مباهله - قسمت دوم
بسم رب المهدی
اشهد ان
مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله
قاتلیک یا فاطمه الزهرا
سلام الله علیها
مباهله - قسمت دوم
روز موعود
آفتاب مدينه بالا آمده بود و چشمها به انتظار نشسته بود. مسلمانانى كه از قرار اين روز اطلاع داشتند جمع شده بودند و مسيحيان نجران چشم دوخته بودند كه پيامبر كى و چگونه خواهد آمد به يك باره ديدند كه پيامبر از خانه بيرون شد مانند هميشه ساده و با صفا و معنويت و در پيرامون او تنها مرد و زن جوانى به همراه دو فرزند خردسال اما چهرههايشان جذاب و گيرا، قدمهايشان استوار و دلهايشان در برابر پروردگار خاشع و بى اعتنا به دنيا و اهل دنيا به ميقات خويش مىروند.
هيئت خروج پيغمبر با وصىاش علىعليه السلام و دخترش فاطمه زهرا س و دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام چندگونه نقل شده است.
دست على در دست پيامبر بود. حسن و حسين پيش روى آن حضرت مىرفتند و فاطمه پشت سر پدر حركت مىكرد. (64) على سمت راست پيامبر و حسن و حسين سمت چپ و فاطمه پشت سر پيامبر بود. (65) حسن طرف راست پيامبر و حسين در طرف چپ او و فاطمه پشت سر پيامبر و على پشت فاطمه بود . (66)
دست حسن در دست پيامبر و حسين در آغوش او و علىعليه السلام پيش روى او و فاطمه پشت سر پيامبر حركت مىكرد. (67) دست حسن در دست پيامبر و حسين در آغوش او و فاطمه پشت سر آن حضرت و على پشت سر فاطمه قرار داشت (68) و رسولخدا بدانان فرمود كه چون من دعا كردم شما آمين بگوييد. (69) و در بسيارى منابع ديگر كيفيت خروج اين پنج تن به طور مطلق ذكر شده است (70) و براى هر محقق منصف كه اندكى تأملى در منابع تاريخ اسلام دارد اين نكته عيان گشته كه اصل ماجراى خروج رسولخدا با على و فاطمه و حسنين مورد اتفاق فريقين است. بارى پيامبر خدا از مدينه بيرون شد (71) در حالى كه عباى موئين سياه رنگى بر دوش داشت آمد تا به نزديكى دو درخت رسيد. او فرمود كه ميان دو درخت را جاروب و مسطح كردند عباى خود را روى آن دو درخت پهن كرد و همراهان خود را در زير آن جاى داد و خود در پيش ايستاد و دوش چپ خود را در زير عبا داخل كرد و بر كمانى كه در دست داشت تكيه داد و دست راست خود را براى مباهله به سوى آسمان بلند كرد و مردم از دور نظر مىكردند كه چه خواهد كرد.
سيد و عاقب كه اين حال را ديدند رنگ رخسارهايشان زرد شد و پاهايشان لرزيد و نزديك بود كه مدهوش شوند. يكى از آنها به ديگرى گفت آيا با او مباهله مىكنيم؟ آن ديگرى گفت مگر نمىدانى كه هر گروه كه با پيغمبر خود مباهله كردند بزرگ و كوچك ايشان هلاك شدند ديگرى گفت رهبانيت برطرف شد. زود درياب اين مرد را كه اگر لب او به يك كلمه نفرين بجنبد ما به اهل و مال خود برنخواهيم گشت. پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند تو با اين جماعت آمدهاى كه با ما مباهله كنى؟ حضرت فرمود بلى بعد از من اينها مقربترين خلق نزد خدا هستند. پس لرزه بر بدن آنها افتاد و با آن حضرت مصالحه كردند و راضى به جزيه شدند. پس از آن حضرت فرمود سوگند ياد مىكنم كه اگر با من و اينهايى كه زير عبايند مباهله مىكرديد تمام اين وادى بر شما آتش مىگشت و به قدر يك چشم به هم زدن آتش به قوم شما مىرسيد و همه را هلاك مىكرد.
پس جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد حق تعالى سلامت مىرساند و مىفرمايد به عزت و جلال خود سوگند ياد مىكنم كه اگر به همراه اينها كه در زير عبا ايستادهاند با همه اهل آسمان و زمين مباهله كنى هر آينه آسمانها پارهپاره شوند و فرو ريزند و زمينها از هم بپاشند و پارهپاره بر روى آب جارى شوند و ديگر قرار نگيرند. پس حضرت دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد به حدى كه سفيدى زير بغلهاى او پيدا شد و گفت بر كسى كه ستم كند بر شما و حق شما را از شما بگيرد و مزد رسالت مرا كه خدا براى شما مقرر كرده است كه آن مودت شماست كم كند لعنت و غضب خدا پياپى تا روز قيامت نازل شود. (72)
و به نقلى سيد و عاقب گفتند چرا با بزرگان اهل شأن كه ايمان به تو آوردهاند بيرون نيامدهاى و تنها با تو همين جوان و زن و دو كودك است؟ حضرت فرمود كه من از جانب خداوند مأمور شدهام كه به همراه اينها با شما مباهله كنم. پس به سوى اصحاب خود بازگشتند و منذربن علقمه برادر ابوحارثه كه پيشتر در مجلس مشورتى اهل نجران حاضر نبود و بعد از آن همراه اين گروه شده بود بقيه را نصيحت كرد كه شما و هر كسى كه با كتابهاى الهى آشنا است مىداند كه ابوالقاسم محمد همان پيامبرى است كه همه پيامبران به او بشارت دادهاند. (73) و همين گزارش حاكى است كه در اين وقت علائم نزول عذاب ظاهر شد. آفتاب متغير شد و كوهها لرزيد و با آن كه فصل تابستان بود ابر سياهى پيدا شد درختان سر به زير آورده بودند و مرغان بر زمين بال گسترده بودند. پس سيد و عاقب به منذربن علقمه گفتند نزد محمد و پسر عمويش على را واسطه كن كه محمد خاطر او را مىخواهد و از گفته او بيرون نمىرود و پيماننامه درست كن. منذر به محضر رسولخدا رسيد و مسلمان شد و پيام آنان را رساند و رسولخدا على را براى مصالحه با آنان فرستاد. علىعليه السلام پرسيد كه با ايشان چگونه صلح كنم حضرت فرمود هر چه كه رأى تو باشد پس علىعليه السلام با آنان توافق كرد كه هر سال دو هزار جامه نفيس بدهند و هر سال هزار مثقال طلا نصف آن را در محرم و نصف ديگر را در رجب. پس چون رسولخدا با اهل بيت خود به سوى مسجد بازگشت جبرائيل نازل شد و گفت حق تعالى به تو سلام مىرساند و مىگويد كه بندهام موسى به همراه هارون و فرزندان هارون با دشمن خود قارون مباهله كرد و حق تعالى قارون را با اهل و مالش و ياورانش به زمين فرو برد . به جلالت خود قسم مىخورم كه اگر تو به همراه اهلت با اهل زمين و همه مردمان مباهله مىنموديد هر آينه آسمانها پارهپاره و كوهها ريز ريز مىشدند و زمين فرو مىرفت پس رسول به سجده رفت و پس از آن دستها را بلند كرد سه بار گفت شكرا للمنعم چون از وجه اين كار پرسيدند فرمود خداوند جهانيان را شكر كردم به واسطه انعامى كه نسبت به اهل بيت من كرامت فرمود و سپس از آنچه جبرئيل آورده بود به ايشان خبر داد. (74) و به نقل شيخ مفيد و شيخ طبرسى چون پيامبر با آن چهار تن آمد اسقف آنان پرسيد اينان چه كسانى هستند كه همراهش مىآيند بدو گفتند اين پسرعمويش و دامادش و پدر دو فرزندش و محبوبترين مردمان نزد او علىبن ابىطالب است و اين دو طفل دو پسر دخترش از طرف على هستند كه نزد او از همه محبوبترند و آن زن دخترش فاطمه است كه عزيزترين مردم نزد اوست و علاقه قلبى پيغمبر بدو از همه بيشتر است. (75) اسقف آنان گفت ببينيد كه با خواص خود يعنى فرزندان و اهلش آمده است و مىخواهد به وسيله آنان مباهله كند چون به حقيقت كار خويش مطمئن است به خدا قسم اگر مىترسيد كه چيزى به ضررش تمام شود آنان را نمىآورد از مباهله با او بپرهيزيد به خدا قسم كه اگر موقعيت قيصر نبود مسلمان مىشدم (76) ـ (77)
در اينجا سخنان قابل توجه ديگرى به طور جسته و گريخته در كتب تفسير و تاريخ نقل شده است. از جمله آن كه چون حضرت براى مباهله بر دو زانوى خود نشست ابوحارثه گفت بخدا سوگند چنان نشسته است كه پيغمبران براى مباهله مىنشستند و برگشت و جرأت بر مباهله پيدا نكرد . سيد به او گفت به كجا مىروى؟ گفت اگر بر حق نمىبود چنين جرأت بر مباهله پيدا نمىكرد و اگر با ما مباهله كند يك سال نخواهد گذشت كه هيچ نصرانى باقى نخواهد ماند (78) من روهايى را مىبينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بركند هر آينه خواهد كند پس مباهله نكنيد كه هلاك مىشويد (79) و از سوى ديگر رسولخدا فرمود اگر با من مباهله مىكردند هر آينه همه به صورت ميمونها و خوكهايى مسخ مىشدند و تمام اين وادى برايشان آتش مىشد و مىسوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مىكرد به گونهاى كه حتى مرغى بر سر درختان آنان باقى نمىماند . (80)
سرانجام آفتاب حقيقت ظاهر شد و هيچكس از عام و خاص، مسلمان و غيرمسلمان در آن صحنه حاضر نبود جز آن كه ديد رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم على و فاطمه و حسن و حسينعليهم السلام را در زير عبا جمع كرد و آنگاه فرمود
«اللهم هؤلاء اهلى» (81)
و در حق آنان آيه تطهير را قرائت فرمود
«انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهرهم تطهيرا» (احزاب/ 32) (82)
و از همينجا براى برخى اين باور پيدا شده است كه آيه تطهير بار ديگر در واقعه مباهله نازل شد، چنان كه پيش از آن در خانه ام سلمه نازل شده بود ولى آنچه درست به نظر مىرسد آن است كه بگوييم پيامبر خدا آيه تطهير را پس از نزول در مرتبه اول در موقعيتهاى مختلف تكرار و بر مصاديق واقعى آن تطبيق مىداد تا براى ديگران در شناخت اهل بيت پيغمبر جاى هيچگونه ترديدى باقى نماند. و شاهد اين نظر آن است اهل تاريخ و سيره آوردهاند كه بعد از نزول آيه تطهير تا مدت شش و يا هفت و يا هشت ماه متوالى آن حضرت به هنگام رفتن به سوى مسجد براى اداى نماز صبح بر در خانه علىعليه السلام و فاطمه س مىايستاد و ندا مىداد كه «يا اهل البيت انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» تا ديگران بعدها جرأت پيدا نكنند كه زنان پيغمبر را در معناى كلمه «اهل البيت» داخل كنند و اينجا نيز از جمله آن موارد بود كه پيامبر اهل بيت خود را در زير عبا جمع كرده بود و با قرائت آيه تطهير مصاديق آن را روشن ساخت. (83) با آن كه دانشمندى سنى چون فخر رازى كه امام المشككين لقب گرفته است گويد اين روايت كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم حسنين و فاطمه و على را تحت كساء خود داخل كرد و آيه تطهير را خواند، روايتى است كه صحت آن در ميان اهل تفسير و حديث همچون امورى است كه مورد اتفاق مىباشد (84) و آنگاه كه مفسر بزرگى چون زمخشرى گويد در اين آيه [يعنى آيه مباهله ]دليلى بر فضل و برترى اصحاب كساء هست كه هيچ دليلى قوىتر از آن يافت نشود (85) ، تعجب است كه معدودى از دانشمندان اهل سنت تلاش كردهاند واقعه مباهله را كم رنگ كنند يا ابعادى از آن را بىاهميت جلوه دهند و برخى با نقل رواياتى بىاساس و غريب خواستهاند كه ديگران را نيز به همراهى رسولخدا در اين واقعه مفتخر سازند و بدين سان اگر دليلى بر فضيلت اهل بيت يافت شده ديگران نيز شريك آن باشند. ولى در مقابل قاطبه اهل سنت در كتب خود اعتراف دارند كه چون آيه مباهله نازل شد، پيامبر اسلام تنها على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام) را براى مباهله همراه خود كرد و برخى ديگر تصريح دارند كه مراد از «ابنائنا» و «نسائنا» و «انفسنا» در آيه مباهله كسى جز حسنين و فاطمه و على (عليهم السلام) نبود .
در اينجا ذكر فهرستى از كتب اهل سنت و مؤلفين آنها، اعم از كتب تفسير و تاريخ و سيره و حديث خالى از فائده نيست. (86)
1ـ مسند احمدبن حنبل
2ـ تفسير طبرى
3ـ احكام القرآن از ابوبكر جصاص
4ـ مستدرك حاكم نيشابورى
5ـ معرفة علوم الحديث از حاكم نيشابورى
6ـ تفسير ثعلبى
7ـ دلائل النبوة از ابونعيم اصفهانى
8ـ اسباب النزول از واحدى نيشابورى
9ـ معالم التنزيل از بغوى
10ـ مصابيح السنة از بغوى
11ـ تفسير كشاف از زمخشرى
12ـ احكام القرآن از ابن عربى
13ـ تفسير كبير از فخر رازى
14ـ مطالب السؤول از محمدبن طلحه شامى
15ـ اسدالغابة از ابناثير
16ـ تذكرة الخواص از سبطبن جوزى
17ـ الجامع الاحكام القرآن از قرطبى
18ـ تفسير بيضاوى
19ـ ذخائر العقبى از محبالدين طبرى
20ـ الرياض النضره از محبالدين طبرى
21ـ تفسير القرآن از ابوبركات عبدالله نسفى
22ـ تبصيرالرحمن و تيسير المنان از مهايمى
23ـ مشكاة المصابيح از خطيب تبريزى
24ـ تفسير سراج المنير از شيربينى
25ـ البحر المحيط از ابوحيان اندلسى
26ـ البداية والنهاية از ابنكثير
27ـ تفسير ابنكثير
28ـ الاصابة از ابنحجر عسقلانى
29ـ الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكشاف از ابنحجر عسقلانى
30ـ الفصول المهمه از ابن صباغ مالكى
31ـ تفسير المواهب از حسين كاشفى
32ـ معارج النبوة از معينالدين كاشفى
33ـ الدرالمنثور از جلالالدين سيوطى
34ـ تاريخ الخلفا از جلالالدين سيوطى
35ـ الاكليل از جلالالدين سيوطى
36ـ تفسير الجلالين از جلالالدين سيوطى
37ـ الصواعق المحرقه از ابنحجر هيتمى
38ـ سيره حلبى
39ـ مدارج النبوة از شاه عبدالحق دهلوى
40ـ مناقب مرتضوى از ميرمحمد صالح كشفى ترمذى
41ـ الاتحاف بحب الاشراف از شبراوى
42ـ فتح القدير از شوكانى
43ـ تفسير روح البيان از آلوسى
44ـ تفسير الجواهر از طنطاوى
45ـ رشفة الصادى از ابوبكر علوى حضرمى
46ـ التاج الجامع للاصول از شيخ منصور على ناصف
47ـ المناقب از ابنمغازلى
48ـ حسن الاسوة از سيد صديق حسن خان
49ـ السيرة النبوية از سيد احمد زينى دحلان شافعى
50ـ السنن الكبرى از ابوبكر احمدبن حسين بيهقى
51ـ الشفاء بتعريف حقوقالمصطفى از قاضى عياض مغربى
52ـ منهاج السنة از احمدبن عبدالحليمبن تيميه
53ـ مقاصد الطالب از سيد احمدبن اسماعيل برزنجى
54ـ نزول القرآن از ابونعيم احمدبن عبدالله اصفهانى
55ـ المنتقى فى سيرة المصطفى از سعيدبن محمدبن مسعود شافعى
56ـ الاختلاف فى اللفظ والرد على الجهمية والمشبهة از ابنقتيبه كاتب دينورى
57ـ الصحيح المسند فى تفسير النبوى القرآن الكريم از ابومحمد سيدبن ابراهيم ابوعمه
58ـ معارج القبول بشرح سلم الوصول الى علم الاصول از حافظبن احمد حكمى
59ـ تفسير الاعقم از احمدعلى محمدعلى الاعقم
60ـ الانوار القدسية از شيخ ياسينبن ابراهيم سنهوتى شافعى
61ـ غاية المرام فى رجالالبخارى الى سيد الانام از محمدبن داودبن محمد بازلى شافعى
62ـ عيون المسائل از سيد عبدالقادربن محمد حسينى
63ـ زهر الحديقة فى رجال الطريقة از عبدالغنىبن اسماعيل نابلسى شامى
64ـ فقه الملوك و مفتاح الرتاح از عبدالعزيزبن محمد رحبى حنفى
65ـ تحفةالاشراف بمعرفة الاطراف از جمالالدين ابوالحجاج يوسفبن زكى
66ـ توضيح الدلائل از شهابالدين احمد شيرازى شافعى
67ـ تاريخ دمشق از ابنعساكر
68ـ الجامع بين الصحيحين از ابونعيم عبيداللهبن حسنبن احمد حداد اصفهانى
69ـ سير اعلام النبلاء از شمسالدين محمدبن احمدبن عثمان ذهبى شافعى
70ـ مراح لبيد از ابوعبدالمعطى محمدبن عمربن على نووى
71ـ البريقة المحمودية از شيخ ابوسعيد خادمى
72ـ تثبيت دلائل نبوة سيدنا محمد از شيخ عبدالجباربن محمدبن عبدالجبار
73ـ تاريخ الاحمدى از احمدحسين بهادر خان حنفى
74ـ العشرة المبشرون بالجنة از شيخ قرنى طلبة بدوى
75ـ عيون التواريخ از صلاحالدين محمدبن شاكر شافعى
76ـ الدرر و اللآل از محمد على انسى
77ـ الكوكب المضىء از شيخ ابوالجود بترونى حنفى
78ـ الدرر المكنونة فى النسبة الشريفة المصونة از ابوعبدالله محمدبن مدنى مالكى
79ـ صحيح مسلم
80ـ سنن ترمذى
81ـ جامع الاصول از ابناثير
82ـ مناقب خوارزمى
83ـ الكامل از ابناثير
84ـ انوار التنزيل از بيضاوى
85ـ كفاية الطالب از كنجى شافعى
86ـ تفسير قرطبى
87ـ تفسير الخازن از علاءالدين علىبن محمد
88ـ تفسير غريب القرآن از نيشابورى
89ـ ينابيع المودة از شيخ سليمان
90ـ نورالابصار از شبلنجى
91ـ تفسير الواضح از محمد محمود حجازى
92ـ على و مناوؤه از دكتر فوزى جعفر (معاصر)
93ـ احسن القصص از على فكرى (معاصر)
94ـ خديجة امالمؤمنين، نظرات فى اشراق فجرالاسلام از عبدالمنعم محمد عمر (معاصر)
95ـ تحرير المرأه فى عصرالرسالة از عبدالحليم ابوشقه (معاصر)
96ـ رياض الجنة فى محبة النبىصلى الله عليه وآله وسلم و اتباع السنة از محمد سليمان فرج (معاصر)
97ـ عقيلة الطهر و الكرم زينب الكبرى از موسى محمد على (معاصر)
98ـ الابتهاج بتخريج احاديث المنهاج از سيد عبداللهبن محمد صديق (معاصر)
99ـ صفوة التفاسير از محمد على صابونى مكى. (87)
با اين حال معلوم نيست چگونه صاحب تفسير «المنار» مىخواهد در آيه مباهله سند افتخارى را كه خدا و رسولخدا براى اهل بيت به جاى گذاشتهاند مخدوش گرداند و سخن قاطبه علماى اهل سنت را انكار كند. او مىگويد حمل كلمه «نساءنا» بر فاطمه و كلمه «انفسنا» فقط بر على از نظر لغت عرب قابل توجيه نيست و تنها اين كار ناشى از روايات بسيارى است كه از منابع شيعى نقل شده است و معلوم است كه مقصود شيعه از نقل اين روايات چيست. آنها در ترويج اين روايات بحدى كوشش كردهاند كه بسيارى از اهل سنت را نيز تحت تأثير قرار دادند وگرنه ما هيچ شخص عرب زبان را نمىبينيم كه «نساءنا» بگويد و با وجود زنانش دخترش را قصد كند و از اين دورتر آن است كه از كلمه «انفسنا» فقط على مقصود باشد. (88)
ما گوييم عجيب است كه شيعه آن قدر توفيق داشته كه تمام علماى اهل سنت را در طول قرون متأثر از افكار و آراء خود كرده و با آن كه اخبار واقعه مباهله نسل به نسل توسط محدثين و مفسرين و مورخين نقل مىشد و موازين جرح و تعديل در آن اعمال مىشده ولى با اين حال علماى اهل سنت نتوانستهاند از اين رواياتى كه به گمان صاحب المنار ساخته و پرداخته شيعه است خود را دور كنند و همه در دام آن افتادهاند. (89) واقعا اين چه استدلالى است و چه تعصبى است كه انسان را از درك واقعيت باز مىدارد. اگر اين رسولخداست كه تنها على و فاطمه و دو فرزند آنها را همراه خود كرده پس اين تفسير منسوب به عمل رسولخدا است و شيعه در اين جهت كافى است كه به اعتراف امثال فخر رازى و به روايت اشخاصى چون عائشه (90) استناد كند. علاوه بر اين كه اين مفسر ناآشنايى خود با زبان قرآن و زبان عرب را نيز ثابت كرده است. چرا كه كافى بود به آيه 176 سوره نساء (و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين) و نيز آيه 10 همين سوره (يوصيكمالله في اولاد كم للذكر مثل حظ الانثيين فان كن نساء...) مراجعه كند و ببيند چگونه كلمه «نساء» بر دختران حمل مىشود نه بر زنان. (91)
اگر خوشبينانه بنگريم بايد گفت منشأ خطاى اين مفسر آن بوده كه برخى روايات مانند روايت جابر را كه گويد «نسائنا فاطمه و انفسنا على» ملاحظه كرده و چنين تصور كرده است كه از لفظ «نسائنا» مراد فاطمه و از لفظ «انفسنا» مراد على است. حال آن كه ما گوييم رسولخدا در مقام امتثال كسى را جز فاطمه و على و حسنين عليهم السلام نياورد و اين يعنى آن كه تنها مصداق «انفسنا» على و تنها مصداق «نسائنا» فاطمه بوده است. پس نبايد مصداق را با مفهوم اشتباه گرفت. و معناى كلام رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم كه فرمود «اللهم هؤلاء اهل بيتى» آن بود كه خدايا من از اهل بيت و خواص خودم جز اينها كسى را نيافتم كه براى اين كار دعوت كنم.
بدين ترتيب صاحب المنار خواسته است تفسير مذكور را برخلاف قواعد لغت عرب قلمداد كند بىتوجه به آن كه اين زمخشرى صاحب كشاف پيشواى اهل ادب و بلاغت است كه در تفسير خود گويد: «فيه دليل لاشىء اقوى منه على فضل اصحاب الكساءعليهم السلام.»
گذشته از اين همه بايد ديد مراد اين مفسر از اين كه گويد مصادر اين روايات شيعه است، چه مىباشد؟ آيا كسانى را كه سلسله اسناد روايات بدانها ختم مىشود مانند سعدبن ابى وقاص و جابربن عبدالله و عبداللهبن عباس و جمعى ديگر از صحابه و كلبى و شعبى و ابوصالح و جمعى ديگر از تابعين را شيعه به شمار آورده است و همه آنان را به جرم روايتى كه مورد پسند او نيست شيعه و متهم به جعل و تزوير دانسته است و يا مقصودش آن است كه شيعه اين روايات را در جوامع اوليه حديث و كتب معتبر تاريخ وارد كرده است؟ در هر دو صورت او سخن شيعه را غيرقابل قبول دانسته است ولى به قيمت آن كه اساس سنت و شريعت متزلزل گردد واز سنت مأثور چيزى باقى نماند (92) . گرچه قبل از صاحب المنار نيز كسانى بودهاند كه در مقابل اين همه نصوص غيرقابل انكار و توجيه، روايتى شاذ يا سخنى غريب آوردهاند ولى بحق كه او گوى سبقت را بر همه آنان ربوده است. چرا كه ديگران به جاى متهم ساختن شيعه به جعل و تزوير يا با حذف نام على از ميان همراهان رسولخدا به سرعت از آن گذشتهاند همچون ابنكثير در البداية و النهاية (93) و يا سعى كردهاند كه علاوه بر على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام برخى همسران رسولخدا يعنى عائشه و حفصه را نيز به همراهى با رسولخدا مفتخر سازند همچون حلبى در سيرهاش (94) و يا در جهت تثبيت موقعيت خلفاى ثلاثه و فضيلتسازى براى آنان از امام صادق نقل كردهاند كه چون آيه مباهله نازل شد رسولخدا ابوبكر را با فرزندش و عمر را با فرزندش و عثمان را با فرزندش و على را با فرزندش آورد، همچون ابنعساكر در تاريخ دمشق و جلال الدين سيوطى در تفسير آيه مباهله به نقل از او. (95)
در اين مورد معلوم است كه راوى حديث مىخواسته ترتيب خلفاى چهارگانه حفظ شود. و گويا ترتيبى را كه حوادث بعدى شكل بخشيد در زمان رسولخدا نيز معهود بود چراكه دست سياستبازان واجب كرده بود كه عدهاى به تلاش و تكاپو بيافتند و سخنى ساز كنند و باورى براى بىخبران ايجاد كنند كه خلفاى چهارگانه به اندازه فضيلت و شأن و منزلتى كه نزد رسولخدا داشتند به خلافت رسيدند. به راستى اگر قرار بود رسولخدا بزرگان اصحاب و خويشاوندان خود را جمع كند. پس چرا در ميان صحابه به مانند سلمان و ابوذر و عمار و مقداد توجهى نكرد و چرا عمويش عباس شيخ هاشميون و عمهاش صفيه دختر عبدالمطلب و دختر عمويش امهانى كه از زنان برگزيده هاشمى بودند را همراه خود نكرد. (96) علاوه بر آن كه خلفاى چهارگانه در آن زمان همه داراى پسر نبودند (97) پرواضح است كه اين گونه روايات غريب چرا و چگونه پديد آمده است.
در پايان اين بحث جاى آن دارد كه به كلام شاگرد ديگر شيخ محمد عبده يعنى ابن عاشور مغربى نيز اشاره كنيم. او مىگويد هرگاه لفظ «نساء» به واحد يا جماعتى اضافه شود لامحاله مراد از آن همسران مرد هستند مانند نساء النبى و نساء المؤمنين، بخلاف آنجا كه لفظ «نساء» غيرمضاف باشد. پس لا محاله مراد از نساءنا ازواج النبى است و مراد از انفس در آيه شريفه انفس متكلمين و مخاطبين است يعنى ايانا و اياكم و در مورد ابنائنا دو احتمال است يا جوانان مراد هستند و يا اطفال. آنگاه خود اين مفسر از بيهقى در دلائل النبوة نقل كرده است كه رسولخدا براى مباهله على و فاطمه و حسن و حسين را آورد و زنان و ديگر مردان مسلمان را همراه خود نكرد (98) . پس بايد از او پرسيد آيا رسولخدا آشناتر به لسان وحى بود يا شما و چگونه است كه رسولخدا برخلاف امر الهى كه بايد همسران خود را فراخواند. تنها دخترش را همراه خود كرد؟ در نهايت اين مفسر چارهاى ندارد جز آن كه روايات منقول در كيفيت خروج پيامبر را كه مشهورترين آنها روايت سعدبن ابىوقاص است منكر شود.
امضاء صلحنامه
سرانجام و نقطه پايان اين واقعه امضاء صلحنامهاى ميان رسولخدا و مسيحيان نجران بود . گويا در تنظيم اين صلحنامه و تعيين شروط آن علىعليه السلام از جانب پيغمبر اختيار كامل داشت (99) و حتى كاتب آن را نيز على شمردهاند. (100) اينك متن اين صلحنامه را به نقل از ارشاد مفيد مىآوريم.
بسمالله الرحمن الرحيم
هذا كتاب من محمد النبى رسولالله صلىالله عليه و آله و سلم لنجران و حاشيتها فى كل صفراء او بيضاء و ثمرة و رقيق لايؤخذ منهم شىء غير الفى حلة من حلل الأواقى، ثمن كل حلة اربعون درهما فمازاد او نقص فعلى حساب ذلك يؤدون الفا منها فى صفر و الفا منها فى رجب و عليهم اربعون دينارا مثواة رسولى مما فوق ذلك و عليهم فى كل حدث يكون باليمن من كل ذى عدن عارية مضمونة ثلاثون درعا و ثلاثون فرسا و ثلاثون جملا عارية مضمونة لهم بذلك جوارالله و ذمة محمدبن عبدالله فمن اكل الربا منهم بعد عامهم هذا فذمتى منه بريئة.
بسمالله الرحمن الرحيم. اين صلحنامهاى است از محمد پيامبر خدا (ص) براى [اهل] نجران و اطراف آن. از آنان چيزى از طلا و نقره و ميوه و برده گرفته نشود جز دو هزار حله از حله اواقى كه قيمت هر حله چهل درهم باشد و اگر كم و زيادى شد به همان اندازه حساب مىشود . هزار حله آن را در ماه صفر و هزار حله ديگر را در ماه رجب بپردازند و بر عهده ايشان كه چهل دينار براى خرج منزل فرستادگان من بپردازند و بر عهده ايشان است كه هرگاه در يمن حادثهاى [يا جنگى] از جانب قبيله ذى عدن روى داد به عنوان عاريه مضمونه [كه اگر از بين رفت مانند آن پس داده شود] سى زره و سى اسب و سى شتر [به مسلمانان براى جنگ] بدهند و در مقابل اين تعهدات براى آنان است پناه خدا و ذمه محمدبن عبدالله. پس از اين سال هر كس از آنان كه ربا خورد من در مقابل او تعهدى ندارم. (101)
متن اين صلحنامه در منابع ديگر با تفاوتهاى نه چندان زياد نسبت به متن مفيد نقل شده است و ما در اينجا درصدد بررسى اين اختلافات نيستيم ولى گاه زيادتى در ذيل نامه رسولخدا ديده مىشود كه قابل توجه است. اين زيادت به نقل ابنسعد چنين است:
«و لنجران و حاشيتهم جوارالله و ذمة محمد النبى رسولالله على انفسهم و ملتهم و ارضهم و اموالهم و غائبهم و شاهدهم و بيعهم و صلواتهم لايغيروا اسقفا عن اسقفيته ولا راهبا عن رهبانيته ولا واقفا عن وقفانيته و كل ما تحت ايديهم من قليل او كثير و ليس ربا ولادم جاهلية و من سأل منهم حقا فبينهم النصف غير ظالمين ولا مظلومين لنجران و من اكل ربا من ذى قبل فذمتى منه بريئة ولا يؤاخذ احد منهم بظلم اخر و على ما فى هذه الصحيفة جوارالله و ذمة النبى ابدا حتى يأتىالله بامره ان نصحوا و اصلحوا فيما عليهم غير مثقلين بظلم . (102)
برخى مباحث كلامى در پيرامون آيه مباهله
شيخ مفيد بعد از نقل واقعه مباهله مىگويد در آيه مباهله اميرالمؤمنين نفس رسولخدا شمرده شده است و اين كاشف از آن است كه على به آخرين حد فضيلت رسيده است و با پيامبر در عصمت از گناهان و در همه كمالات ديگر مساوى است و خداوند او و فرزندان خردسالش و همسرش را براى پيغمبر بهمنزله حجت و برهانى براى دين قرار داده است. (103)
و همو در جاى ديگر مىگويد در تفضيل اميرالمؤمنين گروههاى مختلف شيعه همرأى نيستند. شيعيان دوازده امامى نيز در اين باره اختلاف دارند. بيشتر متكلمان آنها گويند قطعا و يقينا پيامبران از على برترند. محدثين و اهل نقد و ژرفانديشان در روايات و گروهى از متكلمان و اصحاب مناظره گويند البته على از همه انسانها بهجز حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم برتر است و گروه كوچكى توقف كردهاند و گويند نمىدانيم على از پيامبران بالاتر يا پايينتر و يا مساوى با آنهاست ولى اين را مىدانيم كه حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم از علىعليه السلام برتر است. گروهى ديگر از ايشان نيز گويند اميرالمؤمنين از همه انسانها برتر است بهجز پيامبران اولوالعزم.
سپس شيخ مفيد در اثبات برترى امام علىعليه السلام بر همگان بهجز رسولخدا، چند استدلال ذكر مىكند و پيش از هر دليل ديگرى به سراغ آيه مباهله مىرود و مىگويد: اين آيه مىفهماند كه علىعليه السلام بهمنزله جان رسولخداست و مىدانيم كه رسولخدا در ميان همه انسانها افضل است [پس على افضل از همه انسانها بهجز رسولخدا است.] در اين آيه «ابنائنا» بر حسن و حسينعليهما السلام صدق مىكند و منظور از «نساءنا» فاطمه زهرا س و مقصود از «انفسنا» علىعليه السلام است و منظور از نفس چيزى همانند خون و هوا كه قوام پيكره مادى انسان بدان مىباشد نيست. و از «انفسنا» رسولخدا نمىتواند مراد باشد چرا كه درست نيست انسان به سوى خود نفس خود را فراخواند. بلكه مراد كسى است كه در عزت، كرامت، محبت، رياست، ايثار، بزرگى و جلالت در نزد خداوند سبحان جايگاهى چون رسولخدا داشته باشد. و اگر هيچ دليل ديگرى وجود نمىداشت كه حاكى از برترى پيامبر بر علىعليه السلام باشد. همين آيه دلالت بر تساوى آنها هم در فضيلت و هم در مرتبه مىكرد اما دلايل ديگرى موجود است كه پيامبر را از اين تساوى خارج مىكند آنگاه برترى على بر ساير افراد بشر به مقتضاى اين مسأله باقى مىماند. (104)
شيخ طوسى در ذيل آيه مباهله گفته است كه اين آيه به نظر اصحاب ما از دو جهت بر افضليت علىعليه السلام دلالت دارد: اول آن كه مباهله براى آشكار شدن حق در برابر باطل است و اين جز با افرادى تحقق نمىپذيرد كه نزد خدا افضل و صحت عقيده آنها آشكار شده باشد و خود مأمونالباطن باشند.
و جهت دوم آن كه در اين آيه جان على مثل جان رسولخدا شمرده شده است. ايشان از ابوبكر رازى معروف به جصاص نقل مىكند كه آيه مذكور دلالت دارد كه حسن و حسين دو پسر رسولخدا هستند و پسر دختر در واقع پسر انسان است و نيز از ابن ابىعلان نقل مىكند كه اين آيه دلالت دارد كه حسن و حسين در آن زمان مكلف بودند زيرا مباهله جز با بالغين جايز نيست . سپس شيخ به طرح سؤالى و پاسخ از آن مىپردازد، بدين تفصيل كه اگر بگويند حسن و حسين در آن زمان بالغ و مستحق ثواب نبودند پس چرا براى مباهله آورده شدند و اگر مستحق ثواب هم باشند، در ميان صحابه افضل از همه نبودند، ما در پاسخ گوييم اصحاب ما معتقدند كه حسن و حسين در آن زمان مكلف و بالغ بودند زيرا بلوغ و عقل متوقف بر شرط خاصى نيست و لذا عيسى در گهواره سخن مىگفت و اين دلالت دارد كه مكلف و عاقل بود و اين مطلب از برخى ائمه اعتزال نيز نقل شده است؛ علاوه بر آن كه اصحاب ما گويند حسن و حسين افضل صحابه بعد از پدرشان بودند زيرا كثرت ثواب متوقف بر كثرت اعمال نيست بلكه كيفيت معرفت و اطاعت خدا و اقرار آنها به رسالت به گونهاى بوده كه هيچ كس در ثواب به مرتبه آنان نمىرسد . (105)
ايشان در جاى ديگر اضافه مىكند كه احضار دو طفل يعنى حسن و حسينعليهما السلام در واقعه مباهله بدان جهت نبود نسبت نزديكى با رسولخدا داشتند وگرنه آن حضرت بايد عباس و فرزند خردسال او را نيز مىآورد. اما كمى سن آنها منافات با كمال عقل آنها ندارد چون بلوغ جسمى كه شخص محتلم شود تنها حد تعلق احكام شرعى است و بعيد نيست كه آن دو در آن سن كاملالعقل بوده باشند. به نظر مشهور سن حسن در آن وقت بيشتر از 7 سال و سن حسين حدود هفت سال بوده است و كمال عقل آنها در اين سن خود از امور خارقالعادهاى است كه مختص به ائمهعليهم السلام مىباشد. (106)
شيخ طوسى تصريح مىكند كه مراد از «انفسنا» در آيه مباهله رسولخدا نيست زيرا شخص خود را دعوت نمىكند. با اين حال ايشان در تفسير آيه مذكور گويا اشكال خود را از ياد برده و فرموده است كه مراد از «انفسنا» نفس رسولخدا و نفس علىعليه السلام است كه البته اين سخن مخالف نظر مشهور علماى شيعه است و بيشتر با نظر مفسرين اهل سنت (107) توافق دارد و ظاهرا مبناى اين سخن شيخ روايتى از امام باقر است كه در آينده در تفسير آيه مباهله بدان اشاره خواهد شد.
شيخ طبرسى علاوه بر نقل مطالب فوق از شيخ طوسى اضافه مىكند كه مراد از «انفسنا» نمىتواند پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم باشد بلكه خصوص علىعليه السلام مراد است زيرا پيامبر داعى است و داعى غير از مدعو است. (108)
علامه حلى در بيان افضليت على نسبت به صحابه به وجوهى چند استدلال كرده است و از جمله آنها آيه مباهله است. ايشان گويد مفسرون اتفاق دارند كه مراد از «ابنائنا و نسائنا و انفسنا» در آيه شريفه حسن و حسين و زهراء و علىعليهم السلام هستند و مراد از «انفس» خصوص علىعليه السلام است و چون نفس على و نفس رسولخدا يكى نمىتواند باشد پس چيزى نمىماند جز آن كه بگوييم مراد مساوات آن دو است و رسولخدا افضل از همه مردم است پس همينطور علىعليه السلام. (109) و علامه شبيه همين كلام را در دو جاى ديگر نيز گفته است. (110)
فخر رازى در تفسير خود آورده است كه در رى مردى را ديدم به نام محمودبن حسن حمصى كه معلم اثنىعشريها بود و گمان مىكرد كه على رضىالله عنه از همه انبياء به جز محمدصلى الله عليه وآله وسلم برتر است. او مىگفت دليل بر اين مطلب آيه مباهله است آنجا كه آمده «و انفسنا و انفسكم» چرا كه مراد از «انفسنا» نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم نيست زيرا انسان دعوتكننده خود نيست بلكه مراد غير اوست و همه اتفاق دارند كه آن غير علىبن ابىطالب رضىالله عنه است. پس آيه مذكور دلالت دارد كه نفس على همان نفس محمد است و نمىتواند مراد اين باشد كه اين نفس عين آن نفس است بلكه مراد آن است كه اين نفس مثل آن نفس است و چنين چيزى اقتضاى برابرى در جميع جهات را دارد. از اين عموم در دو مورد دست برمىداريم يكى نبوت و ديگر علم و فضل پيامبر. چون ادله بسيارى گوياست كه محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيامبر بود ولى على پيامبر نبود و نيز اجماع منعقد است كه پيامبر در فضل بر على پيشى گرفته بود. آنگاه در غير اين دو مورد آن عموم قرآنى حاكم است. اكنون گوييم اجماع داريم كه پيامبر افضل از همه انبيا بود پس به حكم ظهور آيه شريفه على نيز افضل از همه انبيا خواهد بود. همين شخص مىگفت مؤيد استدلال به اين آيه حديث مقبول نزد موافق و مخالف است كه [رسولخدا فرمود:] «من اراد ان يرى آدم فى علمه و نوحا فى طاعته و ابراهيم فى خلته و موسى فى هيبته و عيسى فى صفوته فلينظر الى علىبن ابىطالب» (111) اين حديث دلالت دارد كه آنچه در انبيا پراكنده بود همه در على جمع است. پس على افضل از همه انبيا به جز محمدصلى الله عليه وآله وسلم است.
سپس فخر رازى گويد شيعه از گذشته تا به حال به اين آيه بر افضليت على نسبت به صحابه استدلال مىكرده است. زيرا آيه دلالت دارد كه نفس على همچون نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم است جز در مواردى كه دليل برخلاف آن دلالت كند و مىدانيم كه پيامبر افضل از همه صحابه بود پس بايد على را نيز افضل از آنها دانست.
آنگاه فخر رازى در مقام پاسخ از گفتار شيعه بدين مقدار اكتفا مىكند كه چنان كه مسلمين بر افضل بودن محمدصلى الله عليه وآله وسلم نسبت به على اجماع دارند همچنين اجماع قبل از ظهور اين آدم [يعنى محمودبن حسن حمصى] منعقد شده است كه هيچگاه غير پيامبر بر پيامبر افضل نيست و همه اتفاق دارند كه على رضىالله عنه پيامبر نبود پس قطع پيدا مىكنيم كه چنان كه عموم آيه [يعنى افضليت على بر همه] در مورد شخص پيامبر تخصيص خورده است، در حق ساير انبيا نيز تخصيص خورده است. (112)
در پاسخ فخر رازى بايد گفت اين چه اجماعى است كه صحابه بزرگ رسولخدا و اكثريت شيعه از آن بيرون است بلكه بهترين ياران رسولخدا و برگزيدگان اين امت قبل از ظهور اين آدم ـ يعنى فخر رازى ـ اجماع داشتند كه اگر رسولخدا را استثنا كنيد على افضل از همه انبيا است. (113) بلكه خود فخر رازى ناخودآگاه به اجماع شيعه برخلاف اجماعى كه او ادعا مىكند اعتراف كرده است و در واقع ادعاى خود را نقض كرده است. (114)
فخر رازى به دلالت آيه مباهله بر صحت نبوت رسولخدا و يقين مسيحيان به حقانيت او نيز پرداخته است كه در اين مختصر از آن صرفنظر مىكنيم. او علاوه بر اينها به نكات ديگرى در ذيل آيه مباهله توجه كرده است. از جمله آن كه مىپرسد: در خبر آمده است كه رسولخدا حسن و حسين را در مباهله با خود همراه كرد و با توجه به آن كه نزول عذاب بر فرزندان خردسال جايز نيست، اين كار چه فايدهاى داشت؟ و خود در پاسخ مىگويد عقوبت استيصال اگر بر قومى نازل شود همه آنها حتى فرزندان خردسال را نيز مىگيرد و اين عقابى است براى بزرگسالان نه براى بچهها بلكه براى بچهها به منزله فرارسيدن عمر آنهاست و اگر پيامبر فرزندان خود را در مباهله داخل كرد به جهت آن بود كه فرزند عزيزتر از جان است و شاهدش آن است كه انسان خود را فداى فرزندش مىكند و آوردن آن حضرت فرزندان خود را بهترين دليل بر صادق بودن او مىباشد و رسولخدا مىخواست مخالفين خود را بدين وسيله و به بهترين شيوه [از ادعاهاى باطل] باز دارد.
قاضى نورالله شوشترى در ذيل آيه مباهله فرموده است كه خداوند علىعليه السلام را نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم قرار داده است و مراد از آن مساوات است و كسى كه اكمل و اولى بالتصرف است [يعنى شخص رسولخدا كه در غديرخم از مردم اعتراف گرفت كه «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» ]مساوى او نيز اكمل و اولى بالتصرف است. (115) و اين بهترين دليل بر علو مرتبه علىعليه السلام است و چه فضيلت از اين بالاتر كه خدا پيامبر خويش را مأمور ساخته كه در دعا به وجود علىعليه السلام استعانت جويد و بدو متوسل شود از اين رو در آيه مباهله تعبير به «نبتهل» شده است. اگر بگويند مراد از «انفس» در اينجا مردان هستند كه آن به معناى رسولخدا و علىعليه السلام است و نمىتوان گفت تعبير «انفسنا» نشان مساوات علىعليه السلام با پيامبر خدا است زيرا از ضررويات دين است كه هيچ فردى نمىتواند همتا و مساوى پيامبر خدا باشد و هركس چنين ادعايى كند از دين خارج است. محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيامبر مرسل و خاتم انبيا و بالاترين پيامبر اولىالعزم بود و اين صفات همه در علىعليه السلام مفقود است. آرى آيه مباهله فضيلت بزرگى براى علىعليه السلام محسوب مىشود ولى دلالت بر امامت او ندارد.
در پاسخ گوييم رسولخدا برخلاف انتظار، همه خويشان و اصحاب خويش را براى مباهله جمع نكرد و تنها آن چهار تن را با خود آورد و اين خود نشان مىدهد كه ساير مردم در مرتبه آنها نيستند و در قرب الىالله به پايه آنان نمىرسند. و ثانيا مساوات علىعليه السلام با پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم به معناى مساوات در درجه است نه در نبوت. شكى نيست كه شمرده شدن علىعليه السلام به منزله نفس رسولخدا به معناى اتحاد آن دو به حقيقت نيست، بلكه مراد مساوات در امورى است كه مساوات در آنها ممكن است يعنى فضائل و كمالات زيرا اين معنا نزديكترين معانى به معناى حقيقى است و مىدانيم كه رسولخدا افضل از همه مردم است پس مساوى او نيز افضل خواهد بود.
و نيز مىتوان گفت مراد از مساوات علىعليه السلام با پيامبر مساوات در صفات نفسانى است و نبوت از صفات ذاتى و نفسانى نيست بلكه به معناى آن است كه شخص خاصى مخاطب به خطاب نبوت گردد. ولى اگر نبوت را از صفات ذاتى و نفسانى به شمار آوريد كه مخاطب به تبليغ گرديدن ناشى از آن است هيچ اشكالى ندارد كه اين صفت و اين درجه براى اميرالمؤمنين نيز حاصل باشد نهايت آن كه خصوصيت خاتميت پيامبر اسلام مانع از آن است كه علىعليه السلام نيز بدان شكل مخصوص مخاطب به خطاب تبليغ گردد و اسم پيامبر شرعا بر او اطلاق گردد. و اتفاقا اين سخنى است كه دورتر از سخن اهل سنت نيست كه نقل كردهاند پيامبر خدا در شأن ابوبكر فرمود «انا و ابوبكر كفرسى رهان» (116) و در شأن عمر فرمود «لو كان بعدى نبى لكان عمربن الخطاب».
نكته ديگر آن كه گرچه آيه مذكور به صراحت دلالت بر امامت علىعليه السلام ندارد ولى دلالت بر عصمت و افضليت او دارد و عصمت و افضليت از شرايط و لوازم امامت است. صاحب مواقف گفته است كه شيعه در بيان افضليت علىعليه السلام دو مسلك دارند نخست آن كه به ادلهاى كه اجمالا بر افضيلت علىعليه السلام دلالت دارد مثل آيه مباهله و خبر طير (117) ، تمسك شود و دوم آن كه به ادلهاى كه تفصيلا بر افضليت علىعليه السلام دلالت دارد تمسك شود مانند آن كه گفته شود كه تمام فضايلى كه در صحابه به طور متفرق ديده مىشود از علم و ... همه در علىعليه السلام جمع شده بود. سپس صاحب مواقف در برابر استدلالات شيعه مناقشاتى كرده است از جمله آن كه علىعليه السلام نسبت به خلفاء ثلاثه افضل نيست بلكه اولويت و افضليت خلفاء چهارگانه به ترتيب خلافت آنهاست و دست كم علىعليه السلام با آنان مساوى در فضل است و بر فرض آن كه علىعليه السلام افضل باشد ما قطع نداريم كه امامت مفضول با وجود فاضل صحيح نباشد.
ما در پاسخ صاحب مواقف مىگوييم كه اگر آيه مباهله دلالت بر افضيلت علىعليه السلام كند، شكى نيست كه دلالت بر امامت او دارد چرا كه قرآن مىگويد «افمن يهدى الى الحق احق أن يتبع امن لايهدى الا ان يهدى» (يونس/ 35) و گويا قرآن در اين زمينه داورى را بر عهده عقل سليم و فطرت پاك انسانها گذاشته است كه آيا پيروى از كسانى كه در علوم و فضائل خود بىنياز از تعليم ديگران هستند، شايستهتر است يا پيروى از آنان كه راه به جايى نمىبرد مگر آن كه دست آنها در دست هدايتگرى باشد. پس چگونه كسانى كه مىگفتند «اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم» يا مىگفتند «كلكم افقه من عمر حتى المخدرات تحت الحجال» و «لولا على لهلك عمر» شايسته امامت مىباشند و مىتوانند هادى خلق به سوى حق باشند. چه رسد كه در مقام مقايسه با علىعليه السلام قرار گيرند. (118)
بغوى در معالم التنزيل چون به آيه مباهله رسيده است اعتراف مىكند كه رسولخدا در پى نزول اين آيه بيرون آمد در حالى كه همراه او حسنين و فاطمه و على بود ولى در تفسير «انفسنا» گفتارى قابل تأمل دارد. او مىگويد از «انفسنا» رسولخدا خودش و على را قصد كرده است و در توجيه اين امر كه چگونه مىتوان شخص ديگرى را نفس خويشتن شمارد، گويد كه عرب پسر عموى هر كسى را نفس آن كس مىنامد و شاهدش آيه شريفه است «ولاتلمزوا انفسكم» كه مراد برادران دينى باشد و برخى گفتهاند كه اين واژه به طور عموم همه مسلمانان را مىگيرد . (119)
و در پاسخ بغوى بايد گفت چگونه رسولخدا مىتواند هم داعى و هم مدعو به همين دعوت خود باشد پس مقصود از «انفسنا» رسولخدا و علىعليه السلام، هر دو نيست. و نيز بايد از او پرسيد كه اولا چه شاهدى است كه در لغت عرب از پسر عمو به «انفسنا» تعبير مىكنند و ثانيا بر فرض كه چنين باشد مجرد استعمال ثابت مىشود و استعمال اعم از حقيقت و مجاز است و ما نمىگوييم كه على حقيقة نفس رسولخداست بلكه اين تنزيل است و ثالثا همين كه خداوند رسول خويش را مأمور داشته كه على را همراه خود بياورد به عنوان اين كه پسر عموى رسولخداست كافى بر اثبات فضيلت على است و اگر مراد از «انفسنا» عموم مسلمانان باشند باز بايد پرسيد پس چرا رسولخدا تنها على را برگزيد و به مصاحبت خويش اختصاص داد. سرانجام بغوى بايد بپذيرد كه عمل رسولخدا بهترين قرينه بر تعيين مصداق «انفسنا» است حتى اگر مفهوم آن را شامل حال همه مسلمانان قرار دهيم و آن واقعيت خارجى كه همه و از جمله خود بغوى حكايت كردهاند بهترين شاهد است كه لااقل در اصطلاح قرآن على نفس رسولخدا به حساب آمده است . علامه مجلسى در ذيل حديث مناشده كه در آنجا علىعليه السلام براى اثبات شايستگى خود و فضل همسر و فرزندانش به تعبيرات وارد در آيه مباهله استشهاد مىكند، چنين فرموده است : اگر مىبينيم كه رسولخداصلى الله عليه وآله از ميان خويشاوندان خود تنها على و فاطمه و حسنين را همراه خود كرد، نه عباس و عقيل و جعفر و ديگران را يا به جهت آن بود كه اينان بعد از خود پيغمبر نزديكترين افراد به خدا بودند و از اين جهت در دعا و نفرين بر دشمن خود تنها بدانان مدد جست و يا از اين جهت كه اينان نزد او عزيزترين مردم بودند و رسولخدا براى اظهار اعتقاد خويش به حقانيتش، آنها را در معرض مباهله قرار داد. و از اين كار باكى نداشت و روشن است كه محبت رسولخدا به خاطر امور دنيوى و از جنبه بشرى نبوده است سيره رسولخدا نشان مىدهد كه او چگونه بعضى نزديكان و خويشان خود را دشمن مىداشت و با آنان مىجنگيد و در مقابل برخى افراد را كه حسب و نسبى با او نداشتند و دور بودند بهخود نزديك مىداشت چون از اولياء خدا بودند، همان گونه كه سيد ساجدين [در دعاى دوم از صحيفه سجاديه] مىگويد «و والى فيك الابعدين و عادى فيك الاقربين» و از همين روست كه مخالفين ما براى اثبات فضيلت ابوبكر به حديث ساختگى خودشان استدلال كردهاند كه رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود «لو كنت متخذا خليلا لاتخذت ابابكر خليلا» يعنى اگر من مىخواستم دوستى صميمى براى خود برگزينم البته ابوبكر را دوست صميمى خود برمىگزيدم. پس اگر دوستى و محبت رسولخدا به جهت اغراض دنيوى باشد پس چگونه اهل سنت مىخواهند با اين حديث فضيلت ابوبكر را ثابت كنند. ناچار بايد بگوييم دوستى رسولخدا نسبت به على و فاطمه و حسنين به جهت آن بوده كه اينان محبوبترين انسانها نزد خدا و نزديكترين افراد به خدا بودند پس افضل از ديگران بودند و جلو افتادن ديگران بر آنان قبيح بود. ونيز چون ثابت شده كه تنها علىعليه السلام است كه در اين آيه به عنوان نفس رسولخدا اراده شده است و از سويى اتحاد حقيقى اين دو وجود نمىتواند مراد باشد پس نزديكترين معناى مجازى را بايد گرفت يعنى اين كه اين دو شخصيت در تمام صفات و كمالات مشتركند به جز مسأله نبوت كه دليل خاص بر عدم اشتراك آن داريم، و از جمله آن صفات و كمالات وجوب اطاعت و رياست بر همه است و تازه اگر از اين سخن نيز تنزل كنيم معناى مجازى شايع در موارد به كارگيرى چنين تعبيرى آن است كه مردى نزد ديگرى بسيار عزيز باشد و چون جان او به شمار آيد، همين مقدار نيز براى اثبات افضليت و امامت علىعليه السلام كافى است. (120)
در تكميل بيان مرحوم علامه مجلسى مناسب است به نكتهاى كه بعضى معاصرين گفتهاند، اشاره شود. ما اين نكته را به بيان خود چنين بازگو مىكنيم:
اقدام رسولخدا به مباهله به همراهى على و فاطمه و حسن و حسين به لحاظ نتيجه چهار حالت مىتوانست داشته باشد يا عذاب بر هر دو گروه نازل مىشد و هر دو طرف هلاك مىشدند، يا دعاى هيچكدام مؤثر واقع نمىشد و هر دو طرف از نظرها مىافتادند، يا دعاى اهل نجران به استجابت مىرسيد و دعاى پيغمبر و اهل بيت او مورد قبول قرار نمىگرفت و يا عكس صورت سوم تحقق پيدا مىكرد. سه صورت اول نتيجهاش شكست پيغمبر و اهل بيت او بود و تنها صورت چهارم از صدق ادعاى او پرده برمىداشت با اين حال مىبينيم در صحنهاى كه بيشترين احتمالات از ناموفق بودن او حكايت داشت و تنها يك احتمال براى موفقيت او وجود داشت، پيغمبر و اهل بيت او با اطمينان و آرامش و بدون هيچ اضطراب و واهمه وارد شدند و اين نشان از كمال يقين آنها به مرام خود بود. (121)
دوازده نكته در تفسير آيه مباهله
اكنون كه زواياى تاريخى و مباحث كلامى مطرح در اطراف واقعه مباهله روشن شد، بايد نگاهى دقيق به آيه مباهله بيافكنيم و نكاتى را در جهت تكميل مباحث گذشته استخراج كنيم. بيشتر نكاتى را كه ما در اينجا به نقل از دو تن از مفسيرين معاصر مىآوريم در سخن ديگر مفسرين نيز ديده مىشود ولى تكيه بر سخن متأخرين به جهت آن است كه با اشراف به منابع پيشين شكل گرفته است علاوه بر آن كه نبايد جايگاه ويژه تفسير الميزان را در پرداختن به ابعاد واقعه مباهله ناديده گرفت.
نكته اول: «الحق من ربك» يعنى حق از خداى سبحان نشأت مىگيرد خواه در جريان عيسى و آدمعليهما السلام و خواه در جريان اصل نبوت و رسالت و خواه در مسائل ديگر. آنگاه «فمن حاجك فيه» يعنى اگر كسى با تو در اين حق كه مصداقش در جريان مباهله، عيساى مسيح و نبوت و رسالت توست، احتجاج كرد، مىتوانى با او مباهله كنى. از اين آيه كريمه مىتوان استفاده كرد كه مباهله معجزه باقيه پيغمبر خاتم است و اختصاصى به ترسايان نجران ندارد بلكه هر شأنى از شئون دين كه حق محض است اگر در نشئه صدور و ظهور مورد انكار كسى قرار گيرد راه مباهله همچنان باز است. بنابراين اگر ضمير «فيه» به عيسىعليه السلام برنگردد بلكه به حق بازگردد، چه اين كه مرجع در اين فرض نزديكتر است، مباهله به عنوان معجزه خالد تثبيت مىگردد. (122)
نكته دوم: «فلاتكن من الممترين» يعنى شك در حريم تو راه ندارد نه اين كه شك دارى و با اين برهان زايل مىشود. پس مفاد اين نهى در حقيقت دفع شك است نه رفع آن. رسولخداصلى الله عليه وآله با افاضات الهى به علماليقين و بالاتر از آن به عيناليقين و بالاتر از آن به حق اليقين رسيد و خداوند درباره نحوه علم او فرمود «علمك مالم تكن تعلم». (123)
نكته سوم:
«ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم»
نوعى برهان منطقى است كه حتى براى منكرين وحى نيز حجت است و نتيجه اين برهان حصول علم است (124) و آنگاه كه مىفرمايد
«فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم»
اين علم نسبت به رسولخداص علم حصولى نيست بلكه علم شهودى و ترديدناپذير است كه محصول عمل صالح است و نيز اعمال صالح را بناچار دنبال خود دارد علم شهودى مربوط به عقل عملى است و حكيمان متأله درجات عقل عملى را چنين ترسيم كردهاند: تجليه، تخليه، تحليه و فنا . اينها مراتب عقل عملى است يعنى پايان عمل صالح شهود حقايق است و اين مشاهده عين عمل است هرچه به جهان وحدت نزديك مىشويم ارتباط علم و عمل قوىتر مىشود و تا جايى مىرسند كه يكى مىشوند. به هر حال علمى كه خدا به پيغمبر خود داد علمى نبود كه قابل انتقال باشد اين علم كسبى نيست كه كسى دنبال آن برود بلكه موهبت الهى است. حال اگر آنها با اين برهان كه از وجدان و يافت شهودى تو نشأت مىگيرد توجيه نشدند آنها را به مباهله دعوت كن. (125)
نكته چهارم: در تعبير قرآن به «ندع ابنائنا» بايد توجه داشت كه مراد از ضمير متكلم معالغير در «ندع» غير از ضمير متكلم معالغير در «ابنائنا» است در مورد اول مجموع دو طرف متخاصم از مسلمان و مسيحى مقصود است و در مورد دوم نظر به جانب مسلمانان است. و در واقع رعايت نوعى ايجاز لطيف در كلام شده است و تقدير كلام چنين است: «ندع الابناء و النساء و الانفس فندعو نحن ابنائنا و نسائنا و انفسنا و تدعون انتم ابنائكم و نسائكم و انفسكم». (126)
نكته پنجم: در اين واقعه گرچه گفتگو و نزاع ميان رسولخدا و رجال نصارى بوده است ولى تعميم اين دعوت به فرزندان و زنان و همراه ساختن هر يك از دو گروه عزيزان خود را براى آن است كه صاحب ادعا اطمينان خود را به راستى ادعايش ثابت كند چراكه هر انسانى به طور طبيعى نسبت به فرزندان و زنان خود محبت و شفقت دارد و همواره تلاش مىكند كه هر خوف و خطرى را از آنان دور سازد و خود را سپر بلاى آنها سازد و لذا مىبينيد كه در تعبير قرآن «ابنائنا» مقدم بر «نسائنا» شده است؛ چون انسان در ميان نزديكان خود بيش از همه به فرزندان خود عنايت و توجه دارد. پس اگر صاحب ادعايى اهل و عيالات خود را به صحنهاى آورد كه در آن انتظار وقوع عذاب براى دروغگويان است، البته درستى ادعايش ثابت خواهد شد. از اينجا مىتوان نادرستى سخن برخى مفسرين (127) را فهميد كه گفتهاند مراد آن است كه «ندع نحن ابنائكم و نسائكم و انفسكم و تدعو انتم ابنائنا و نسائنا و انفسنا» چون ما گفتيم كه آمدن هر طرف با عزيزان خود براى اثبات ادعايش نتيجهبخشتر است. (128)
نكته ششم: صحيح بودن تعبير قرآن به
«ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم...»
متوقف بر آن نيست كه هر طرف جمع زيادى از فرزندان و زنان را همراه خويش سازد بلكه مقصود آن است كه در ميان فرزندان و زنان و آنان كه به منزله جان انسان هستند، هر طرف كسانى را همراه خود بياورد كه عشق و محبت او به آنان گواهى صدق ادعايش باشد. و به اتفاق مفسرين و شهادت تاريخ و روايات بسيار رسولخدا براى مباهله حاضر شد ولى با او جز على و فاطمه و حسنينعليهم السلام كسى همراه نبود. و نمىتوان گفت او با اين كار خويش فرمان خدا به «ندع ابنائنا...» را امتثال نكرد و كم نيست مواردى كه لفظ قرآن عام است ولى مصداق آن به حسب شأن نزول خاص است. مانند
«الذين يظاهرون من نسائكم ما هن امهاتم» (مجادله، 2)
«لقد سمعالله قول الذين قالوا ان الله فقير و نحن اغنياء» (آل عمران، 181)
«يسألونك ماذا ينفقون قل العفو» (بقره، 219)
كه همه به لفظ جمع آمده است ولى مصداق آن مفرد است. (129)
جريان مفهوم غير از مصداق است. پيغمبر خاتم در خارج پسرانى غير از حسن و حسين و دخترى غير از فاطمه نداشت كه داراى علم شهودى باشد و صاحب دعوا و دعوت و دعايش مستجاب باشد . از جمله مواردى كه در قرآن لفظ جمع بكار رفته است و در خارج بيش از يك مصداق ندارد آيه شريفه
«انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...» (مائده، 55)
است. در اين قبيل موارد جمع در معناى فرد استعمال نشده است بلكه جمع در مفهوم عام خودش استعمال شده است ليكن در خارج بيش از يك فرد براى آن محقق نشده است. (130)
نكته هفتم: «نساء» اگر در برابر رجال قرار گيرد به معناى همسران است و اگر در برابر «ابناء» واقع شود به معناى دختران است مانند «يذبحون ابنائكم و يستحيون نساءكم». (بقره، 49).
مأمون به امام هشتم عرض كرد دليل شما بر خلافت علىبن ابىطالب چيست؟
آن حضرت فرمود به شهادت «انفسنا» كه مراد از آن علىعليه السلام است كه به منزله جان رسولخدا است. مأمون گفت «لولا نسائنا» يعنى منظور از «انفسنا» بايد رجال باشد به قرينه آمدن «نسائنا» و حضرت در جواب او فرمود «لولا ابنائنا» يعنى «انفسنا» در مقابل «نسائنا» اگر تنها بود چنين مىگفتيم اما «نسائنا» در مقابل «ابنائنا» است. (131)
نكته هشتم: بهله و ابتهال در «ثم نبتهل» مطلق ذكر شده است، با آن كه مقصود تضرع به پيشگاه خداوند است. و اين اطلاق به جهت آن است كه به طور طبيعى انسان به حضور كسى ابتهال مىكند كه زمام امور را بدست دارد و تواناى مطلق براى رفع نيازهاست. (132)
نكته نهم:
«فنجعل لعنةالله على الكاذبين»
يعنى ابتهال ما را آنقدر به خدا نزديك مىكند كه ما مظاهر كار خدا خواهيم شد و واسطه از ميان برداشته مىشود. ديگر نمىگوييم خدا لعن را به صورت عذاب بر اينها نازل كن بلكه خودمان به مقام جعل عذاب مىرسيم. چون جعل عذاب صفت فعل است و اگر كسى به مقام ولايت رسيد مظهر فعل خدا مىشود يعنى در مقام فعل، خدا كار را با دست او انجام مىدهد.
نكته دهم: مقصود از «الكاذبين» همان دروغگويانى هستند كه در عالم خارج در يكى از دو طرف قرار گرفتهاند. يك طرفى كه گويد لا اله الا الله و عيسى عبده و رسوله و طرف ديگرى كه گويد ان الله ثالث ثلاثة و يا گويد عيسى ابنالله و يا گويد عيسى همان خداست. نكته مهم و درخور توجه آن است كه «الكاذبين» به صيغه جمع آمده است نه «الكاذب» بهصورت مفرد . و اين نشان مىدهد كه چنان كه در طرف مسيحيان جمعى بودند كه ادعايى داشتند در طرف مسلمانان نيز جمعى بودند كه ادعايى برخلاف آنها داشتند و اين تنها رسولخدا نبود كه در صف حق در مقابل آنان قرار گرفته بود بلكه همراهان او نيز شريك در ادعاى توحيد و عبوديت عيسى بودند و اساسا صدق و كذب در جايى تحقق مىيابد كه امكان مطابقت يا عدم مطابقت ادعايى با واقع در ميان باشد و اگر همراهان رسولخدا مىخواستند تنها نظارهگر اين درگيرى باشند و خود هيچگونه دخالتى نداشته باشند تعبير قرآن در حق آنان درست نخواهد آمد. (133) پس تعبير به
«نجعل لعنة الله على الكاذبين»
قرينه است كه همراهان رسولخدا تماشاگر صحنه مباهله نبودند بلكه گزارشگر حقايق بودند . زيرا گزارشگر است كه مىتواند صادق يا كاذب باشد و در غير اينصورت نه صادق خواهد بود و نه كاذب. البته رسالت و نبوت مخصوص رسول گرامى اسلام است ولى ولايت الهى مشترك بين همه آنهاست. و چون همراهان رسولخدا مانند خود آن حضرت ولايت دارند گزارشگر غيب هستند، به خدا ايمان مىآورند و از آنجا خبر دارند و خبر مىدهند و مدعى هستند و دعايشان هم مستجاب است. (134) و اين نكته گوياى برجستهترين و بالاترين منقبت براى اهل پيغمبر است. هم چنان كه انتخاب حسن و حسين از ميان جمع فرزندان به عنوان فرزندان رسولخدا و انتخاب فاطمه زهرا س از ميان جمع زنان به عنوان تنها زنى كه از هر جهت نسبت او به رسولخدا تمام است و انتخاب علىعليه السلام از ميان جمع مردان به عنوان مردى كه مىتواند جان رسولخدا به شمار آيد، خود شاهدى بر مقام و منزلت اهلبيت است. (135)
نكته يازدهم: هرگز نمىتوان گفت حضور اين چهارتن از ميان جمع مردان و زنان و فرزندان مسلمانان به عنوان نمونه بوده است چراكه در اين صورت بايد رسولخدا دست كم دو مرد (136) و سه زن و سه فرزند همراه خود مىآورد تا به كارگيرى صيغه جمع عربى كه كمترين مرتبه آن سه فرد است توجيه داشته باشد. ناگزير بايد گفت رسولخدا تنها اين چهار تن را حاضر كرد چون در عالم خارج به جز آنها كسى ديگر يافت نشد كه شايسته همراهى او در اين دعوت و اين ادعا باشد و او در مقام امتثال جز اينان مصاديقى نيافت. پس احضار اين چهار تن از باب اختصاص و انحصار است نه از باب نمونه. (137)
نكته دوازدهم: اگر بخوبى در اين ماجرا تأمل كنيم مىبينيم كه بحث و گفتگوى مسيحيان با رسولخدا از آن رو بوده كه او خود را پيامبر الهى و سخنش را مستند به وحى مىدانست اما ديگر پيروان او و جماعت مسلمانان از اين نظر كه بدو ايمان آورده بودند اصلا طرف بحث و گفتگوى مسيحيان نبودند بنابراين اگر رسولخدا كسانى را همراه خود كرد معلوم مىشود كه آنان نيز طرف اين درگيرى بودند و ادعاى رسولخدا ادعاى آنان نيز بود و در صورت دروغگو بودن مانند رسولخدا خود را در معرض نزول عذاب مىدانستند پس نبايد كسى همراه رسولخدا در اين صحنه باشد جز آن كه شريك دعوت اوست نه آنان كه به ادعاى رسولخدا ايمان آوردهاند و طبعا كسانى كه دعوت رسولخدا آنان را به مدينه كشانده است با هر كسى كه صاحب اين دعوت است كار دارند، چه رسولخدا و چه همراهان او و با عنايت به كلمه «الكاذبين» اين نكته بيشتر روشن مىشود. ولى بايد توجه داشت كه اين مطلب به معناى آن نيست كه همراهان رسولخدا در امر نبوت با او شريك هستند بلكه يعنى در دعوت و تبليغ كه از شؤون و لوازم نبوت است با او شريكند و اين خود منصب و مقامى بزرگ است كه هر كس نمىتواند عهدهدار آن باشد . (138)