بسم رب المهدی
اشهد ان مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

ماجراى افك

در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، بخارى، عبد بن حميد، مسلم، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن مردويه و بيهقى(در كتاب شعب)همگى از عايشه روايت‏كرده‏اند كه گفت: رسول خدا(ص)همواره وقتى مى‏خواست به سفرى برود در ميان‏همسرانش قرعه مى‏انداخت، و قرعه به نام هر كس بيرون مى‏شد او را با خود به سفر مى‏برد.

در سفرى در ميان ما قرعه انداخت، قرعه به نام من در آمد.و من با رسول خدا(ص)

به سفر رفتم، و سفر سفر جنگ بود.و اين در هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده بود، و مرا به همين جهت همواره در هودجى سوار مى‏كردند، و در همان هودج نيز منزل‏مى‏كردم.همچنان مى‏رفتيم تا رسول خدا(ص)از جنگ فارغ شد و برگشت.

همين كه نزديكيهاى مدينه رسيديم، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار شويد.من برخاستم‏و از لشگرگاه گذشتم، تا قضاى حاجت كنم.بعد از قضاى حاجت به محل رحل خودبرگشتم.پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مهره‏هاى يمانى بود پاره شده و افتاده، به‏دنبال آن مى‏گشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم و مامورين هودج من هودجم‏را بلند كرده بالاى شتر من گذاشتند، به خيال اينكه من در هودجم، (خواهى گفت چطور بودن‏و نبودن يك زن در هودج را نمى‏فهميدند؟جواب اين است كه در آن ايام زنها خيلى كم‏گوشت و سبك بودند، چون غذايشان قوت لايموت بود)، لذا مامورين از سبكى هودج تعجب‏نكردند، علاوه بر اين من زنى نورس بودم به هر حال شتر را هى كردند و رفتند.و من در اين‏ميان گلوبندم را پيدا كردم اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود.من خود را به‏محل كاروان، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم رسانيده قدرى ايستادم، شايد به جستجوى‏من برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم خوابم برد.

از سوى ديگر صفوان بن معطل سلمى ذكرانى كه مامور بود از عقب لشكر حركت‏كند هنگام صبح بدانجا كه من خوابيده بودم رسيد و از دور شبح انسانى ديد، نزديك آمد و مراشناخت، چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود وقتى مرا شناخت استرجاع گفت و من به‏صداى او كه مى‏گفت : "انا لله و انا اليه راجعون"بيدار شدم، و صورت خود را پوشاندم، به‏خدا سوگند كه غير از همين استرجاع ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از او جزهمان استرجاع را نشنيدم.پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم.سپس به راه افتاد تا به‏لشگرگاه رسيديم، و آن منزلى بود كنار نحر ظهيرة و اين قضيه باعث شد كه عده‏اى درباره من‏سخنانى بگويند و هلاك شوند.

و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد عبد الله بن ابى بن سلول بود.پس به مدينه‏آمديم و من از روزى كه وارد شديم تا مدت يك ماه مريض شدم مردم دنبال حرف تهمت‏زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در حالى كه من از جريان به كلى بى‏خبر بودم.تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مى‏انداخت اين بود كه من هيچ وقت به مثل‏آن ايامى كه مريض بودم از رسول خدا(ص)لطف نديدم.همواره بر من واردمى‏شد و سلام مى‏كرد، و مى‏پرسيد چطورى؟و اين مايه تعجب و شك من مى‏شد.ولى‏به شرى كه پيش آمده بود پى نمى‏بردم، تا بعد از آنكه نقاهت يافته از خانه بيرون آمدم، در حالى كه ام مسطح هم جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود.ومناصع محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شبها از اين شب تا شب ديگر بدانجا نمى‏رفتند واين قبل از رسم شدن مستراح در خانه‏ها بود، تا آن روز به رسم عرب قديم براى قضاى حاجت‏به گودالها مى‏رفتيم و از اينكه در خانه مستراح بسازيم ناراحت و متاذى بوديم.

پس من و ام مسطح از در خانه بيرون شده لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم، ام‏مسطح پايش به جامه‏اش گير كرد و افتاد، و گفت: هلاك باد مسطح، من گفتم: اين چه‏حرف بدى بود كه زدى، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده بد مى‏گويى؟گفت: اى‏خانم!مگر نشنيده‏اى كه چه حرفهايى مى‏زند؟گفتم: نه، مگر چه مى‏گويد؟آنگاه شروع‏كرد داستان اهل افك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.

و همين كه به خانه برگشتم رسول خدا(ص)به ديدنم آمد و بر من‏سلام كرد و پرسيد چطورى؟گفتم : اجازه مى‏دهى به سراغ پدر و مادرم بروم؟ ـ مى‏گويد: من‏از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان افك را بشنوم، ـ آنگاه‏مى‏گويد: رسول خدا(ص)به من اجازه داد.پس به خانه پدر و مادرم رفتم، وبه مادرم گفتم: اى مادر مردم چه مى‏گويند؟گفت : دخترم ناراحت مباش كمتر زنى زيباپيدا مى‏شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو حرفى دنبالش نزنند، گفتم:  
سبحان الله مردم اين طور مى‏گويند؟پس گريه مرا گرفت و آن شب تا صبح گريستم ونتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم نيامد، تا صبح شد و من هنوزمى‏گريستم.

رسول خدا(ص)على بن ابيطالب و اسامة بن زيد را خواست و باايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد، اسامه چون از براءت خانواده اوآگاهى داشت، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود گفت: يا رسول الله همسرت را داشته‏باش كه ما جز خير سابقه‏اى از ايشان نداريم، و اما على بن ابيطالب گفت: يا رسول الله(ص)خدا كه تو را در مضيقه نگذاشته و قحطى زن هم نيست علاوه بر اين ازكنيز او اگر بپرسى تو را تصديق مى‏كند پس رسول خدا(ص)دستور داد بريرةبيايد، چون آمد حضرت پرسيد: اى بريرة آيا چيزى كه مايه شك و شبهه‏ات باشد از عايشه‏ديده‏اى؟گفت: نه به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده من از او هيچ سابقه سويى‏ندارم، جز اينكه او جوان است، و خوابش سنگين، بارها شده كه براى خانه خمير مى‏كند وهمان جا خوابش مى‏برد، تا آنكه حيوانات اهلى مى‏آيند و خمير را مى‏خورند.

پس رسول خدا(ص)بر خاسته درباره عبد الله بن ابى استعذار (1) نمود، و درمنبر فرمود: اى گروه مسلمانان!كيست كه اگر من مردى را كه شرش به اهل بيت من رسيده‏كيفر كنم عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟چون به خدا سوگند من جز خير هيچ سابقه‏اى ازهمسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زده‏ايد كه جز خير سابقه‏اى از او نيز ندارم، او هيچ‏وقت بدون من وارد خانه من نمى‏شد.

پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى‏كنم، اگر از اوس‏باشد گردنش را مى‏زنم، و اگر از برادران ما يعنى بنى خزرج باشد هر امرى بفرمايى‏اطاعت مى‏كنم، سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود آن روز دچارحميت و تعصب شده، از جا برخاست و به سعد گفت: به خدا سوگند دروغ گفتى، و تو او رانمى‏كشى، و نمى‏توانى بكشى، پس از وى اسيد بن حضير پسر عموى سعد برخاست و به سعدبن عباده گفت: تو دروغ مى‏گويى، چون مردى منافق هستى، و از منافقين دفاع مى‏كنى، پس‏دو قبيله اوس و خزرج از جاى برخاسته به هيجان آمدند، و تصميم گرفتند كه با هم بجنگند درهمه اين احوال رسول خدا(ص)بر فراز منبر ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام‏مى‏كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.

من آن روز مرتب گريه مى‏كردم و اشكم بند نمى‏آمد، و چشمم به خواب نرفت، پدر ومادرم نزدم آمدند، و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده، ترسيدند كه ازگريه جگرم شكافته شود.هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مى‏كردم، زنى‏از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد، در اين بين ناگهان رسول‏خدا(ص)وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من نمى‏نشست، وبه من همان حرفهايى را زد كه قبلا مى‏زد .

اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب نازل نشده و درباره گرفتارى من‏از غيب دستورى نرسيده بود پس رسول خدا(ص)وقتى مى‏نشست تشهدخواند، و سپس فرمود: اما بعد، اى عايشه به من چنين و چنان رسيده، اگر تو از اين تهمت‏ها مبرى‏باشى كه خدا در براءت تو آيه قرآنى مى‏فرستد، و اگر گنهكار باشى بايد استغفار كنى و به خدا توبه‏ببرى، كه بنده خدا وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا توبه‏اش را مى‏پذيردبعد از آنكه سخنان رسول خدا(ص)تمام شد ناگهان اشكم خشك شد، و ديگر قطره‏اى اشك نيامد، من به پدرم گفتم پاسخ رسول خدا(ص)رابده گفت: به خدا سوگند نمى‏دانم چه بگويم به مادرم گفتم : جواب رسول خدا(ص)

را بده گفت: به خدا سوگند نمى‏فهمم چه بگويم.

و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمى‏دانستم، گفتم: من به خداسوگند مى‏دانستم كه شما اين جريان را شنيده‏ايد، و در دلهايتان جاى گرفته، و آن راپذيرفته‏ايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم، و خدا مى‏داند كه برى از چنين تهمتى‏هستم، تصديقم نمى‏كنيد، و اگر اعتراف كنم، به كارى اعتراف كرده‏ام كه به خدا سوگندنكرده‏ام، ولى شما تصديقم نمى‏كنيد.و به خدا سوگند مثالى براى خودم و شما سراغ ندارم الاكلام پدر يوسف(ع)كه گفت : "فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون"آنگاه‏روى گردانيده در بسترم خوابيدم، در حالى كه از خود خاطر جمع بودم، و مى‏دانستم كه خدامرا تبرئه مى‏كند، ولى احتمال نمى‏دادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامت‏بخوانند، چون خود را حقيرتر از آن مى‏دانستم كه خدا درباره‏ام آيه‏اى از قرآن بفرستد كه تلاوت‏شود، بلكه اميدوار بودم رسول خدا(ص)رؤيايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم.

سپس مى‏گويد: به خدا سوگند رسول خدا(ص)تصميم به برخاستن‏نگرفته بود، واحدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او نازل شد، و همان‏حالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مى‏داد دست داد و از شدت امر عرقى‏مانند دانه‏هاى مرواريد از او سرازير شد، با اينكه آن روز روز سردى بود.همين كه حالت‏وحى تمام شد به خود آمد، در حالى كه مى‏خنديد و اولين كلمه‏اى كه گفت اين بود كه: اى‏عايشه بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد.مادرم گفت: برخيز و بنشين.گفتم به خدابر نمى‏خيزم و جز خدا كسى را سپاس نمى‏گويم، آنگاه آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبةمنكم"و ده آيه بعد از آن را نازل فرمود .

و بعد از آنكه خداوند اين آيات را در براءتم نازل فرمود، ابو بكر كه همواره به مسطح‏بن اثاثه به خاطر فقر و خويشاونديش كمك مى‏كرد، گفت: به خدا سوگند ديگر من به مسطح‏هيچ كمكى نمى‏كنم، زيرا درباره دخترم عايشه چنين بلوايى به راه انداخت، خداى تعالى دررد او اين آيه را فرستاد: "و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة ان يؤتوا اولى القربى و المساكين...رحيم"پس ابو بكر گفت: به خدا سوگند من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد، پس رفتارخود را درباره مسطح دوباره از سر گرفت، و به او انفاق كرد و گفت: به خدا تا ابد از انفاق به‏او دريغ نمى‏كنم.

موارد اشكال در اين روايت و روايات ديگرى كه از طرق عامه در اين باره نازل شده است

عايشه مى‏گويد: رسول خدا(ص)از زينت دختر جحش از وضع من‏پرسيد، و فرمود: اى زينت تو چه مى‏دانى و چه ديده‏اى؟گفت يا رسول الله(ص)

چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است، و من جز خير از او چيزى نديده‏ام، با اينكه‏زينب از ميان همسران رسول خدا(ص)تنها كسى بود كه با من تكبر مى‏كرد وخداوند او را با ورع و تقوى عصمت داد، و خواهرش حمنه كه چنين تقوايى نداشت، و با اوستيز مى‏كرد، جزو اصحاب افك شد، و هلاك گشت (2) .

مؤلف: اين روايت به طرقى ديگر نيز از عايشه، از عمر، ابن عباس، ابو هريره، ابواليسر انصارى، ام رومان مادر عايشه، و ديگران نقل شده، و با اين روايت مقدارى اختلاف دارد .

و در آن آمده كه منظور از"الذين جاءوا بالافك"عبد الله بن ابى بن سلول، و مسطح بن‏اثاثه (كه از اصحاب بدر و از سابقين اولين از مهاجرين است)، و حسان بن ثابت و حمنه‏خواهر زينب همسر رسول خدا(ص)بودند.

و نيز در آن آمده كه رسول خدا(ص)بعد از نزول آيات افك، ايشان راخواست، و بر آنان حد جارى ساخت، چيزى كه هست عبد الله بن ابى را دو بار حد زد، براى‏اينكه كسى كه همسر رسول خدا(ص)را نسبت زنا بدهد دو حد دارد (3) .

و در اين روايت كه با هم قريب المضمون مى‏باشند در جريان قصه از چند جهت‏اشكال است:  
جهت اول اينكه: از خلال اين روايات برمى‏آيد كه رسول خدا(ص)

درباره عايشه سوء ظن پيدا كرده بود، مثلا يك جاى روايات آمده كه حال آن جناب نسبت‏به عايشه در ايام مرضش تغيير يافته بود، تا آيات تبرئه نازل شد، جاى ديگر آمده كه عايشه‏گفت : بحمد الله نه به حمد تو، و در بعضى از روايات آمده كه رسول خدا(ص)

به پدرش دستور داد برو و به عايشه بشارت بده، ابو بكر وقتى بشارت را داد گفت بحمدالله نه به حمد صاحبت كه تو را فرستاده، و مقصودش رسول خدا(ص)بوده، ودر جاى ديگر روايات آمده كه وقتى رسول خدا(ص)او را نصيحت مى‏كرد كه‏اگر واقعا اين كار را كرده‏اى توبه كن، زنى جلو در خانه نشسته بود، عايشه گفت از اين زن‏خجالت نمى‏كشى كه برود و شنيده‏هاى خود را بازگو كند؟و معلوم است كه اين جور حرف‏زدن با رسول خدا(ص)، ـ كه منظور در همه آنها اهانت و اعتراض است وقتى از عايشه سر مى‏زند كه رسول خدا(ص)را در امر خود دچار سوء ظن‏ببيند، علاوه بر اين در روايت عمر تصريح شده كه گفت: در قلب رسول خدا(ص)

از آنچه مى‏گفتند سوء ظنى پيدا شده بود.

و كوتاه سخن اينكه دلالت عموم روايات بر سوء ظن رسول خدا(ص)

نسبت به عايشه جاى هيچ حرفى نيست، و حال آنكه رسول خدا(ص)اجل ازاين سوء ظن است و چطور نباشد؟با اينكه خداى تعالى ساير مردم را از اين سوء ظن توبيخ‏نموده و فرمود: "چرا وقتى مؤمنين و مؤمنات اين را شنيدند حسن ظن به يكديگر از خود نشان‏ندادند، و نگفتند كه اين افترايى است آشكار؟"، و وقتى حسن ظن به مؤمنين از لوازم ايمان‏باشد، رسول خدا(ص)سزاوارتر به آن است، و سزاوارتر از اجتناب از سوء ظن‏است كه خود يكى از گناهان مى‏باشد و مقام نبوت و عصمت الهى او با چنين گناهى‏نمى‏سازد.

علاوه بر اين قرآن كريم تصريح كرده به اينكه رسول خدا(ص)داراى‏حسن ظن به مؤمنين است و فرموده: "و منهم الذين يؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم،يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين، و رحمة للذين آمنوا منكم، و الذين يؤذون رسول الله(ص)

لهم عذاب اليم" (4) .

از اين هم كه بگذريم اصولا اگر بنا باشد گناهانى چون زنا در خانواده پيغمبر نيز راه‏پيدا كند، مايه تنفر دلها از او شده و دعوت او لغو مى‏گردد، و بر خدا لازم است كه خاندان اورا از چنين گناهانى حفظ فرمايد، و اين حجت و دليل عقلى عفت زنان آن جناب را به حسب‏واقع ثابت مى‏كند، نه عفت ظاهرى را فقط، و با اينكه عقل همه ما اين معنا را درك مى‏كند،چطور رسول خدا(ص)آن را درك نكرده و نسبت به همسر خود دچار ترديدمى‏شود.

جهت دوم اينكه: آنچه از روايات بر مى‏آيد اين است كه داستان افك از روزى كه‏سازندگان آن آن را به راه انداختند، تا روزى كه به همين جرم تازيانه خوردند، بيش از يك ماه‏طول كشيده، و با اينكه حكم قذف در اسلام معلوم بوده، كه هر كس شخصى را قذف كند و شاهد نياورد بايد تازيانه بخورد، و شخص متهم تبرئه شود، با اين حال چرا رسول خدا(ص)

بيش از يك ماه حكم خدا را در حق قذف كنندگان جارى نكرد و منتظر وحى‏ماند تا دستورى در امر عايشه برسد و در نتيجه اين مسامحه، قضيه دهان به دهان بگردد ومسافران از اينجا به آنجا بكشانند و كار به جايى برسد كه ديگر وصله بر ندارد؟مگر آيه شريفه‏غير آن حكم ظاهرى چيز زايدى آورد؟وحيى هم كه آمد همان را بيان كرد كه آيه قذف بيان‏كرده بود كه مقذوف به حكم ظاهرى شرعى براءت دارد.

و اگر بگويى كه آيات مربوط به افك چيز زايدى بيان كرد، و آن طهارت واقعى‏عايشه، و براءت نفس الامرى او است، و آيه قذف اين را نمى‏رسانيد، و شايد انتظار رسول خدا(ص)

براى همين بوده كه آيه‏اى نازل شود، و بى گناهى عايشه را به حسب‏واقع بيان كند.

در جواب مى‏گوييم هيچ يك از آيات شانزده‏گانه افك دلالتى بر براءت واقعى‏ندارد، تنها حجت عقليه‏اى كه گذشت كه بايد خانواده‏هاى انبياء از لوث فحشاء پاك باشندآن را افاده مى‏كند.

و اما آيات ده‏گانه اول، كه در آن شائبه اختصاصى هست، روشن‏ترين آنها در دلالت‏بر براءت عايشه آيه"لو لا جاءوا عليه باربعة شهداء، فاذ لم ياتوا بالشهداء فاولئك عند الله هم‏الكاذبون "است، كه در آن استدلال شده بر دروغگويى اصحاب افك، به اينكه شاهدنياورده‏اند، و معلوم است كه شاهد نياوردن دليل بر براءت ظاهرى، يعنى حكم شرعى به‏براءت است، نه براءت واقعى، چون پر واضح است كه بين شاهد نياوردن و براءت واقعى‏حتى ذره‏اى هم ملازمه نيست.

و اما آيات شش‏گانه اخير كه حكم به براءت طيبين و طيبات مى‏كند، حكم عامى‏است كه در لفظ آن مخصصى نيامده و در نتيجه شامل عموم طيبين و طيبات مى‏شود و براءتى‏كه اثبات مى‏كند در بين عموم آنان مشترك است، و اين نيز واضح است كه براءت عموم‏مقذوفين(البته در قذفى كه اقامه شهود نشده باشد)با حكم ظاهرى شرعى مناسب است نه بابراءت واقعى.

پس حق مطلب اين است كه هيچ گريزى از اين اشكال نيست، مگر اينكه كسى‏بگويد: آيه قذف قبل از داستان افك نازل نشده بوده، بلكه بعد از آن نازل شده، و علت توقف‏رسول خدا(ص)هم اين بوده كه حكم اين پيش آمد و نظاير آن در اسلام نازل‏نشده بوده، و رسول خدا(ص)منتظر حكم آسمانى آن بوده.

رواياتى از طرق شيعه كه بنا بر آنها داستان افك در باره ماريه قبطيه، و تهمت زننده عائشه بوده و از جمله روشن‏ترين ادله بر نادرستى اين روايت اين است كه رسول خدا(ص)

در مسجد از مردم درباره شخص قاذف استعذار كرد(يعنى فرمود: شر او را از من دوركنيد به طورى كه ملامتى متوجه من نشود)و سعد بن معاذ آن پاسخ را داد، و سعد بن عباده با اومجادله كرد، و سر انجام در ميان اوس و خزرج اختلاف افتاد.

و در روايت عمر آمده كه بعد از ذكر اختلاف مزبور، اين گفت: يا للأوس و آن‏گفت: يا للخزرج، پس اين دو قبيله دست به سنگ و كفش زده به تلاطم در آمدند، تا آخرحديث، و اگر آيه قذف قبلا نازل شده بود، و حكم حد قاذف معلوم گشته بود، سعد بن معاذپاسخ نمى‏داد كه من او را مى‏كشم، بلكه او و همه مردم پاسخ مى‏دادند كه يا رسول الله(ص)

حكم قذف را در باره‏اش جارى كن، قدرت هم كه دارى، ديگر منتظر چه‏هستى؟.

اشكال سومى كه به اين روايات وارد است اين است كه اين روايات تصريح‏مى‏كنند به اينكه قاذفين، عبد الله بن ابى و مسطح و حسان و حمنه بودند، آن وقت مى‏گويند:  
كه رسول خدا(ص)عبد الله بن ابى را دو بار حد زد، ولى مسطح و حسان‏و حمنه را يك بار، آنگاه تعليل مى‏آورند كه قذف همه جا يك حد دارد، ولى در خاندان‏رسول خدا(ص)دو حد و اين خود تناقضى است صريح، چون همه نامبردگان‏مرتكب قذف شده بودند و فرقى در اين جهت نداشتند .

بله در روايات آمده كه عبد الله بن ابى"تولى كبره"يعنى تقصير عمده زير سر او بوده، وليكن هيچ يك از امت اسلام نگفته كه صرف اين معنا باعث اين مى‏شود كه دو حد بر اوجارى شود، و عذاب عظيم را در آيه"الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم"تفسير به دو حدنكرده‏اند.

و در تفسير قمى در ذيل آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبة منكم..."گفته كه: عامه‏روايت كرده‏اند كه اين آيات درباره عايشه نازل شد، كه در جنگ بنى المصطلق از قبيله خزاعه‏نسبت ناروا به او دادند، ولى شيعه روايت كرده‏اند كه درباره ماريه قبطيه نازل شده، كه‏عايشه نسبت ناروا به او داد.

بعد مى‏گويد: محمد بن جعفر براى ما حديث كرد كه محمد بن عيسى، از حسن بن‏على بن فضال، برايمان حديث كرد، كه عبد الله بن بكير از زراره برايمان نقل كرد كه گفت:  
از امام ابى جعفر(ع)شنيدم كه مى‏فرمود: وقتى ابراهيم فرزند رسول خدا(ص)

از دنيا رفت، آن جناب سخت غمگين شد، عايشه گفت: چه خبر شده؟چرا اينقدر بر مرگ اين كودك مى‏گريى؟او كه فرزند تو نبود، بلكه فرزند جريح بود، پس رسول خدا(ص)

على(ع)را فرستاد تا جريح را به قتل برساند، على(ع)با شمشير حركت كرد، و جريح مردى قبطى بود كه در باغى زندگى مى‏كرد،على(ع)در باغ را كوبيد، جريح پشت در آمد كه آن را باز كند، همين كه على راغضبناك ديد، به داخل باغ گريخت، و در را باز نكرد، على(ع)از ديوار پريد و واردباغ شد و او را دنبال كرد، وقتى ديد نزديك است خونش ريخته شود، به بالاى درختى رفت،على(ع)هم به دنبالش بالا رفت، او خود را از درخت پرت كرد، و در نتيجه عورتش‏نمايان شد، و على(ع)ديد كه او اصلا هيچيك از آلت تناسلى مردان و زنان راندارد، پس نزد رسول خدا(ص)برگشت و عرضه داشت يا رسول الله(ص)

هر وقت به من فرمانى مى‏دهى كه من مانند سيخ داغ در داخل كرك باشم و ياآنكه با احتياط اقدام كنم؟حضرت فرمود: نه البته بايد كه با احتياط باشى، عرضه داشت به‏آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده جريح نه از مردان را دارد، و نه از زنان را، حضرت‏فرمود: الحمد لله شكر خدايى را كه اين سوء را از ما اهل بيت بگردانيد (5) .

و در همان كتاب در روايت عبيد الله بن موسى، از احمد بن راشد، از مروان بن‏مسلم، از عبد الله بن بكير، روايت شده كه گفت: به امام صادق(ع)عرض كردم:  
فدايت شوم، اينكه رسول خدا(ص)دستور داد مرد قبطى را بكشد، آيامى‏دانست كه عايشه دروغ مى‏گويد، يا نمى‏دانست؟و خدا خون قبطى را به خاطر احتياطعلى(ع)حفظ كرد؟فرمود: نه، به خدا سوگند مى‏دانست، و اگر دستور رسول خدا(ص)به على از باب عزيمت و تكليف حتمى بود، على بر نمى‏گشت، مگر بعداز كشتن او و ليكن رسول خدا(ص)اين دستور را طورى داد كه هم او كشته‏نشود و هم عايشه از گناهش برگردد، ولى از گناهش برنگشت، و از اينكه خون مسلمان بى‏گناهى ريخته مى‏شود هيچ باكى نكرد (6) .

مؤلف: البته در اين ميان روايات ديگرى هست كه غير عايشه را هم شريك عايشه دراين نسبت ناروا دانسته، و جريح نامبرده خادم ماريه قبطيه و مردى خواجه بوده كه مقوقس‏بزرگ مصر او را با ماريه نزد رسول خدا(ص)هديه فرستاده بود، تا ماريه راخدمت كند.

اشكالاتى كه بر اين روايات نيز وارد است ولى اين روايات هم خالى از اشكال نيست:

اما اولا: براى اينكه داستانى كه در اين روايات آمده با آيات افك منطبق نمى‏شود،مخصوصا با آيه"ان الذين جاءوا بالافك عصبة منكم..."و آيه"و لو لا اذ سمعتموه ظن‏المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا"و آيه"اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون بافواهكم ما ليس لكم‏به علم ..."زيرا حاصل اين آيات اين است كه در اين داستان جماعتى با هم دست داشته‏اند،و داستان را اشاعه مى‏دادند تا رسول خدا(ص)را رسوا كنند، و مردم هم آن رادهان به دهان مى‏گرداندند و در نتيجه قضيه، منتشر شده، و مدتى طولانى در بين مردم باقى‏مانده، و اين جماعت هيچ حرمتى را براى رسول خدا(ص)رعايت نكردند،اين مطالب كجا و مضمون حديث فوق كجا؟!

خدا مى‏داند، مگر اينكه بگوييم در روايات در شرح مفصل داستان، كوتاهى شده.

و اما ثانيا: مقتضاى براءت ماريه قبطيه اين است كه حد خداى را بر عايشه جارى‏كرده باشند، و حال آنكه جارى نكردند، و هيچ مفرى از اين اشكال نيست، جز اينكه بگوييم‏اين قصه قبل از نزول حكم قذف واقع شده، و آيه قذف بعد از مدت زمانى نازل شده است.

ولى آنچه در حل اشكال حد بر هر دو صنف از روايات بايد گفت ـ همان طور كه‏گذشت ـ اين است كه بگوييم آيات افك قبل از آيه حد قذف نازل شده و با نزول آيه افك‏هم غير از براءت مقذوف در صورت اقامه نشدن شاهد و غير از حرمت اين عمل چيزى تشريع‏نشد، يعنى حد قاذف در آن آيه تشريع نشد، چون اگر حد قاذف قبل از داستان افك تشريع شده‏بود، هيچ مجوزى براى تاخير آن، و به انتظار وحى نشستن نبود، و هيچ يك از قاذف‏ها هم ازحد رهايى نمى‏يافتند، و اگر هم با خود آيات افك تشريع شده بود، بايد در آنها اشاره‏اى به آن‏شده بود، و لااقل آيات افك متصل به آيات قذف مى‏شد، و كسى كه عارف به اسلوبهاى‏كلام است هيچ شكى نمى‏كند در اينكه آيه"ان الذين جاءوا بالافك"تا آخر آيات، هيچ گونه‏اتصالى با ما قبل خود ندارد .

و اينكه هر كس به يكى از زنان رسول خدا(ص)نسبت ناروا دهد دوبار حد دارد، بايد در خلال آيات افك كه آن همه تشديد و نص تهديد به عذاب در آنها هست‏به اين مساله اشاره مى‏شد، و نشده.

و اين اشكال در صورتى كه آيه قذف با آيات افك نازل شده باشد شديدتر است،براى اينكه لازمه چنين فرضى اين است كه مورد ابتلاء حكم دو حد باشد آن وقت حكم يك‏حد نازل شود.

پى‏نوشتها:

1)استعذار يعنى كسى بگويد اگر فلانى را به سبب كار ناشايسته‏اش كيفر كنم چه كسى عذرو انگيزه مرا درك مى‏كند و مرا به خاطر كيفر دادن او نكوهش نمى‏كند.

2)الدر المنثور، ج 5، ص .25

3)الدر المنثور، ج 5، ص 27 و .28

4)از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى‏دهند و مى‏گويند او خوش باور و(سر تا پا)گوش‏است، بگو خوش باور بودن او به نفع شما است او ايمان به خدا دارد و مؤمنان را تصديق مى‏كند و رحمت‏است براى كسانى كه از شما كه ايمان آورده‏اند، و آنها كه فرستاده خدا را آزار مى‏دهند عذاب دردناكى‏دارند.سوره توبه، آيه .61

5)تفسير قمى، ج 2، ص .99

6)تفسير برهان، ج 3، ص 127 ح .3

ترجمه تفسیر المیزان جلد ۱۵ ص ۱۳۷ -

علامه محمد حسین طباطبائی