورده كنند و جام سم كشدنده را به جان كارگزار بنوشانند.

4ـ برخى خودخواه و افزون طلب وقتى مى‏ديدند حضرت آنان را با ديگران برابر مى‏بيند از عدالت مى‏رنجيدند و به وى اعتراض مى‏كردند كه چرا ما را با ديگران برابر مى‏بينى و امام را تهديد مى‏نمودند كه اين برخوردها سبب مى‏شود حمايت ماها را از دست بدهى. و عده زيادى از اينان از على بريدند و به معاويه ملحق شدند كه چرا عرب را با عجم و صاحبان مكنت را با ديگران برابر مى‏بيند.

امام در پاسخ اينان مى‏فرمايد آيا انتظارداريد من آقايى و رياست خود را با ستم به چنگ آورم و با ظلم از آن حراست كنم؟ نه هرگزتادنيا پا برجاست و تا ستاره‏اى در آسمان مى‏درخشد على چنين انتظارى را برآورده نخواهد كرد. اگر مال از خود من بود مساوى تقسيم مى‏كردم و تبعيض ناروا ايجاد نمى‏كردم تا چه رسد مالى را كه از خدا و بيت المال مسلمانان است «لو كان المال لى لسويت بينهم فكيف و انما المال مال الله» (12)

5ـ دو زن يكى عرب و ديگرى غير عرب به حضور على(ع) رسيدند و از وى درخواست كمك نمودند . امام(ع) به آنها مساوى طعام و درهم داد. زن عرب برآشفت و اعتراض نموده و گفت مرا با غيرعرب مساوى مى‏بينى؟ امام در جواب وى فرمود من بين فرزندان اسماعيل و فرزندان اسحاق تفاوتى در تقسيم بيت المال مشاهده نمى‏كنم. (13)

6ـ طلحه و زبير در مورد على(ع) گفتند چيزى (مال) در نزد وى نيست.امام هنگامى كه بيت المال مملو از مال بود آنان را فرا خواند و فرمود اين‏ها همه اموال، ليكن كسى به ناحق چيزى از اين نصيبش نخواهد شد. (14)

7ـ على در بيت المال مشغول كار است. عمرو عاص براى كار شخصى بر حضرت وارد مى‏شود. امام براى گفتگو با عمرو عاص چراغ بيت المال را خاموش مى‏نمايد در روشنايى ماه با عمرو عاس به گفتگو مى‏نشيند. (15)

8ـ اموالى كه در زمان على(ع) به بيت المال مى‏رسيد امام(ع) در اسرع وقت در بين افراد كه سهمى از آنها داشتند تقسيم مى‏نمود. بگونه‏اى كه در پايان هفته چيزى در خزانه بيت المال باقى نمى‏ماند. و بيت المال را جارو نموده و دو ركعت نماز مى‏خواند و به منزل بازمى‏گشت. «و كان على(ع) يكنس بيت المال كل جمعة و يصلى فيه ركعتين.» (16)

9ـ در هنگام غروب به بيت المال اموالى رسيد. امام فرمود هم اكنون اموال را بين نيازمندان تقسيم كنيد. كارگزاران گفتند اكنون شب فرا مى‏رسد و ما اموال را در بيت المال قرار داده‏ايم تا فردا مهلت بدهيد. امام راضى نشدند،شمع روشن نموده و شبانه اموال را تقسيم نمودند . (17)

10ـ على نه تنها عدالت را در هنگام تصدى مسؤوليت و رهبرى مستقر ساخت و يك مورد ستم بر كسى روا مداشت بلكه نسبت به بى‏عدالتى‏هاى پيش از خو نيز برخورد نمود. حتى اين موضع گيرى پى‏آمدهاى ناگوار به همراه داشت زيرا بسيارى از استقرار عدالت مى‏رنجيدند و نه تنها از هوادارى على كنار مى‏كشيدند بلكه در صف مخالفين وى قرار مى‏گرفتند. به تعبير ديگر اين موضع گيرى امام باعث دشمن تراشى بر عليه وى مى‏شد. ليكن امام تنها حق را ملاحظه مى‏نمود. هيچ عاملى على را از محور حق بيرون نمى‏سازد. زيرا براى على حكومت‏دارى هدف نيست استقرار ارزش‏ها ملاك است. اگر موضع‏گيرى حق است بايد انجام گيرد ولو باعث نارضايتى نابحق برخى مى‏گردد.

در زمان خلفا بويژه عثمان بى‏عدالتى‏هاى فراوان رخ داده بود و اموال و قطايع و مستغلات فروان بيجا نصيب برخى شده بود. هم آنان كه با چشم پر توقع برحضور على(ع) مى‏رسيدند. ليكن امام نه تنها آنان را از موضع گيرى نابجاى زمان خويش مأيوس كرد بلكه املاك و مستغلاتى را كه به ناحق از بيت المال مسلمانان به خود اختصاص داده و لو مهريه همسرانشان قرار داده و يا با بيت المال براى خويش كنيز خريدارى نموده بودند به بيت المال بازگرداند .«والله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق. (18)

از لحاظ سياسى و اجتماعى اين موضع گيرى پى‏آمدهاى ناگوار فراوان داد و باعث تنگناهايى براى زمامدارى خواهد شد. ليكن اين سخنان در نزد سياست مداران معمولى قابل بررسى است . اما از ديدگاه امام همام ارزشى ندارند. براى وى حفظ معيار مهم است. به همين جهت در هيچ شرايطى از معيارها عدول نمى‏كند.

آنگاه امام نكته ارزشمند ديگرى را توجه مى‏دهد؛ كه در هر شرايط عدل بايد مستقر شود ولو خوشايند برخى نباشد. زيرا كسى كه از عدل مى‏رنجد از ستم بيشتر خواهد رنجيد. چون در عدل گشايش است. در استقرار عدالت به حق خودش رسيده است افزون طلبى مى‏كند از عدل مى‏رنجد كه در حقيقت رنجش آن كاذب است و اگر بر چنين فردى ستم شود و حق وى از او گرفته شود البته كه رنجش وى بيشتر خواهد بود.

على در مورد «بيت المال» مسلمانان آن مقدار اهتمام ورزيد حتى در سخت‏ترين شرايط مانند جنگ از بيت المال ارتزاق ننمود. در جنگ جمل از زمان حركت تا پايان جنگ حضرت براى خود آذوقه از اموال شخصى خود از مدينه به همراه آورده بود و روزى هم كه خواست از بصره برود در حضور مردم اعلان كرد من در اين مدت از بيت المال ارتزاق نكردم و اكنون هم چيزى به همراه نمى‏برم. (19)

پى‏نوشتها:

1)طه، 50

2)بقره، .286

3)نباء، .26

4)حديد، .25

5)نساء، .135

6)انعام، .152

7)مائده، .8

8)نهج البلاغه، خ 225، ص .347

9)نهج البلاغه ابن ميثم، ج 2، خ 223، ص .160

10)نهج البلاغه ابن ميثم، ج 2، خ 215، ص .144 ابن ابى‏الحديد، ج 3، ص 81، صبحى الصالح، ص .347

11)نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، خ 124، ص .557

12)بحار، ج 41، ص .137

13)همان ص .125

14)همان ص .116

15)همان ص .136

16)همان ص .107

17)نهج البلاغه ابن ميثم، ج 1، خ 14، ص 195، صبحى الصالح، خ 15 ص .57

18)الجمل، ص .422

امام على(ع) الگوى زندگى ص 117

حبيب الله احمدى

عدالت اجتماعى - قسمت دوم

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

عدالت اجتماعى - قسمت دوم

روش امام عليه السلام در عدالت مانند روش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود اگر نگوييم عين همان روش بود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «مشت من و مشت على در عدالت برابر است»، (1) و فرمود:«او از همه شما به عهد خدا وفادارتر، به امر خدا عامل‏تر، در ميان رعيت عادل‏تر، در تقسيم مساوى قسمت كننده‏تر و نزد خدا با مزيت‏تر است». (2)

و خود حضرتش فرمود: «به خدا سوگند اگر بر خار مغيلان شب را تا به صبح بر خار سعدان (3) بيدار به سر برم، يا مرا در غل و زنجير به روى زمين كشند نزد من محبوبتر از آن است كه روز قيامت خدا و رسول را در حالى ديدار كنم كه بر برخى از بندگان ستم نموده يا چيزى از كالاى بى ارزش دنيا براى خود غصب كرده باشم...به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با همه آنچه در زير افلاك آنهاست به من دهند تا با گرفتن پوست جوى از دهان مورچه‏اى نافرمانى خدا كنم هرگز نخواهم كرد». (4)

و فرمود: آن كس كه خود را پيشواى مردم قرار مى‏دهد بايد به آموزش خود پيش از آموش ديگران بپردازد، و بايد تأديب عملى او پيش از تأديب زبانى او باشد.و آموزگار و تأديب كننده خويش بيش از آموزگار و تأديب كننده ديگران شايسته تجليل است. (5)

و فرمود: به خدا سوگند كه من شما را به هيچ طاعتى بر نمى‏انگيزم جز آنكه خود پيش از شما بدان عمل مى‏كنم، و شما را از گناهى باز نمى‏دارم جز آنكه خود پيش از شما از آن باز مى‏ايستم. (6)

و در وصف مخالفان خود فرمود: رعد و برق و تهديدهاى فراوان كردند ولى در عمل سست بودند و دل و جرأت جنگ نداشتند، ولى ما پيش از ضربه زدن رعد و برق و تهديد نمى‏كنيم و پيش از باريدن سيل راه نمى‏اندازيم. (7)

خواننده گرامى، اينك با ما همراه شو تا به نمونه‏هايى از عدل او بنگريم تا مدعاى ما در عمل ثابت شود.

1ـابن ابى الحديد از ابن عباس رضى الله عنه روايت نموده كه: على عليه السلام در روز دوم بيعت خود در مدينه خطبه‏اى خواند و فرمود: «هش داريد هر زمينى كه عثمان در اختيار كسى نهاده و هر مالى كه از مال خدا به كسى داده بايد به بيت المال باز گردد، زيرا حقوق گذشته را هيچ چيزى پايمال نتواند كرد، و اگر ببينم آنها را مهر زنان كرده‏اند و در شهرهاى مختلف پراكنده‏اند باز هم به جاى اولش باز خواهم گرداند، زيرا در حق وسعتى است و هر كه حق بر او تنگ آيد جور و ستم بر او تنگ‏تر خواهد آمد».

كلبى گويد: آن گاه دستور داد كه هر سلاحى كه در خانه عثمان پيدا شود كه آن را عليه مسلمانان به كار برده گرفته شود...و دستور داد شمشير و زره او هم مصادره شود اما متعرض سلاحى كه با آن به جنگ مسلمين نيامده و اموال شخصى او كه در خانه‏اش يا جاى ديگر يافت مى‏شود نگردند و دستور داد تا همه اموالى كه عثمان اجازه داده بود در جايى خرج شود يا به كسى بدهند همه باز گردانده شود.اين خبر به گوش عمروعاص رسيد ـ و او در آن روزها در ايله از سرزمينهاى شام به سر مى‏برد زيرا شنيده بود مردم بر عثمان شوريده‏اند از اين رو به آنجا رفته بودـ، به معاويه نامه نوشت، هر اقدامى كه مى‏خواهى بكنى اكنون بكن زيرا پسر ابى طالب تو را از همه اموالى كه در تصرف دارى جدا ساخته همان گونه كه پوست را از چوب عصا جدا سازند! (8)

2ـ و نيز گويد: ابو جعفر اسكافى (متوفاى سال 240)گفته است: چون صحابه پس از كشته شدن عثمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جمع شدند تا در مسأله امامت تصميم بگيرند، ابو الهيثم بن تيهان و رفاعة بن رافع و مالك بن عجلان و ابو ايوب انصارى و عمار بن ياسر به على عليه السلام اشاره داشتند و از فضل و سابقه و جهاد و خويشاوندى او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد كردند، مردم نيز پاسخ مثبت دادند، سپس هر كدام برخاسته و در خطابه‏اى فضل على عليه السلام را گوشزد نمودند، برخى او را تنها بر مردم آن زمان و برخى ديگر بر همه مسلمانان برترى دادند، آن گاه با آن حضرت بيعت شد.

روز دوم بيعت يعنى روز شنبه يازده شب از ذى الحجه مانده حضرت به منبر رفت و حمد و ثناى الهى به جاى آورد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد و بر او درود فرستاد، سپس از نعمتهايى كه خدا بر مسلمانان ارزانى داشته ياد كرد، تا آنكه فرمود:«و فتنه‏ها مانند شب تار روى آورده است، و زير بار اين حكومت نمى‏رود مگر اهل صبر و بينش و آگاهى از ريزه كاريهاى آن، و اگر براى من پايدار بمانيد شما را بر راه و روش پيامبرتان صلى الله عليه و آله و سلم سير خواهم داد و آنچه را كه بدان مأمورم در ميان شما اجرا خواهم كرد و خداست كه بايد از او يارى خواست. هش داريد كه نسبت من با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس از وفات وى مانند همان نسبت در روزگار حيات اوست...

هش داريد، مبادا گروهى از مردان شما كه غرق دنيا شده‏اند، املاك و مستغلات فراوان گرد آورده، جويبارها روان ساخته، بر اسبهاى چابك سوار شده و كنيزان زيبا گرفته‏اند و همين باعث ننگ و عار آنان گرديده است، فردا روز كه آنان را از همه اينها كه بدان سرگرمند باز داشتم و به حقوقى كه خود بدان دانايند باز گردانيدم بر من خشم گيرند و كار مرا ناپسند دارند و گويند كه پسر ابى طالب ما را از حقوقمان محروم ساخت! هش داريد، هر مردى از مهاجران و انصار از ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به جهت صحبت با آن حضرت فضلى براى خود بر ديگران مى‏بيند بداند كه فضل روشن فرداى قيامت نزد خداست و ثواب و پاداش بر عهده خدا خواهد بود. و هر مردى كه نداى خدا و رسول را پاسخ داده، آيين ما را تصديق نموده، به دين ما در آمده و روى به قبله ما كرده است مستوجب حقوق و حدود اسلام گرديده است. شما همه بندگان خداييد و مال هم مال خداست و ميان شما به مساوات تقسيم خواهد شد، هيچ كس در اين مورد بر ديگرى برترى ندارد، و پرهيزكاران را فرداى قيامت نزد خداوند بهترين جزا و برترين پاداش خواهد بود، خداوند دنيا را پاداش و ثواب پرهيزكاران نساخته و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است. ان شاء الله فردا صبح همگى نزد ما آييد كه نزد ما مالى است كه مى‏خواهيم ميان شما تقسيم كنيم، و احدى از شما باز نماند عرب باشد يا عجم، همين كه مسلمان آزاد باشد كافى است، اين را مى‏گويم و از خداوند براى خود و شما آمرزش مى‏خواهم.

سپس از منبر فرود آمد.

شيخ ما ابو جعفر گويد: اين نخستين سخنى بود كه از او ناپسند داشتند و سبب كنيه آنان شد و خوش نداشتند كه آن حضرت بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند و همه مسلمانان را سهيم سازد. فرداى آن روز حضرت آمد و همه مردم نيز براى دريافت مال حاضر شدند، امام به كاتب خود عبيد الله بن ابى رافع فرمود: نخست مهاجران را يك يك صدا بزن و به هر كدام كه حاضر شوند سه دينار بده، سپس انصار را صدا كن و به آنان نيز همين اندازه پرداخت كن، و با هر يك از مردم حاضر نيز از سرخ و سياه همين گونه عمل كن.

سهل بن حنيف گفت: اى امير مؤمنان، اين مرد ديروز غلام من بود و امروز آزادش كرده‏ام ! فرمود: به او هم به اندازه تو مى‏دهيم. پس به هر كدام سه دينار بخشيد و احدى را بر ديگرى برترى نداد. (9)

3ـ علامه فيض كاشانى رحمه الله گويد: امير مؤمنان عليه السلام خطبه‏اى خواند و در آن حمد و ثناى الهى به جاى آورد، سپس فرمود: اى مردم، آدم بنده و كنيز زاده نشد، همه مردم آزادند ولى خداوند (براى اداره زندگى بشر) برخى را در اختيار ديگرى قرار داده است، هر كه گرفتار آزمونى شد و در راه خير صبر نمود نبايد آن را بر خدا منت نهد. هش داريد كه مقداى مال حاضر آمده و ما ميان سرخ و سياه به تساوى تقسيم خواهيم كرد. مروان به طلحه و زبير گفت: منظورش فقط شما دو تن هستيد. امام عليه السلام به هر كس سه دينار عطا كرد، و به مردى از انصار سه دينار داد و پس از او غلام سياهى آمد و به او هم سه دينار داد، مرد ا نصارى گفت: اى امير مؤمنان اين غلامى است كه من ديروز آزادش كرده‏ام، آيا من و او را برابر مى‏دارى؟ فرمود: من در كتاب خدا نظر كردم و ترجيحى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نيافتم. (10)

4ـ علامه مجلسى رحمه الله گويد: امام صادق عليه السلام از پدران بزرگوارش روايت نموده كه امير مؤمنان عليه السلام به كارگزاران خود نوشت: قلمهاى خود را تيز بتراشيد، سطرها را به هم نزديك سازيد، توضيحات اضافه را حذف كنيد و بيشتر به معانى توجه داشته باشيد و از پر نويسى بپرهيزيد، زيرا اموال مسلمانان نبايد زيان پذيرد. (11)

5ـ و گويد: على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: روز قيامت با مردم در هفت چيز احتجاج كنم: برپايى نماز، پرداخت زكات، امر به معروف، نهى از منكر، تقسيم برابر، عدالت در ميان رعيت و اقامه حدود. (12)

6ـ و گويد: هلال بن مسلم جحدرى گويد: از جدم حرهـيا حوهـشنيدم كه گفت: حضور على بن ابى طالب عليه السلام بودم كه شبانگاه مالى خدمتش آوردند، فرمود: اين مال را تقسيم كنيد، گفتند: اى امير مؤمنان، اكنون شب است تا فردا مهلت دهيد. فرمود: شما ضمانت مى‏كنيد كه من تا صبح زنده بمانم؟ گفتند: اين كه به دست ما نيست!فرمود: پس تأخير نيندازيد و آن را هر چه زودتر تقسيم كنيد. آن گاه شمعى آوردند و آن مال را همان شب تقسيم نمودند. (13)

7ـ و گويد: شبى امام عليه السلام در بيت المال بود و عمروعاص بر آن حضرت وارد شد، امام چراغ را خاموش كرد و در نور ماه نشست و روا ندانست كه بدون استحقاق در نور چراغ بيت المال بنشيند. (14)

8ـ و گويد: ابو مخنف ازدى گويد: گروهى از شيعيان خدمت ا مير مؤمنان عليه السلام رسيده گفتند: اى امير مؤمنان، خوب است اين اموال را بيرون آورى و آن را ميان اين سران و بزرگان پخش كنى و آنان را بر ما برترى دهى تا چون كارها سامان يافت آن گاه روشى را كه خداوند تو را بر آن داشته كه تقسيم برابر و عدالت در ميان رعيت است پيش گيرى.فرمود: واى بر شما، مرا گوييد كه نصرت را از راه ستم بر مسلمانانى كه زير دست منند طلب كنم؟!نه به خدا سوگند كه هرگز چنين چيزى نخواهد شد تا ماه تابان مى‏درخشد و ستاره‏اى در آسمان به چشم مى‏خورد! به خدا سوگند اگر اموال آنها مال خودم بود باز هم به تساوى ميان آنان تقسيم مى‏كردم چه رسد به آنكه مال مال خودشان است... (15)

9ـ و گويد: مالى از اصفهان براى على عليه السلام آوردند و اهل كوفه هفت گروه بودند، امام عليه السلام آن مال را هفت قسمت كرد در آن ميان يك قرص نان ديد آن را نيز هفت قسمت كرد و بر هر يك از قسمتهاى گذشته يك تكه نان افزود، سپس سران گروهها را صدا زد و ميان آنان قرعه انداخت كه هر كس كدام قسمت را بردارد. (16)

ابن عبد البر حافظ در كتاب «استيعاب»پس از ذكر داستان قرص نان گويد: اخبار در اين روش حضرت در يك كتاب نمى‏گنجد. (17)

10ـ و گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: چون على عليه السلام به حكومت رسيد به منبر رفت و حمد و ثناى الهى به جاى آورد، سپس فرمود: به خدا سوگند، تا يك درخت خرما در مدينه داشته باشم درهمى از اموال عمومى شما براى خود بر نمى دارم، بايد به خودتان راست بگوييد (و خود را نفريبيد)، آيا فكر مى‏كنيد من كه (به حق) خود را محروم مى‏كنم (به ناحق) بر شما خواهم داد؟

عقيلـكرم الله وجههـ برخاست و گفت: تو را به خدا، آيا من و غلامى سياه در مدينه را برابر مى‏دارى؟ فرمود: بنشين، مگر جز تو كسى در اينجا نبود كه سخن گويد! تو هيچ برترى بر او ندارى جز به سابقه ايمانى يا تقواى الهى (و آن هم پاداش در آخرت دارد و دخلى به سهميه مالى ندارد). (18)

11ـ و گويد: ابو اسحاق همدانى روايت كرده كه: دو نفر زن يكى عرب و ديگر از موالى (غير عرب) خدمت على عليه السلام رسيدند و از آن حضرت مالى درخواستند، حضرت چند درهم و مقدارى خوراكى به تساوى به آنان داد. زن عرب گفت: من زنى از عرب هستم و اين زن عجم است! فرمود : به خدا سوگند من در اين اموال عمومى ترجيحى براى فرزندان اسماعيل بر فرزندان اسحاق نمى‏بينم. (19)

12ـ مولى صالح كشفى حنفى گويد: شبى امير مؤمنان عليه السلام به بيت المال رفت تا به حساب تقسيم اموال بپردازد طلحه و زبير بر آن حضرت وارد شدند، امام عليه السلام چراغى را كه در برابرش روشن بود خاموش كرد و فرمود تا چراغ ديگرى از خانه آورند. آنها از علت اين كار پرسيدند، فرمود: روغن آن از بيت المال تهيه شده بود و روا نبود كه در نور آن به كار شخصى شما بپردازم. (20)

13ـ امير مؤمنان عليه السلام فرمود: به خدا سوگند عقيل را ديدم كه فقر او را از پا در آورده بود تا به ناچار صاعى از گندم شما از من خواست (21) و كودكانش را ديدم با موهاى ژوليده و رنگهاى پريده از شدت فقر، گويى چهرهاشان را با نيل سياه كرده بودند، و مكرر به من مراجعه كرد و با اصرار از من تقاضا كرد، من به سخنان او گوش دادم و او پنداشت كه من دينم را به او مى‏فروشم و از راه خود جدا شده اختيار خود را به او مى‏سپارم، اما من آتشى داغ نموده و آن را نزديك بدن او بردم تا عبرت بگيرد، ناگهان بسان بيمارى دردمند فرياد زد و نزديك بود كه از ميله داغ شده بسوزد، به او گفتم : اى عقيل، مادران به عزايت نشينند، آيا از آهنى كه يك انسان به شوخى داغ نموده ناله بر مى‏آورى اما مرا به سوى آتشى مى‏كشانى كه خداى جبار از روى خشم خود افروخته است؟ ! آيا تو از آزار بنالى و من از آذر ننالم؟! (22)

آرى اينچنين بود سختگيرى آن حضرت در امور الهى و امانتدارى او نسبت به امانتى كه خداوند به واليان سپرده است. بى شك اين روش بر هر انسانى كه تنها در گفتار از عدالت دم مى‏زند و در عمل سر و كارى با عدالت ندارد گران خواهد آمد، زيرا ميدان عدالت در تعريف زبانى بسى گسترده و در ميدان عمل و رعايت انصاف بسى تنگ است، آن حضرت اين گونه عمل كرد تا همه مردم به ويژه زمامداران و قاضيان را بياموزد كه در پياده كردن عدالت و رعايت تساوى در ميان مردم بر اين طريق حركت كنند و به راه او روند تا هيچ دور و نزديك و كوچك و بزرگى را ناديده نگيرند.

صلى الاله على جسم تضمنه‏ 
قبر فأصبح فيه العدل مدفونا

«درود خدا بر آن بدن مباركى كه گورش در آغوش گرفت و عدل و دادگرى هم با او به گور رفت» .

امام على عليه السلام اين سيره پسنديده را از پيامبر و رهبر خود صلى الله عليه و آله و سلم فرا گرفته بود، چرا كه در خبر وارد است (23) كه امير مؤمنان عليه السلام به ابن اعبد فرمود: «آيا تو را از اين داستان خود و فاطمه دخت گرامى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ـ كه محبوبترين افراد خانواده در نزد آن حضرت و من بودـخبر ندهم؟ گفت:چرا، فرمود: فاطمه آنقدر آسياب گردانيد تا دستش پينه بست و با مشك آب كشيد كه اثر بند مشك بر گردنش نمايان شد و خانه را روبيد تا جامه‏هايش غبار گرفت. زمانى اسيرانى چند براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند، من به فاطمه گفتم: خوب است نزد پدرت روى و از او خادمى بخواهى. فاطمه خدمت پيامبر رفت ديد حضرت با گروهى سرگرم صحبت است (يا جوانانى چند در نزد او هستند) و باز گشت، فرداى آن روز پيامبر نزد فاطمه آمد و فرمود: با من چه كار داشتى؟ فاطمه ساكت ماند، من گفتم: اى رسول خدا، من مى‏گويم: فاطمه آنقدر آسيا گردانيده و مشك به دوش كشيده كه دستش پينه بسته و اثر بند مشك در گردنش نمايان گرديده است، چون تعدادى اسير براى شما آوردند من به او گفتم كه خدمت شما برسد و از شما خادمى بخواهد تا او بار اين مشكلات را بردارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى فاطمه، از خدا پروا كن و واجبات الهى خود را به جاى آر و به كارهاى خانواده‏ات پرداز، و چون به بستر رفتى سى و سه بار سبحان الله و سى و سه بار الحمدالله و سى و چهار بار الله اكبر كه مجموعا صد بار مى‏شود بگو، كه اين براى تو از خدمتكار بهتر است.فاطمه گفت: از خدا و رسولش راضى هستم». و در روايت ديگرى وارد است كه «پيامبر خادمى براى اونفرستاد».

فاضل محقق استاد على اكبر غفارى در پاورقى «من لا يحضره الفقيه» مطالبى آورده‏اند كه پسندم آمد در اينجا بياورم، وى گويد: خواننده گرامى، در اينجا درنگى كن و در اين خبر مورد قبول همه خوب بينديش كه پاره تن و تنها نور چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خادمى از اسيران و غنايم جنگى از آن حضرت مى طلبد كه در كارهاى مهم منزل به او كمك كند و پاره‏اى از مشكلات كار خانه را ز دوش او بردارد اما پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آنكه حاكم مطلق و پر قدرت اسلام و سرپرست با نفوذ جامعه آن زمان است و اختيار همه اموال بلكه جانها به دست اوست و بالاترين مظاهر قدرت را در اختيار دارد آن گونه كه توصيف كننده‏اش در وصف او گفته: «من قبل و بعد از او مانندش را نديده‏ام»، با اين همه يگانه دختر و پاره جگر خود را امر به تقوا و انجام كارهاى خانه و ياد فراوان خدا مى‏كند و راضى نمى‏شود كه از بيت المال مسلمانان خادمى به او بدهد، و بر اساس خبر ديگرى به على و فاطمه مى‏گويد: آيا شما را چيزى نياموزم كه بهتر از خادم باشد؟ فاطمه هم با كمال ميل و رضايت باطنى پاسخ مى‏دهد: «من از خدا و رسولش راضى هستم».

اين نمونه را داشته باش كه تو را جدا در شناخت كسى كه دقيقا از آن حضرت پيروى نموده و آن كس كه از راه حضرتش منحرف شده و روى گردانيده از كسانى كه مدعى خلافت بوده‏اند با حقيقت آشنا مى‏سازد، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تنها پيشوا و رئيسى است كه بايد كار او را پى گرفت و به دنبال او حركت نمود (و خواهى ديد كه در ميان خلفا تنها على عليه السلام است كه به دنبال آن حضرت حركت كرده است).

اين على بن ابى طالب عليه السلام است كه حتى براى خود فرزندانش فضيلتى بر احدى از مسلمانان قائل نشد، خواهرش ام هانى دختر ابى طالب نزد آن حضرت رفت و امام بيست درهم به او داد، ام هانى از كنيز عجمى خود پرسيد: امير مؤمنان به تو چقدر داد؟ گفت: بيست درهم، ام هانى با عصبانيت خدمت امام رسيد تا اعتراض كند، امام فرمود: باز گرد ـ خدا تو را رحمت كندـكه ما در كتاب خدا ترجيحى براى (فرزندان) اسماعيل بر اسحاق نديده‏ايم!

و نيز از بصره تحفه‏اى بس گرانبها از غواصى دريا نزد حضرت فرستادند، دخترش ام كلثوم گفت: آيا اجازه مى‏دهيد كه آن را به گردن بياويزم و به آن زينت كنم؟ فرمود: اى ابو رافع، اين را به بيت المال ببر و كسى حق ندارد از آن استفاده كند مگر آنكه همه زنان مسلمان مانند آن را داشته باشند...

اما در مقابل، اين عثمان بن عفان است كه همه غنائمى را كه از فتح افريقيه در مغربـكه همان طرابلس تا طنجه استـبه دست آمده بود به برادر رضاعى خود سعد بن ابى سرح داد بدون آنكه احدى از مسلمانان را با او شريك سازد، و در روزى كه صد هزار به مروان بن حكم داد دويست هزار از بيت المال هم به ابو سفيان پرداخت، و ابو موسى اموال بسيارى را از عراق براى او آورد و او همه را در ميان بنى اميه تقسيم كرد. اينها مواردى است كه ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة» 1/67 آورده است. و بايد دانست كه سعد بن ابى سرح همان كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز فتح مكه خون او را مباح كرد چنانكه در كتاب «سنن ابوداود» و «انساب الاشراف» بلاذرى آمده و در بعضى مصادر عبد الله بن ابى سرح گفته‏اند. كوتاه سخن آنكه اين دو روش مقياسى است براى كسى كه مى‏خواهد در ميان كسانى كه بيت المال را به دست دارند حقدار را از نا حق تشخيص دهد. (24)

حال كه سخن به مقايسه انجاميد با آنكه قياس در اين مورد نارواست، بد نيست برخى از مظالم و تجاوزهاى خلفا در بيت المال مسلمانان را كه راويان و محدثان خود اهل سنت نقل كرده‏اند در اينجا بياوريم:

ابن ابى الحديد در شرح حال عثمان مى‏گويد: عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اميه بن عبد شمس بن عبد مناف، كنيه او ابو عمرو، و مادرش اروى بنت كريز بن ربيعة بن حنين بن عبد شمس است.

پس از پايان يافتن مراسم شورا و استقرار حكومت براى او مردم با او بيعت كردند، و حدسى كه عمر درباره او داشت به وقوع پيوست زيرا او بنى اميه را بر گرده مردم سوار كرد و ولايات را به آنان سپرد و مالها و زمينهاى فراوان به آنان بخشيد، افريقيه در ايام او فتح شد و خمس آن را گرفته همه را به مروان بخشيد، عبد الرحمن بن حنبل حملى در شعر خود(به اعتراض) گفت:

احلف بالله رب الأنام‏ 
ما ترك الله شيئا سدى‏ 
و لكن خلقت لنا فتنة 
لكي نبتلى بك أو تبتلى‏ 
فأن الأمينين قد بينا 
منار الطريق عليه الهدى‏ 
فما أخذ درهما غيلة 
و لا جعلا درهما في هوى‏ 
و أعطيت مروان خمس البلاد 
فهيهات سعيك ممن سعى

«سوگند به خدا پروردگار مردمان كه خداوند هيچ چيزى را بيهوده رها نكرده است».

«ولى تو فتنه‏اى براى ما آفريدى تا به تو آزمايش شويم يا تو به ما آزمايش گردى».

«زيرا آن دو امين (ابو بكر و عمر) منار راه هدايت را براى ما روشن ساختند، چرا كه درهمى به بيت المال خيانت نكردند و نيز درهمى را در راه هوى و هوس خود صرف ننمودند». (25)

«اما تو خمس سرزمينهاى فتح شده را به مروان بخشيدى، و چه دور است اين كار تو از كار آنها» !

عبد الله بن خالد بن اسيد صله‏اى از او خواست و عثمان چهار هزار درهم به او بخشيد. و حكم بن ابى العاص را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مدينه تبعيد كرده بود و ابو بكر و عمر هم او را در تبعيد نگه داشتند عثمان به مدينه باز گرداند. و صد هزار درهم نيز به او داد. و قسمتى از يك بازار در مدينه معروف به مهزور را كه پيامبر صدقه عموم مسلمانان ساخته بود عثمان يك جا در اختيار حارث بن حكم برادر مروان بن حكم قرار داد . (26) و فدك را در اختيار مروان گذاشت در حالى كه فاطمه عليها السلام پس از وفات پدرش صلى الله عليه و آله و سلم به ادعاى آنكه فدك ميراث پدر اوست و نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن را در حيات خود به او بخشيده آن را طلب نمود ولى به او ندادند. و تمام چراگاههاى اطراف مدينه را قرق كرد و تنها رمه‏هاى بنى اميه را راه مى‏داد. و همه غنايم فتح افريقيه را كه از طرابلس غرب تا طنجه بود همه را به عبد الله بن ابى سرح بخشيد و احدى را با او شريك نساخت. و دويست هزار از بيت المال به ابو سفيان داد در روزى كه صد هزار از بيت المال را دستور داد به مروان دهند و دختر خود ام ابان را نيز به همسرى او در آورد.

زيد بن ارقم خزانه دار بيت المال كليدهاى آن را آورد و در برابر عثمان نهاد و گريست . عثمان گفت: آيا از اين مى‏گريى كه صله رحم كرده‏ام؟ (27) گفت: نه، ولى از آن مى‏گريم كه فكر مى‏كنم تو اين مال را در عوض انفاقهايى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در راه خدا كرده‏اى برداشته‏اى! به خدا سوگند اگر صد درهم به مروان مى‏دادى باز هم زياد بود! عثمان گفت: اى پسر ارقم، كليدها را بيفكن كه ما ديگرى را براى اين كار خواهيم يافت.

و ابو موسى اموال بسيارى را از عراق آورد و عثمان همه را ميان بنى اميه تقسيم كرد. و دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم در آورد و صد هزار از بيت المال به او داد. .. (28)

نمونه‏اى از دخل و تصرفهاى بى حساب در بيت المال‏صورتى از دست و دلبازيهاى خليفه و گنجهاى آباد به بركت آن

دينار/نام اشخاص

500000/مروان

100000/ابن ابى سرح

200000/طلحة

2560000/عبد الرحمن (بن عوف)

500000/يعلى بن اميه

100000/زيد بن ثابت

150000/خودش

200000/خودش

4310000/جمع كل

درهم/نام اشخاص

300000/حكم بن عاص

2020000/آل حكم

300000/حارث

100000/سعيد

100000/وليد

300000/عبد الله

600000/عبد الله

200000/ابو سفيان

100000/مروان

2200000/طلحه

30000000/طلحه

59800000/زبير

2500000/سعد بن ابى وقاص

30500000/خودش

126770000/جمع كل

اين آمار را ببين و فراموش مكن سخن امير مؤمنان عليه السلام را درباره وى كه فرمود: «او با شكم پر برخاست و ميان آخور و آبريزگاه درآمد و شد بود، و پدر زادگانش نيز با او برخاستند و چون شترى كه علف سبز بهارى را مى‏بلعد مال خدا را بالا كشيدند.و فرمود : هش داريد، هر زمينى كه عثمان در اختيار كسى نهاده و هر مالى كه از مال خدا به كسى داده بايد به بيت المال باز گردد. (29)

شيخ مفيد رحمه الله گويد: دوازده شب از ماه رجب سپرى شده بود كه امير مؤمنان عليه السلام از بصره وارد كوفه شد و به منبر رفت، حمد و ثناى الهى به جا آورد سپس فرمود: اما بعد، سپاس خدايى را كه دوست خود را يارى داد و دشمن خود را تنها و بى ياور گذاشت، و راستگويى حقگرا را عزت بخشيد و دروغگوى باطلگرا را خوار و ذليل نمود. اى مردم اين ديار، بر شما باد كه پرواى الهى پيشه كنيد و مطيع كسانى از خاندان پيامبرتان باشيد كه خود مطيع پروردگارند آنان كه شايسته‏ترند كه شما از آنان اطاعت كنيد در آنچه خود آنها خدا را اطاعت كرده‏اند از اين حق نمايان و مدعيان دروغين كه در مقابل ما را قرار گرفته‏اند، با فضل ما خود را فاضل جلوه مى‏دهند ولى فضل ما را انكار مى‏كنند، در حق خود ما با ما مى‏ستيزند و ما را از آن كنار مى‏زنند، البته وبال اين كار ناشايست را چشيدند و به زودى (در قيامت)به كيفر اين تبهكارى خود خواهند رسيد. همانا مردانى چند از شما از يارى من باز نشستند كه من اين كار زشت را بر آنان خرده مى‏گيرم و آنان را مورد نكوهش و سرزنش قرار مى‏دهم، شما نيز به آنان درشت گوييد و سخنان زننده‏اى به گوشان برسانيد تا به جلب رضايت ما تن دهند يا كارى كه مورد خشنودى ماست از آنان مشاهده كنيم.

يكى از افسران آن حضرت به نام مالك بن حبيب تميمى يربوعى برخاست و گفت: به خدا سوگند، من درشتگويى و سخنان ناخوشايند گفتن به آنان را كافى نمى‏دانم، به خدا سوگند اگر دستور دهيد همه را خواهيم كشت. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اى مالك، از اندازه برون شدى و از حد در گذشتى و مبالغه بيش از حد نمودى! مالك گفت: «اى امير مؤمنان، اندكى ستم و سختگيرى تو بر مخالفان در امورى كه پايه‏هاى حكومت تو را مى‏لرزاند از سازگارى و كوتاه آ مدن با دشمنان كارسازتر است».

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اما خداوند چنين حكمى نفرموده است اى مالك! خداوند فرموده : «جان را به جان قصاص كنيد»، (30) پس ديگر چه جاى اندكى ستم؟ (31) و نيز فرموده است: «هر كه مظلوم كشته شود ما قدرتى در اختيار ولى او نهاده‏ايم (كه انتقام گيرد)ولى نبايد در قتل اسراف كند چرا كه او(از سوى ما) يارى شده است». (32)

ابو بردة بن عوف ازدى ـكه از طرفداران عثمان بود و در جنگ جمل شركت نكرد و در جنگ صفين هم با نيتى متزلزل در ركاب حضرت بود ـ برخاست و گفت: اى امير مؤمنان، به نظر شما اين كشتگانى كه در پيرامون عايشه و طلحه و زبير به روى زمين افتاده‏اند گناهشان چه بود؟ فرمود: آنان شيعيان و كارگزاران مرا كشتند و آن مرد از قبيله ربيعه عبدى رحمه الله را با گروهى از مسلمانان به جرم آنكه گفتند: ما مانند شما بيعت را نمى‏شكنيم و مانند شما خيانت و نامردمى نمى كنيم، كشتند، و بر آنان شوريدند و به ظلم و ستم همه را از دم تيغ گذراندند، و من از آنان خواستم كه قاتلان برادرانم را از ميان اين گروه به من بسپارند تا آنها را قصاص كنم آن گاه كتاب خدا را ميان خودمان داور كنيم، اما سر بر تافتند و به جنگ با من برخاستند در حالى كه بيعت من و خون حدود هزار نفر از شيعيانم به گردن آنها بود و از اين رو آنان را كشتم، آيا در اين مرود ترديدى به دل دارى؟ گفت: پيش از اين شك داشتم اما اكنون فهميدم و خطاى آن قوم برايم روشن گشت، زيرا تو مردى راه يافته و درستكارى.

على عليه السلام آماده شد كه از منبر فرود آيد كه مردانى چند برخاستند تا سخن گويند ولى چون ديدند امام فرود آمد نشستند و سخنى نگفتند.

ابو الكنود گويد: ابو برده با آنكه در صفين حضور داشت ولى با امير مؤمنان عليه السلام نفاق مى‏ورزيد و با معاويه مكاتبات سرى داشت و چون معاويه قدرت را به دست گرفت يك قطعه زمين مستغلاتى را در فلوجه(از روستاهاى كوفه)در اختيار او نهاد و او نزد معاويه محترم مى‏زيست. (33)

آداب داورى

1ـ ابن ابى الحديد گويد: مردى به نزد عمر بن خطاب از على بن ابى طالب عليه السلام شكايت آورد و آن حضرت در آنجا نشته بود. عمر رو به آن حضرت نموده گفت: اى ابا الحسن، برخيز و در كنار خصم خود بنشين، على عليه السلام برخاست و در كنار او نشست و با هم به گفتگو و مناظره پرداختند، سپس آن مرد رفت و على عليه السلام هم به جاى خود بازگشت اما عمر رنگ چهره على را دگرگون يافت، گفت: اى ابا الحسن، چرا رنگت دگرگون شده، آيا از اين پيشامد ناراحتى؟ فرمود: آرى، عمر گفت: چطور؟ فرمود: چرا مرا (به جهت احترام) با كنيه در حضور خصم من صدا زدى و به نام صدا نزدى كه اى على، برخيز و در كنار خصم خود بنشين؟! (34)

2ـ شعبى گويد: على عليه السلام زره خود را نزد يك مردى نصرانى ديد و او را براى داورى نزد شريح برد... و فرمود: اين زره من است كه نه آن را فروخته و نه به كسى بخشيده‏ام، شريح به نصرانى گفت: امير مؤمنان چه مى‏گويد؟ نصرانى گفت: زره مال خودم است ولى امير مؤمنان را هم دروغگو نمى‏دانم.شريح رو به على عله السلام نموده گفت: اى امير مؤمنان، آيا شاهد دارى؟ فرمود: نه: شريح به نفع نصرانى حكم نمود.

نصرانى به راه افتاد، اندكى رفت، سپس بازگشت و گفت من گواهى مى‏دهم كه اين نوع داورى، داورى پيامبران است، امير مؤمنان مرا نزد قاضى مى‏برد و قاضى او بر عليه او داورى مى‏كند ! گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خداى يكتاى بى شريك نيست، و محمد بنده و رسول اوست، به خدا سوگند اين زره مال شماست اى امير مؤمنان، هنگامى كه به سوى صفين رهسپار بوديد و لشكر به راه افتاد اين زره از پشت شتر خاكسترى رنگ شما افتاد.امير مؤمنان عليه السلام فرمود : اكنون كه اسلام آوردى آن را به تو بخشيدم، و اسبى هم به او عنايت فرمود. (35)

3ـ امير مؤمنان عليه السلام ابو الاسود دئلى را به منصب قضاوت گماشت سپس او را عزل كرد : وى گفت: چرا مرا معزول داشتى در حالى كه خيانت و جنايتى از من سر نزده است؟ فرمود: ديدم بر سر خصم داد مى‏زنى و سخن تو از سخن خصم بالاتر مى رود. (36)

4ـ امام صادق عليه السلام فرمود: امير مؤمنان عليه السلام فرموده‏است: كه هر كه بر منصب قضا نشيند (37) بايد در اشاره و نگاه و محل نشستن، ميان اهل دعوا برابرى را رعايت كند. (38)

5ـ على عليه السلام در عهدنامه به محمد بن ابى بكر نوشت: همه اهل دعوا را به يك چشم نگاه كن تا بزرگان چشم طمع به ستم تو به نفع آنان نداشته باشند، و ضعيفان از عدل تو با آنان نوميد نگردند. (39)

6ـ و در عهدنامه به مالك اشتر نوشت: و مانند گرگ خونخوار به جان مردم نيفت كه خوردن آنان را غنيمت شمارى، زيرا مردم دو دسته‏اند، يا برادر دينى تو هستند يا انسانى مانند تو. (40)

7ـ روكس بن زائد گويد: امام على عليه السلام اعجوبه‏اى از عجايب داروى است، زيرا او نخستين كسى است كه ميان شهود جدايى افكند تا مبادا دو نفر از آنها در اثر تبانى شهادتى دهند كه جمال حق را زشت و آثار حق را خاموش سازند.وى با اين سنت پسنديده نيكو مبنايى را براى داورى پايه گذارى كرد كه راه فهم حق را براى داوران روشن مى‏سازد و احكام آنها را از شك و شبهه منزه مى‏دارد و ميان كسانى كه با احساسات و عواطف مردم بازى مى‏كنند جدايى مى‏افكند... و نيز امام على عليه السلام نخستين كسى است كه براى شهادت شاهدان پرونده تشكيل داد و گواهى آنان را ثبت نمود تا شهادتها در اثر رشوه يا تدليس به جهت طمع يا ميل عاطفى دگرگون نشود، و آن حضرت با اين كار يكى از بزرگترين مبتكران عالم به شما مى‏رود، زيرا حفظ حقوق مردم از دستكارى و خيانت گرانبهاتر از خود حيات آنهاست، و نسلها و ملتها و حكومتها و دولتهاى آينده بر اساس همان طرحى كه آن امام بزرگ ترسيم نموده حركت خواهند كرد...

و نيز گويد: او نخستين مكتشف يا مبتكرى است كه ميان شير مادر دختر و مادر پسر فرق نهاد . (41)

علاوه بر اينها امام عليه السلام در قضاوت از رابطه عميق مادرى نيز در كشف حقيقت‏استفاده نمود و آن حضرت نخستين كسى است كه از وجدان باطنى و ضمير ناخود آگاه در اين راه بهره جست، چنانكه خواهد آمد.

چند نمونه از داوريهاى آن حضرت

8ـ امام باقر عليه السلام در حديثى فرمود: جوانى به امير مؤمنان عليه السلام گفت: اين چند نفر پدرم را با خود به سفر بردند و خود بازگشتند و پدرم باز نيامد، از آنان حال پدر را پرسيدم گفتند: مرده است. از مالش پرسيدم گفتند: مالى به جاى ننهاد. آنان را نزد شريح برده و او آنان را سوگند داد، و من مى‏دانم كه پدرم مال فراوانى را با خود برده بود.

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: به خدا سوگند، در ميان آنان حكمى كنم كه جز داود پيامبر عليه السلام كسى پيش از من چنين حكمى نكرده است! اى قنبر، مأموران انتظامى مرا خبر كن .قنبر آنان را فرا خواند، امام به هر يك از همسفران يكى از مأموران را گماشت، آن گاه به چهره آنان نگريسته فرمود: چه مى گوييد؟ فكر مى‏كنيد من نمى‏دانم چه بر سر پدر اين جوان آورده‏ايد؟ اگر چنين باشد آدم نادانى خواهم بود. سپس فرمود: آنان را از هم جدا كنيد و سرشان را بپوشانيد.

آنان را جدا كردند و هر كدام را كنار يكى از ستونهاى مسجد نگاه داشتند و سرهاى آنان را با لباسشان پوشاندند. آن گاه كاتب خود عبيد الله بن ابى رافع را فرا خواند و فرمود : كاغذ و قلم بياور، و خود حضرت در جاى قاضى نشست و مردم هم برابر او نشستند. فرمود: هر گاه من تكبير گفتم شما هم صدا به تكبير برداريد. سپس فرمود: بيرون رويد. آن گاه يكى از متهمان را فرا خواند و او را برابر خود نشانيد و صورتش را گشود و به عبيد الله فرمود : اقرارها و گفته‏هاى اين مرد را بنويس.

آن گاه رو به او كرده فرمود: چه روزى با پدر اين جوان از منزل بيرون شديد؟ گفت: فلان روز. فرمود: در چه ماهى؟ گفت: فلان ماه فرمود: در چه سالى؟گفت: فلان سال، فرمود: به كجا كه رسيديد پدر اين جوان مرد؟ گفت: به فلان جا. فرمود: در منزل چه كسى مرد؟ گفت: در منزل فلانى پسر فلانى. فرمود: بيماريش چه بود؟ گفت: فلان بيمارى. فرمود: چند روز بيمار بود؟ گفت: فلان و فلان روز. فرمود: چه روزى مرد و چه كسى او را غسل داد و كفن كرد؟ و او را در چه كفن كرديد و كه بر او نماز خواند و كه در قبر او رفت و او را در قبر نهاد؟

امير مؤمنان عليه السلام پس از همه اين پرسشها صدا به تكبير برداشت و همه مردم هم تكبير گفتند. باقى متهمان دو دل شدند و شك نكردند كه رفيقشان بر عليه خود آنان اقرار نموده است. امام دستور داد صورت او را پوشاندند و به زندان بردند.

سپس يكى ديگر را فرا خواند و او را برابر خود نشانيد و صورت او را گشود و فرمود: هرگز چنين نيست كه پنداشته‏ايد، شما فكر مى‏كنيد كه من نمى‏دانم چه كرده‏ايد؟ گفت: اى امير مؤمنان، من فقط يكى از آنان بودم و راضى به كشتن او هم نبودم، و بدين وسيله اقرار كرد . آن گاه امام عليه السلام يكايك آنان را فرا خواند و همگى به قتل و گرفتن مال او اقرار نمودند. امام عليه السلام آن را كه به زندان فرستاده بود به حضور طلبيد و او نيز اقرار نمود، و آن گاه امام عليه السلام آنان را به پبرداخت مال و ديه خون الزام فرمود. (42)

9ـ امام باقر عليه السلام فرمود: در حكومت على عليه السلام دو زن يكى پسر و ديگرى دختر به دنيا آورد، مادر دختر فرزند خود را در گاهواره پسر گذاشت و پسر آن زن را برداشت، آن گاه بر سر فرزند پسر با يكديگر به نزاع پرداختند و براى داورى نزد آن حضرت آمدند، امام عليه السلام دستور داد شير هر دو را وزن كنند، و فرمود: هر كدام كه شيرش سنگين‏تر است پسر از آن اوست (43)

10ـشيخ مفيد رحمه الله روايت نموده: در زمان عمر دو زن درباره كودكى دعوا كردند و هر كدام بدون داشتن شاهد مدعى بود كودك از آن اوست و شخص ديگرى هم در اين دعوا مدعى نبود . حكم مسأله بر عمر پوشيده ماند و به امير مؤمنان عليه السلام پناه برد، امام عليه اسلام آن دو زن را خواست و پند و اندرز داد اما سودى نكرد و به دعواى خود ادامه دادند، على عليه السلام فرمود: اره‏اى بياوريد، زنان گفتند: مى‏خواهى چه كنى؟ فرمود: كودك را دو نيم مى‏كنم و هر كدام شما را نيمى از آن مى‏دهم.يكى از زنها ساكت ماند و ديگرى گفت: اى ابا الحسن، تو را به خدا چنين نكن، حال كه چنين است من كودك را به اين زن مى‏دهم . امام عليه السلام تكبير گفت و فرمود: اين كودك فرزند توست نه آن زن، و اگر فرزند او بود به حال او دل مى‏سوزاند. در اين حال آن زن ديگر اعتراف كرد كه حق با اين زن است و كودك از آن اوست. (44)

11ـ امام باقر عليه السلام فرمود: در زمان امير مؤمنان عليه السلام مردى از دنيا رفت و يك پسر و يك غلام از خود به جاى گذارد و هر كدام از آنها مدعى شد كه وى فرزند اوست و ديگرى غلام است. دعوا نزد امير مؤمنان عليه السلام بردند، امام عليه السلام دستور داد دو سوراخ در ديوار مسجد ايجاد كردند و به هر كدام فرمود كه سرش را داخل سوراخ كند . سپس فرمود: اى قنبر، شمشير را بكش. ولى اشاره كرد كه دستورم را اجرا نكن. سپس فرمود : گردن غلام را بزن. غلام فورا سر خود را دزديد. امير مؤمنان عليه السلام او را گرفت و به ديگرى فرمود: تو فرزند هستى، و من اين را آزاد نموده و مولاى تو مى‏سازم. (45)

12ـ جابر جعفى از تميم بن حزام اسدى روايت كرده كه گفت: دعواى دو زن را كه بر سر يك دختر و پسر اختلاف داشتند نزد عمر بردند، عمر گفت: ابو الحسن زداينده غمها كجاست؟ على عليه السلام را آوردند، عمر داستان را براى حضرت تعريف كرد، حضرت دستور داد دو ظرف شيشه‏اى آوردند و آنها را وزن نمود، آن گاه دستور داد كه هر كدام در يكى از شيشه‏ها شير بدوشد .سپس شيشه‏ها را وزن كرد و يكى سنگين‏تر آمد. حضرت فرمود: پسر از آن زنى است كه شيرش سنگين‏تر است و دختر از آن زنى كه شيرش سبكتر است. عمر گفت: اى ابو الحسن، اين را از كجا گفتى؟ فرمود: زيرا خداوند بهره پسر را از ارث دو برابر بهره دختر قرار داده است . و پزشكان نيز همين(سنگينى شير) را اساس استدلال بر پسر و دختر قرار داده‏اند. (46)

13ـ حافظ عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن منذر با سند خود از دئلى روايت كرده‏اند كه : زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماهه زاييده بود، عمر خواست او را سنگسار كند، خواهرش نزد على بن ابى طالب عليه السلام آمد و گفت: عمر مى‏خواهم خواهرم را سنگسار كند، تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه اگر عذرى براى او مى‏دانى مرا از آن با خبر ساز. على عليه السلام فرمود: او عذر دارد، زن صدا به تكبير بلند كرد كه عمر و حاضران شنيدند، آن گاه به نزد عمر رفته گفت: على براى خواهرم عذرى مى‏شناسد، عمر به نزد على عليه السلام فرستاد كه عذر آن زن چيست؟ فرمود: خداوند مى‏فرمايد: «مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير دهند» (47) و فرموده: «و مدت حمل و دوران شير دادنش سى ماه است» (48) و فرموده: «و دوران‏شير دادنش دو سال است»، (49) بنابراين (با كسر دو سال از سى ماه) مدت حمل شش ماه مى‏شود. عمر آن زن را رها كرد، سپس به ما خبر رسيد كه آن زن فرزند ديگرى شش ماهه آورده است. (50)

14ـ امام صادق عليه السلام فرمود: مردى را خدمت امير مؤمنان عليه السلام آوردند كه او را در خرابه‏اى يافتند كه كارد خونين به دست داشت و بالاى سر مردى سر بريده كه در خون خود مى‏غلتيد ايستاده بود. امير مؤمنان عليه السلام به او فرمود: تو چه گويى؟ گفت: اى امير مؤمنان من او را كشته‏ام. فرمود: او را ببريد قصاص كنيد. همين كه او را بيرون بردند تا بكشند مردى با شتاب از راه رسيد و گفت: شتاب نكنيد و او را نزد امير مؤمنان باز گردانيد . او را باز گرداندند و آن مرد از راه رسيده گفت: اى امير مؤمنان، به خدا سوگند اين كشنده او نيست، من او را كشته‏ام.

امير مؤمنان عليه السلام به مرد اولى گفت: چه باعث شد كه بر عليه خود اقرار كردى؟ گفت : اى امير مؤمنان، من هيچ نمى‏توانستم بگويم، زيرا همه قرائن بر عليه من بود، زيرا از طرفى چنين مردانى عليه من شهادت دادند و از طرفى مرا با كارد خونين در دست بالاى سر مردى كه در خون خود مى‏غلتيد دستگير كرده‏اند. من ترسيدم كه با كتك از من اقرار بگيرند، از اين رو خودم اقرار كردم، و حقيقت اين است كه من در كنار اين خرابه گوسفندى سر بريده‏ام در اين حال بول به من فشار آورد، به خرابه رفتم چشمم به مردى افتاد كه در خون خود مى‏غلتيد و من شگفت زده بالاى سرش ايستادم كه ناگاه اينان بر سر من ريختند و دستگيرم نمودند.

امير مؤمنان عليه السلام فرمود: اين دو نفر را بگيريد و نزد حسن ببريد و به او بگوييد : حكم اينها چيست؟ نزد حسن عليه السلام رفتند و داستان را گفتند، حضرت حسن عليه السلام فرمود: به امير مؤمنان بگوييد: اين مرد قاتل گر چه يك نفر را كشته ولى جان يك نفر ديگر را نجات داده و به او حيات تازه بخشيده است و خداوند فرموده: «و هر كه جانى را زنده كند گويى همه مردم را زنده كرده است»، (51) از اين رو بايد آن دو نفر آزاد گردند و ديه مقتول از بيت المال داده شود. (52)

15ـ مردى خدمت على عليه السلام آمد و گفت:اى امير مؤمنان، من در هنگام آميزش با همسر جلوگيرى مى‏كردم و نطفه خود را بيرون مى‏ريختم و باز هم همسرم فرزند آورده است! فرمود : تو را به خدا آيا پس از آنكه با او در آميختى پيش از آنكه بول كنى دوباره آميزش نمودى؟ گفت:آرى. فرمود: پس فرزند متعلق به توست. (53)

استاد محمد تقى فلسفى گويد: باور كردنى نبود كه مردى در موقع آميزش مراقب باشد كه نطفه در خارج رحم بريزد و باز زن باردار شود. گويى مرد نسبت به همسر خود بد گمان شده بود و الا هرگز موضوع محرمانه و داخلى خويش را فاش نمى‏كرد...على عليه السلام مى‏داند منشأ پيدايش فرزند، تمام نطفه‏اى كه از مرد خارج مى‏شود نيست بلكه يك ذره كوچك نطفه كمتر از نيش يك سنجاق كه در مجرا مانده باشد مى‏تواند زن را باردار كند و اگر فاصله دو آميزش با يكديگر چند ساعت طول بكشد مانعى ندارد زيرا نطفه در محيط مناسب تا 48 ساعت خاصيت خود را حفظ مى‏كند و زن آبستن مى‏شود. لذا فرمود: بچه مال توست و ذرات نطفه اول كه به علت ادرار نكردن در مجراى بول باقى مانده او را در وقاع دوم باردار كرده است. (54) و نيز گويد: در چهارده قرن قبل هيچ كس تصور نمى‏كرد كه منشأ پيدايش انسان موجود كوچك و ناچيزى است كه هر بار در نطفه مرد ميليونها از آن وجود دارد و همين ذره كوچك كافى است زنى را باردار كند. (55)

و نيز از دكتر الكسيس كارل نقل مى‏كند كه: اسپرماتوزوئيدها معمولا تا 48 ساعت بعد از انزال در محيط قليائى و حرارت 37 درجه خاصيت بارور كردن خود را حفظ مى‏نمايند. (56)

پى‏نوشتها:

1ـ مناقب ابن مغازلى/.129 و در حديث ديگرى است: «دست من و دست على بن ابى طالب در عدالت برابر است».(همان،ص 130)

2ـ فرائد السمطين 1/ .156

3ـ گياهى است كه شتر مى‏خورد و داراى خار و شبيه به نوك پستان است.(م)

4ـ نهج البلاغة، خطبه .224

5ـ همان، خطبه .73

6ـ همان، خطبه .175

7ـ همان، خطبه .9

8ـ شرح نهج البلاغة 1/ .269

9ـ شرح نهج البلاغة 7/ .36

10ـ وافى 3/20، جزء .14

11ـ بحار الانوار 41/ .105

12ـ همان/ .106

13ـ همان/ .107

14ـ بحار الانوار 41/ .116

15ـ همان/ .122

16ـ همان/ .118

17ـ حاشيه «الاصابة»3/ .49

18ـ بحار الانوار 41/ .131

19ـ همان/ .137

20ـ المناقب المرتضوية؟ .365

21ـ او (به خاطر نيازش)بيش از سهم مقرر از بيت المال طلب نمود. (شرح نهج البلاغه عبده)

22ـ نهچ البلاغه خطبه .222

23ـ من لا يحضره الفقيه، صحيح بخارى، صحيح مسلم، سنن ابى داود، و لفظ مطابق من لا يحضر است.

24ـ حاشسيه من لا يحضره الفقيه، چاپ مكتب الصدوق 1/322ـ .324

25ـ البته اين نوعى افراط و اغراق گويى درباره آن دو خليفه است، زيرا گر چه آنان شخصا از اموال بيت المال استفاده نكردند و به ظاهر زاهدانه مى‏زيستند اما پايه گذار تبعيض در تقسيم بيت المال و نيز روى كار آوردن بنى اميه بودند.عمر بود كه عرب را بر عجم و قريش را بر غير قريش و...ترجيح داد و با زمينه سازى براى به قدرت رسيدن عثمان مقدمه اين همه جنايتها و خيانتها را فراهم كرد.(م)

26ـ در «معجم البلدان» گويد: وادى مهزور و مذينب دو دره‏اى بوده‏اند كه آب باران در آنها جارى مى‏شد. و ابو عبيده گفته است. مهزور وادى قريظه است.

27ـ بايد به او گفت: «خرج كه از كيسه مهمان بودـ حاتم طائى شدن آسان بود».(م)

28ـ شرح نهج البلاغة 1/ .198

29ـ الغدير 8/ .286

30ـ سوره مائده/ .45

31ـ مقصود امام عليه السلام آن است كه هدف هر چه بزرگ و مهم و مقدس باشد نبايد از راه ظلم و ستم تأمين گردد و هدف مقدس وسيله نا مقدس را توجيه نمى‏كند، بلكه استفاده از وسيله نا مقدس در راه هدف مقدس، نقض غرض و خلاف مقصود است. تنها وظيفه ما آن است كه در راه پهناور حق حركت كنيم. اگر به مقصود رسيديم چه بهتر و اگر نرسيديم مانعى ندارد و گناهى بر ما نيست چرا كه وظيفه رسول تبليغ است و بس.

32ـ سوره اسراء/.33 در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به نقل از نصر بن مزاحم اين افزوده را دارد: «و اسراف در قتل آن است كه غير قاتل را بكشى و خدا از آن نهى كرده و ستم همين است».

33ـ امالى شيخ مفيد، مجلس 15، ص .127

34ـ شرح نهج البلاغة، 17/ .65

35ـ الغارات 1/ .124

36ـ مستدرك الوسائل 3/ .197

37ـ تعبير امام چنين است: هر كه گرفتار مقام قضا شود و مسئوليت آن را بپذيرد.(م)

38ـ وسائل الشيعة 18/ .157

39ـ نهج البلاغة، نامه .27

40ـ همان، نامه .53

41ـ الامام على أسد الاسلام و قديسه.

42ـ وسائل الشيعة 18/ .204

43ـ وسائل الشيعة 18/ .210

44ـ همان/ .212

45ـ همان/ .211

46ـ مناقب ابن شهر آشوب 2/ .367

47ـ سوره بقره/ .233

48ـ سوره احقاف/ .15

49ـ سوره لقمان/ .14

50ـ الغدير 6/ .93

51ـ سوره مائده/ .32

52ـ تفسير نور الثقلين 1/ .620

53ـ بحار الانوار 104/ .64

54ـ كودك از نظر وراثت و تربيت 1/ .94

55ـ همان/ .93

56ـ همان.

اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام ص 794

احمد رحمانى همدانى

عدالت اجتماعى‏ - قسمت اول

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

عدالت اجتماعى‏ - قسمت اول

نهج البلاغه و مساله حكومت

از جمله مسائلى كه در نهج البلاغه فراوان درباره آنها بحث‏شده است،مسائل مربوط به حكومت و عدالت است.

هر كسى كه يك دوره نهج البلاغه را مطالعه كند،مى‏بيند على عليه السلام در باره حكومت و دالت‏حساسيت‏خاصى دارد،اهميت و ارزش فراوانى براى آنها قائل است.قطعا براى كسانى كه با اسلام آشنايى ندارند و بر عكس با تعليمات ساير اديان جهانى آشنا مى‏باشند،باعث تعجب است كه چرا يك پيشواى دينى اينقدر به اين گونه مسائل مى‏پردازد!مگر اينها مربوط به دنيا و زندگى دنيا نيست؟آخر يك پيشواى دينى را با دنيا و زندگى و مسائل اجتماعى چه كار؟!

و بر عكس،كسى كه با تعليمات اسلامى آشناست و سوابق على عليه السلام را مى‏داند كه در دامان مقدس پيغمبر مكرم اسلام پرورش يافته است،پيغمبر او را در كودكى از پدرش گرفته،در خانه خود و روى دامان خود بزرگ كرده است و با تعليم و تربيت مخصوص خود او را پرورش داده،رموز اسلام را به او آموخته،اصول و فروع اسلام را در جان او ريخته است،دچار هيچ گونه تعجبى نمى‏شود بلكه براى او اگر جز اين بود جاى تعجب بود.

مگر قرآن كريم نمى‏فرمايد: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط (1) .

سوگند كه ما پيامبران خويش را با دلايل روشن فرستاديم و با آنان كتاب و ترازو فرود آورديم كه ميان مردم به عدالت قيام كنند.

در اين آيه كريمه برقرارى عدالت‏به عنوان هدف بعثت همه انبياء معرفى شده است.مقام قداست عدالت تا آنجا كه بالا رفته كه پيامبران الهى به خاطر آن مبعوث شده‏اند.عليهذا چگونه ممكن است كسى مانند على كه شارح و مفسر قرآن و توضيح دهنده اصول و فروع اسلام است،در باره اين مساله سكوت كند و يا در درجه كمترى از اهميت آن را قرار دهد؟

آنان كه در تعليمات خود توجهى به اين مسائل ندارند و يا خيال مى‏كنند اين مسائل در حاشيه است و تنها مسائلى از قبيل طهارت و نجاست در متن دين است،لازم است در افكار و عقايد خود تجديد نظر نمايند.

ارزش و اعتبار

اولين مساله‏اى كه بايد بحث‏شود همين است كه ارزش و اهميت اين مسائل از نظر نهج البلاغه در چه درجه است،بلكه اساسا اسلام چه اهميتى به مسائل مربوط به حكومت و عدالت مى‏دهد؟بحث مفصل از حدود اين مقالات خارج است اما اشاره به آنها لازم است.

قرآن كريم آنجا كه رسول اكرم را فرمان مى‏دهد كه خلافت و ولايت و زعامت على عليه السلام را بعد از خودش به مردم ابلاغ كند،مى‏فرمايد:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته (2) .

اى فرستاده!اين فرمان را كه از ناحيه پروردگارت فرود آمده به مردم برسان،اگر نكنى رسالت الهى را ابلاغ نكرده‏اى.

به كدام موضوع اسلامى اين اندازه اهميت داده شده است؟كدام موضوع ديگر است كه ابلاغ نكردن آن با عدم ابلاغ رسالت مساوى باشد؟

در جريان جنگ احد كه مسلمين شكست‏خوردند و خبر كشته شدن پيغمبر اكرم پخش شد و گروهى از مسلمين پشت‏به جبهه كرده فرار كردند،قرآن كريم چنين مى‏فرمايد:

و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم (3) .

محمد جز پيامبرى كه پيش از او نيز پيامبرانى آمده‏اند نيست.آيا اگر او بميرد و يا در جنگ كشته شود شما فرار مى‏كنيد و ديگر كار از كار گذشته است؟!

حضرت استاد علامه طباطبايى(روحى فداه)در مقاله‏«ولايت و حكومت‏»از اين آيه چنين استنباط فرموده‏اند كه كشته شدن پيغمبر اكرم در جنگ نبايد هيچ گونه وقفه‏اى در كار شما ايجاد كند،شما فورا بايد تحت لواى آن كس كه پس از پيغمبر زعيم شماست‏به كار خود ادامه دهيد.به عبارت ديگر، فرضا پيغمبر كشته شود يا بميرد،نظام اجتماعى و جنگى مسلمين نبايد از هم بپاشد.

در حديث است كه پيغمبر اكرم فرمود:اگر سه نفر(حد اقل)همسفر شديد،حتما يكى از سه نفر را امير و رئيس خود قرار دهيد.از اينجا مى‏توان فهميد كه از نظر رسول اكرم هرج و مرج و فقدان يك قوه حاكم بر اجتماع كه منشا حل اختلافات و پيوند دهنده افراد اجتماع با يكديگر باشد،چه اندازه زيان‏آور است.

مسائل مربوط به حكومت و عدالت كه در نهج البلاغه مطرح شده است فراوان است و ما به حول و قوه الهى برخى از آنها را طرح مى‏كنيم.

اولين مساله كه لازم است‏بحث‏شود ارزش و لزوم حكومت است.على عليه السلام مكرر لزوم يك حكومت مقتدر را تصريح كرده است و با فكر خوارج-كه در آغاز امر مدعى بودند با وجود قرآن از حكومت‏بى‏نيازيم-مبارزه كرده است.خوارج-همچنانكه مى‏دانيم-شعارشان‏«لا حكم الا لله‏»بود.اين شعار از قرآن مجيد اقتباس شده است و مفادش اين است كه فرمان(قانون)تنها از ناحيه خداوند و يا از ناحيه كسانى كه خداوند به آنان اجازه قانونگذارى داده است‏بايد وضع شود.ولى خوارج اين جمله را در ابتدا طور ديگر تعبير مى‏كردند و به تعبير امير المؤمنين از اين كلمه حق معنى باطلى را در نظر مى‏گرفتند.حاصل تعبير آنها اين بود كه بشر حق حكومت ندارد،حكومت منحصرا از آن خداست.

على مى‏فرمايد:بلى،من هم مى‏گويم:«لا حكم الا لله‏»اما به اين معنى كه اختيار وضع قانون با خداست، لكن اينها مى‏گويند حكومت و زعامت هم با خداست،و اين معقول نيست.قانون خدا بايست‏به وسيله افراد بشر اجرا شود.مردم را از فرمانروايى‏«نيك‏»يا«بد» (4) چاره‏اى نيست.در پرتو حكومت و در سايه حكومت است كه مؤمن براى خدا كار مى‏كند و كافر بهره دنياى خود را مى‏برد و كارها به پايان خود مى‏رسد.به وسيله حكومت است كه مالياتها جمع‏آورى،و با دشمن نبرد،و راهها امن،و حق ضعيف از قوى باز ستانده مى‏شود،تا آن وقتى كه نيكان راحت گردند و از شر بدان راحتى به دست آيد (5) .

على عليه السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى ديگر،حكومت و زعامت را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه اشباع كننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ايده آل زندگى،سخت تحقير مى‏كند و آن را پشيزى نمى‏شمارد،آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد بى‏مقدارتر مى‏شمارد،اما همين حكومت و زعامت را در مسير اصلى و واقعى‏اش يعنى به عنوان وسيله‏اى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمت‏به اجتماع،فوق العاده مقدس مى‏شمارد و مانع دست‏يافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مى‏گردد،از شمشير زدن براى حفظ و نگهدارى‏اش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى‏ورزد.

ابن عباس در دوران خلافت على عليه السلام بر آن حضرت وارد شد در حالى كه با دست‏خودش كفش كهنه خويش را پينه مى‏زد.از ابن عباس پرسيد:قيمت اين كفش چقدر است؟ابن عباس گفت:هيچ.امام فرمود:ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است،مگر آنكه به وسيله آن عدالتى را اجرا كنم،حقى را به ذى حقى برسانم،يا باطلى را از ميان بردارم (6) .

در خطبه‏207 بحثى كلى در مورد حقوق مى‏كند و مى‏فرمايد:حقوق همواره طرفينى است.مى‏فرمايد: از جمله حقوق الهى حقوقى است كه براى مردم بر مردم قرار داده است،آنها را چنان وضع كرده كه هر حقى در برابر حقى ديگر قرار مى‏گيرد،هر حقى به نفع يك فرد و يا يك جمعيت موجب حقى ديگر است كه آنها را متعهد مى‏كند،هر حقى آنگاه الزام‏آور مى‏گردد كه ديگرى هم وظيفه خود را در مورد حقوقى كه بر عهده دارد انجام دهد.

پس از آن چنين به سخن ادامه مى‏دهد:

و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعية و حق الرعية على الوالى،فريضة فرضها الله سبحانه لكل على كل،فجعلها نظاما لالفتهم و عزا لدينهم،فليست تصلح الرعية الا بصلاح الولاة و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعية،فاذا ادت الرعية الى الوالى حقه و ادى الوالى الى الرعية حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقاء الدولة و يئست مطامع الاعداء...

بزرگترين اين حقوق متقابل،حق حكومت‏بر مردم و حق مردم بر حكومت است.فريضه الهى است كه براى همه بر همه حقوقى مقرر فرموده،اين حقوق را مايه انتظام روابط مردم و عزت دين آنان قرار داده است.مردم هرگز روى صلاح و شايستگى نخواهند ديد مگر حكومتشان صالح باشد و حكومتها هرگز به صلاح نخواهند آمد مگر توده ملت استوار و با استقامت‏شوند.هر گاه توده ملت‏به حقوق حكومت وفادار باشند و حكومت‏حقوق مردم را ادا كند،آن وقت است كه‏«حق‏»در اجتماع محترم و حاكم خواهد شد،آن وقت است كه اركان دين بپا خواهد خاست،آن وقت است كه نشانه‏ها و علائم عدل بدون هيچ گونه انحرافى ظاهر خواهد شد،و آن وقت است كه سنتها در مجراى خود قرار خواهد گرفت و محيط و زمانه محبوب و دوست داشتنى مى‏شود و دشمن از طمع بستن به چنين اجتماع محكم و استوارى مايوس خواهد شد.

ارزش عدالت

تعليمات مقدس اسلام اولين تاثيرى كه گذاشت روى انديشه‏ها و تفكرات گروندگان بود،نه تنها تعليمات جديدى در زمينه جهان و انسان و اجتماع آورد بلكه طرز تفكر و نحوه انديشيدنها را عوض كرد.اهميت اين قسمت كمتر از اهميت قسمت اول نيست.

هر معلمى معلومات تازه‏اى به شاگردان خود مى‏دهد و هر مكتبى اطلاعات جديدى در اختيار پيروان خود مى‏گذارد،اما تنها برخى از معلمان و برخى از مكتبهاست كه منطق جديدى به شاگردان و پيروان خود مى‏دهند و طرز تفكر آنان را تغيير داده،نحوه انديشيدنشان را دگرگون مى‏سازند.

اين مطلب نيازمند توضيح است.چگونه است كه منطقها عوض مى‏شود،طرز تفكر و نحوه انديشيدنها دگرگون مى‏گردد؟

انسان،چه در مسائل علمى و چه در مسائل اجتماعى،از آن جهت كه يك موجود متفكر است استدلال مى‏كند و در استدلالهاى خود خواه ناخواه بر برخى اصول و مبادى تكيه مى‏نمايد و با تكيه به همان اصول و مبادى است كه استنتاج مى‏نمايد و قضاوت مى‏كند.

تفاوت منطقها و طرز تفكرها در همان اصول و مبادى اولى است كه در استدلالها و استنتاجها به كار مى‏رود،در اين است كه چه نوع اصول و مباديى نقطه اتكا و پايه استدلال و استنتاج قرار گرفته باشد. اينجاست كه تفكرات و استنتاجات متفاوت مى‏گردد.

در مسائل علمى تقريبا طرز تفكرها در هر زمانى ميان آشنايان با روح علمى زمان يكسان است.اگر اختلافى هست،ميان تفكرات عصرهاى مختلف است.ولى در مسائل اجتماعى حتى مردمان همزمان نيز همسان و همشكل نيستند،و اين خود رازى دارد كه اكنون مجال بحث در آن نيست.

بشر در برخورد با مسائل اجتماعى و اخلاقى خواه ناخواه به نوعى ارزيابى مى‏پردازد،در ارزيابى خود براى آن مسائل درجات و مراتب يعنى ارزشهاى مختلف قائل مى‏شود و بر اساس همين درجه بندى‏ها و طبقه‏بندى‏هاست كه نوع اصول و مباديى كه به كار مى‏برد،با آنچه ديگرى ارزيابى مى‏كند متفاوت مى‏شود و در نتيجه طرز تفكرها مختلف مى‏گردد.

مثلا عفاف،خصوصا براى زن،يك مساله اجتماعى است.آيا همه مردم در ارزيابى خود درباره اين موضوع يك نوع فكر مى‏كنند؟البته نه،بى‏نهايت اختلاف است،برخى از مردم ارزش اين موضوع را به حد صفر رسانده‏اند،پس اين موضوع در انديشه و تفكرات آنان هيچ نقش مؤثرى ندارد،و بعضى بى‏نهايت ارزش قائلند و با نفى اين ارزش براى حيات و زندگى ارزش قائل نيستند.

اسلام كه طرز تفكرها را عوض كرد به اين معنى است كه ارزشها را بالا و پايين آورد،ارزشهايى كه در حد صفر بود(مانند تقوا)در درجه اعلى قرار داد و بهاى فوق العاده سنگين براى آنها تعيين كرد،و ارزشهاى خيلى بالا از قبيل خون و نژاد و غير آن را پايين آورده تا سر حد صفر رساند.

عدالت‏يكى از مسائلى است كه به وسيله اسلام حيات و زندگى را از سر گرفت و ارزش فوق العاده يافت. اسلام به عدالت،تنها توصيه نكرد و يا تنها به اجراى آن قناعت نكرد بلكه عمده اين است كه ارزش آن را بالا برد.بهتر است اين مطلب را از زبان على عليه السلام در نهج البلاغه بشنويم.

فرد باهوش و نكته سنجى از امير المؤمنين على عليه السلام سؤال مى‏كند:

العدل افضل ام الجود؟

آيا عدالت‏شريفتر و بالاتر است‏يا بخشندگى؟

مورد سؤال دو خصيصه انسانى است.بشر همواره از ستم گريزان بوده است و همواره احسان و نيكى ديگرى را كه بدون چشمداشت پاداش انجام مى‏داده،مورد تحسين و ستايش قرار داده است. پاسخ پرسش بالا خيلى آسان به نظر مى‏رسد:جود و بخشندگى از عدالت‏بالاتر است،زيرا عدالت رعايت‏حقوق ديگران و تجاوز نكردن به حدود و حقوق آنهاست،اما جود اين است كه آدمى با دست‏خود حقوق مسلم خود را نثار غير مى‏كند.آن كه عدالت مى‏كند به حقوق ديگران تجاوز نمى‏كند و يا حافظ حقوق ديگران است از تجاوز و متجاوزان،و اما آن كه جود مى‏كند فداكارى مى‏نمايد و حق مسلم خود را به ديگرى تفويض مى‏كند،پس جود بالاتر است.

واقعا هم اگر تنها با معيارهاى اخلاقى و فردى بسنجيم،مطلب از اين قرار است،يعنى جود بيش از عدالت معرف و نشانه كمال نفس ورقاء روح انسان است،اما...

ولى على عليه السلام بر عكس نظر بالا جواب مى‏دهد.على عليه السلام به دو دليل مى‏گويد عدل از جود بالاتر است،يكى اينكه:

العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها.

عدل جريانها را در مجراى طبيعى خود قرار مى‏دهد،اما جود جريانها را از مجراى طبيعى خود خارج مى‏سازد.

زيرا مفهوم عدالت اين است كه استحقاقهاى طبيعى و واقعى در نظر گرفته شود و به هر كس مطابق آنچه به حسب كار و استعداد لياقت دارد داده شود،اجتماع حكم ماشينى را پيدا مى‏كند كه هر جزء آن در جاى خودش قرار گرفته است.و اما جود درست است كه از نظر شخص جود كننده-كه ما يملك مشروع خويش را به ديگرى مى‏بخشد-فوق العاده با ارزش است،اما بايد توجه داشت كه يك جريان غير طبيعى است،مانند بدنى است كه عضوى از آن بدن بيمار است و ساير اعضا موقتا براى اينكه آن عضو را نجات دهند فعاليت‏خويش را متوجه اصلاح وضع او مى‏كنند.از نظر اجتماعى،چه بهتر كه اجتماع چنين اعضاى بيمارى را نداشته باشد تا توجه اعضاى اجتماع به جاى اينكه به طرف اصلاح و كمك به يك عضو خاص معطوف شود،به سوى تكامل عمومى اجتماع معطوف گردد.

ديگر اينكه: العدل سائس عام و الجود عارض خاص.

عدالت قانونى است عام،و مدير و مدبرى است كلى و شامل كه همه اجتماع را در بر مى‏گيرد،و بزرگراهى است كه همه بايد از آن بروند.اما جود و بخشش يك حالت استثنائى و غير كلى است كه نمى‏شود رويش حساب كرد.

اساسا جود اگر جنبه قانونى و عمومى پيدا كند و كليت‏يابد،ديگر جود نيست.على عليه السلام آنگاه نتيجه گرفت:

فالعدل اشرفهما و افضلهما (7) .

پس از ميان عدالت وجود،آن كه اشرف و افضل است عدالت است.

اين گونه تفكر درباره انسان و مسائل انسانى،نوعى خاص از انديشه است‏بر اساس ارزيابى خاصى.ريشه اين ارزيابى اهميت و اصالت اجتماع است.ريشه اين ارزيابى اين است كه اصول و مبادى اجتماعى بر اصول و مبادى اخلاقى تقدم دارد،آن يكى اصل است و اين يكى فرع،آن يكى تنه است و اين يكى شاخه، آن يكى ركن است و اين يكى زينت و زيور.

از نظر على عليه السلام آن اصلى كه مى‏تواند تعادل اجتماع را حفظ كند و همه را راضى نگه دارد،به پيكر اجتماع سلامت و به روح اجتماع آرامش بدهد عدالت است.ظلم و جور و تبعيض قادر نيست‏حتى روح خود ستمگر و روح آن كسى كه به نفع او ستمگرى مى‏شود،راضى و آرام نگه دارد تا چه رسد به ستمديدگان و پايمال شدگان.عدالت‏بزرگراهى است عمومى كه همه را مى‏تواند در خود بگنجاند و بدون مشكلى عبور دهد،اما ظلم و جور كوره راهى است كه حتى فرد ستمگر را به مقصد نمى‏رساند.

مى‏دانيم كه عثمان بن عفان قسمتى از اموال عمومى مسلمين را در دوره خلافتش تيول خويشاوندان و نزديكانش قرار داد.بعد از عثمان،على عليه السلام زمام امور را به دست گرفت.از آن حضرت خواستند كه عطف به ما سبق نكند و كارى به گذشته نداشته باشد،كوشش خود را محدود كند به حوادثى كه از اين به بعد در زمان خلافت‏خودش پيش مى‏آيد،اما او جواب مى‏داد كه:

الحق القديم لا يبطله شى‏ء.

حق كهن به هيچ وجه باطل نمى‏شود.

فرمود به خدا قسم اگر با آن اموال براى خود زن گرفته باشند و يا كنيزكان خريده باشند،باز هم آن را به بيت المال بر مى‏گردانم.

فان فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق (8) .

همانا در عدالت گنجايش خاصى است،عدالت مى‏تواند همه را در بر گيرد و در خود جاى دهد،و آن كس كه بيمار است اندامش آماس كرده در عدالت نمى‏گنجد،بايد بداند كه جايگاه ظلم و جور تنگتر است.

يعنى عدالت چيزى است كه مى‏توان به آن به عنوان يك مرز ايمان داشت و به حدود آن راضى و قانع بود،اما اگر اين مرز شكسته و اين ايمان گرفته شود و پاى بشر به آن طرف مرز برسد ديگر حدى براى خود نمى‏شناسد،به هر حدى كه برسد به مقتضاى طبيعت و شهوت سيرى ناپذير خود تشنه حد ديگر مى‏گردد و بيشتر احساس نارضايى مى‏نمايد.

نتوان تماشاچى صحنه‏هاى بى‏عدالتى بود

على عليه السلام عدالت را يك تكليف و وظيفه الهى،بلكه يك ناموس الهى مى‏داند،هرگز روا نمى‏شمارد كه يك مسلمان آگاه به تعليمات اسلامى تماشاچى صحنه‏هاى تبعيض و بى‏عدالتى باشد.

در خطبه‏«شقشقيه‏»پس از آن كه ماجراهاى غم انگيز سياسى گذشته را شرح مى‏دهد،بدانجا مى‏رسد كه مردم پس از قتل عثمان به سوى او هجوم آوردند و با اصرار و ابرام از او مى‏خواستند كه زمامدارى مسلمين را بپذيرد و او پس از آن ماجراهاى دردناك گذشته و با خرابى اوضاع حاضر ديگر مايل نبود اين مسؤوليت‏سنگين را بپذيرد،اما به حكم اينكه اگر نمى‏پذيرفت‏حقيقت لوث شده بود و گفته مى‏شد على از اول علاقه‏اى به اين كار نداشت و براى اين مسائل اهميتى قائل نيست،و به حكم اينكه اسلام اجازه نمى‏دهد كه آنجا كه اجتماع به دو طبقه ستمگر و ستمكش،يكى پرخور ناراحت از پرخورى و ديگرى گرسنه ناراحت از گرسنگى،تقسيم مى‏شود دست روى دست‏بگذارد و تماشاچى صحنه باشد، اين وظيفه سنگين را بر عهده گرفت:

لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت‏حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها (9) .

اگر آن اجتماع عظيم نبود و اگر تمام شدن حجت و بسته شدن راه عذر بر من نبود و اگر پيمان خدا از دانشمندان نبود كه در مقابل پر خورى ستمگر و گرسنگى ستمكش ساكت ننشينند و دست روى دست نگذارند،همانا افسار خلافت را روى شانه‏اش مى‏انداختم و مانند روز اول كنار مى‏نشستم.

عدالت نبايد فداى مصلحت‏بشود

تبعيض و رفيق بازى و باندسازى و دهانها را با لقمه‏هاى بزرگ بستن و دوختن،همواره ابزار لازم سياست قلمداد شده است.اكنون مردى زمامدار و كشتى سياست را ناخدا شده است كه دشمن اين ابزار است،هدف و ايده‏اش مبارزه با اين نوع سياست‏بازى است.طبعا از همان روز اول،ارباب توقع يعنى همان رجال سياست رنجش پيدا مى‏كنند،رنجش منجر به خرابكارى مى‏شود و درد سرهايى فراهم مى‏آورد.دوستان خير انديش به حضور على عليه السلام آمدند و با نهايت‏خلوص و خيرخواهى تقاضا كردند كه به خاطر مصلحت مهمتر،انعطافى در سياست‏خود پديد آورد،پيشنهاد كردند كه خودت را از درد سر اين هوچيها راحت كن،«دهن سگ به لقمه دوخته به‏»:اينها افراد متنفذى هستند،بعضى از اينها از شخصيتهاى صدر اول‏اند،تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاويه قرار دارى كه ايالتى زرخيز مانند شام را در اختيار دارد،چه مانعى دارد كه به خاطر«مصلحت‏»!فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسكوت عنه بگذارى؟

على عليه السلام جواب داد:

اتامرونى ان اطلب النصر بالجور...و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السماء نجما،و لو كان المال لى لسويت‏بينهم فكيف و انما المال مال الله (10) .

شما از من مى‏خواهيد كه پيروزى را به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آورم؟از من مى‏خواهيد كه عدالت را به پاى سياست و سيادت قربانى كنم؟خير،سوگند به ذات خدا كه تا دنيا دنياست چنين كارى نخواهم كرد و به گرد چنين كارى نخواهم گشت.من و تبعيض؟!من و پايمال كردن عدالت؟!اگر همه اين اموال عمومى كه در اختيار من است مال شخص خودم و محصول دسترنج‏خودم بود و مى‏خواستم ميان مردم تقسيم كنم،هرگز تبعيض روا نمى‏داشتم تا چه رسد كه مال مال خداست و من امانتدار خدايم.

اين بود نمونه‏اى از ارزيابى على عليه السلام درباره عدالت،و اين است ارزش عدالت در نظر على عليه السلام.

اعتراف به حقوق مردم

احتياجات بشر در آب و نان و جامه و خانه خلاصه نمى‏شود.يك اسب و يا يك كبوتر را مى‏توان با سير نگه داشتن و فراهم كردن وسيله آسايش تن راضى نگه داشت،ولى براى جلب رضايت انسان،عوامل روانى به همان اندازه مى‏تواند مؤثر باشد كه عوامل جسمانى.

حكومتها ممكن است از نظر تامين حوائج مادى مردم يكسان عمل كنند،در عين حال از نظر جلب و تحصيل رضايت عمومى يكسان نتيجه نگيرند،بدان جهت كه يكى حوائج روانى اجتماع را بر مى‏آورد و ديگرى بر نمى‏آورد.

يكى از چيزهايى كه رضايت عموم بدان بستگى دارد اين است كه حكومت‏با چه ديده‏اى به توده مردم و به خودش نگاه مى‏كند،با اين چشم كه آنها برده و مملوك و خود مالك و صاحب اختيار است؟و يا با اين چشم كه آنها صاحب حق‏اند و او خود تنها وكيل و امين و نماينده است؟در صورت اول هر خدمتى انجام دهد از نوع تيمارى است كه مالك يك حيوان براى حيوان خويش انجام مى‏دهد،و در صورت دوم از نوع خدمتى است كه يك امين صالح انجام مى‏دهد.اعتراف حكومت‏به حقوق واقعى مردم و احتراز از هر نوع عملى كه مشعر بر نفى حق حاكميت آنها باشد،از شرايط اوليه جلب رضا و اطمينان آنان است. كليسا و مساله حق حاكميت در قرون جديد-چنانكه مى‏دانيم-نهضتى بر ضد مذهب در اروپا بر پا شد و كم و بيش دامنه‏اش به بيرون دنياى مسيحيت كشيده شد.گرايش اين نهضت‏به طرف ماديگرى بود.وقتى كه علل و ريشه‏هاى اين امر را جستجو مى‏كنيم مى‏بينيم يكى از آنها نارسايى مفاهيم كليسايى از نظر حقوق سياسى است.ارباب كليسا و همچنين برخى فيلسوفان اروپايى،نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى و تثبيت‏حكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كردند،طبعا نوعى ارتباط مثبت ميان دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و بى‏خدايى فرض شد.

چنين فرض شد كه يا بايد خدا را بپذيريم و حق حكومت را از طرف او تفويض شده به افراد معينى كه هيچ نوع امتياز روشنى ندارند تلقى كنيم،و يا خدا را نفى كنيم تا بتوانيم خود را ذى حق بدانيم.

از نظر روانشناسى مذهبى،يكى از موجبات عقبگرد مذهبى اين است كه اولياء مذهب ميان مذهب و يك نياز طبيعى تضاد برقرار كنند،مخصوصا هنگامى كه آن نياز در سطح افكار عمومى ظاهر شود. درست در مرحله‏اى كه استبدادها و اختناقها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است،[از طرف]كليسا يا طرفداران كليسا و يا با اتكا به افكار كليسا اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه حكومت فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق.همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا،بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى بر انگيزد.

اين طرز تفكر،هم در غرب و هم در شرق ريشه‏اى بسيار قديمى دارد.

ژان ژاك روسو در قرار داد اجتماعى مى‏نويسد:

«فيلون(حكيم يونانى اسكندرانى در قرن اول ميلادى)نقل مى‏كند كه كاليگولا(امپراتور خونخوار رم) مى‏گفته است همان قسمتى كه چوپان طبيعتا بر گله‏هاى خود برترى دارد،قائدين قوم جنسا بر مرئوسين خويش تفوق دارند.و از استدلال خود نتيجه مى‏گرفته است كه آنها نظير خدايان،و رعايا نظير چهارپايان مى‏باشند.» در قرون جديد اين فكر قديمى تجديد شد و چون رنگ مذهب و خدا به خود گرفت،احساسات را بر ضد مذهب بر انگيخت.در همان كتاب مى‏نويسد:

«گرسيوس(رجل سياسى و تاريخ نويس هلندى كه در زمان لوئى سيزدهم در پاريس به سر مى‏برد و در سال 1625 م كتابى به اسم‏«حق جنگ و صلح‏»نوشته است)قبول ندارد كه قدرت رؤسا فقط براى آسايش مرئوسين ايجاد شده است،براى اثبات نظريه خود وضعيت غلامان را شاهد مى‏آورد و نشان مى‏دهد كه بندگان براى راحتى اربابان هستند نه اربابان براى راحتى بندگان...

هابز نيز همين نظر را دارد.به گفته اين دو دانشمند،نوع بشر از گله‏هايى چند تشكيل شده كه هر يك براى خود رئيسى دارند كه آنها را براى خورده شدن پرورش مى‏دهند.» (11)

روسو كه چنين حقى را«حق زور»(حق قوه)مى‏خواند،به اين استدلال چنين پاسخ مى‏دهد:

«مى‏گويند تمام قدرتها از طرف خداوند است و تمام زورمندان را او فرستاده است.ولى اين دليل نمى‏شود كه براى رفع زورمندان اقدام نكنيم.تمام بيماريها از طرف خداست،ولى اين مانع نمى‏شود كه از آوردن طبيب خوددارى نماييم.دزدى در گوشه جنگل به من حمله مى‏كند،آيا كافى است فقط در مقابل زور تسليم شده،كيسه‏ام را بدهم يا بايد از اين حد تجاوز نمايم و با وجود اينكه مى‏توانم پول خود را پنهان كنم،آن را به رغبت تقديم دزد نمايم؟تكليف من در مقابل قدرت دزد يعنى تفنگ چيست؟» (12)

هابز-كه در بالا به نظريه او اشاره شده-هر چند در منطق استبدادى خويشتن،خداوند را نقطه اتكا قرار نمى‏دهد و اساس نظريه فلسفى وى در حقوق سياسى اين است كه حكمران تجسم دهنده شخص مردم است و هر كارى كه بكند مثل اين است كه خود مردم كرده‏اند،ولى دقت در نظريه او نشان مى‏دهد كه از انديشه‏هاى كليسا متاثر است.هوبز مدعى است كه آزادى فرد با قدرت نامحدود حكمران منافات ندارد.مى‏گويد:

«نبايد پنداشت كه وجود اين آزادى(آزادى فرد در دفاع از خود)قدرت حكمران را بر جان و مال كسان از ميان مى‏برد يا از آن مى‏كاهد،چون هيچ كار حكمران با مردم نمى‏تواند ستمگرى خوانده شود (13) ، زيرا تجسم دهنده شخص مردم است.كارى كه او بكند مثل آن است كه خود مردم كرده‏اند.حقى نيست كه او نداشته باشد و حدى كه بر قدرت او هست از آن لحاظ است كه بنده خداوند است و بايد قوانين طبيعت را محترم شمارد.ممكن است و اغلب پيش مى‏آيد كه حكمران فردى را تباه كند،اما نمى‏توان گفت‏بدو ستم كرده است،مثل وقتى كه يفتاح (14) موجب شد كه دخترش قربانى شود.در اين موارد كسى كه چنين دچار مرگ مى‏شود،آزادى دارد كارى كه براى آن كار محكوم به مرگ خواهد شد بكند يا نكند.در مورد حكمرانى كه مردم را بيگناه به هلاكت مى‏رساند نيز حكم همان است،زيرا هر چند عمل او خلاف قانون طبيعت و خلاف انصاف است،چنانكه كشتن‏«اوريا»توسط‏«داود»چنين بود اما به اوريا ستم نشد،بلكه ستم به خداوند شد...» (15)

چنانكه ملاحظه مى‏كنيد،در اين فلسفه‏ها مسؤوليت در مقابل خداوند موجب سلب مسؤوليت در مقابل مردم فرض شده است،مكلف و موظف بودن در برابر خداوند كافى دانسته شده است‏براى اينكه مردم هيچ حقى نداشته باشند،عدالت همان باشد كه حكمران انجام مى‏دهد و ظلم براى او مفهوم و معنى نداشته باشد...به عبارت ديگر،حق الله موجب سقوط حق الناس فرض شده است.مسلما آقاى هابز در عين اينكه بر حسب ظاهر يك فيلسوف آزاد فكر است و متكى به انديشه‏هاى كليسايى نيست، اگر نوع انديشه‏هاى كليسايى در مغزش رسوخ نمى‏داشت چنين نظريه‏اى نمى‏داد.

آنچه در اين فلسفه‏ها ديده نمى‏شود اين است كه اعتقاد و ايمان به خداوند پشتوانه عدالت و حقوق مردم تلقى شود.

حقيقت اين است كه ايمان به خداوند از طرفى زير بناى انديشه عدالت و حقوق ذاتى مردم است و تنها با اصل قبول وجود خداوند است كه مى‏توان وجود حقوق ذاتى و عدالت واقعى را به عنوان دو حقيقت مستقل از فريضه‏ها و قراردادها پذيرفت،و از طرف ديگر بهترين ضامن اجراى آنهاست.

منطق نهج البلاغه

منطق نهج البلاغه در باب حق و عدالت‏بر اين اساس است.اينك نمونه‏هايى در همين زمينه:

در خطبه‏207 كه قبلا قسمتى از آن را نقل كرديم چنين مى‏فرمايد:

اما بعد فقد جعل الله لى عليكم حقا بولاية امركم و لكم على من الحق مثل الذى لى عليكم،و الحق اوسع الاشياء فى التواصف و اضيقها فى التناصف،لا يجرى لاحد الا جرى عليه و لا يجرى عليه الا جرى له.

خداوند براى من به موجب اينكه ولى امر و حكمران شما هستم حقى بر شما قرار داده است و براى شما نيز بر من همان اندازه حق است كه از من بر شما.همانا حق براى گفتن،وسيعترين ميدانها و براى عمل كردن و انصاف دادن،تنگترين ميدانهاست.حق به سود كسى جريان نمى‏يابد مگر آنكه به زيان او نيز جارى مى‏گردد و حقى از ديگران بر عهده‏اش ثابت مى‏شود،و بر زيان كسى جارى نمى‏شود و كسى را متعهد نمى‏كند مگر اينكه به سود او نيز جارى مى‏گردد و ديگران را درباره او متعهد مى‏كند.

چنانكه ملاحظه مى‏فرماييد،در اين بيان همه سخن از خداست و حق و عدالت و تكليف و وظيفه،اما نه به اين شكل كه خداوند به بعضى از افراد مردم فقط حق اعطاء فرموده است و آنها را تنها در برابر خود مسؤول قرار داده است و برخى ديگر را از حقوق محروم كرده،آنان را در مقابل خودش و صاحبان حقوق،بى‏حد و نهايت مسؤول قرار داده است و در نتيجه عدالت و ظلم ميان حاكم و محكوم مفهوم ندارد.

و هم در آن خطبه مى‏فرمايد:

و ليس امرؤ و ان عظمت فى الحق منزلته و تقدمت فى الدين فضيلته بفوق ان يعان على ما حمله الله من حقه،و لا امرؤ و ان صغرته النفوس و اقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه.

هيچ كس(هر چند مقام و منزلتى بزرگ و سابقه‏اى درخشان در راه حق و خدمت‏به دين داشته باشد) در مقامى بالاتر از همكارى و كمك به او در اداى وظايفش نمى‏باشد،و هيچ كس هم(هر اندازه مردم او را كوچك بشمارند و چشمها او را خرد ببينند)در مقامى پايين‏تر از همكارى و كمك رساندن و كمك گرفتن نيست.

و نيز در همان خطبه مى‏فرمايد:

فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة و لا تتحفظوا منى بما يتحفظ به عند اهل البادرة،و لا تخالطونى بالمصانعة و لا تظنوا بى استثقالا فى حق قيل لى و لا التماس اعظام لنفسى،فانه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه،فلا تكفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل.

با من آن سان كه با جباران و ستمگران سخن مى‏گويند سخن نگوييد،القاب پر طنطنه برايم به كار نبريد،آن ملاحظه كارى‏ها و موافقتهاى مصلحتى كه در برابر مستبدان اظهار مى‏دارند،در برابر من اظهار مداريد،با من به سبك سازشكارى معاشرت نكنيد،گمان مبريد كه اگر به حق سخنى به من گفته شود بر من سنگين آيد و يا از كسى بخواهم مرا تجليل و تعظيم كند،كه هر كس شنيدن حق يا عرضه شدن عدالت‏بر او ناخوش و سنگين آيد،عمل به حق و عدالت‏بر او سنگين‏تر است،پس،از سخن حق يا نظر عادلانه خوددارى نكنيد.

حكمران امانتدار است نه مالك

در فصل پيش گفتيم كه انديشه‏اى خطرناك و گمراه كننده در قرون جديد ميان بعضى از دانشمندان اروپايى پديد آمد كه در گرايش گروهى به ماترياليسم سهم بسزايى دارد،و آن اينكه نوعى ارتباط تصنعى ميان ايمان و اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حق حاكميت توده مردم از طرف ديگر بر قرار شد.مسؤوليت در برابر خدا مستلزم عدم مسؤوليت در برابر خلق خدا فرض شد و حق الله جانشين حق الناس گشت.ايمان و اعتقاد به ذات احديت-كه جهان را به‏«حق‏»و به‏«عدل‏»بر پا ساخته است-به جاى اينكه زير بنا و پشتوانه انديشه حقوق ذاتى و فطرى تلقى شود،ضد و مناقض آن شناخته شد و بالطبع حق حاكميت ملى مساوى شد با بى خدايى.

از نظر اسلام،درست امر بر عكس آن انديشه است.در نهج البلاغه كه اكنون موضوع بحث ماست-با آنكه اين كتاب مقدس قبل از هر چيزى كتاب توحيد و عرفان است و در سراسر آن سخن از خداست و همه جا نام خدا به چشم مى‏خورد-از حقوق واقعى توده مردم و موقع شايسته و ممتاز آنها در برابر حكمران و اينكه مقام واقعى حكمران امانتدارى و نگهبانى حقوق مردم است غفلت نشده،بلكه خت‏بدان توجه شده است. در منطق اين كتاب شريف،امام و حكمران،امين و پاسبان حقوق مردم و مسؤول در برابر آنهاست،از ايندو(حكمران و مردم)اگر بناست‏يكى براى ديگرى باشد،اين حكمران است كه براى توده محكوم است نه توده محكوم براى حكمران.سعدى همين معنى را بيان كرده آنجا كه گفته است:

گوسفند از براى چوپان نيست بلكه چوپان براى خدمت اوست

واژه‏«رعيت‏»عليرغم مفهوم منفورى كه تدريجا در زبان فارسى به خود گرفته است،مفهومى زيبا و انسانى داشته است.استعمال كلمه‏«راعى‏»را در مورد«حكمران‏»و كلمه‏«رعيت‏»را در مورد«توده محكوم‏»اولين مرتبه در كلمات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سپس به وفور در كلمات على عليه السلام مى‏بينيم.

اين لغت از ماده‏«رعى‏»است كه به معنى حفظ و نگهبانى است.به مردم از آن جهت كلمه‏«رعيت‏»اطلاق شده است كه حكمران عهده‏دار حفظ و نگهبانى جان و مال و حقوق و آزاديهاى آنهاست.

حديث جامعى از نظر مفهوم اين كلمه وارد شده است،رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:

كلكم راع و كلكم مسؤول،فالامام راع و هو مسؤول و المراة راعية على بيت زوجها و هى مسؤولة و العبد راع على مال سيده و هو مسؤول،الا فكلكم راع و كلكم مسؤول (16) .

همانا هر كدام از شما نگهبان و مسؤوليد،امام و پيشوا نگهبان و مسؤول مردم است،زن نگهبان و مسؤول خانه شوهر خويش است،غلام نگهبان و مسؤول مال آقاى خويش است.همان،پس همه نگهبان و همه مسؤوليد.

در فصل پيش چند نمونه از نهج البلاغه كه نمايشگر ديد على در مورد حقوق مردم بود ذكر كردم.در اين فصل نمونه‏هايى ديگر ذكر مى‏كنم.مقدمتا مطلبى از قرآن ياد آورى مى‏شود:

در سوره مباركه النساء،آيه 58 چنين مى‏خوانيم:

ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل .

خدا فرمان مى‏دهد كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و در وقتى كه ميان مردم حكم مى‏كنيد به عدالت‏حكم كنيد.

طبرسى در مجمع البيان ذيل اين آيه مى‏گويد:

«در معنى اين آيه چند قول است،يكى اينكه مقصود مطلق امانتهاست،اعم از الهى و غير الهى،و اعم از مالى و غير مالى،دوم اينكه مخاطب حكمرانان‏اند.خداوند با تعبير لزوم اداى امانت،حكمرانان را فرمان مى‏دهد كه به رعايت مردم قيام كنند.»

سپس مى‏گويد:

«مؤيد اين معنى اين است كه بعد از اين آيه بلا فاصله مى‏فرمايد: يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم .در اين آيه مردم موظف شده‏اند كه امر خدا و رسول و ولاة امر را اطاعت كنند.در آيه پيش،حقوق مردم و در اين آيه متقابلا حقوق ولاة امر ياد آورى شده است.از ائمه عليهم السلام روايت رسيده است كه از اين دو آيه يكى مال ماست(مبين حقوق ما بر شماست)و ديگرى مال شماست(مبين حقوق شما بر ماست)...امام باقر فرمود:اداى نماز و زكات و روزه و حج از جمله امانات است.از جمله امانتها اين است كه به ولاة امر دستور داده شده است كه صدقات و غنائم و غير آنها را از آنچه بستگى دارد به حقوق رعيت تقسيم نمايند...»

در تفسير الميزان نيز در بحث روايى كه در ذيل اين آيه منعقد شده است،از درالمنثور از على عليه السلام چنين روايت مى‏كند:

حق على الامام ان يحكم بما انزل الله و ان يؤدى الامانة،فاذا فعل ذلك فحق على الناس ان يسمعوا الله و ان يطيعوا و ان يجيبوا اذا دعوا.

بر امام لازم است كه آنچنان حكومت كند در ميان مردم كه خداوند دستور آن را فرود آورده است و امانتى كه خداوند به او سپرده است ادا كند.هر گاه چنين كند،بر مردم است كه فرمان او را بشنوند و اطاعتش را بپذيرند و دعوتش را اجابت كنند.

چنانكه ملاحظه مى‏شود،قرآن كريم حاكم و سرپرست اجتماع را به عنوان‏«امين‏»و«نگهبان‏»اجتماع مى‏شناسد،حكومت عادلانه را نوعى امانت كه به او سپرده شده است و بايد ادا نمايد تلقى مى‏كند. برداشت ائمه دين و بالخصوص شخص امير المؤمنين على عليه السلام عينا همان چيزى است كه از قرآن كريم استنباط مى‏شود.

اكنون كه با منطق قرآن در اين زمينه آشنا شديم،به ذكر نمونه‏هاى ديگرى از نهج البلاغه بپردازيم. بيشتر بايد به سراغ نامه‏هاى على عليه السلام به فرماندارانش برويم،مخصوصا آنها كه جنبه بخشنامه دارد.در اين نامه‏هاست كه شان حكمران و وظايف او در برابر مردم و حقوق واقعى آنان منعكس شده است.

در نامه‏اى كه به عامل آذربايجان مى‏نويسد چنين مى‏فرمايد:

و ان عملك ليس لك بطعمة و لكنه فى عنقك امانة و انت مسترعى لمن فوقك.ليس لك ان تفتات فى رعية... (17)

مبادا بپندارى كه حكومتى كه به تو سپرده شده است‏يك شكار است كه به چنگت افتاده است،خير، امانتى بر گردنت گذاشته شده است و ما فوق تو از تو رعايت و نگهبانى و حفظ حقوق مردم را مى‏خواهد.تو را نرسد كه به استبداد و دلخواه در ميان مردم رفتار كنى.

در بخشنامه‏اى كه براى مامورين جمع آورى ماليات نوشته است،پس از چند جمله موعظه و تذكر مى‏فرمايد:

فانصفوا الناس من انفسكم و اصبروا لحوائجهم،فانكم خزان الرعية و وكلاء الامة و سفراء الائمة (18) .

به عدل و انصاف رفتار كنيد،به مردم درباره خودتان حق بدهيد،پر حوصله باشيد و در برآوردن حاجات مردم تنگ حوصلگى نكنيد كه شما گنجوران و خزانه‏داران رعيت و نمايندگان ملت و سفيران حكومتيد.

در فرمان معروف،خطاب به مالك اشتر مى‏نويسد:

و اشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة لهم و اللطف بهم و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان:اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق (19) .

در قلب خود استشعار مهربانى،محبت و لطف به مردم را بيدار كن.مبادا مانند يك درنده كه دريدن و خوردن را فرصت مى‏شمارد رفتار كنى كه مردم تو يا مسلمان‏اند و برادر دينى تو و يا غير مسلمان‏اند و انسانى مانند تو.

...و لا تقولن انى مؤمر آمر فاطاع،فان ذلك ادغال فى القلب و منهكة للدين و تقرب من الغير.

مگو من اكنون بر آنان مسلطم،از من فرمان دادن است و از آنها اطاعت كردن،كه اين عين راه يافتن فساد در دل و ضعف در دين و نزديك شدن به سلب نعمت است.

در بخشنامه ديگرى كه به سران سپاه نوشته است چنين مى‏فرمايد:

فان حقا على الوالى ان لا يغيره على رعيته فضل ناله و لا طول خص به و ان يزيده ما قسم الله له من نعمه دنوا من عباده و عطفا على اخوانه (20) .

لازم است والى را كه هر گاه امتيازى كسب مى‏كند و به افتخارى نائل مى‏شود،آن فضيلتها و موهبتها او را عوض نكند،رفتار او را با رعيت تغيير ندهد،بلكه بايد نعمتها و موهبتهاى خدا بر او،او را بيشتر به بندگان خدا نزديك و مهربانتر گرداند.

در بخشنامه‏هاى على عليه السلام حساسيت عجيبى نسبت‏به عدالت و مهربانى به مردم و محترم شمردن شخصيت مردم و حقوق مردم مشاهده مى‏شود كه راستى عجيب و نمونه است.

در نهج البلاغه سفارشنامه‏اى(وصيتى)نقل شده كه عنوان آن‏«لمن يستعمله على الصدقات‏»است،يعنى براى كسانى است كه ماموريت جمع آورى زكات را داشته‏اند.عنوان حكايت مى‏كند كه اختصاصى نيست،صورت عمومى داشته است،خواه به صورت نوشته‏اى بوده است كه در اختيار آنها گذاشته مى‏شده است و خواه سفارش لفظى بوده كه همواره تكرار مى‏شده است.سيد رضى آن را در رديف نامه‏ها آورده است و مى‏گويد ما اين قسمت را در اينجا مى‏آوريم تا دانسته شود على عليه السلام حق و عدالت را چگونه بپا مى‏داشت و چگونه در بزرگ و كوچك كارها آنها را منظور مى‏داشت.دستورها اين است:

«به راه بيفت‏بر اساس تقواى خداى يگانه.مسلمانى را ارعاب نكنى (21) ،طورى رفتار نكن كه از تو كراهت داشته باشد،بيشتر از حقى كه به مال او تعلق گرفته است از او مگير.وقتى كه بر قبيله‏اى كه بر سر آبى فرود آمده‏اند وارد شدى،تو هم در كنار آن آب فرود آى بدون آنكه به خانه‏هاى مردم داخل شوى.با تمام آرامش و وقار،نه به صورت يك مهاجم،بر آنها وارد شو و سلام كن،درود بفرست‏بر آنها،سپس بگو: بندگان خدا!مرا ولى خدا و خليفه او فرستاده است كه حق خدا را از اموال شما بگيريم،آيا حق الهى در اموال شما هست‏يا نه؟اگر گفتند:نه،بار ديگر مراجعه نكن،سخنشان را بپذير و قول آنها را محترم بشمار.اگر فردى جواب مثبت داد او را همراهى كن بدون آنكه او را بترسانى و يا تهديد كنى،هر چه زر و سيم داد بگير.اگر گوسفند يا شتر دارد كه بايد زكات آنها را بدهد،بدون اجازه صاحبش داخل شتران يا گوسفندان مشو كه بيشتر آنها از اوست.وقتى كه داخل گله شتر يا رمه گوسفندى شدى،به عنف و شدت و متجبرانه داخل مشو.» (22)

تا آخر اين وصيتنامه كه مفصل است.

به نظر مى‏ رسد همين اندازه كافى است كه ديد على را به عنوان يك حكمران در باره مردم به عنوان يك توده محكوم روشن سازد.

پى‏ نوشتها

1- حديد/25.

2- مائده/67.

3- آل عمران/144.

4- يعنى به فرض نبودن حكومت صالح،حكومت ناصالح كه به هر حال نظام اجتماع را حفظ مى‏كند از هرج و مرج و بى‏نظامى و زندگى جنگلى بهتر است.

5- نهج البلاغه،خطبه 40.

6- نهج البلاغه،خطبه‏33.

7- نهج البلاغه،حكمت‏429.

8- از خطبه 15 نهج البلاغه.

9- نهج البلاغه،خطبه‏3(شقشقيه).

10- نهج البلاغه،خطبه‏126.

11- قرارداد اجتماعى،ص‏37 و 38.

12- همان مدرك،ص 40 و نيز رجوع شود به كتاب آزادى فرد و قدرت دولت،تاليف آقاى دكتر محمود صناعى،ص 4 و 5.

13- به عبارت ديگر هر چه او بكند عين عدالت است.

14- يفتاح از قضات بنى اسرائيل در جنگى نذر كرده بود اگر خداوند او را پيروز گرداند،در بازگشت هر كس را كه نخست‏بدو برخورد به قربانى خداوند بسوزاند.در بازگشت نخستين كسى كه به او برخورد دخترش بود.يفتاح دختر خود را سوزاند.

15-آزادى فرد و قدرت دولت،ص 78.

16- صحيح بخارى،ج‏7،كتاب النكاح.

17- نهج البلاغه،بخش نامه‏ها،نامه 5.

18- همان،نامه 51.

19- همان،نامه‏53.

20- همان،نامه 50.

21- اينكه تنها نام مسلمان آمده است از آن جهت است كه صدقات تنها از مسلمين گرفته مى‏شود.

22- نهج البلاغه،نامه 25،ايضا رجوع شود به نامه‏هاى‏26 و27 و46.

مجموعه آثار جلد 16 صفحه 427

استاد شهيد مرتضى مطهرى

عدالت اجتماعى‏

بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

عدالت اجتماعى‏

1- عدالت اجتماعى‏ - قسمت اول

2- عدالت اجتماعى‏ - قسمت دوم

3- امام علی علیه السلام و استقرار عدالت