ماجراى افك
بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
ماجراى افك
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، بخارى، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى(در كتاب شعب)همگى از عايشه روايتكردهاند كه گفت: رسول خدا(ص)همواره وقتى مىخواست به سفرى برود در ميانهمسرانش قرعه مىانداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مىشد او را با خود به سفر مىبرد.
در سفرى در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد.و من با رسول خدا(ص)
به سفر رفتم، و سفر سفر جنگ بود.و اين در هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده بود، و مرا به همين جهت همواره در هودجى سوار مىكردند، و در همان هودج نيز منزلمىكردم.همچنان مىرفتيم تا رسول خدا(ص)از جنگ فارغ شد و برگشت.
همين كه نزديكيهاى مدينه رسيديم، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار شويد.من برخاستمو از لشگرگاه گذشتم، تا قضاى حاجت كنم.بعد از قضاى حاجت به محل رحل خودبرگشتم.پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مهرههاى يمانى بود پاره شده و افتاده، بهدنبال آن مىگشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مامورين هودج من هودجمرا بلند كرده بالاى شتر من گذاشتند، به خيال اينكه من در هودجم، (خواهى گفت چطور بودنو نبودن يك زن در هودج را نمىفهميدند؟جواب اين است كه در آن ايام زنها خيلى كمگوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لايموت بود)، لذا مامورين از سبكى هودج تعجبنكردند، علاوه بر اين من زنى نورس بودم به هر حال شتر را هى كردند و رفتند.و من در اينميان گلوبندم را پيدا كردم اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود.من خود را بهمحل كاروان، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم رسانيده قدرى ايستادم، شايد به جستجوىمن برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم خوابم برد.
از سوى ديگر صفوان بن معطل سلمى ذكرانى كه مامور بود از عقب لشكر حركتكند هنگام صبح بدانجا كه من خوابيده بودم رسيد و از دور شبح انسانى ديد، نزديك آمد و مراشناخت، چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود وقتى مرا شناخت استرجاع گفت و من بهصداى او كه مىگفت : "انا لله و انا اليه راجعون"بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم، بهخدا سوگند كه غير از همين استرجاع ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او جزهمان استرجاع را نشنيدم.پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم.سپس به راه افتاد تا بهلشگرگاه رسيديم، و آن منزلى بود كنار نحر ظهيرة و اين قضيه باعث شد كه عدهاى درباره منسخنانى بگويند و هلاك شوند.
و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد عبد الله بن ابى بن سلول بود.پس به مدينهآمديم و من از روزى كه وارد شديم تا مدت يك ماه مريض شدم مردم دنبال حرف تهمتزنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالى كه من از جريان به كلى بىخبر بودم.تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مىانداخت اين بود كه من هيچ وقت به مثلآن ايامى كه مريض بودم از رسول خدا(ص)لطف نديدم.همواره بر من واردمىشد و سلام مىكرد، و مىپرسيد چطورى؟و اين مايه تعجب و شك من مىشد.ولىبه شرى كه پيش آمده بود پى نمىبردم، تا بعد از آنكه نقاهت يافته از خانه بيرون آمدم، در حالى كه ام مسطح هم جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود.ومناصع محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شبها از اين شب تا شب ديگر بدانجا نمىرفتند واين قبل از رسم شدن مستراح در خانهها بود، تا آن روز به رسم عرب قديم براى قضاى حاجتبه گودالها مىرفتيم و از اينكه در خانه مستراح بسازيم ناراحت و متاذى بوديم.
پس من و ام مسطح از در خانه بيرون شده لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، اممسطح پايش به جامهاش گير كرد و افتاد، و گفت: هلاك باد مسطح، من گفتم: اين چهحرف بدى بود كه زدى، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده بد مىگويى؟گفت: اىخانم!مگر نشنيدهاى كه چه حرفهايى مىزند؟گفتم: نه، مگر چه مىگويد؟آنگاه شروعكرد داستان اهل افك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.
و همين كه به خانه برگشتم رسول خدا(ص)به ديدنم آمد و بر منسلام كرد و پرسيد چطورى؟گفتم : اجازه مىدهى به سراغ پدر و مادرم بروم؟ ـ مىگويد: مناز اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان افك را بشنوم، ـ آنگاهمىگويد: رسول خدا(ص)به من اجازه داد.پس به خانه پدر و مادرم رفتم، وبه مادرم گفتم: اى مادر مردم چه مىگويند؟گفت : دخترم ناراحت مباش كمتر زنى زيباپيدا مىشود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو حرفى دنبالش نزنند، گفتم:
سبحان الله مردم اين طور مىگويند؟پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم ونتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوزمىگريستم.
رسول خدا(ص)على بن ابيطالب و اسامة بن زيد را خواست و باايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد، اسامه چون از براءت خانواده اوآگاهى داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود گفت: يا رسول الله همسرت را داشتهباش كه ما جز خير سابقهاى از ايشان نداريم، و اما على بن ابيطالب گفت: يا رسول الله(ص)خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطى زن هم نيست علاوه بر اين ازكنيز او اگر بپرسى تو را تصديق مىكند پس رسول خدا(ص)دستور داد بريرةبيايد، چون آمد حضرت پرسيد: اى بريرة آيا چيزى كه مايه شك و شبههات باشد از عايشهديدهاى؟گفت: نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده من از او هيچ سابقه سويىندارم، جز اينكه او جوان است، و خوابش سنگين، بارها شده كه براى خانه خمير مىكند وهمان جا خوابش مىبرد، تا آنكه حيوانات اهلى مىآيند و خمير را مىخورند.
پس رسول خدا(ص)بر خاسته درباره عبد الله بن ابى استعذار (1) نمود، و درمنبر فرمود: اى گروه مسلمانان!كيست كه اگر من مردى را كه شرش به اهل بيت من رسيدهكيفر كنم عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟چون به خدا سوگند من جز خير هيچ سابقهاى ازهمسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زدهايد كه جز خير سابقهاى از او نيز ندارم، او هيچوقت بدون من وارد خانه من نمىشد.
پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مىكنم، اگر از اوسباشد گردنش را مىزنم، و اگر از برادران ما يعنى بنى خزرج باشد هر امرى بفرمايىاطاعت مىكنم، سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود آن روز دچارحميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت: به خدا سوگند دروغ گفتى، و تو او رانمىكشى، و نمىتوانى بكشى، پس از وى اسيد بن حضير پسر عموى سعد برخاست و به سعدبن عباده گفت: تو دروغ مىگويى، چون مردى منافق هستى، و از منافقين دفاع مىكنى، پسدو قبيله اوس و خزرج از جاى برخاسته به هيجان آمدند، و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند درهمه اين احوال رسول خدا(ص)بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آراممىكرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.
من آن روز مرتب گريه مىكردم و اشكم بند نمىآمد، و چشمم به خواب نرفت، پدر ومادرم نزدم آمدند، و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده، ترسيدند كه ازگريه جگرم شكافته شود.هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مىكردم، زنىاز انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد، در اين بين ناگهان رسولخدا(ص)وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمىنشست، وبه من همان حرفهايى را زد كه قبلا مىزد .
اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى مناز غيب دستورى نرسيده بود پس رسول خدا(ص)وقتى مىنشست تشهدخواند، و سپس فرمود: اما بعد، اى عايشه به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمتها مبرىباشى كه خدا در براءت تو آيه قرآنى مىفرستد، و اگر گنهكار باشى بايد استغفار كنى و به خدا توبهببرى، كه بنده خدا وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا توبهاش را مىپذيردبعد از آنكه سخنان رسول خدا(ص)تمام شد ناگهان اشكم خشك شد، و ديگر قطرهاى اشك نيامد، من به پدرم گفتم پاسخ رسول خدا(ص)رابده گفت: به خدا سوگند نمىدانم چه بگويم به مادرم گفتم : جواب رسول خدا(ص)
را بده گفت: به خدا سوگند نمىفهمم چه بگويم.
و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمىدانستم، گفتم: من به خداسوگند مىدانستم كه شما اين جريان را شنيدهايد، و در دلهايتان جاى گرفته، و آن راپذيرفتهايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم، و خدا مىداند كه برى از چنين تهمتىهستم، تصديقم نمىكنيد، و اگر اعتراف كنم، به كارى اعتراف كردهام كه به خدا سوگندنكردهام، ولى شما تصديقم نمىكنيد.و به خدا سوگند مثالى براى خودم و شما سراغ ندارم الاكلام پدر يوسف(ع)كه گفت : "فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون"آنگاهروى گردانيده در بسترم خوابيدم، در حالى كه از خود خاطر جمع بودم، و مىدانستم كه خدامرا تبرئه مىكند، ولى احتمال نمىدادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامتبخوانند، چون خود را حقيرتر از آن مىدانستم كه خدا دربارهام آيهاى از قرآن بفرستد كه تلاوتشود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا(ص)رؤيايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم.
سپس مىگويد: به خدا سوگند رسول خدا(ص)تصميم به برخاستننگرفته بود، واحدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او نازل شد، و همانحالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مىداد دست داد و از شدت امر عرقىمانند دانههاى مرواريد از او سرازير شد، با اينكه آن روز روز سردى بود.همين كه حالتوحى تمام شد به خود آمد، در حالى كه مىخنديد و اولين كلمهاى كه گفت اين بود كه: اىعايشه بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد.مادرم گفت: برخيز و بنشين.گفتم به خدابر نمىخيزم و جز خدا كسى را سپاس نمىگويم، آنگاه آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبةمنكم"و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود .
و بعد از آنكه خداوند اين آيات را در براءتم نازل فرمود، ابو بكر كه همواره به مسطحبن اثاثه به خاطر فقر و خويشاونديش كمك مىكرد، گفت: به خدا سوگند ديگر من به مسطحهيچ كمكى نمىكنم، زيرا درباره دخترم عايشه چنين بلوايى به راه انداخت، خداى تعالى دررد او اين آيه را فرستاد: "و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة ان يؤتوا اولى القربى و المساكين...رحيم"پس ابو بكر گفت: به خدا سوگند من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد، پس رفتارخود را درباره مسطح دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت: به خدا تا ابد از انفاق بهاو دريغ نمىكنم.
موارد اشكال در اين روايت و روايات ديگرى كه از طرق عامه در اين باره نازل شده است
عايشه مىگويد: رسول خدا(ص)از زينت دختر جحش از وضع منپرسيد، و فرمود: اى زينت تو چه مىدانى و چه ديدهاى؟گفت يا رسول الله(ص)
چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است، و من جز خير از او چيزى نديدهام، با اينكهزينب از ميان همسران رسول خدا(ص)تنها كسى بود كه با من تكبر مىكرد وخداوند او را با ورع و تقوى عصمت داد، و خواهرش حمنه كه چنين تقوايى نداشت، و با اوستيز مىكرد، جزو اصحاب افك شد، و هلاك گشت (2) .
مؤلف: اين روايت به طرقى ديگر نيز از عايشه، از عمر، ابن عباس، ابو هريره، ابواليسر انصارى، ام رومان مادر عايشه، و ديگران نقل شده، و با اين روايت مقدارى اختلاف دارد .
و در آن آمده كه منظور از"الذين جاءوا بالافك"عبد الله بن ابى بن سلول، و مسطح بناثاثه (كه از اصحاب بدر و از سابقين اولين از مهاجرين است)، و حسان بن ثابت و حمنهخواهر زينب همسر رسول خدا(ص)بودند.
و نيز در آن آمده كه رسول خدا(ص)بعد از نزول آيات افك، ايشان راخواست، و بر آنان حد جارى ساخت، چيزى كه هست عبد الله بن ابى را دو بار حد زد، براىاينكه كسى كه همسر رسول خدا(ص)را نسبت زنا بدهد دو حد دارد (3) .
و در اين روايت كه با هم قريب المضمون مىباشند در جريان قصه از چند جهتاشكال است:
جهت اول اينكه: از خلال اين روايات برمىآيد كه رسول خدا(ص)
درباره عايشه سوء ظن پيدا كرده بود، مثلا يك جاى روايات آمده كه حال آن جناب نسبتبه عايشه در ايام مرضش تغيير يافته بود، تا آيات تبرئه نازل شد، جاى ديگر آمده كه عايشهگفت : بحمد الله نه به حمد تو، و در بعضى از روايات آمده كه رسول خدا(ص)
به پدرش دستور داد برو و به عايشه بشارت بده، ابو بكر وقتى بشارت را داد گفت بحمدالله نه به حمد صاحبت كه تو را فرستاده، و مقصودش رسول خدا(ص)بوده، ودر جاى ديگر روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)او را نصيحت مىكرد كهاگر واقعا اين كار را كردهاى توبه كن، زنى جلو در خانه نشسته بود، عايشه گفت از اين زنخجالت نمىكشى كه برود و شنيدههاى خود را بازگو كند؟و معلوم است كه اين جور حرفزدن با رسول خدا(ص)، ـ كه منظور در همه آنها اهانت و اعتراض است وقتى از عايشه سر مىزند كه رسول خدا(ص)را در امر خود دچار سوء ظنببيند، علاوه بر اين در روايت عمر تصريح شده كه گفت: در قلب رسول خدا(ص)
از آنچه مىگفتند سوء ظنى پيدا شده بود.
و كوتاه سخن اينكه دلالت عموم روايات بر سوء ظن رسول خدا(ص)
نسبت به عايشه جاى هيچ حرفى نيست، و حال آنكه رسول خدا(ص)اجل ازاين سوء ظن است و چطور نباشد؟با اينكه خداى تعالى ساير مردم را از اين سوء ظن توبيخنموده و فرمود: "چرا وقتى مؤمنين و مؤمنات اين را شنيدند حسن ظن به يكديگر از خود نشانندادند، و نگفتند كه اين افترايى است آشكار؟"، و وقتى حسن ظن به مؤمنين از لوازم ايمانباشد، رسول خدا(ص)سزاوارتر به آن است، و سزاوارتر از اجتناب از سوء ظناست كه خود يكى از گناهان مىباشد و مقام نبوت و عصمت الهى او با چنين گناهىنمىسازد.
علاوه بر اين قرآن كريم تصريح كرده به اينكه رسول خدا(ص)داراىحسن ظن به مؤمنين است و فرموده: "و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم،يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين، و رحمة للذين آمنوا منكم، و الذين يؤذون رسول الله(ص)
لهم عذاب اليم" (4) .
از اين هم كه بگذريم اصولا اگر بنا باشد گناهانى چون زنا در خانواده پيغمبر نيز راهپيدا كند، مايه تنفر دلها از او شده و دعوت او لغو مىگردد، و بر خدا لازم است كه خاندان اورا از چنين گناهانى حفظ فرمايد، و اين حجت و دليل عقلى عفت زنان آن جناب را به حسبواقع ثابت مىكند، نه عفت ظاهرى را فقط، و با اينكه عقل همه ما اين معنا را درك مىكند،چطور رسول خدا(ص)آن را درك نكرده و نسبت به همسر خود دچار ترديدمىشود.
جهت دوم اينكه: آنچه از روايات بر مىآيد اين است كه داستان افك از روزى كهسازندگان آن آن را به راه انداختند، تا روزى كه به همين جرم تازيانه خوردند، بيش از يك ماهطول كشيده، و با اينكه حكم قذف در اسلام معلوم بوده، كه هر كس شخصى را قذف كند و شاهد نياورد بايد تازيانه بخورد، و شخص متهم تبرئه شود، با اين حال چرا رسول خدا(ص)
بيش از يك ماه حكم خدا را در حق قذف كنندگان جارى نكرد و منتظر وحىماند تا دستورى در امر عايشه برسد و در نتيجه اين مسامحه، قضيه دهان به دهان بگردد ومسافران از اينجا به آنجا بكشانند و كار به جايى برسد كه ديگر وصله بر ندارد؟مگر آيه شريفهغير آن حكم ظاهرى چيز زايدى آورد؟وحيى هم كه آمد همان را بيان كرد كه آيه قذف بيانكرده بود كه مقذوف به حكم ظاهرى شرعى براءت دارد.
و اگر بگويى كه آيات مربوط به افك چيز زايدى بيان كرد، و آن طهارت واقعىعايشه، و براءت نفس الامرى او است، و آيه قذف اين را نمىرسانيد، و شايد انتظار رسول خدا(ص)
براى همين بوده كه آيهاى نازل شود، و بى گناهى عايشه را به حسبواقع بيان كند.
در جواب مىگوييم هيچ يك از آيات شانزدهگانه افك دلالتى بر براءت واقعىندارد، تنها حجت عقليهاى كه گذشت كه بايد خانوادههاى انبياء از لوث فحشاء پاك باشندآن را افاده مىكند.
و اما آيات دهگانه اول، كه در آن شائبه اختصاصى هست، روشنترين آنها در دلالتبر براءت عايشه آيه"لو لا جاءوا عليه باربعة شهداء، فاذ لم ياتوا بالشهداء فاولئك عند الله همالكاذبون "است، كه در آن استدلال شده بر دروغگويى اصحاب افك، به اينكه شاهدنياوردهاند، و معلوم است كه شاهد نياوردن دليل بر براءت ظاهرى، يعنى حكم شرعى بهبراءت است، نه براءت واقعى، چون پر واضح است كه بين شاهد نياوردن و براءت واقعىحتى ذرهاى هم ملازمه نيست.
و اما آيات ششگانه اخير كه حكم به براءت طيبين و طيبات مىكند، حكم عامىاست كه در لفظ آن مخصصى نيامده و در نتيجه شامل عموم طيبين و طيبات مىشود و براءتىكه اثبات مىكند در بين عموم آنان مشترك است، و اين نيز واضح است كه براءت عموممقذوفين(البته در قذفى كه اقامه شهود نشده باشد)با حكم ظاهرى شرعى مناسب است نه بابراءت واقعى.
پس حق مطلب اين است كه هيچ گريزى از اين اشكال نيست، مگر اينكه كسىبگويد: آيه قذف قبل از داستان افك نازل نشده بوده، بلكه بعد از آن نازل شده، و علت توقفرسول خدا(ص)هم اين بوده كه حكم اين پيش آمد و نظاير آن در اسلام نازلنشده بوده، و رسول خدا(ص)منتظر حكم آسمانى آن بوده.
رواياتى از طرق شيعه كه بنا بر آنها داستان افك در باره ماريه قبطيه، و تهمت زننده عائشه بوده و از جمله روشنترين ادله بر نادرستى اين روايت اين است كه رسول خدا(ص)
در مسجد از مردم درباره شخص قاذف استعذار كرد(يعنى فرمود: شر او را از من دوركنيد به طورى كه ملامتى متوجه من نشود)و سعد بن معاذ آن پاسخ را داد، و سعد بن عباده با اومجادله كرد، و سر انجام در ميان اوس و خزرج اختلاف افتاد.
و در روايت عمر آمده كه بعد از ذكر اختلاف مزبور، اين گفت: يا للأوس و آنگفت: يا للخزرج، پس اين دو قبيله دست به سنگ و كفش زده به تلاطم در آمدند، تا آخرحديث، و اگر آيه قذف قبلا نازل شده بود، و حكم حد قاذف معلوم گشته بود، سعد بن معاذپاسخ نمىداد كه من او را مىكشم، بلكه او و همه مردم پاسخ مىدادند كه يا رسول الله(ص)
حكم قذف را در بارهاش جارى كن، قدرت هم كه دارى، ديگر منتظر چههستى؟.
اشكال سومى كه به اين روايات وارد است اين است كه اين روايات تصريحمىكنند به اينكه قاذفين، عبد الله بن ابى و مسطح و حسان و حمنه بودند، آن وقت مىگويند:
كه رسول خدا(ص)عبد الله بن ابى را دو بار حد زد، ولى مسطح و حسانو حمنه را يك بار، آنگاه تعليل مىآورند كه قذف همه جا يك حد دارد، ولى در خاندانرسول خدا(ص)دو حد و اين خود تناقضى است صريح، چون همه نامبردگانمرتكب قذف شده بودند و فرقى در اين جهت نداشتند .
بله در روايات آمده كه عبد الله بن ابى"تولى كبره"يعنى تقصير عمده زير سر او بوده، وليكن هيچ يك از امت اسلام نگفته كه صرف اين معنا باعث اين مىشود كه دو حد بر اوجارى شود، و عذاب عظيم را در آيه"الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم"تفسير به دو حدنكردهاند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبة منكم..."گفته كه: عامهروايت كردهاند كه اين آيات درباره عايشه نازل شد، كه در جنگ بنى المصطلق از قبيله خزاعهنسبت ناروا به او دادند، ولى شيعه روايت كردهاند كه درباره ماريه قبطيه نازل شده، كهعايشه نسبت ناروا به او داد.
بعد مىگويد: محمد بن جعفر براى ما حديث كرد كه محمد بن عيسى، از حسن بنعلى بن فضال، برايمان حديث كرد، كه عبد الله بن بكير از زراره برايمان نقل كرد كه گفت:
از امام ابى جعفر(ع)شنيدم كه مىفرمود: وقتى ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)
از دنيا رفت، آن جناب سخت غمگين شد، عايشه گفت: چه خبر شده؟چرا اينقدر بر مرگ اين كودك مىگريى؟او كه فرزند تو نبود، بلكه فرزند جريح بود، پس رسول خدا(ص)
على(ع)را فرستاد تا جريح را به قتل برساند، على(ع)با شمشير حركت كرد، و جريح مردى قبطى بود كه در باغى زندگى مىكرد،على(ع)در باغ را كوبيد، جريح پشت در آمد كه آن را باز كند، همين كه على راغضبناك ديد، به داخل باغ گريخت، و در را باز نكرد، على(ع)از ديوار پريد و واردباغ شد و او را دنبال كرد، وقتى ديد نزديك است خونش ريخته شود، به بالاى درختى رفت،على(ع)هم به دنبالش بالا رفت، او خود را از درخت پرت كرد، و در نتيجه عورتشنمايان شد، و على(ع)ديد كه او اصلا هيچيك از آلت تناسلى مردان و زنان راندارد، پس نزد رسول خدا(ص)برگشت و عرضه داشت يا رسول الله(ص)
هر وقت به من فرمانى مىدهى كه من مانند سيخ داغ در داخل كرك باشم و ياآنكه با احتياط اقدام كنم؟حضرت فرمود: نه البته بايد كه با احتياط باشى، عرضه داشت بهآن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده جريح نه از مردان را دارد، و نه از زنان را، حضرتفرمود: الحمد لله شكر خدايى را كه اين سوء را از ما اهل بيت بگردانيد (5) .
و در همان كتاب در روايت عبيد الله بن موسى، از احمد بن راشد، از مروان بنمسلم، از عبد الله بن بكير، روايت شده كه گفت: به امام صادق(ع)عرض كردم:
فدايت شوم، اينكه رسول خدا(ص)دستور داد مرد قبطى را بكشد، آيامىدانست كه عايشه دروغ مىگويد، يا نمىدانست؟و خدا خون قبطى را به خاطر احتياطعلى(ع)حفظ كرد؟فرمود: نه، به خدا سوگند مىدانست، و اگر دستور رسول خدا(ص)به على از باب عزيمت و تكليف حتمى بود، على بر نمىگشت، مگر بعداز كشتن او و ليكن رسول خدا(ص)اين دستور را طورى داد كه هم او كشتهنشود و هم عايشه از گناهش برگردد، ولى از گناهش برنگشت، و از اينكه خون مسلمان بىگناهى ريخته مىشود هيچ باكى نكرد (6) .
مؤلف: البته در اين ميان روايات ديگرى هست كه غير عايشه را هم شريك عايشه دراين نسبت ناروا دانسته، و جريح نامبرده خادم ماريه قبطيه و مردى خواجه بوده كه مقوقسبزرگ مصر او را با ماريه نزد رسول خدا(ص)هديه فرستاده بود، تا ماريه راخدمت كند.
اشكالاتى كه بر اين روايات نيز وارد است ولى اين روايات هم خالى از اشكال نيست:
اما اولا: براى اينكه داستانى كه در اين روايات آمده با آيات افك منطبق نمىشود،مخصوصا با آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبة منكم..."و آيه"و لو لا اذ سمعتموه ظنالمؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا"و آيه"اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكمبه علم ..."زيرا حاصل اين آيات اين است كه در اين داستان جماعتى با هم دست داشتهاند،و داستان را اشاعه مىدادند تا رسول خدا(ص)را رسوا كنند، و مردم هم آن رادهان به دهان مىگرداندند و در نتيجه قضيه، منتشر شده، و مدتى طولانى در بين مردم باقىمانده، و اين جماعت هيچ حرمتى را براى رسول خدا(ص)رعايت نكردند،اين مطالب كجا و مضمون حديث فوق كجا؟!
خدا مىداند، مگر اينكه بگوييم در روايات در شرح مفصل داستان، كوتاهى شده.
و اما ثانيا: مقتضاى براءت ماريه قبطيه اين است كه حد خداى را بر عايشه جارىكرده باشند، و حال آنكه جارى نكردند، و هيچ مفرى از اين اشكال نيست، جز اينكه بگوييماين قصه قبل از نزول حكم قذف واقع شده، و آيه قذف بعد از مدت زمانى نازل شده است.
ولى آنچه در حل اشكال حد بر هر دو صنف از روايات بايد گفت ـ همان طور كهگذشت ـ اين است كه بگوييم آيات افك قبل از آيه حد قذف نازل شده و با نزول آيه افكهم غير از براءت مقذوف در صورت اقامه نشدن شاهد و غير از حرمت اين عمل چيزى تشريعنشد، يعنى حد قاذف در آن آيه تشريع نشد، چون اگر حد قاذف قبل از داستان افك تشريع شدهبود، هيچ مجوزى براى تاخير آن، و به انتظار وحى نشستن نبود، و هيچ يك از قاذفها هم ازحد رهايى نمىيافتند، و اگر هم با خود آيات افك تشريع شده بود، بايد در آنها اشارهاى به آنشده بود، و لااقل آيات افك متصل به آيات قذف مىشد، و كسى كه عارف به اسلوبهاىكلام است هيچ شكى نمىكند در اينكه آيه"ان الذين جاءوا بالافك"تا آخر آيات، هيچ گونهاتصالى با ما قبل خود ندارد .
و اينكه هر كس به يكى از زنان رسول خدا(ص)نسبت ناروا دهد دوبار حد دارد، بايد در خلال آيات افك كه آن همه تشديد و نص تهديد به عذاب در آنها هستبه اين مساله اشاره مىشد، و نشده.
و اين اشكال در صورتى كه آيه قذف با آيات افك نازل شده باشد شديدتر است،براى اينكه لازمه چنين فرضى اين است كه مورد ابتلاء حكم دو حد باشد آن وقت حكم يكحد نازل شود.
پىنوشتها:
1)استعذار يعنى كسى بگويد اگر فلانى را به سبب كار ناشايستهاش كيفر كنم چه كسى عذرو انگيزه مرا درك مىكند و مرا به خاطر كيفر دادن او نكوهش نمىكند.
2)الدر المنثور، ج 5، ص .25
3)الدر المنثور، ج 5، ص 27 و .28
4)از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مىدهند و مىگويند او خوش باور و(سر تا پا)گوشاست، بگو خوش باور بودن او به نفع شما است او ايمان به خدا دارد و مؤمنان را تصديق مىكند و رحمتاست براى كسانى كه از شما كه ايمان آوردهاند، و آنها كه فرستاده خدا را آزار مىدهند عذاب دردناكىدارند.سوره توبه، آيه .61
5)تفسير قمى، ج 2، ص .99
6)تفسير برهان، ج 3، ص 127 ح .3
ترجمه تفسیر المیزان جلد ۱۵ ص ۱۳۷ -