ايمان در كلام اميرالمؤمنين حضرت علی (ع) - قسمت اول
بسم رب المهدی
اشهد ان
مولانا امیرالمومنین علی ولی الله
لعن الله
قاتلیک یا فاطمه الزهرا
سلام الله علیها
ايمان در كلام اميرالمؤمنين حضرت علی (ع) - قسمت اول
گردآورنده: امير ديوانى
فهرست :
- مدخل
- بخش اول: ويژگىهاى ايمان
- 1/1 ويژگى اول: محل طلوع ايمان
- 1/1/.1 فرق اسلام با ايمان
- 1/1/.2 ايمان عام و ايمان خاص
- 1/1/.3 كيفيت تحقق ايمان، اسلام، كفر و نفاق
- 1/1/.4 باز بودن مناطق ايمان، اسلام و كفر
- 1/1/.5 شناسايى ساحت «قلب»
- 1/.3 ويژگى سوم: تقويت و كاستىپذيرى ايمان
- 1/.4 ويژگى چهارم: اختيارى بودن ايمان
- 1/.5 ويژگى پنجم: آزمونپذيرى ايمان
- بخش دوم: آثار ايمان
- 2/.1 خللناپذيرى مرتبهاى از ايمان
- 2/.2 تجربه سكينه قلبى
- 2/.3 تجربه اطلاق قلبى
- 2/.4 تحول دستگاه معرفت و كشف متعالى
- 2/.5 گذر وجودى به جهانهاى اخلاقى
- 3/.1 دو نظريه از متكلمان مسيحى
- 3/1/.1 نظريه توماس آكونياس
- 3/1/.2 نظريه پل تيليخ
- 3/.2 دو نظريه از متكلمان مسلمان
- 3/2/.1 نظريه كراميه
- 3/2/.2 نظريه قاضى عضد ايجى (اشاعره)
- بخش چهارم: نظريهاى در باب ايمان
- 4/.1 ايمان خاص يا ايمان تكليفى
- 4/.2 ايمان اخص يا ايمان اعطايى
- كتابنامه
- پى نوشتها
-------------------------------------------------------
مدخل:
با مطالعه متون اصلى دين، يعنى قرآن كريم و احاديث بدست آمده از پيشوايان معصوم عليهمالسلام، در مىيابيم كه در ميان واژههاى به كار گرفته شده در آنها واژههايى وجود دارد كه در كتب بشرى، چه در عرصه علم و چه در قلمرو فلسفه، كمتر به چشم مىخورد. واژههاى وحى، تقوى، ايمان، توكل، تفويض، احسان و ... از آن جمله است.
چنين واژگانى اگر در آثار بشرى هم به چشم بخورد، افراض و انتخاب آنها از ويژگىهاى منابع ياد شده است بطورى كه هر كتابى با اين واژگان سخن بگويد، غالبا كتب دينى يا ناظر به مباحث دينى به حساب مىآيند. اين درست است كه واژههاى ياد شده در ميان مردم رايج بوده است، اما اين هم مسلم است كه مراد واقعى خداوند و نمايندگان معصوم او از آنها بايد كشف گردد. مراد واقعى بىارتباط با معناى متداول نيست اما عينا همان محتوا را در مجموعه متون دينى ندارد و معناى دقيقتر آن را بايد با مراجعه فنى به همان مجموعه بدست آورد .
در اين ميان واژه «ايمان» جايگاه ويژهاى دارد. حقيقتى كه پيامبران الهى از انسان در مقابل ارمغانهاى بىبديل خود طلب مىكردند.
از جمله ارمغانهاى ايشان اين بود كه چشم آدمى را به منطقهاى گشودند كه در وهم نمىگنجد . نغمهها و زمزمههايى در جان آدمى سردادند كه هرگز گوش وى نتوانسته و نخواهد توانست از زبان ديگرى بشنود. انسانهايى را به جامعه بشرى تحويل دادند كه آثار و بركات ايشان در تاريخ مضبوط است... اما طلب رسولان الهى از مردم «ايمان» است. آنها به مردم مىگفتند : «ايمان بياوريد». اگر به ما بگويند: بنگريد، بشنويد، برخيزيد... بىدرنگ خواسته مذكور را در مىيابيم و در پى موافقت يا مخالفت آن برمىآييم. اما وقتى به ما مىگويند ايمان بياوريد چه كارى از ما طلب مىشود؟ آيا بايد چيزى را باور كنيم! آيا بايد چيزى را پرستش كنيم؟ آيا بايد به چيزى عشق بورزيم؟ آيا به ديدن چيزى دعوت مىشويم؟ آيا به دلبستگى و تعلق خاطر به امرى دعوت مىشويم؟ آيا از ما خواسته مىشود كه زندگى عملى خود را براساس شيوهاى خاص تنظيم كنيم؟ آيا ايمان يكى از اين امور است يا تركيبى از آنها؟ اهميت اين پرسش وقتى بيشتر آشكار مىشود كه مىبينيم در متون دينى، هيچ فرقى ميان آدميان به اندازه تفاوت ميان مؤمن و غيرمؤمن به رسميت شناخته نشده است.
در درك معناى واقعى الفاظ ياد شده بايد با مراجعه به متون اصلى دين، ويژگىها و خصوصيات و آثار آنها را گرد آوريم. هر يك از آن ويژگىها عهدهدار توضيح بخشى از مراد است. در انجام چنين كارى تا مىتوانيم لازم است به طور جمعى عمل كنيم. به تعبير سلبى، نبايد فقط بخشى از متون اصلى دين را در پژوهش خود وارد كنيم و از بخشهاى ديگر صرف نظر كنيم . هر تفسير يا نظريهاى درباره يك امر دينى، از جمله فهم واژگان، بايد با كل گزارههاى دينى مواجه شود تا جاى گاه اصلى خود را در نظام معرفتى دين باز يابد. اگر در تحقيق خود چنين جامعيتى را در نظر نگيريم نتيجه كار اگر اشتباه نباشد ناقص خواهد بود. البته اين كارى بسيار دشوار است و از اين رو اگر در مسير كشف حقيقت باشد همواره راه تدريجى كمال را درمىنوردد.
در هنگام عمل به چنين روشى، مثلا از يك سو ملاحظه مىشود كه هر واژه مورد تحقيق با واژههاى ديگر ارتباط خاصى دارد، بطورى كه بدون فهم واژههاى مرتبط جايگاه واژه مقصود به خوبى روشن نمىشود. از اينجا مىتوان دريافت كه براى بدست آوردن بهترين انجام و هماهنگى در فهم مراد، گزيرى از جامعنگرى نيست.
حال با توجه به آنچه گذشت، روش سامان يافتن اين تحقيق از اين قرار است كه نخست مختصات، ويژگىها و آثار «ايمان» را مخصوصا از كلمات امام متقيان اميرالمؤمنين على (ع) برمىگيريم و با يافتن آيات متناظر با آن سخنان و درصدد برمىآييم تا با طراحى يك مدل ـ كه برگرفته از كلمات ايشان است ـ همه مختصات و آثار ياد شده و مرتبطات آنها را در آن مدل گرد آوريم . البته پيش از مرحله اخير، به پارهاى از نظريهها در باب ايمان اشاره مىشود كه به متكلمان بزرگ مسيحى و مسلمان تعلق دارد تا مقدار مطابقت آنها با تحقيق به عمل آمده آشكار شود.
بخش اول: ويژگىهاى ايمان
1/1 ويژگى اول: محل طلوع ايمان
ايمان هر حقيقتى كه داشته باشد با ساحتى از انسان در ارتباط است كه «قلب» نام گرفته است. مقر ايمان، قلب است و تا قلب به روى چنين حقيقتى گشوده نشده يا آن را در خود قرار نداده باشد، ايمان حاصل نشده است. اميرالمؤمنين (ع) از رسول خدا(ص) نقل مىكند كه فرمودند :
لا يستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه (1)
«ايمان بنده مستقيم و استوار نيست تا اينكه دل او استوار باشد».
و خود فرمودند:
«ان الايمان يبدو لمظة فى القلب، كلما ازداد الايمان ازدادت اللمظة» (2)
«ايمان در دل چون نقطه سفيدى پيدا مىشود، هرچند ايمان افزوده شود آن نقطه سفيد فزونى مىگيرد».
در قرآن كريم، رابطه مذكور به اين صورت بيان شده است:
«قالت الاعراب امنا قل لم تومنوا ولكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم» (3)
[برخى از] باديهنشينان گفتند: «ايمان آورديم». بگو: «ايمان نياوردهايد، ليكن بگوييد : اسلام آورديم و هنوز در دلهاى شما ايمان داخل نشده است»
از مجموع آنچه گذشت، مىتوان چند نتيجه بدست آورد.
1/1/.1 فرق اسلام با ايمان
.1 ميان اسلام و ايمان تفاوت وجود دارد. اسلام فعلى است كه در ساحت پيش ـ قلبى آدمى تحقق مىيابد و اسلام در مقابل ايمان با ساحت قلبى كارى ندارد. آنچه فعل قلبى است، ايمان است نه اسلام و هرگاه چنين فعلى در قلب تحقق يابد مىتوان به شايستگى بر شخص انسانى كلمه «مؤمن» را اطلاق كرد. البته لازم نيست ميان تحقق اسلام و ايمان يك فاصله زمانى باشد، بطورى كه زمان تحقق اسلام پيش از تحقق ايمان باشد، بلكه معيت و همزمانى در ميان اين دو فعل امكان دارد. فرض اخير در صورتى است كه در برابر دعوت پيامبر، قلب فعل خاص خود، يعنى ايمان، را بجا آورد. ممكن نيست كسى با قلب خود ايمان آورد اما در ساحت پيش ـ قلبى اسلام را محقق نگرداند. هرگاه ايمان قلبى حاصل شود اسلام هم قرار مىيابد. در اينجا، منشأ فعل انسانى از ساحت بنيادى او ريشه و مايه گرفته است و از اين رو مقتضيات آن تا ظاهرترين بخشهاى وجودى وى سريان مىيابد. در واقع، چنين اسلامى مسبوق به ايمان است، هر چند اين سبقت يك سبقت زمانى نباشد. در اين وضعيت، اعمال جوارحى همچون اقرار به زبان و انجام فرايض دينى ـ كه اسلام نام مىگيرد ـ تابع آن ايمان قلبى است. فرض ديگر اين است كه كسى با ساحت پيش ـ قلبى حقيقت اسلام را تحقق بخشد، ولى هنوز با قلب خويش ماهيت ايمان را بوجود نياورده باشد، هرچند پس از حصول مقتضيات اسلام قلب براى ببار آوردن عمل ايمان آمادهتر مىشود. چنين ايمانى مسبوق به اسلام است و اين سبقت مىتواند يك سبقت زمانى باشد. براى يك مسلمان اين امكان وجود دارد كه هيچگاه حقيقت ايمان را در قلب خود حاصل نگرداند. بنابراين، هرچه در منطقه ظاهر مىگذرد ممكن است نه فقط از اعمال وجود بشر ريشه نگيرد بلكه چيزى را هم به آن منطقه گذر ندهد بطورى كه آن را به فعل خاص خود تحريص كند، اما هرچه از منطقه باطن و ساحت نهايى بشر ريشه گيرد قدرت تأثير بر ساحتهاى فراتر و همگون ساختن آنها با مقتضيات خود را دارد.
در تعبير «اسلام مسبوق به ايمان» و «اسلام ملحوق به ايمان» مىتواند، به عنوان مقدمهاى براى يك نظريه، عهدهدار توضيح رواياتى باشد كه گاه مقتضيات اسلام و ايمان را از يكديگر جدا مىكند و گاه همه را يكسره به ايمان نسبت مىدهند. نمونهاى از روايات بخش دوم، اين روايت است كه: عن على (ع) قال قال رسولالله (ص) الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان وعمل بالاركان. (4)
«ايمان معرفت به دل و اقرار به زبان و عمل به جوارح است».
و نمونه از روايات بخش اول، از اين قرار است كه:
سماعه گويد: به امام صادق (ع) گفتم: به من خبر بده از اسلام و ايمان كه آيا اين دو جدا هستند؟
فرمود: ايمان همه جا شريك اسلام است ولى اسلام شريك ايمان نيست. گفتم: آنها را براى من شرح دهيد. فرمود: اسلام شهادت به يگانگى خدا و تصديق رسول خدا(ص) است و به وسيله آن خونها محفوظ گردد و نكاح وارث جارى شوند و همه مردم مسلمان بر ظاهر آن باشند. ايمان هدايت معنوى و عقيدهاى است كه در دل نسبت به اسلام ثابت مىشود و عملى كه بدان انجام مىشود؛ ايمان يك درجه برتر از اسلام است به راستى ايمان از نظر ظاهر با اسلام شريك است ولى اسلام در باطن با ايمان شريك نيست، اگرچه در بيان و شرح با هم جمع مىشوند. (5)
1/1/.2 ايمان عام و ايمان خاص
آنچه گذشت، ناظر به رابطه واقعى ميان اسلام و ايمان با ساحتهاى وجود انسان بود؛ اما هر فرد مسلمانى به ايمان نسبت داده مىشود، چه حقيقت ايمان در قلب او حاصل شده يا نشده باشد. از اين رو مىتوان مرتبه اسلام «ايمان به معناى عام» و مرتبه ايمان مقرر در قلب را «ايمان به معناى خاص» ناميد.
شاهيد اين سخن، رواياتى است كه نسبت ميان ايمان و اسلام را به نسبت كعبه و مسجدالحرام همانند كردهاند. واضح است كه رسيدن به كعبه مستلزم عبور از مسجدالحرام است و هر كس در كعبه قرار گيرد عينا در مسجدالحرام هم قرار دارد. اما چنين نيست كه هر كس در مسجدالحرام باشد به كعبه وارد شده باشد. كعبه به منزله قلب مسجدالحرام است. اگر ايمان به منزله ورود به كعبه و اسلام به منزله ورود به مسجدالحرام باشد، آشكار است كه ايمان درجهاى است كه از درجه اسلام گذر كرده است و هر حكمى كه براى اسلام محقق است در ايمان نيز مقرر مىباشد. اما چنين نيست كه هر حكمى كه براى ايمان مقرر گشته در اسلام هم يافت شود. بنابراين، ما با سه قلمرو روبرو هستيم: قلمرو كفر، حوزه اسلام و منطقه ايمان. اينكه هر انسانى در كدام حوزه قرار مىگيرد بستگى به برخورد و واكنش او در قبال دعوت پيامبر است. ايستادگى در برابر پيامبر و بالاتر از همه، و تكذيب او آدمى را در منطقه كفر قرار مىدهد؛ منطقهاى كه بيرون از قلمرو اسلام و ايمان است. هر كس خود را از اين منطقه به قلمرو اسلام برساند البته از سراى كفر مهاجرت كرده است. هرچند اين هجرت در واقع مسبوق به قرار در منطقه كفر نبوده باشد. به تعبير ديگر، ممكن است شخص انسانى هيچگاه وجود خود را در منطقه كفر تجربه نكرده باشد. اقبال ساحت پيش ـ قلبى به دعوت پيامبر كه در عمل به صورت شهادت به وحدانيت الهى و شهادت به رسالت، اقامه نماز، پرداخت زكات، گرفتن روزه و آوردن حج ظاهر مىشود (6) انسان را به منطقه اسلام وارد مىكند، اما هنوز تا قلمرو ايمان راه باقى است همانطور كه با ورود به مسجدالحرام هنوز تا كعبه بايد راه پيمود. آن ساحت وجودى كه با مقتضيات ايمان، كه بيش از مقتضيات اسلام است، سروكار دارد قلب است.
بنابر آنچه گذشت، رابطه منطقى ميان دو وصف «مسلمان» و «مؤمن» رابطه عموم و خصوص مطلق است. دو قضيه ذيل عهدهدار توضيح اين رابطه است:
.1 چنين نيست كه هر مسلمانى مؤمن باشد؛ به تعبير ديگر، بعضى از مسلمانان مؤمن نيستند .
.2 هر مؤمنى مسلمان است (موجيه كليه) (7)
حال با استفاده از تقسيم ايمان به ايمان عام [ اسلام] و ايمان خاص، هر مؤمن به معناى عام، مؤمن به معناى خاص نيست، هر چند مؤمن به معناى خاص، مؤمن به معناى عام نيز مىباشد . واضح است كه هم ميان دو عنوان «كافر» و «مسلمان» وهم ميان دو عنوان «كافر» و «مؤمن» تباين مطلق برقرار است بطورى كه هيچ كافرى مسلمان نيست همانطور كه هيچ كافرى مؤمن نيست؛ و هيچ مسلمانى كافر نيست همانطور كه هيچ مؤمنى هم كافر نيست. به تعبير ديگر، اسلام و ايمان هر دو در مقابل «كفر» قرار دارند، اما غالبا در متون دينى آنچه در مقابل «كفر» قرار مىگيرد، ايمان است و همين امر تقسيم ايمان به عام و خاص را موجه مىسازد. (8)
1/1/.3 كيفيت تحقق ايمان، اسلام، كفر و نفاق
.2 هر دو ايمان، چه عام و چه خاص، كارى است كه بايد آدمى انجام دهد. ايمان به معناى عام را دستگاههايى در انسان محقق مىگرداند كه نه فقط پيش از قلب قرار گرفتهاند و به ساحت ظاهرى انسان باز مىگردند بلكه ممكن است بكلى در انجام آن قلب انسانى رابطه نداشته باشند. اما ايمان خاص يك فعل قلبى است كه مىتواند پس از تحقق مراتب ظاهرىتر وجود انسانى را هم متحول كند و از اين رو اسلام شخص مؤمن آثار و ثمرات متفاوتى با اسلام پيش از ايمان خاص داشته باشد.
بهرحال تا وقتى اين دو فعل از آدمى صادر نشده باشد، آدمى در منطقه كفر قرار دارد. از آنجا كه اسلام با مراحل ظاهرىتر سروكار دارد ممكن است كسانى كه واقعا در منطقه كفر قرار دارند خو را وارد شده به منطقه اسلام جلوه دهند تا از احكام اين جهانى آن بهرهمند گردند. اما براى چنين كسانى كه به عنوان «منافق» از آنها ياد مىشود هيچ راهى بسوى منطقه ايمان وجود ندارد. زيرا آن منطقه اساسا منطقهاى باطنى است و جايى براى ظاهرسازى در كار نيست. روشن است كه چون احكام اين جهانى مسلمان و مؤمن يكى است (9) ، كافرى كه با وضعيت نفاق خود را در صف مسلمانان قرار مىدهد البته به مقصود خويش در اين جهان مىرسد.
1/1/.4 باز بودن مناطق ايمان، اسلام و كفر
.3 همانطور كه ورود به منطقه اسلام عبور از حوزه كفر است ورود به قلمرو ايمان گذر از قلمرو اسلام را مىطلبد، راه قهقرا هم وجود دارد. يعنى گاه شخص مؤمن [به معناى خاص] با كار خويش به منطقه اسلام پرتاب مىشود و نام «مؤمن» از او سلب مىگردد و گاه حتى به منطقه كفر رانده مىشود. اما اين مسير همواره دو طرفه خواهد ماند و پايان كار معلوم مىشود كه انسان خود را در كدام منطقه قرار داده است. (10)
.4 از آنچه گذشت، معلوم مىشود كه شناسايى ساحتى به نام «قلب» در انسان نقش اساسى در شناسايى حقيقت ايمان دارد. در توضيح اين ساحت، گزارههاى ذيل مفيدند:
1/1/.5 شناسايى ساحت «قلب»:
الف ـ هر فرد انسانى تنها يك قلب دارد. (11)
ب ـ قلب، نهانترين و اصيلترين ساحت وجودى انسان است كه هم بر ساحتهاى ديگر حكم مىراند و هم از آنها متأثر مىشود. اين ساحت اگر بترسد و بلرزد، كانون زلزلهاى است كه امواج آن تا پوستههاى ظاهر امتداد مىيابد و اگر قرار و طمأنينه نصيبش شود همه وجود انسانى آرامش و آسايش را خواهد چشيد. (12)
ج ـ قلب با فعاليتهايى معرفتى همچون تفكر، يقين و فهم سروكار دارد:
فاتقوالله عبادالله تقية ذى لب شغل التفكر قلبه (13)
پس اى بندگان خدا از خدا بترسيد مانند ترسيدن خردمندى كه فكر و انديشه دل او را مشغول ساخته است.
لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقايق الايمان (14)
«چشمها او را آشكار درك نمىكنند لكن دلها بوسيله حقايق ايمان او را درك مىنمايد».
د ـ قلب به دو وصف سلامتى و بيمارى متصف مىشود:
و اشد من مرض البدن مرض القلب (15)
«و سختتر از بيمارى تن بيمارى دل است.»
ممكن است بدنى سالم باشد اما مركز وجودى انسان بيمار باشد يا بدنى مريض باشد اما صاحب آن بدن از قلبى سالم بهرهمند باشد. ميان سلامتى بدن يا ظاهر و سلامتى قلب يا باطن رابطه مستقيمى وجود ندارد و هر يك بدون ديگرى و همچنين در معيت يكديگر قابل تحققاند.
ه ـ قلب با دو وصف زندگى و مرگ رابطه دارد. چنين موجودى هم قابليت مرگ را دارد و هم پذيراى يك زندگى است. قلب مرگ و زندگى را تجربه مىكند كه با مرگ و زندگى بدنى تفاوت دارد. ممكن است بدن يك شخص انسانى زنده ولى قلبش مرده باشد و از اين رو آثارى كه از قلب زنده صادر مىشود در چنين انسانى به چشم نمىخورد ميان زندگى بدنى و مرگ قلبى منافاتى وجود ندارد. در واقع، گاه مرض قلبى به مرگ قلبى منجر مىشود.
و من عشق شيئا اعشى بصره و امرض قلبه فهو ينظر بعين غير صحيحة و يسمع باذن غير سميعة قد خرقت الشهوات عقله و اماتت الدنيا قلبه و ولهت عليها نفسه فهو عبدلها (16) .
«و هر كه به چيزى عاشق شود چشمش را كور ساخته و دلش را بيمار گرداند، پس او به چشمى كه نمىبيند مىنگرد و بگوشى كه نمىشنود مىشنود، خواهشهاى بيهوده عقل او را دريده و دنيا دلش را ميرانده و شيفته خود نموده است پس او بنده دنيا است».
و ـ قلب مانند بدن اعضايى دارد از سنخ خودش. قلب چشمى دارد كه با آن مىبيند، گوشى دارد كه با آن مىشنود، ذائقهاى دارد كه با آن مىچشد و ... اگر قلبى طبق بند (ه ) مرده باشد نه گوشش مىشنود و نه چشمش مىبيند. چشم قلب مانند چشم بدن رؤيت مىكند اما متعلق رؤيت آن با متعلق رؤيت چشم بدن فرق دارد. قلب زنده چيزى را مىبيند كه قلب مرده از ديدن آن محروم است، همانطور كه شخص بينا چيزى را مىبيند كه نابينا را بدان راه نيست. ديدن و نديدن تأثيرى در وجود شىء مرئى و ديده شده ندارد، بلكه شخص بينا مال خود و شىء مرئى وجود رابطى برقرار مىكند و نابينا، چه در ساحت قلبى و چه در ساحت بدنى، قدرت برقرارى چنين ارتباطى را از كف داده است.
ح ـ ماهيتهاى مورد اهتمام دين همه در ساحت قلبى رخ مىنمايانند و از آنجا به ديگر ساحتها بارش مىكنند. وجود هرگونه رضا، توكل، تفويض، تسليم، حب و بغض واقعى همه در چنين قرارگاهى متولد مىشوند و آثارش به ديگر نواحى وجود انسانى صادر مىگردد. به تعبير ديگر، هستى اين گونه ماهيات تابع هستى ايمان است و در محل آن، يعنى قلب، متكون مىشوند.
امام على (ع) مىفرمايند: ايمان را چهار ركن است، توكل بر خدا، واگذاشتن كارها به خدا، خشنودى به قضاى خدا، تسليم شدن به امر خدا عزوجل. (17)
سؤال اساسى اين است كه قلب به چه حقيقتى زندگى خاص خود را بدست مىآورد و با از دست دادن چه حقيقتى به چنگ مرگ افتاده تمام امكانات خود يكسره وامىنهد؟
1/.2 ويژگى دوم: درجهپذيرى ايمان
حقيت ايمان حقيقتى است تشكيكى و داراى مراتب و در درجات گوناگونى تحقق مىيابد. اختلاف و اشتراك اين مراتب به همان ايمان است. در جه اول ايمان با درجات بعدى در حقيقت ايمان اشتراك دارند و در همين ناحيه با هم اختلاف دارند. در بحث از يك حقيقت تشكيكى معمولا به نور مثال مىزنند و اين مثال با بحث در باب ايمان مناسبت شايستهاى دارد. حقيقت نور آن است كه خود واضح و آشكار است و غير نور را واضح و آشكار مىگرداند. اما ما با درجات مختلفى از نور برخورد مىكنيم. نور لامپها با نورافكنها فرق دارد و ميان شدت نور نورافكنها با شدت نور خورشيد فاصله بسيار زيادى است. اما همانطور كه اشتراك همه اين مراتب نورى در نور بودن است، اختلاف آنها هم به حقيقت نور بازمىگردد. پس بر همه مراتب نور صدق مىكند كه بگوييم هم واضح و آشكارند و هم غير خود را منور مىكنند. البته هر چه مرتبه نور ضعيفتر باشد هم آشكارى آن كمتر است و هم تابندگى آن نازلتر؛ و هرچه مرتبه نور شديدتر باشد وضع به قرار ديگرى خواهد بود.
در بحث حاضر، مطابق با آنچه در متون دينى آمده، حقيقت ايمان بايد بگونهاى تفسير شود كه مراتب متعدد بپذيرد. به تعبير ديگر، وضع اين حقيت از اين قرار نباشد كه يا هست و يا نيست. بلكه اگر وجود داشته باشد مىتواند هستىهاى مختلف را بپذيرد، بطورى كه مىتوان يك مرتبه از تحقق آن را به نيستى نسبى متصف كرد اما نمىتوان نيستى مطلق را به آن نسبت داد. مثلا مرتبه دوم ايمان و هستى و تحقق ايمان است پس صادق است كه بگوييم ايمان وجود دارد هرچند وجود ايمان مرتبه سوم از آن سلب مىشود. مطابق آنچه در ويژگى اول گذشت، همه مؤمنان پس از عبور از منطقه اسلام به قلمروى ايمان خاص وارد شدهاند. اما همه در اين قلمرو به يك مرتبه نيستند و هر كدام به درجات مخصوصى به مركز آن منطقه نزديكند.
«عبدالعزيز قراطيسى مىگويد: امام صادق (ع) به من فرمود: اى عبدالعزيز، به راستى ايمان ده درجه است، چون نردبان پله به پله از آن بالا روند. نبايد آنكه دو پله بالا است به آنكه يك پله بالا است بگويد: تو چيزى نيستى تا برسد به آنكه در پله دهم است. تو كسى را كه از خودت پايينتر است دور نينداز تا آنكه بالاتر از تو است تو را دور نيندازد، و چون ديدى كسى از تو يك درجه پايين است او را به نرمى به سوى خود بالا بر و بر او بار مكن آنچه را تاب نيارد تا او را بشكنى، زيرا هر كس مؤمنى را بشكند بر او است كه شكست او را ببندد و جبران كند. (18)
با مراجعه به روايات ديگر معلوم مىشود كه ميان خود اين درجات فاصلهاى بسيار زياد وجود دارد. و رتبه و درجه بالاتر در دايره فهم و ادراك مؤمنى كه در رتبه پايينتر قرار دارد نقش نمىبندد. در تفسير «درجه» [ مرتبه و منزلت ]آمده است كه:
«الدرجة ما بين السماء و الارض» (19)
«درجه، به اندازه فاصله ميان آسمان و زمين است».
گويى، كسى كه در درجه بالاتر قرار دارد بگونهاى با وجود خود كل هستى امكانى را در نور ديده است كه نوع آن با گونه درجه پايينتر تفاوت دارد. در رواياتى آمده است كه مثلا مقداد در درجه هشتم، اباذر در مرتبه نهم و سلمان در رتبه دهم قرار داشتهاند. (20)
از همين قرار است آثارى كه بر ايمان مترتب است. آثار ايمانى تابعى است از شدت و ضعف ايمان. هر مرتبه از مراتب ايمان البته آثار و لوازم ايمان را مىنماياند اما آثار مراتب مختلف ايمان نيز به تبع متبوع خود اختلاف دارند و مىشود اين اختلاف بقدرى زياد باشد كه قياس كردن آنها چندان آسان نباشد. (21)
1/.3 ويژگى سوم: تقويت و كاستىپذيرى ايمان
ايمان تقويت يا اشتداد و تضعيف يا كاستى مىپذيرد. طبق ويژگى دوم ايمان مراتب دارد. اما ويژگى سوم هر چند متفرع بر ويژگى دوم است اما عين آن نيست. طبق اين ويژگى، يك مرتبه ايمانى را مىتوان به سوى مرتبهاى ديگر سپرى كرد. انتقال از مرتبه بالا به پايين و از مرتبه پايين به بالا رواست. بنابراين مقومات ماهيت ايمانى بايد در وجود خود اولا مراتب داشته باشند و ثانيا عبور از مرتبهاى ورود به مرتبه ديگر در آن جايز باشد. براساس ويژگى دوم، مراتب بالاتر، كمالات مراتب فروتر را دارند و افزون بر آن كمال مخصوص به آن مرتبه را نيز در بردارند. مثال ياد شده راه فهم اين ويژگى را مىگشايد مراتب بالاتر نور هم شدت درخشندگى و هم شدت تابندگى فروتر را دارند و هم چيزى افزون بر آن شدت. اما ويژگى سوم مىگويد اين مرتبه پايينتر مىتواند بسوى مرتبه بالاتر پيش رود و هر لحظه بر خاصيت درخشندگى و تابندگى آن افزوده شود. پس ويژگى سوم، ويژگى دوم را پيش فرض مىگيرد، هر چند مىتوان ويژگى دوم را بدون ويژگى سوم در نظر گرفت. بنابراين، اگر كلامى مفاد ويژگى سوم را داشته باشد ناظر به ويژگى دوم هم است.
اميرالمؤمنين (ع) درباره تقويت ايمان مىفرمايند:
و لقد كنا مع رسولالله صلىالله عليه وآله نقتل آباؤنا و ابنائنا و اخواننا و اعمامنا ما يزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما. (22)
«با رسول خدا صلىالله عليه وآله بوديم، پدران و فرزندان و برادران و عموهاى خود را (در جنگها) مىكشتيم و اين رفتار بر ايمان و اعتقاد ما افزوده اطاعت و فرمانبردارى پيش مىگرفتيم».
... فما تزداد على كل مصيبة و شدة الا ايمانا و مضيا على الحق و تسليما للامر. (23)
... و بر هر مصيبت و سختى مىافزوديم مگر ايمان و اقدام به حق و تسليم بودن به امر و فرمان (رسولالله (ص))
اين سخنان اميرالمؤمنين (ع) اشاره به آياتى از قرآن كريم است كه عهدهدار تبيين ويژگى سوم است:
واذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون. (24)
و چون آيات او بر آنان (مؤمنان) خوانده شود بر ايمانشان بيفزايد و بر پروردگار خود توكل مىكنند.
هر چند آنچه گذشت ناظر به انتقال از مراتب فروتر به بالاتر بود، اما انتقال از مراتب عالى به نازل هم ممكن است. و اگر گفته شود در مرحلهاى فقط راه صعود گشوده است و هرگونه پسروى منتفى مىگردد سخن عجيبى گفته نشده است. در اين مرحله، تغيير وضعيت قلبى به سوى شكسته شدن مقتضيات ايمانى ممكن نيست، هر چند همه اسباب در هم كوبنده دست به دست هم دهند . (25)
خلاصه آنكه، طبق ويژگى سوم ما با حركتى مواجه هستيم كه انسان در مقوله ايمان موضوع آن قرار مىگيرد. مقصد نهايى «ايمان مطلقا كامل و قوى» است و تا آن مقصد راهى بس دراز در كار است. مسافتى كه حدود آن را افراد مقوله ايمان تشكيل مىدهد. در اين حركت، مؤمن هر لحظه حدى از حدود ايمان را تجربه كرده آمادگى ارتقا و فعليت بخشيدن به حد ديگر را پيدا مىكند. به تعبير ديگر، در عين بقاى وصف ايمان، براى مؤمن ايمان ديگرى حادث مىشود.
1/.4 ويژگى چهارم: اختيارى بودن ايمان
ايمان حقيقتى است كه به طور اختيارى از انسان سر مىزند و به هيچ رو اكراه و اجبار نمىپذيرد . كار پيامبران و امامان معصوم (ع) فقط نشان دادن راه مستقيم و دعوت به عبور از آن است . اينكه كسى ايمان آورد يا نياورد برعهده خود اوست و از اينرو مسئوليت اين كار هم متوجه اوست. آنچه در ويژگى اول گذشت، ويژگى چهارم را روشن مىكند، زيرا ايمان به ساحت درونى انسان باز مىگردد كه از هر كس جز او مستور است و از اينرو از هيچ عامل خارجى زور و اكراه را بر نمىتابد، چراكه عامل خارجى راهى بسوى آن قلمرو ندارد. از همين روست كه اگر كسى اظهار ايمان كرد گفته او در ميان مؤمنان تلقى به قبول مىشود، چون راهى براى بررسى محتواى قلبى كسى براى ديگرى وجود ندارد. (26) البته اسلام هم فعل اختيارى است، اما چون به ساحت پيش ـ قلبى و ظاهرى باز مىگردد گاه آدمى بازور و اكراه خود را مسلمان نشان مىدهد در حالى كه مسلمان نيست. (27)
بايد توجه داشت كه اين اسلام، با اسلام تكوينى فرق دارد. از نظر تكوينى، همه موجودات چه بخواهند و چه نخواهند، زير نفوذ قوانين و سنن الهىاند. هيچ كارى در نظام تكوين به سامان نمىرسد مگر با كمك از قوانين جهان، اكتشافات ما بر طبيعت چيزى نمىافزايد بلكه ما را توانا مىسازد تا با بهرهمندى از قوانين آن بر آن مسلط شويم. هستى جاى خالى ندارد تا بشر بتواند قانونى را بر نظام تكوين تحميل كند. از اينرو اسلام در مرتبه تكوين، در حيطه تكليف نيست، زيرا در اين مرتبه جايى براى اراده، اختيار و انتخاب وجود ندارد. اما اسلام، چه به معناى پيش گفته و چه به معناى خضوع عبودى كه برخاسته از ايمان خاص است، با اختيار محقق مىشود و از اينرو امرى است تكليف بردار.
1/.5 ويژگى پنجم: آزمونپذيرى ايمان:
ايمان مورد آزمايش و ابتلا قرار مىگيرد. ايمان هر حقيقتى كه داشته باشد و با هر ساحتى كه در ارتباط باشد آزمونهايى براى آن ترتيب داده مىشود تا هم مرتبه ايمانى دانسته شود و هم زمينههاى حصول ويژگى سوم آماده گردد. پيش از آزمون، ايمان در حد ادعايى است كه در نظام وجودى شخص به اثبات نرسيده است. دشواريها و آزمونهاى ديگر يا اين ادعا را به تثبيت مىرسانند و راه ارتقا به مراتب بالاتر را بر او مىگشايد يا بىمحتوايى آن را برملا مىكند.
اميرالمؤمنين (ع) در اين باره مىفرمايند:
ان امرنا صعب مستصعب لا يحمله الا عبد مؤمن امتحن الله قلبه للايمان. (28)
«معرف و شناسايى ما كار بسيار دشوارى است كه بر نمىدارد و زير بار آن نمىرود مگر بنده مؤمنى كه خداوند دل او را براى ايمان آزمايش نموده باشد.
و با اشاره به يكى از آيات قرآن (29) از اين ويژگى ياد مىكنند:
انه لما انزل الله سبحانه قوله
الم. احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا و هم لايفتنون.
علمت ان الفتنة لا تنزل بنا و رسولالله ـ صلىالله عليه و آله ـ بين اظهرنا. فقلت يا رسولالله ما هذه الفتنة التى اخبركالله تعالى بها. فقال يا على ان امتى سيفتنون من بعدى. (30)
چون خداوند سبحان كلام خود را فرستاد: منم خداوند بزرگوار، آيا مردم گمان كردهاند كه به گفتن اينكه ما ايمان آورديم واگذاشته مىشوند و آنان آزموده نمىگردند؟ دانستم مادامى كه رسول خدا صلىالله عليه و آله در بين ما باشد آن فتنه برما فرود نمىآيد. پس گفتم : اى رسول خدا چيست اين فتنهاى كه خدا تو را به آن خبر داده؟ فرمود: اى على، به زودى بعد از من امتم در فتنه و تباهكارى افتند.
بخش دوم: آثار ايمان
اكنون پس از بدست آوردن پارهاى از ويژگىهاى ايمان به سراغ پارهاى از آثار ايمان مىرويم تا از اين راه نيز بتوانيم به ماهيت آن نزديك شويم. اين آثار مىتواند ايمان به معناى خاص را از ايمان به معناى عام بهتر متمايز سازد:
2/.1 خللناپذيرى مرتبهاى از ايمان
در مرتبهاى از مراتب ايمان هيچگونه شك، شبهه يا طوفانى از حوادث زندگى و ناملايمات و سختىها نمىتواند مؤمن را از وضعيت ايمانى خارج كند، بلكه چنين وضيعتهايى اثر معكوس دارد و ايمان را قوىتر و راسختر مىكند. طبق ويژگى سوم، ايمان مىتوانست شدت يا ضعف بپذيرد. اما مرتبهاى از ايمان تحقق مىيابد كه در آن راه تضعف و كاستى بسته مىشود و اگر انتقالى در كار باشد فقط جهت آن بسوى مراتب بالاست. جهت پايين ايمان به مرتبه اسلام منتهى مىشود كه با استمرار تضعف حاصل مىگردد. و كسى كه در مرتبه اسلام قرار دارد چه بسا از دست دادن مقتضايت اسلام به قلمرو كفر و بيرون رفتن از حوزه مطلق ايمان كشيده شود. پس جهت پايين ايمان انتها دارد اما جهت بالاى آن را نهايتى نيست. حال سخن اين است كه در مراتب ايمانى وضعى حاصل مىشود كه راه سراشيبى يا تضعف بسته مىشود، هرچند همه عوامل تضعف با هم اجتماع كنند. چنين انسان مؤمنى را به هيچ روى نمىتوان متزلزل و پريشان ساخت.
آنچه ايمان را هدف قرار مىدهد، امورى است كه در مقر ايمان، يعنى قلب، به وقع مىپيوندد . شك و شرك ايمان را به ضعف گرايش مىدهند از آن جهت كه با لشكر ايمان، يعنى اخلاص و يقين، منافات دارند. اخلاص و يقين كه در درجات مختلف ايمان به شكل گوناگون تصوير مىشود با ورود شك و شرك رو به تضعيف مىگذارد مگر آن مرتبه محل بحث كه يقيناش هرگونه شكى را مضمحل مىكند و اخلاصش شرك را نابود مىسازد:
و نومن به ايمان نم عاين الغيوب و وقف على الموعود، ايمانا نفى اخلاصه الشرك و يقينه الشك... (31)
«و به او ايمان مىآوريم و مىگرويم ايمان كسى كه پنهانىها را آشكار ديده و به آنچه كه وعده داده شده آگاه گرديده است، ايمانى كه با اخلاص شرك را زدوده و يقين و باور آن شك و ترديد را از بين مىبرد».
وضعيت شك يا نمىگذارد انسان به منطقه اسلام و ايمان وارد شود يا اگر وارد شد با حملهاى ديگر به تضعيف ايمان پرداخته او را به منطقه كفر بازمىگرداند.
... ينقدح الشك فى قلبه لاول عارض من شبهة... (32)
... به اولين شبههاى كه رو دهد شك و گمان خلاف در دل او آتش مىافروزد.
همچنين با ورد به حوزه ايمان، هنوز شرك از جان مؤمن دست برنمىدارد تا اينكه مؤمن به وضعيت خاص از ايمان منتقل شود. ايمان هرچه بالاتر رود قلب آدمى را از شرك پاكتر و مصفاتر مىكند كه
فرض الله الايمان تطهيرا من الشرك (33)
خداوند واجب گردانيد ايمان را به جهت پاك كردن از شرك.
مبارزه ايمان از اول با كفر و سپس با شرك است. ظلمت شرك با نور ايمان در درجات پايين مواجه مىشود و مؤمن بايد با ارتقا ايمان اين تاريكى را از كل وجود خويش بيرون كند. اين تاريكى اگر مهار نشود ظلمت خود را مىگستراند بطورى كه آدمى را به ديار كفر روانه مىكند. بنابراين، در يك منطقه فقط شرك است و ايمان وجود ندارد و در منطقهاى ديگر فقط ايمان است و شرك قرارى ندارد و در ميان اين دو منطقه، منطقهاى است كه ايمان و شرك جمع مىشوند. در منطقه اجتماع هنوز در ايمان، ضعف وجود دارد. ايمان و شرك قلب را به دو طرف متقابل مىكشاند و ضعف ايمان سبب اقبال قلب به اسباب است و موجبات سلطه شرك را فراهم مىآورد.
و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون (34) .
«و بيشترشان به خدا ايمان نمىآورند جز اينكه [با او چيزى را] شريك مىگيرند.»
2/.2 تجربه سكينه قلبى
از خواص و آثار ايمان سكينه است. سكينه از سكون است در مقابل حركت و تزلزل. مقر چنين ماهيت كميابى قلب آدمى است و با ورودش هر گونه اضطراب و سرگردانى را مرتفع مىسازد. اضطراب و پريشانى وضعيتى است كه بشر در طول زندگى خويش همواره آن را به شكلهاى مختلف تجربه مىكند و هيچ امرى از امور امكانى قدرت بر كندن آن را از وجود انسان ندارد، چراكه اين امور امكانى است كه اساسا توليدگر اضطراب و پريشانىاند. از اين رو اگر همه متاع امكانى در كنار يكديگر گرد آيند اگر موجب تشديد سرگردانى، پريشانى و اضطراب نشوند درمانگر آن نيستند. اضطرابها و تشويشها از متن جهان امكانى برمىخيزد، اگر فقط چنين جهانى در ديدگان جلوه كند. پس سكينه دستاورد شخص انسانى يا فرآورده پيرامونى او نيست بلكه منشاء آن خالق هستى است و گيرنده و پذيراى آن شخص مؤمن، به تعبير ديگر، در تحقق سكينه، هيچ واسطه از وسايط امكانى دخالت ندارد و سكينه هديهاى است از ساحت ربوبى بر قلب مؤمن. با آمدن چنين هديهاى آرامش و قرار بر سراسر وجود آدمى حاكم مىشود همانطور كه اگر رعب و ترس حاصل در قلب، از منشاء الهى نشأت گيرد و همه اسباب امكانى دست به دست يكديگر دهند تا آن قلب مرعوب را از ترس رهايى دهند چنين امرى حاصل نمىشود.
به نظر مىرسد كه اين اثر با اثر قبلى ارتباط دارد. به اين معنا كه سكينه قلب را از احتمال سقوط به مراحل پايينتر ايمان بازمىدارد و فقط او را به جهت متعالى سوق مىدهد :
هو الذى انزل السكينه فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم (35)
اوست آن كسى كه در دلهاى مؤمنان آرامش را فرو فرستاد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند .
با آمدن سكينه، نه دستگاه خرد و انديشه در تشخيص حق از باطل ترديدى به خود راه مىدهد و نه دستگاه عواطف و احساسات خوف و حزنى را تحمل مىكنند و نه بدن در انجام تكاليف مربوط به خود سختى و مشقت را تجربه مىكند. سرور حاصل از سكينه، قدرتى را بر قلب بارش مىدهد كه امور سنگين را بر او آسان مىگرداند و طاعت و بندگى را بگونهاى لذت بخش و مطابق با وجود خود مىيابد كه هرگونه مخالفت و عصيان را از او دور مىكند. آرى، چون مبدء سكينه، خالق هستى است مىتواند وجود آدمى را از عالم كثرت و ظلمت طبيعى به عالم وحدت و نور منتقل كند.
2/.3 تجربه اطلاق قلبى
از آثار ايمان دينى و متعلق آن دگرگونه كردن حالتهاى بشرى و گسستن همه قيد و بندهاى اسارت و در آغوش كشيدن حريت و آزادگى است. آدمى در اين زندگى در آرزوها، اميدها و آرمانهاى خويش غوطه مىخورد اما طعم شكست و محروميت و به بنبست رسيدن را هم مىچشد. ترس از آينده، نرسيدن به آرزوها، از دست دادن سرمايهها و ... لحظهاى او را به حال خود نمىگذارد . دگرگونىهايى كه در سطح اين زندگى براى او رخ مىدهد تنها متعلق خوف و ترس او را تغيير مىدهد اما اصل خوف و هراس را از وى ريشهكن نمىكند. وضعيتهاى مطلوب بشر، او را به خود مقيد مىكند اما او خوب مىداند كه هيچيك از حالتهاى مطلوب او تضمين بقا ندارد. علم او در معرض نسيان و فراموشى است، زيبايى او در معرض زوال است، حب او در معرض تبديل به بغض است، شادى او در تهديد دلهرهها و افسردگىهاست. به فرض اگر در دست باشد كه حب انسان به خويش از هر حب و دوستى بالاتر است اما همين وضعيت هم تضمينى ندارد و از اين روست كه گاه خود را به دست خويش در معرض هلاكت قرار مىدهد.
با تحقق ايمان دينى و به ميان آمدن متعلق آن در كل محاسبات آدمى، وجود او چنان دگرگونى وجودى را از سر مىگذارند كه همه وضعيتهاى ياد شده تغيير مىكنند. انسان مؤمن آن وابستگى واقعى و ناب را كشف مىكند كه ديگر وابستگىها را از شهود آن بازمىداشت و با دريافت آن وابستگى از همه وابستگىها نجات مىيابد و به ساحل اطمينان و قرار مىرسد. اين وابستگى همان وابستگى مخلوق به خالق است كه همه حالتها و وضعيتهاى مخلوق را بسوى هستى بخش خويش سوق مىدهد و درمىيابد كه ديگر موجودات نيز با او در اين وابستگى شريكاند. اين حلقات آويخته و وابسته همه به هستىبخش مستقل خويش تعلق دارند و هيچ يك از اين حلقات شايسته آن نيست تا حلقه ديگر وضعيتهاى خود را بدان مشروط سازد و خود را به آن مقيد كند. مؤمن احساس همبستگى با ساير موجودات دارد اما در مدار وابستگى به خدا. از اين رو در پيش مؤمن، وضعيت بيمارى و سلامتى، فقر و غنا، زندگى و مرگ، اقبال و ادبار مطلوبها، به يكسان قابل توجهاند. هر يك از اين وضعيتها، صحنهاى شورانگيز را براى او طراحى مىكند و مؤمن با نقشآفرينى خود رابطه با اسمى از اسماء الهى را در وجود خويش مىيابد . او با اتكال به متعلق ايمان خود، كه هميشه با اوست، از هر يك از اين وضعيتها بهرهاى مىبرد و قلمريى را فتح مىكند كه مخصوص همان وضعيت است. اميرالمؤمنين (ع) در اين باره مىفرمايند:
«لا يكمل ايمان المؤمن حتى لايعد الرخاء فتنة و البلاء نعمة» (36)
كامل نمىشود ايمان مؤمن تا اينكه وسعت عيش را فتنه و بلاء را نعمت بشمارد.
2/.4 تحول دستگاه معرفت و كشف متعالى
دستگاه ادراكى با حصول ايمان در قلب، با تجهيزاتى مجهزتر با شنيدنىها و ديدنىها و مدركات ديگرى مواجه مىشود كه پيش از تقرر ايمان يا اين تجهيزات متكون نبوده يا اگر متكون بوده به سبب موانع با جهان خاص خود ارتباط برقرار نكرده است. آنچه در سطح اين جهان مىگذرد چنان در نظر بشرى تزيين مىشود و سلطه مىيابد كه همواره دستگاه شناخت مخصوص خود را به اين منطقه مشغول مىسازد و قدرت ورود به بخش نهان و واقعىتر از آدمى سلب مىكند. ايمان به تدريج بخش نهان آدمى را در طليعه ورود به ساختار نهان و اصيلتر هستى قرار مىدهد. اين بخش از هستى، در دستگاه شناسايى ممكن است به علت موانعى كه ساختار آشكارتر ايجاد مىكند هميشه مستور و محجوب بماند. در طليعه ايمان، بسيارى از امور واقعى غيب و نامشهود است ولى تحولهاى حاصل از ايمان موجب مىشود تا انسان با برداشتن موانع و زدودن پردههاى نسيان و غفلت، دستگاه شناسايى ويژه آن بخش را با آن منطقه مرتبط سازد . با حصول چنين وضعى، دريافتهاى مؤمن از عالم واقع تصحيح مىشود و او همه بخشهاى جهان را، آن گونه كه هست، نظاره مىكند.
آينه وجودى بشر با رسيدن به مراتبى از ايمان، به حق و بدرستى بزرگ را بزرگ نشان مىدهد و كوچك را كوچك. نه بزرگ را كوچك مىكند و نه كوچك را بزرگ مىگرداند. هم بزرگ را مىبيند و هم او را درست دريافت مىكند. هم كوچك را مىنگرد و هم او را درست تلقى مىكند. به بيان اميرالمؤمنين (ع) تنها خالق هستى را كه بزرگ است بزرگ مىيابد و در جنب چنين معرفتى غيرخالق را كه همچون خود او مخلوقاند كوچك مىيابد چون براستى در برابر خالق از بزرگى و عظمت سهمى ندارند:
عظم الخالق فى انفسهم فصغر مادونه فى اعينهم (37)
خداوند در نظر آنان بزرگ است و غير او در ديده آنها كوچك.
چون خالق بزرگ و عظيم است در جان آنها بزرگ و عظيم منعكس مىشود و نتيجه آن اين است كه مخلوق در ديدگان آنها كوچك جلوه مىكند چون مخلوق به واقع چنين است. آينه وجودى مؤمن بزرگنمايى كاذب ندارد تا كوچكها را بزرگ كند و خود را دچار توهمات گرداند بلكه هرچه را در واقع هست بخوبى و درستى مىگيرد. علامت مؤمن اين است كه از غير خدا ترس و خوف ندارد.
ان المؤمن من يخافه كل شىء و ذلك انه عزيز فى دينالله ولا يخاف من شىء وهو علامة كل مؤمن.
بدرستى كه هرچيزى از مؤمن مىهراسد زيرا وى در دين خداوند صاحب عزت است و او از هيچ چيز نمىهراسد كه اين علامت مؤمن است. (38)
انسان مؤمن وقايع و حوادث دور را به شايستگى دور مىبيند و حوادث قريب و نزديك را در جاى خود مشاهده مىكند. در جان او دور، نزديك و نزديك، دور نشان داده نمىشود و چشمان او در تله نزديكبينى و دوربينى نمىافتد. آنچه در ظاهر دور است و در واقع نزديك، در جان مؤمن نزديك دريافت مىشود. اگر امر نزديكى دور دريافت شود معلوم مىشود كه دستگاه شناسايى نتوانسته با آن امر ارتباط درست ادراكى برقرار كند و آن را در جاى واقعىاش ببيند. اين گونه ادراكات، بيشتر به جنبههاى ذهنى شده و روانشناسانه ارتباط دارد. مثلا قيامت، حادثه و واقعهاى است كه در نظر غيرمؤمن دور جلوه مىكند و در نظر مؤمن قريب و نزديك. هر چه درجات ايمان بالاتر مىرود قيامت در نظر او نزديك و نزديكتر مىشود. اين مؤمن است كه به درستى توانسته است فاصله حقيقى قيامت را دريابد. زيرا اين دريافت نياز به تحولى وجودى دارد كه در جان او رخ داده است و تا اين تحول صورت نگيرد قيامت همواره بعيد جلوه مىكند:
فانكم لو قد عانيتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم و سمعتم و اطعتم ولكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب. (39)
«اگر شما به چشم ببينيد آنچه را كه مردگان شما به چشم ديدند هر آينه غمگين مىشويد و زارى مىكنيد و مىشنويد و پيروى مىنماييد ولكن آنچه را كه گذشتگان ديدهاند از شما پنهان است و نزديك است پرده برداشته شود».
و از اين روست كه مؤمن هيچگاه نمىتواند امرى از امور اين جهان را بدون ملاحظه آخرت به انجام رساند. در محاسبات او، نگاه به آخرت همواره حضور دارد و او كارى را كه اين محاسبه در او راه نيافته است، امر دنيايى مىشمارد.
ان الدنيا و الاخرة عدوان متفاوتان و سبيلان مختلفتان. فمن احب الدنيا و تولاها ابغض الاخرة و عاداها و هما بمنزلة المشرق و المغرب وماش بينهما كلما قرب من واحد بعد من الاخر و هما بعد ضرتان. (40)
«دنيا و آخرت دو دشمن ناجور و دو راه جدا هستند، پس كسى كه دنيا را دوست داشت و به آن دل بست آخرت را دشمن داشته و به آن دشمنى نموده است. و آن دو مانند خاور و باختر مىباشند كه رونده بين آنها هر چه به يكى نزديك شود از ديگرى دور گردد و آنها پس از اين اختلافشان به دو زن مانند كه يك شوهر داشته باشند.
همچنين مؤمن كم را كم مىشمارد و زياد را زياد مىداند. او متاع اين جهان را كم و ناپايدار مىيابد و نعمتهاى آخرت و جهان نهان را زياد و پايدار و برقرار مىفهمد. او در اين فهم و ادراك نيز به واقع رسيده است و جان او در دام پديدارهاى كاذب و وهمى نيفتاده است . از اين روست كه مؤمن به قدرت تقوى، در برابر مطلوبات نامشروع ايستادگى مىكند و در برابر همه ناملايمات زمام خويش را از كف نمىدهد. اگر عظمت ثواب الهى و عقاب الهى در جان آدمى قرار نگيرد او در برابر هم مطلوبات و هم ناملايمات اين جهان بىتاب است و آنها را بسيار بزرگتر از آنچه هست مىفهمد.
البته چنين معرفتى، شب و روز مؤمن را به مراقبه، انديشه، عبادت و گفتگوى با خالق خود مىكشاند. شب زنده دارى اندك اندك از رياضت بودن فاصله مىگيرد و مؤمن براى هر روز خود به يك شب احساس نياز مىكند تا با خداى خويش نيايش و رهايى وجود خود را از او درخواست كند. بهشت و جهنم هميشه در وجود او حاضر است و به آنها مىنگرد.
فهم و الجنة كمن قدراها فهم فيها منعمون؛ و هم و النار كمن قدراها فهم فيها معذبون. ... فاذا مروا بآية فيها تشويق ركنوا اليها طمعا و تطلعت نفوسهم اليها شوقا و ظنوا انها نصب اعينهم. اذا مروا بآية فيها تخويف اصغو اليها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفير جهنم و شقيقها فى اصول آذانهم. (41)
يقين و باورشان به بهشت مانند يقين و باور كسى است كه آن را ديده كه اهل آن در آن به خوشى بسر مىبرند، و ايمانشان به آتش همچون ايمان كسى است كه آن را ديده كه اهل آن در آن گرفتار عذابند... پس هرگاه به آيهاى برخورند كه به شوق آورده و اميدوارى در آن است به آن طمع مىنمايند و با شوق به آن نظر مىكنند مانند آنكه پاداشى كه آيه از آن خبر مىدهد در برابر چشم ايشان است، و هرگاه به آيهاى برخورند كه در آن ترس و بيم است گوش دلشان را به آن مىگشايند چنانكه گويا شيون و فرياد دوزخ در بيخ گوشهايشان است.